مهاجرت، تبعید و غربت
unsplash
«اکتشافات روی زمین، نقشهکشی سرزمینهای آن و ذخیرهسازی منابع آبی آن قرنها طول کشید و اکنون به پایان آن میرسد. تنها اکنون است که بشر میتواند مالکیت کامل خانهی خود را به دست آورد و همهی افقهای نامحدود را گرد هم آورد. افقهایی که در تمامی قرون گذشته به نحوی اغراقآمیز به روی بشر باز بودند، اکنون در کف دست او شناختهشده و مکشوف هستند. دقیقاً زمانی که وسعت فضای فراروی ما در زمین کشف شد، انقباض معروف جهان آغاز شد ... تا آن که در نهایت همهی ما به همان اندازه که ساکن کشور خودمان هستیم ساکن جهان نیز هستیم.»
هانا آرنت، وضع بشر[1]
نقل و انتقالات بشری که از شاخصههای اصلی سازندهی تمدنها و عامل گسترش و تکامل آنها بوده است در گذشته به هیچوجه به اندازهی زمان کنونی نبوده است. پیشرفت وسایل ارتباطی زمینهی نقل و انتقال سریع افراد از یک نقطه به نقاط دیگر به شکل موقت یا دایمی را فراهم آورده است. این امر به ایجاد موجهای وسیع مهاجرت و تنوع جمعیتی جوامع بشری انجامیده که چالشهای جدیای در احساس هویت نزد افراد آفریده و از عوامل سرگشتگی بشر جدید به شمار میرود.
هر یک از ما در دنیای قدیم محصور به نقطهی محدودی از زمین بود که به او هویتی مشخص میبخشید. نقل و انتقالات به شکلی بسیار محدود و در بازهی زمانی دراز و غالباً به صورت دستهجمعی صورت میگرفت. در نتیجه هویتهای بشری با تغییر و تحولات بسیار کمتری مواجه بودند. اکنون اما انتقال از یک نقطهی جهان به نقطهی دیگر بسیار سادهتر و در خلال چند ساعت صورت میگیرد. این انتقالات وابستگیهای هویتی سنتی را گسسته و زمینهی احساس سرگشتگی و بحران هویت را برای افراد میآفریند.
مهاجرتهای سیاسی که با هدف فرار از هیمنهی یک رژیم شمولگرا و یا به طور مستقیم در اثر تبعید از سوی آن رژیمها صورت میگیرد، غالباً امکان بازگشت به نقطهی مبدأ را منتفی ساخته است. با این حال، حتی در صورت بازگشت به نقطهی مبدأ، افراد با دنیای جدیدی مواجه خواهند شد که با آنچه در گذشته میشناختند تفاوت بنیادینی دارد.
وطن گمشده
هانا آرنت در عبارت نقل شده از وی در آغاز این نوشتار به تناقضِ هویتی پدیدآمده در دوران مدرن اشاره میکند. مدرنیته از یک سو ما را به دورهی جهانیسازی سوق داد که در آن هر یک از ما وابستگی هویتی به کل کرهی زمین به عنوان یک واحد بشری یکپارچه دارد و از سوی دیگر تقسیمات سیاسی دوران مدرن، بشر را درون کیانهای سیاسی جداگانهای قرار داده که وابستگیهای متمایزی را بین انسانها میآفریند.
امروز دیگر همانند دورهی اوج ملیگرایی که از نیمهی دوم قرن نوزده آغاز شد و تا نیمهی قرن بیستم به اوج خود ادامه داد، هویت ملی بر مبنای تقسیمات سرزمینی نمیتواند وابستگی متمایزی به افراد بشر ببخشد. در واقع تبادلات فرهنگی متنوع و ارتباطات سریع بین بشر، به تعبیر داریوش شایگان هویتی چهلتکه ساختهاند که هر قطعهی آن به بخشی از فرهنگهای جهان تعلق دارد.
