به سوی بوستان هنرمندان
shabestan.ir
خیابان آبان، خیابان ویلا
اگر از سمت غرب و در خیابان کریمخان به سمت بوستان هنرمندان بروی، یعنی از بهترین سمت، نخست از خیابان حافظ میگذری و اسم او پیش از هر چیز خاطرت را معطر میکند. حافظ بهترین دروازهی نزدیک شدن به سرای هنر است. از حافظ، سرآمد هنرمندان یا، به تعبیر گوته، شاعر شاعران جهان، تا خانهی هنرمندان راهی نیست اما آن راهی بامعنی است. سپس از خیابان آبان میگذری، تو گویی از ماه آبان، ماه بارانبار میگذری، حتی اگر وسط گرمای تابستان باشد امیدوار میشوی که تابستانِ داغ همیشگی نیست، رفتنی است. البته روی پلاک شهرداری اسم دیگری ثبت شده که در حافظهی مردم شهر در نبرد با عطر و خاطرهی باران، شکست خورده و عقب نشسته است. هیچ کس آن را به این نام نمیشناسد: خیابان عضدی. تا زمانی که بیمارستان آبان نامش آبان است و در این خیابان است و آبان نام یکی از ماههای خاطرهانگیز سال است، ماهی که آب و هوا کاملاً عوض میشود و در سالهای پرباران، ماه بارانهای دلپذیر، نام این خیابان هم آبان خواهد ماند. چطور ممکن است کسی خاطرهی باران را بفروشد به خاطرهی کس دیگری! هرکس بتواند ایرانیان نمیتوانند و چنین استعدادی ندارند!
در خیابان آبان در همان ابتدای آن، باغ-خانهی مصفای قدیمیای است با دیوارهای بلند کاهگلی که مسافتی از کوچهی مجاور، جنب بازار بهجتآباد، را طی میکند و اِشراف به درون باغ را از بیرون ناممکن میکند. تنها سرِ درختها از بیرون پیداست و درون محفوظ است. از جمله کارکردهای دیوار در خانههای ایرانی همیشه حذف این نگاهِ از بیرون بوده است. آن جهاننگری امکان ساختن پلکانهای رو به کوچه با پنجرههای شیشهای امروزی را در بناها نمیداد و فضایی مشترک با رهگذران کوچه نمیساخت که بتوانند اهالی آپارتمانها را در تمام طبقات از بیرون برانداز کنند و بپایند. دیوارها حافظ اسرار اهل خانه بودند. درون و بیرون را به وضوح از هم جدا میکردند. امروزه این وضوح از بین رفته است. بیرون تا اندازهای به درون رسوخ کرده و مرز را مخدوش کرده است. مدرنیته مرزهای بسیاری را بر هم زده و جابجا کرده است.
به هر روی، بهترین راهِ رفتن به سوی خانهی هنرمندان از همین کوچه است. پیداست رهگذران و اهالی محل دل توی دلشان نیست مبادا روزی این باغ که به زرتشتیان تعلق دارد به سرنوشت دیگر حیاط-باغها دچار شود و آن را برای احداث بنایی جدید تخریب کنند. حضور این خانه-باغِ کهن در خیابان آبان و، کمی آن سوتر، وجود کلیسای ارامنه در سر خیابان ویلا از سکونت ارامنه و زرتشتیان محله در کنار اکثریت مسلمان، و در نتیجه از خوی مدارا و مسالمتجوییای میگوید که در این منطقه وجود دارد و یک جوری محله را شمالشهری و اعیاننشین کرده است. خانهی هنرمندان در همین نزدیکیها این روحیه را دو چندان کرده است. صلح و آرامش و هنر روح چیرهی این محلهاند.
ما فقط از خیابانهای عینی و بیرونی عبور نمیکنیم، بلکه بیش از آن از خیابانهای ذهنی و درونی گذر میکنیم، از خاطرهی خیابان، از واقعیت خیابان در گذشته و رویدادهایش در ارتباط با خودمان.
