به جای دیوار برلین، امروز سدی از انزجار غمانگیز نشسته است
lempertz
اما، یک بار در زندگی
موج عظیم عدالت
که اشتیاقش در دلها بوده است
برمیخیزد
و تاریخ و امید همقافیه میشوند.
شبی که دیوار برلین گشوده شد یکی از آن لحظات بود. هنوز هم پس از گذشت سی سال، کسانی را میشناسم که آن شب آنجا بودند و وقتی میخواهند از آن حرف بزنند چشمانشان پر از اشک میشود. شیموس هینی (شاعر) آن «لحظهی همقافیهگی» را میشناخت، لحظهای که اتفاقِ درست به صورت ناگهانی، غیرمنتظره و عظیم رخ میدهد و اثرش یک عمر باقی میماند. آن شوک تکرارنشدنیِ پی بردن به این امر!
من همیشه داستان دختر انگلیسیای را که در یک غروب زمستانی به برلین پرواز کرده بود تا دوستپسرش را ببیند، دوست داشتم. دوستپسرش در کروزبرگ در بخش غربی زندگی میکرد که به دیوار نزدیک بود. بعد از سپری کردن یک شب و روز شادمان، دختر به پسر میگوید: «گرسنه نیستی؟ من باید برم بیرون یه چیزی برای خوردنمون پیدا کنم.» دیروقت بود و تاریک. اما دختر پس از چند دقیقه برگشت و گفت: «خیلی عجیبه. خیابون پر از آدمهای ژندهپوشه که همه دارند میخندند و موز میخورند.» پسر گفت: «خدای من! وای خدای من! میدونم چه اتفاقی افتاده...»
برخی افراد در روزنامهها و برنامههای رادیو تلویزیونی شروع کردند به تحلیل این که چگونه خیزش عمومی دیوار را فروپاشید. برای این کار از عکسهای روزها و شبهای بعد استفاده کردند که در آن زنان و مردان تبزده با چکش و کلنگ به جان دیوار افتاده بودند در حالی که نگهبانان فقط نگاه میکردند. اما این تمام ماجرا نبود. این همان «موج» موردنظر هینی بود که «اشتیاقش در دلها بود» موجی که لبالب شده بود و در نهایت از سد دیوارهای ساحل سرریز کرده و به اذهان فولادی اعضای حزب نفوذ کرده و آنها را به تختهپارههای شناوری از عدم قطعیت تبدیل کرده بود.
وقتی که آن روز سخنگوی دولت، گونتر شابوسکی، کنفرانس خبری احمقانهاش را برگزار کرد و مِنمِنکنان به خبرنگاران خارجی گفت که دستورات جدید به نوعی به این معنی است که نقاط عبور جدیدی از جمهوری دموکراتیک آلمان باز است، خود پیشتر بر این موج سوار شده بود. همه چیز در اطرافش در حال فروپاشی بود. چه کسی مسئول است؟ به من نگو که الان من عهدهدار امور هستم. اما دیگر القاب و عناوین معنی خود را از دست داده بودند. بله، قطعاً جنبشی عمومی رخ داده بود اما خیلی پیشتر و در جایی دیگر. دهها هزار معترض هر هفته با تظاهرات در خیابانهای لایپزیگ دولت را نادیده گرفته بودند. نیروهای مسلح دولتی که زمانی به دستور آتش گوش میدادند این مرتبه آتش نگشودند و گفتند «ما هم از مردم هستیم». کسی هم در جایی تصمیم گرفته بود که دستور آتش گشودن ندهد. خیلی زود، میلیونها نفر در برلین گرد هم آمدند و از آزادی بیان، انتخابات آزاد، و مجازات ستمکاران جنایتکار حرف زدند. برخی هم شروع کرده بودند به سردادن شعار «ما یک ملت هستیم.»
تظاهرکنندگان در سال ۱۹۸۹ و تشکیل زنجیرهای انسانی در لایپزیگ که در آن زمان بخشی از آلمان شرقی بود. عکس: فوکوس/تار/رکس فیچرز
این موج سراسر اروپا را فراگرفته بود. خیلی پیشتر از فروپاشی دیوار برلین، فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی شروع شده بود. در ماه ژوئن همان سال حزب کمونیست لهستان در انتخابات نسبتاً آزاد شکست خورده و یک روشنفکر آرامِ کاتولیک نخستوزیر شده بود. در ماه اوت مردمِ جمهوریهای بالتیک زنجیرهای انسانی از ویلنیوس تا تالین تشکیل دادند و درخواست استقلال کردند. رهبران زیرک کمونیست مجارستان خیلی زود متوجه شدند که چه اتفاقی دارد رخ میدهد و توانستند برای مدتی قیمومیت جنبش تحولطلبی را از آنِ خود کنند؛ آنها با قایقی که با شتابزدگی ساخته شده بود و هم مخالفان لیبرال و هم استالینیستهای پشیمان را در خود جای داده بود مدتی روی موج فزایندهی تغییر سوار شدند.
اما قرص ماهی که این موج را به پیش میکشاند میخائیل سرگیویچ گورباچف بود. وی عاشق این بود که بگوید «زندگی خود به ما میآموزد». زندگی داشت به او میآموخت که حضور غولآسای نظامی و سیاسی شوروی در شرق اروپا چیزی نبود جز مانعی در برابر برنامههایش برای پایان دادن به مسابقهی تسلیحاتی و انجام اصلاحات در جماهیر شوروی. از سوی دیگر به نظر میآمد که زندگی به برخی دیگر از رهبران کمونیستی هیچ نمیآموخت.
