دیوانه و فرزانه
«اَبَرفرزانگی» کلمهی معمول یا مقبولی نیست. اما این کلمه ساختهی من هم نیست. نخستین بار وقتی مشغول تحصیل روانکاوی بودم با این مفهوم در کتاب آر. دی. لاینگ با عنوان سیاست تجربه و پرندهی بهشت (۱۹۶۷) مواجه شدم. این روانکاو اسکاتلندی در توصیف «دیوانگی» میگوید که دیوانگی سفری اکتشافی است که میتواند دری به ساحت بیکران ابرهشیاری یا ابرفرزانگی باز کند. به نظر لاینگ، هبوط به دیوانگی میتواند به جای درهم شکستن، به هشیاری، بیداری، یا جهش بینجامد.
چند ماه بعد زندگینامهی خودنوشت کارل گوستاو یونگ با عنوان خاطرات، رویاها و تاملات (۱۹۶۲) را میخواندم که مثال بارز این امر است. در سال ۱۹۱۳، در آستانهی جنگ جهانی اول، یونگ دوستی صمیمیاش با زیگموند فروید را قطع کرد و چند سال بعدی را در حالتی از آشفتگی ذهن گذراند که او را به «مواجهه با ناخودآگاه» رهنمون شد.
همچنان که اروپا خویشتن را میدرید، یونگ تجربهی روانشناختیِ دست اولی را کسب کرد که در آن «سرچشمهی تخیل اساطیری را یافت که از عصر عقلانی ما ناپدید شده است». همچون گیلگمش، اولیس، هراکلیس، اورفه و انئید در دوران باستان، یونگ به عمق جهانی پنهان سفر کرد که در آن با سالومه، یک زن جوان و جذاب، و فیلهمون، پیرمردی با ریش سفید، بالهای مرغ ماهیخوار، و شاخهای یک گاو، صحبت کرد. گرچه سالومه و فیلهمون محصول ناخودآگاه یونگ بودند اما حیات مستقل خود را داشتند و چیزهایی میگفتند که او هرگز به آن فکر نکرده بود. یونگ در فیلهمون عاقبت شخصیت پدرگونهای را یافته بود که فروید و پدرش به پای او نمیرسیدند. علاوه بر این، فیلهمون مرشد بود و پیشاپیش تصویری از آنچه یونگ بعداً خود بدان تبدیل شد ارائه میداد: پیرمرد دانای زوریخ. وقتی شعلهی جنگ فروکش کرد، یونگ دوباره عقلانیت خود را باز یافت و فهمید که در دیوانگیِ خود «مواد اصلی برای یک عمر فعالیت» را یافته است.
هر چند مفهوم ابراندیشمندی لاینگ مفهومی مدرن است اما ریشههایی باستانی دارد. یک بار وقتی از دیوژن کلبی (۴۱۲ تا ۳۲۳ قبل از میلاد) خواسته شد که زیباترین چیز را نام ببرد، او گفت: «پَرهِسیا» که در یونانی باستان به معنای «فکر آزاد از بند» یا «سخن آزاد» یا «بیانِ کامل» است. دیوژن در کوچههای آتن با چراغی در دست پرسه میزد. هرگاه مردم کنجکاو میایستادند و از او میپرسیدند که چه میکند، او پاسخ میداد: «به دنبال انسان میگردم» و با این کار به کنایه میگفت که مردم آتن نه تنها در قامت انسانی خود ظاهر نشدهاند بلکه حتی از آن خبر هم ندارند.
دیوژن بعد از آن که از شهر زادگاهش سینوپ به جرم ضرب سکهی جعلی تبعید شد، به آتن مهاجرت کرد و به گدایی پرداخت و تمام زندگی خود را وقف جعل (این بار استعاریِ) رسوم و سنتهایی کرد که به عقیدهی او ارز دروغین اخلاق بودند. او نیاز به سرپناهی سنتی یا هر گونه «تجملاتِ» را تحقیر میکرد و تصمیم گرفت که در یک خُم زندگی کند و فقط پیاز بخورد. دیوژن ثابت کرد که شادمانی هیچ ارتباطی با وضعیت مادی شخص ندارد و این کار او بعدها موجب خشنودی کلبیمسلکان بود. او اعتقاد داشت که انسانها از سادگی و بیظرافتیِ سگها بسیار چیزها میتوانند بیاموزند زیرا آنها بر خلاف انسانها هر موهبت سادهی خدایان را بیش از حد پیچیده نمیکنند.
کلمهی «cynic» [کلبیمسلک به زبان انگلیسی] از کلمهی یونانی «کاینیکوس» میآید که خود صفت «کایون» یا «سگ» است. یک بار وقتی دیوژن را به سبب استمناء در بازار سرزنش کردند، از این موضوع شکایت کرد که چرا گرسنگی را نیز نمیتوان با مالش شکم خالی برطرف کرد.
زمانی دیگر وقتی از او پرسیدند که اهل کجاست، پاسخ داد «من جهانوطن هستم»، ادعایی که در آن زمان رادیکال محسوب میشد و این نخستین استفادهی ثبت شده از کلمهی «جهانوطن» است. دیوژن چون مرگ را نزدیک دید، تقاضا کرد که جسدش را بیرون دیوارهای شهر بیندازند تا حیوانات وحشی آن را بخورند. بعد از مرگ او در شهر کورینت، اهل کورینت برای بزرگداشت او ستونی بر پا کردند که بر فراز آن مجسمهی سگی ساختهشده از مرمرهای شهر پاروس قرار گرفته بود.