برای رسیدن به خانهی هنرمندان در خیابان ایرانشهر (چه تناسبِ اسمیای! خانهی هنرمندان ایران باید در دامنهی ایرانشهر باشد، در دامان مام میهن) باید وارد خیابان ویلا شویم که اسمش 40 سال است عوض شده اما هنوز همه آن را به این نام میخوانند. تکرار همان وضعیت در مورد خیابان آبان. اما مسئله قدری پیچیدهتر است. تنها غریبهها که به دنبال آدرس پستی آمدهاند آن را «استاد نجاتاللهی» میخوانند بدون این که اغلب بدانند او که بوده است یا اصلاً برایشان مهم باشد. آدم وقتی وارد یک خیابان میشود برای انجام کاری میرود و نه برای بزرگداشت درگذشتهای. تازه وقتی شما اسم ویلا را میشنوی به یاد ویلا و طبیعت دلباز و فراغت و سرخوشی میافتی و نه مرگ. اما با شنیدن کلمهی «استاد» به یاد مدرسه و زحمت یادگیری میافتی، همان جا که تا بود از رفتن به تعطیلات و ویلا خبری نبود. مدرسه ضد ویلا و فراغت است! این تضاد ذهنهای بازیگوش و فراری از مدرسه را به یاد شعرهایی مثل این میاندازد:
نازم به خرابات [ویلا و ویلانشینان] که اهلش اهل است چون نیک نظر کنی بدش هم سهل است
از مدرسه برنخاست یک اهل دلی ویران شود این خرابه دارالجهل است
بعد در اسم رسمی خیابان کلمهی نجات و «نجاتاللهی» آمده است، هرچند معنای این ترکیبِ اضافی مبهم است. او با «نجات الهی» نسبت دارد اما معلوم نیست چه نسبتی! زیرا هم میتواند به معنی این باشد که ایشان در کار نجات خداست (معنای کفرآمیز، که فقط به این خاطر نفی میشود و نه به سبب الزامات زبانی) و هم به معنی این که خدا وی را نجات داده یا میدهد. هیچ ضرورت زبانیای یکی از این دو معنی را پیش نمیاندازد و به همین دلیل ابهامی در معنای اسم است که کسی را که برای رفع حوائج روزمرهاش به این خیابان آمده و از نادر افرادی است که در اسم و مناسبت آن تأمل میکند گیج میکند. بهتر است برای این که به کارش برسد به اسم و گیر و گرههای آن فکر نکند! به ویژه که اندیشهی «نجات» پیشاپیش مفهوم مهلکه و گرفتاری ابدی را القاء میکند و نیز این را که به خود نمیتوان تکیه کرد،که آن به خود غِرّه شدن است که در عرفان مذموم است. یکجا یک عالم نفی و نهی و کژی به خاطر آدم سرازیر میشود.
اسمها این روزها اغلب خیابانهای ساده و محل گردش و چرخشِ امر روزمره را بدل به مکان چالش مفهومها و درک و دریافتهای شخصیِ دینی میکنند. وقتی کسی توی خیابان ویلا میپیچد هیچ اطلاعاتی لازم ندارد تا مفهوم ویلا را بفهمد. اما اگر بخواهد نسبت این خیابان را با آن استاد دانشگاه بفهمد که در عرصهی فرهنگ هرگز کسی حرف او را نمیزند و آثار هنری، ادبی و علمی او را کسی نمیشناسد، شاید از آن رو که وجود خارجی ندارد، آثاری که ماندگار باشد، باید بگردد و سوابقی دربارهی او به دست آورد، والا نخواهد فهمید وجه تسمیه چیست. تازه وجه تسمیهای وجود ندارد. ما در خیابان با امر متعالی روبرو نیستیم. آنجا محل جریان امر روزمره است که جوهرِ آن آمد و شد و ناپایداری است، همان کاری که در عبور و مرورِ خود از خیابان میکنیم. خیابان سوق است و بازار، محل داد و ستد و رد و بدل کردن است و در آن ما دغدغهی رفع حوائج خود را داریم. آن را با امر متعالیِ ثابت و مقدس از تغییر و تبدیل چه کار!