به نظر گورباچف، اریش هونِکِر، ژنرال باروزِلسکی، میلوش یاکِش و امثال آنها آدمهای نوکرصفتی بودند. او صریحاً به آنها گفته بود که دفعهی بعد که به دردسر بیفتند شوروی به کمکشان نخواهد آمد و بنابراین مجبورشان کرده بود تا جوامعشان را بازتر کنند یا از بین بروند. برخی هر دو کار را کردند و در موج اصلاحاتی که خود اجازهاش را صادر کرده بودند غرق شدند. پارهای دیگر مانند جمهوری چک و آلمان شرقی فقط از بین رفتند.
میخائیل گورباچف، در مرکز، و انگلا مرکل در مراسم یادبود بیستمین سالگرد فروپاشی دیوار برلین در ۹ نوامبر ۲۰۰۹. عکس: هربرت کنوسوفسکی/ایپی
زمانی که در اوت ۱۹۶۱ دیوار بالا رفت همه متفقین غربی یعنی آمریکا، بریتانیا و فرانسه را به شدت سرزنش کردند که چرا برای برچیدن آن کاری نمیکنند. اما در واقع، آنها از این امر بسیار خشنود بودند. ظلم محض دیوار که خانوادهها را از هم جدا کرد و جمعیتی را به گروگان گرفت، بهترین پروپاگاندا برای آنها بود. اما مهمتر این که کابوس غرب این بود که عبور و مرور آزاد در جبههی برلین به سقوط دولت آلمان شرقی بینجامد و با دخالت آلمان غربی، نیروهای مسلح شوروی و سپس ناتو وارد ماجرا شوند و جنگ آخرالزمان به راه بیفتد. زمانی که آلمان شرقی با وقاحت اعلام کرد که «دیوار دفاعیِ ضد فاشیست» صلح را در اروپا تضمین میکند، دیپلماتهای غربی ــ ته دلشان ــ چندان هم با این حرف مخالف نبودند.
هیچ کس دلش نمیخواهد به خاطر بیاورد، درست همانگونه که هیچ کس دوست ندارد این پیشنهاد را باور کند که در دل جنگ سرد، جنگ داخلی سردی هم در جریان بود ــ اما میان دو ملت. دیوار برلین فقط به بیگانهسازیِ تدریجی دو آلمان از یکدیگر کمک کرد. شرقیها (اوسیها) آرزوی سفر به غرب را داشتند اما پس از ۴۰ سال زندگی در یک نظام اجتماعی متفاوت، چندان علاقهای به زندگی در غرب نداشتند. آلمان غربیها هم در این مدت به طرز فزایندهای از حال و روز شرقیها بیخبر شده بودند و از بالا به آنها نگاه میکردند. گویی که دو ملت در حال ظهور بودند: ملتهایی دوقلو اما ناهمسان.
ویلی برانت در زمان تصدی شهرداری برلین غربی گفت که دیوارها ممکن است فرو بریزد اما سقوط دیوارهای ذهنی به مدت بسیار بیشتری نیاز دارد.
متحدسازی سال ۱۹۹۰ هم این «جنگ سرد داخلی» را تشدید کرد. این اتحاد به طرز عجیبی یادآور دوران «بازسازی» پس از جنگ داخلی آمریکا است که در آن «قوای پیروز» یعنی آلمان غربیها آنقدر کنترل و استثمار «بازندگان» را در دست گرفتند که دیگر مسئله بیشتر شبیه به الحاق شده بود تا اتحاد مجدد. تمام اقتصاد و ساختار اجتماعی شرق به غارت رفت یا پاکسازی شد. نامزدهای سیاسی آلمان غربی از هامبورگ و فرانکفورت سر میرسیدند تا کارخانههای رو به تعطیلی و صنایع عمومی مستهلک و فرسودهی آلمان شرقی را چپاول کنند. حتی اتحادیههای کارگری محلی نیز پر از جوانانی بودند که از طرف دیجیبی، کنفدراسیون اتحادیههای آلمان غربی، فرستاده شده بودند.
یادم میآید که در آن ماهها به گوشه و کنار مِکلِنبورگ سفر میکردم. خودروهای آئودی و بیامو را میدیدم که رانندگان جوان لپ گلانداختهشان با سرعت از خیابانهای پر چاله چوله میگذشتند تا بروند و نیروگاه برق دیگری را تعطیل کنند. کنار خیابان، زنان و مردانی که زیر باران دوچرخههایشان را نگه داشته بودند این صحنه را تماشا میکردند ــ تا چند هفته پیش این مردم سر کار بودند و امنیت شغلی داشتند.
بنابراین، آیا عجیب است که درست مثل جنوب آمریکا، آلمان شرقی نیز دستخوش نوعی انزوای غمانگیز است؟ سیاستِ دستراستی افراطی در این منطقه شکوفا میشود. این احساس وجود دارد که فرهنگ اجتماعی از بین رفته است، فرهنگی که بیتردید مبتنی بر دروغ و حکومتی پلیسی بود اما نوعی احساس هویت را ایجاد میکرد. آنچه به جا مانده است نوعی خشم یا انزجار است، نوعی احساس تفاوتی تحقیرشده، نوعی جهانبینیِ به شدت محافظهکارانه. ویلی برانت در زمان تصدی شهرداری برلین غربی گفت که دیوارها ممکن است فرو بریزد اما سقوط دیوارهای ذهنی به مدت بسیار بیشتری نیاز دارد.
برگردان: مریم طیبی
نیل اشرسون در زمان وقوع رویدادهای سال ۱۹۸۹ خبرنگار آبزرور بود. آنچه خواندید برگردان این نوشتهی او با عنوان اصلیِ زیر است:
Neal Ascherson, ‘In place of Berlin’s Wall now stands a barrier of sullen resentment’, The Guardian, 10 November 2019.