فقدان یا ضعف شبکه روابط انسانی، حالت عزلت و انزوا را در افراد تقویت میکند و آنان را به دام نوستالژی میاندازد.
ادوارد سعید نمونهی بارزی از تناقضهای هویتیِ عصر جدید را در شرححالِ فلسفی خود با عنوان «بیرون از مکان»[2] ارائه داده است. او که یک عرب مسیحی اهل فلسطین است در دورهی تشکیل دولت اسرائیل به همراه خانوادهاش به قاهره منتقل میشود و در نهایت در آمریکا استقرار مییابد. مسیحی بودن او درون فضای عربی هویتی متمایز و مربوط به اقلیتها به شمار میرفت؛ هم چنان که عرب بودنش در فضای تشکیل دولت اسرائیل به او تمایزی از نوع جدید میبخشید و فلسطینی بودن او در جامعهی مصر نیز تمایزی مضاعف بود و در نهایت مهاجرتش به آمریکا تمایزی جدید به مجموعهی مؤلفههای هویتیاش افزود.
سعید در مقالهای با عنوان «بین جهانها»[3] از احساس نامطبوع درگیریهای هویتیاش مینویسد: «من در تمام سالهای آغاز زندگیام، دانشآموزی غیر معمولی در حدی ناخوشایند بودم: یک فلسطینی که در مصر به مدرسه میرفت و نامی انگلیسی و گذرنامهای آمریکایی داشت و در نهایت هیچ هویت ثابت و قطعیای را در خود احساس نمیکرد. آن چه وضعیت را بدتر میکرد آن بود که زبان محلی من عربی و زبان مدرسهام انگلیسی بود و این دو آن چنان به هم آمیخته بودند که واقعاً نمیتوانستم تشخیص بدهم زبان نخست من کدام است؛ چرا که انگلیسیام پژواک عربیام و به عکس بود».
خودآگاهی نسبت به وضعیت فقدان وطن آن چنان که سعید گزارش میدهد چندان همهگیر نیست. بسیاری پس از مهاجرت همچنان تعلقِ خاطر نسبت به جایی به نام وطن داشته و آرزوی بازگشت به آن را دارند. این مکان در خاطرات افراد انعکاس گذشتهی طلایی و شیرینی است که پیش از دورهی مهاجرت وجود داشت. ذهن افراد غالباً با گزینش لحظات شیرینِ گذشته و حذف وقایع ناگوار، تلفیقی ناهمخوان با واقعیات تاریخی ارائه داده و سپس در حسرت آن وضعیت مینشیند. احساس حسرت بسیاری را به اندیشهی بازگشت به وطن میاندازد. اما این افراد بهندرت آنچه را در تخیل خود از وطن دارند در واقعیت هم مییابند.
اندیشمند عراقی، کنعان مکیه، در رسالهای با عنوان «تأملاتی در باب تبعید» [4] از خاطرهی بازگشت خویش به عراق، همراه با برخی دیگر از دانشمندان و متفکران عراقی، پس از سقوط رژیم بعث یاد میکند. وی از شگفتی خود در مواجهه با واقعیت جدید عراقی سخن میگوید که هیچ نسبت روشنی با عراقی که در مخیلهی آن افراد وجود داشت ندارد. همین وضع در مورد بسیاری از ایرانیانی که همزمان با انقلاب یا پس از آن به بیرون مهاجرت کردند هم صدق میکند. به ندرت این افراد همان ایرانی را که در خاطرات خود دارند به هنگام بازگشت مییابند. آنچه این افراد فراموش میکنند آن است که هویت فرهنگی حاکم بر سرزمین اصلیشان همانند هویت فرهنگی خودشان در غربت سیال بوده و تغییرات و تطورات فراوان مییابد. در واقع آنان در جستجوی نسخهای از ایران یا عراق هستند که هنگام مهاجرت ترک کردند و تصور بازگشت به آن نسخه همانند تصور سفر در زمان گذشته است.