حقیقت این است که هیچ کدام از این دو اسم ربطی به واقعیت خیابان ندارد، یعنی شما در خیابان ویلا هیچ ویلایی نمیبینید. ویلا چیزی است که همه ندارند اما همه آن را میخواهند. ویلا جایی دلخواه است که باید در این جهان به آن رسید، آن را به چنگ آورد و به سویش رفت و در آن آسود؛ و پیش از آن و بیش از آن، کامروایی و پیروزی شغلی خود را باید در آن به ثبت رساند! همه در ارتباط با ویلا خاطراتی دارند و با آن استاد مرحوم هیچ. گوآن که ممکن است آن خاطرات، خاطراتِ خودِ آنها نباشد و تنها تصور آنها از خاطرات دیگران باشد و با شنیدن اسم ویلا در دل آنها بیدار شود. کسانی که ویلا دارند و نادرند، در آغاز چند روز تعطیل که در طول هر فصل سال، پیاپی، رخ میدهد در جادههای شمال گرفتار ترافیک میشوند و شما این را نمیبینید ولی خبرها میگویند که چنین است. بالأخره آنها بعد از چند روز به جایی که از آن گریخته بودند بازمیگردند و تفاوتهای پیداشده محو میشود، و گریزگاه، پناهگاه! اما در این میان همیشه چیزی عوض میشود: شهر آن قدرها هم بد نیست! هرچه هست شهر را نمیتوان با روستا تاخت زد و عوض کرد. بیرون از شهر و امکانات آن زیاد نمیتوان تاب آورد. ویلا جای مطلوبی است اما فقط به طور موقت. در این حال، اسم ویلا که محل اصطکاک شهر و روستاست، اصطکاکی که در آن چیرگی نهایتاً از آنِ شهر است، همچون بازمانده و مازادی دوستداشتنی از یک کشاکش عاطفی در روان آنها باقی میماند. در حقیقت، اسم ویلا بیش از هر چیز محترم است! شهرنشینان دوست دارند آن را به یاد روستا که زندگی در آن فقط برای مدت کوتاهی، به شرط سلامتی و عدم نیاز به خدمات بهداشتیِ جایگزینناپذیر شهری، خوب است، حفظ کنند. وجود ویلا در شهر نشدنی است و شهرنشینان این محال را خوش دارند. ویلایی در شهر داشتن! یک یادگاری! «ویلا» معنای بهروزی را متبادر به ذهن میکند و نمیشود آن را برداشت. در عین حال «ویلا» یعنی یک زندگی مرتب و روبهراه که در آن «کار» هست نه بیکاری، و تعطیلات هست و درآمد مکفی برای گذراندن آن، نه علافی. این همه نمایی از خیابان درونیِ ویلاست. که به تصرف کسی درآمدنی نیست.
نوستالژی احساس حرمان گذشتهای از دسترفته است.
ما فقط از خیابانهای عینی و بیرونی عبور نمیکنیم، بلکه بیش از آن از خیابانهای ذهنی و درونی گذر میکنیم، از خاطرهی خیابان، از واقعیت خیابان در گذشته و رویدادهایش در ارتباط با خودمان. ما پیش از این که به خیابان بیرونی برسیم وارد این خیابان میشویم. اما خیابان درونی و ذهنی نیز خیابان سوگها و بزرگداشتهای دیگران و بزرگان نیست. ما از خیابان سوگواری خود گذر نمیکنیم، آن را دور میزنیم مبادا به لحظهای سوزان و غمبار در زندگی خود برسیم. باید هیچ راهی نباشد تا زلزلهزدگان از گذرگاه مرگ عزیزان خود بگذرند آن هم به چه حالی! گویی دست و پایشان را بستهاند و در جادهای شوم میکِشند. میگذرند اما گذشتنی همچون «من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم میرود». آن خیابانی که دوست داریم از آن بگذریم خیابان دلخوشی و امیدها و آرزوهاست، راهی به سوی آینده نه گذشته. خیابان کودکی ما از آن رو محل اعتنای ماست که آیندهی ما در آن پاگرفته، و در آن گم نشده و حال با حضور ما در آن حیّ و حاضر است. همواره این آیندهی آن کودک است که به جایگاه خُردیِ خود مینگرد. آن گذشته اهمیت دارد زیرا این آینده را تا اندازهای توضیح میدهد و استمرارش را بامعنی و روشن میکند. تصور این که بدون این آینده کسی به محلهی کودکیهای خود سربزند محال است. من اینجا «بالیدهام» آن محله را نورانی و پرخاطره و زنده میکند. سویهای از خیابان درونی در همین وضعیت به روی ما گشوده میشود، سویهای که از آینده به گذشته میآید و گذشتهی خیابان را در این کوی و برزن برپا میدارد و ما از گذشتهی این کوی و کوچه برای فرزندان خود قصه میگوییم. قصههایِ ما دروازهی خیابان درونی را به روی آنها میگشاید و میگذارد که آنها نیز از آن عبور کنند، که خیابان مضاعف شود، که دیگر خیابانی ساده نباشد، که خیابانی غوغایی شود، که پدر و مادر خود را در آن بیشتر ببینند.
