سقراط میگفت: زندگیِ نیازموده، ارزشِ زیستن ندارد و آزمودنِ زندگی، جز همان گفتوگویی نیست که آتشِ وجدانِ ما را فروزان نگه میدارد؛ جز همان پرسشی که ما با خود یا با دیگری بهمثابهی خود در میان میگذاریم.
دیالوگ در زبان یونانی آمیزه یا ترکیبی است از دیا و لوگوس که مترادفش در لاتین نیز همین است. دیالوگ اما تنها به گفتوگو اشاره ندارد. لوگوس را هم میشنوی و هم بیان میکنی.
در یک لابراتوار فلسفه عموم مردم دعوت میشوند یا بهتر بگویم، برانگیخته میشوند که دربارهی موضوعی برگزیده با هم بحث کنند و بیندیشند. ممکن است بخواهید از انواع مختلف انگیزش برای برانگیختن مردم به فلسفهورزی استفاده کنید: عامل انگیزش میتواند بندی از یک متن فلسفی باشد یا یک آزمایش ذهنی، مثل آنچه در کتاب پرفروش ماشینِ «اگر» (۲۰۱۹، چاپ دوم) نوشتهی پیتر وُرلی آمده یا حتی مطالعهای موردی از اخبار یا اثری هنری.
میشل دو مونتنی، جستارنویس و فیلسوفِ عصر رنسانس است. شیوهی نویسندگی و نگاه وی به فلسفه را بهسختی میتوان از هم تفکیک کرد: او فلسفهی خود را «در جریان عمل» و «به دور از خیالپردازی» میدانست، و در جستارهایش نیز بیش از آنکه بهدنبال ارائهی احکام عمومی، سخنان انتزاعی و نظریهپردازی در سطح کلان باشد، تعمداً به بازتابِ تجارب شخصیِ خویش، اما با استفاده از نقلقولها و گزینگویههای قدیمی، میپرداخت.
گوته یک وقت گفت که هرچند او تردیدی دربارهی نامیرایی ما (انسانها) ندارد، اما همهی ما نیز یک جور نامیرا نیستیم ــ حتی جلالت زندگی پسین ما بسته به آن است که چه اندازه بزرگ باشیم. به اعتباری این اندیشه پرتویی بر مفهومهای به راستی متضادی که به ذهن میرسد میافکند که، چیرگیِ روح بر مرگ به اندازهی قدرت روح است، یا آنکه هرچه روح مهمتر و جایگزینناپذیرتر باشد نیستیاش تصورناپذیرتر است. «همهی ما یک جور نامیرا نیستیم.»
حافظهی تاریخ وقایع خوب و بد را به خاطر خواهد داشت. آتن سقراط را به مرگ محکوم کرد تا از گزند زبانش مصون شود حال با روح پرسشگرش چه کند؟ حال با پرسشهای فرزندان خود از سقراط چه کند، اینکه که بود و چه گفت و چرا به مرگ محکوم شد؟ در پی چه بود که زندگی در نظرش بیبها شد؟ مگر میتوان در پی حفظ جان نبود و زندگی را بیمعنا شمرد؟ آن چیست که میتوان با آزادگی جان خود به آن تسلیم کرد؟