از سوی دیگر، مهاجرت سبب میشود که شبکهی وسیع روابط انسانی که بخشی از آن به طور طبیعی و ضمن روابط خانوادگی در اختیار افراد قرار گرفته و بخش دیگری به تدریج و در خلال فعالیتهای روزمرهی زندگی اعم از تحصیل و شغل و... شکل گرفتهاند، از هم گسسته شده و دیگر در دسترس فرد مهاجر نباشند و یا دستکم بخش وسیعی از نقش و کارکرد خود را از دست بدهند. ساخت مجدد چنین شبکهای در سرزمین جدید ناممکن و یا با دشواری زیاد و آن هم در حد بسیار محدود امکانپذیر است. روابط خویشاوندی به جهت ذات ارگانیکشان قابلیت ساخت مجازی ندارند و روابط فرهنگی و اجتماعی با توجه به موانع زبانی و فرهنگی به سختی ساخته میشوند.
فقدان یا ضعف شبکهی روابط انسانی، حالت عزلت و انزوا را در افراد تقویت میکند و آنان را به دام نوستالژی میاندازد. نگاه نوستالژیک به گذشته و وطنِ از دست رفته، به تصور افراد از خویشتن هم تعدی میکند و آنان را وادار به ساخت تصورات پهلوانی از خودشان و گذشتهشان میکند. پهلوانانی دن کیشوتوار که بیرون از واقعیتها، خود را دارای قدرت و تواناییهای ویژه میبینند و ناتوانی کنونیشان را نتیجهی مشکلات خارجی و نه ضعف داخلی خود میدانند. شرح حال این گونه افراد را با تفصیل بسیار در سریال تلویزیونی عربی با عنوان «جزیرهی واق واق» میبینیم که شرح حال تعدادی مهاجر سوری است که از طریق دریا به سوی آمریکا میروند. سفر آنان در میانهی راه ناکام مانده و کشتی شکستهشان، آنها را به جزیرهای دورافتاده میاندازد. تلاش آنها برای خروج از جزیره و رسیدن به سرزمین آرزوهایشان با شکست روبهرو میشود و سرانجام تصمیم میگیرند که مدینهی فاضلهی خود را در همان جزیره بسازند. در این فضای منزوی و بریده شده از جهانِ خارجی، هر یک از آنها به ساخت تصور پهلوانی از خویشتن میپردازد؛ یکی شکستناپریزترین ژنرال نظامی و دیگری هنرمندی برجسته و بینظیر و دیگری زبدهترین اقتصاددان و ... .
در چنین فضایی فرد مهاجر نه در سرزمین جدید وطن خود را مییابد و نه در سرزمین اصلیاش. وطن او در واقع نقطهای گمگشته و به تعبیر ادوارد سعید بیرون از مکان است که آرزوی بازگشت به آن دیگر امری ناممکن است. لورانس فیشلر در رمانی دربارهی سه فرد تبعیدی با عنوان فجایع تبعید[5]، حالِ آنان را چنین توصیف میکند: «افرادی پریشان و زودرنج تا آن جایی که از پریشانی خود نیز احساس پریشانی میکنند!».
Photo by Stella Tzertzeveli on Unsplash
غربت محتوم
حالِ افراد مانده در وطن نیز بهتر از مهاجران نیست. در واقع آنان نیز حس فقدان وطن را به نوعی دیگر با خود دارند. آنان اغلب در دورهای از زمان بازایستاده و حسرت بازگشت آن را دارند. برای شاهدوستان ایرانی، این دوره همان دورهی پیش از انقلاب است و برای انقلابیونِ پایبند به شعارهای اولیهی انقلاب همان دورهی بنیانگذاری انقلاب در دورهی رهبری آیتالله خمینی. و به همین ترتیب هر یک برای خویش وطنی خیالی ساخته است که تحقق خارجی ندارد و در حال تبعید از آن میزید.