«ویلا» نوستالژی زندگی شهرنشینی است. نوستالژی احساس حرمان گذشتهای از دسترفته است. آن احساس در جایی است که چیزی که باید باشد، نیست. آن مقاومت سرسختانهی گذشته است که نیست اما خاطرهاش ما را ترک نگفته است. به این ترتیب، میتوان آن را پیشرویِ گذشته در آگاهی ما دانست. از آن سو، خیابان، یعنی پدیدارِ خیابان، راهی است که با در خود کنار کشیدن نمایان میشود. اگر کنار کشیدنی نمیبود، آن هم در خود کنار کشیدن، راهی نیز نمیبود. تا یک مکان-فضا تسلیم بیل و کلنگ و ماشینآلات راهسازی نشود روبیده نمیشود و امکان روبیده شدن را نمییابد و راه ارتباط و خیابان هویدا نمیشود و با پیدا شدن آن هم، کاری ندارد جز به درون خود فراخواندنِ بیرون. خیابان نماد دعوت است؛ و دعوت راستین، به خود خواندن دیگران است، به درونِ خود خواندن. خیابان کنار میکشد تا بتوان به درونش قدم نهاد، دعوت از دیگران پیشاپیش گشودن راه و خیابانی به سوی آنهاست و این غیر از تحمیل کردن خود بر دیگران است. فلسفه در معنای حقیقی خود جز احداث خیابان و راه نیست. سقراط نمونهی اعلای آن بود که با بیل و کلنگِ پرسشهای بسیار سادهی خود موانع ساحتهای درونی و ذهنی دیگران را برانداخته و آن ساحتها و آگاهیها را تسلیمِ در خود کنار کشیدنِ راهسازانهی خود میکرد. این پرسشها بین او و دیگران راه و پلی میساخت که با جلب توجه دیگران به آنچه از نظرها پنهان مانده بود (برحسب نظر هایدگر در هر پدیداری همواره چیزی است پنهانشونده، در پدیدار خیابان نیز چنین است)، و به سوی خود کشیدنشان، آنها را به هم میرساند. سقراط در احداث خیابانهای فلسفی کارکُشته بود. میپرسید و در خود کنار میکشید و اجازهی ورود دیگران به راهِ نوپدید خود را میداد. اما وقتی نوستالژی سربرمیدارد ما با گذشتهای روبرو هستیم که کنار نمیکشد، و با این وصف به سوی خود میخواند، و پیش میآید، به رغم آن که تنها از آن رو گذشته خوانده میشود که در زمانْ عقب نشسته است. در اینجا این گذشتهی زندهی شهرنشینانِ دل از روستابرکنده است که نمیگذارد نام ویلا از روی خیابان برداشته شود. پس آن نامِ خیابانی درونی میشود که به مجرد ورود به خیابانِ بیرونی باز میشود و خود همین خیابان درونی را نمایانتر میکند و به وجود آن گواهی میدهد.