یونگ و دیوژن بر اساس معیارهای زمانهی خود دیوانه به نظر میآمدند. اما هر دوی آنها بینشی چنان عمیق و تیزبین داشتند که در میان معاصرانشان بینظیر بود. به همین دلیل، گول «عقلانیت» دروغین همدورهایهای خود را نمیخوردند. هم جنون و هم ابرفرزانگی ما را بیرون از محدودهی تنگ جامعه قرار میدهد، و سبب میشود که مردم عادی ما را «دیوانه» بپندارند. هر دو حالت آمیزهای از ترس و مجذوبیت را القاء میکنند. هر چند اختلال ذهنی اضطرابآور و فلجکننده است اما ابرفرزانگی رهاییبخش و توانمندکننده است.
جامعه ارزش زیادی برای مردم عادی قائل است. جامعه کودکان را آموزش میدهد که خویشتنِ خود را گم کنند و دچار بیمعنایی شوند و بنابراین عادی باشند. مردم عادی احتمالاً در طول ۵۰ سال گذشته صد میلیون از دیگر افراد عادی را به قتل رساندهاند.
بعد از مطالعهی کتاب سیاست تجربه، مفهوم ابرفرزانگی در ذهن من جایگیر شد، از جمله به عنوان چیزی که خود من ممکن است آرزویش را داشته باشم. اما اگر چنین چیزی وجود داشته باشد، نتیجهی ضمنی آن این است که عقلانیتِ صرف آن چیزی نیست که میگوید بلکه حالتی از پژمردگی و ملال است که نیروی نهفتهی زندگی در آن حتی از دیوانگی هم کمتر است. به نظرم این امر را بیش از هر جا در واکنشهای ضعیف (اگر صراحتاً نگویم زنندهی) افراد به جهان اطرافشان، چه در کلام و چه در رفتار، میتوان دید. به قول لاینگ:
«حالت از خود بیگانگی، در خواب غفلت بودن، ناهشیار بودن، نا آگاه بودن، حالت مردم عادی است. جامعه ارزش زیادی برای مردم عادی قائل است. جامعه کودکان را آموزش میدهد که خویشتنِ خود را گم کنند و دچار بیمعنایی شوند و بنابراین عادی باشند. مردم عادی احتمالاً در طول ۵۰ سال گذشته صد میلیون از دیگر افراد عادی را به قتل رساندهاند.»
بسیاری از مردم «عادی» از ابرفرزانه نبودن رنج میبرند: آنها جهانبینی محدودی دارند، در انتخاب اولویتهایشان دچار سردرگمی هستند، و در چنگ اضطراب، پریشانی، و خودفریبی اسیرند. در نتیجه گاهی کارهایی خطرناک میکنند و به افرادی متعصب یا فاشیست یا مخرب (یا غیر سازنده) تبدیل میشوند. در مقابل، افراد ابرفرزانه آرام، مستقل و سازنده هستند. موضوع تنها این نیست که افراد «عاقل» غیر منطقی هستند بلکه آنها از وسعتنظر و گسترهی عمل کافی برخوردار نیستند. آنها زندانیِ زندگیهایی هستند که خود اختیار کردهاند و به ندرت به اطراف خود نگاهی میاندازند و کمتر زیباییها و فرصتها را میبینند، و دربارهی تصویر بزرگتر بهندرت تأمل میکنند. علت همهی اینها در نهایت این است که میترسند که خویشتن خود را از دست بدهند، در هم شکنند، و دیوانه شوند. آنها شکلی افراطی از ذهنیت را برای دفاع از شکل افراطی دیگر انتخاب میکنند و از فهم زندگی (که جادویی و اسرار آمیز است) عاجز میمانند.
ما میتوانستیم همه دیوانه شویم؛ از یک جهت همین حالا هم چنین است، بیآنکه امیدی به دستیابی به فواید آن داشته باشیم. اما اگر راه دیگری به ابرفرزانگی وجود داشت چه؟ راهی که در مقایسه با دیوانگی کمهراستر و کمخطرتر و کمآسیبتر بود؟ چه میشد اگر علاوه بر این راه مرموز، شاهراهی پر از گلبرگهای خوشبو هم وجود داشت؟ هر چه باشد، دیوژن به معنی دقیق کلمه دیوانه نشده بود. هیچ یک از دیگر ابرفرزانگانی مثل سقراط و کنفسیوس دیوانه نشده بودند، گر چه بودا در ابتدا دچار حالتی شده بود که شاید امروزه آن را افسردگی میشماریم.
آیا در دنیای مدرن مثالهای دیگری از ابرفرزانگی وجود دارد؟ کسانی که از غار سایههای افلاطون فرار میکردند دیگر تمایلی نداشتند که دوباره به درون آن بخزند و خود را در امور بشری وارد کنند. اکثر ابرفرزانگان به جای این که چراغی به دست بگیرند و دیگران را راهنمایی کنند، ترجیح میدهند که در باغهای نهان خود پنهان بمانند. اما چند نفر از آنان نیز به شهرت رسیدهاند زیرا احساس میکردند که ایجاد تغییر در وضعیت کنونی ضرورت دارد، کسانی مانند نلسون ماندلا و تمپل گراندین. ابرفرزانگان هنوز در میان ما هستند: از دالایی لاما گرفته تا جین گودال، افراد زیادی ممکن است در این دسته باشند. شاید به نظر برسد که آنها در دنیای خودشان زندگی میکنند اما این تصور تنها ناشی از این است که آنها نسبت به افراد «عاقل» اطراف خود، در فهم ماهیت اشیاء عمیقتر شدهاند.
برگردان: پویا موحد
نیل برتون روانکاو، فیلسوف و عضو گرین تمپلتون کالج در دانشگاه آکسفورد است. آنچه خواندید برگردان این نوشتهی او با عنوان اصلیِ زیر است:
Neel Burton, ‘The hypersane are among us, if only we are prepared to look’, Aeon, 2 August 2019.