نویسندهی مشهور فلسطینی، امیل حبیبی، در رمانی به شکل طنز با عنوان «زندگی پنهانی سعید: خوشبین بدبین»[6] به شرح حال مردی فلسطینی به نام سعید میپردازد که پس از تشکیل دولت اسرائیل تصمیم میگیرد در سرزمین خود بماند و از آن بیرون نرود. سپس وی به همکاری با سازمان اطلاعات اسرائیل پرداخته و جاسوسی علیه فلسطینیها میشود. سعید در خلال زندگی خود از یک سو فردی خوشبین است که تصوری مثبت از خود دارد و از سوی دیگر و در تناقضی غریب، احساس ناکامی شدید در همهی ابعاد زندگیاش دارد. سرانجام، سعید همهی وابستگیهای ملی و خانوادگی و فرهنگیاش را از دست میدهد و خود را در تعبیری استعارهآمیز از امیل حبیبی بر فراز چوبی تیز مییابد که درونش فرو رفته است. سعید در چنین حالی نگاهی به پایین میافکند و همهی افرادی که در زندگیاش میشناخته از جمله همسر، فرزندان، رئیس، و همکاران و ... را میبیند ولی احساس تعلق به آنها را از دست داده است.
داستان سعید شرح حال انسان فلسطینیای است که نه فلسطینیها او را به جهت شغلش از خود میدانند و نه اسرائیلیها به جهت اصل فلسطینیاش به او نظر خودی دارند. امیل حبیبی در واقع شرح حال خود را در این رمان بازگو میکند. امیل یک عربِ مسیحی از فلسطین است که پس از تشکیل دولت اسرائیل در حیفا ماند و به فعالیت در حزب کمونیست اسرائیل پرداخت و کتاب او جایزهی ادبی اسرائیل در سال 1992 را از آن خود کرد. امیل نمونهی دیگری از احساس تناقضات هویتی مانند ادوارد سعید و کنعان مکیه است.
احساس درماندگی سعید در بین ایرانیان از جناحهای مختلف سیاسی نیز به فراوانی یافت میشود: انقلابیونی که در رسیدن به آرمانهای انقلابی خود ناکام ماندهاند؛ اصلاحطلبانی که واقعیتهای دشوار و سخت بیرونی، آنها را به راههای بسته افکنده و راه روشنی برای اصلاح فرارویشان نمیبینند؛ بنیادگرایانی که تغییر مسیر انقلاب را میبینند و راهی برای بازگشت ندارند؛ گروههای چپی که فروپاشی نظامهای سوسیالیستی را با چشم خود دیدند؛ و لیبرالهایی که شاهد شکلگیری جریانهای پوپولیستی و راستگرای افراطی در مهد لیبرالیسم غربی هستند.
در نگاهی کلانتر به شخصیت سعید، او سرانجام فارغ از تعلقات و وابستگیهای هویتی به واقعیت غربت محتوم در این جهان پی میبرد. رمان امیل حبیبی با این تصویر پایان میپذیرد که سعید از بالای چوبی که در آن فرورفته به همهی افرادی که روزی تعلق به آنها بخشی از هویتش را تشکیل میدادند نگاه میاندازد و خود را غریب و جدا از همهی آنها و حتی از خویشتن مییابد.
این شرح حال انسان مدرن است که دنیای واقعیت در پیرامونش آن چنان کوچک و تنگ شده که راهی برای برون از آن نمییابد و جادو از زندگیاش رخت بر بسته و روزنههای امیدی که دین و جادو منبع تولید آن بودند دیگر همچون گذشته فرارویش باز نیستند.
هانا آرنت در شرح حال غربت محتوم بشر مدرن مینویسد: «عصر مدرن با از جهانبیگانگیِ فزایندهاش به وضعی انجامیده است که در آن انسان هرجا که میرود، تنها با خودش روبهرو میشود ... تنهایی به تجربهی هر روزهی سدهی ما بدل شده، در حالی که در روزگار قدیم، تنهایی جز تجربهای حاشیهای در شرایط نادر اجتماعی نبود.»