نگاهی به فیلم «۱۹۸۲»؛ چه بر سرِ لبنان آمد؟
WaZabi Films
1982 (2019) ★★★★☆
«"چه بر سرِمان آمد؟" این پرسش ذهنِ ما اهالیِ خاورمیانه و جهان اسلام را اشغال کرده است. این سؤال ورد زبانمان است. از ایران تا سوریه، از عربستان سعودی تا پاکستان، و در وطنم لبنان با این پرسش روبهرو خواهید شد. گذشته برای ما سرزمینی بیگانه است، سرزمینی که در باتلاق قتلهای فرقهای فرو نرفته است؛ جایی سرزندهتر و عاری از نارواداریِ مهلک متعصبان مذهبی و جنگهای ظاهراً بیپایان و نامنظم. هر چند در گذشته هم کودتا و جنگ وجود داشت اما این کودتاها و منازعات از نظر زمانی و مکانی محدود بودند، و آینده هنوز نویدبخش بود. "چه بر سرمان آمد؟" شاید این پرسش به ذهن دو گروه خطور نکند: آنهایی که جوانتر از آناند که دنیای متفاوتی را به یاد آورند، و آنانی که والدینشان به آنها نگفتهاند که در جوانی وقتشان را صرف شعرخوانی در پیشاور، جر و بحثهای شبانه دربارهی مارکسیسم در میخانههای بیروت، یا دوچرخهسواری در پیکنیک کنار رود دجله در بغداد میکردند. این سؤال ممکن است به نظر غربیها هم عجیب به نظر برسد زیرا تصور میکنند که افراطگرایی و خونریزی همیشه مثل امروز در خاورمیانه رایج بوده است.» (کیم غطاس، موج سیاه: عربستان سعودی، ایران و رقابتی که خاورمیانه را به هم ریخت، 2020).
ولید مؤانس، فیلمنامهنویس و کارگردان آمریکاییِ لبنانیتبار که در زمان حملهی اسرائیل به لبنان در سال 1982، دانشآموزی ده ساله بود، در نخستین فیلم بلند خود، با الهام از خاطرات دوران کودکیاش میکوشد به این پرسش پاسخ دهد که «چه بر سرمان آمد؟». «۱۹۸۲»، که نمایندهی رسمی لبنان در بخش بهترین فیلم بلند خارجی جوایز اسکار سال 2020 بود، در ماههای اخیر در جشنوارههای گوناگونی نظیر رم و پالم اسپرینگز به نمایش درآمده و موفق به کسب جوایزی در جشنوارههای تورنتو و الجونه شده است.
ژوئن 1982، آخرین روز سال تحصیلی در یک مجتمع آموزشیِ انگلیسیزبان در لبنان. وِسام و مجید، دو دانشآموز دبستانی، در محیطی بهشتآسا از عشق و دلدادگی سخن میگویند. وسام در بیروت شرقی زندگی میکند و دلبستهی همکلاسیاش ژوانا، از اهالی بیروت غربی، است. مجید سرگرم نصیحت کردن وسام است و وی را از این عشق نافرجام برحذر میدارد. او به وسام یادآوری میکند که حتی اگر بتواند از ایستهای بازرسیِ صعبالعبور بین شرق و غرب بیروت بگذرد باز هم موفق به دیدار محبوب نخواهد شد زیرا ژوانا تابستانها را در پاریس میگذراند. مجید به وسام هشدار میدهد که اینجا آمریکا نیست و اوضاع با فیلمهای بروک شیلدز فرق دارد و ممکن است به علت اظهار علاقه به دختری از مذهبی دیگر کتک بخورد.
بیرون از مدرسه معلم آنها، یاسمین (با نقشآفرینی بازیگر و کارگردان نامدار لبنانی نادین لبکی) با برادرش ژُرژ مشغول مجادله است. ژرژ میخواهد به شبهنظامیان مسیحی بپیوندد اما یاسمین چنین کاری را جنگ با همسایگان میداند و به شدت با آن مخالف است. چند ساعت بعد وقتی دانشآموزان سرگرم پاسخ دادن به پرسشهای امتحانات آخر سالاند، مادر یاسمین در تماسی تلفنی با ناراحتی به او خبر میدهد که ژرژ برای جنگیدن به جنوب رفته است. رادیو به نقل از صلیب سرخ اعلام میکند که اسرائیل به شمال صیدا حمله کرده و خبررسانی و امدادرسانی به آنجا مختل شده است.
وسام امتحان جغرافی را ناتمام رها میکند و دنبال ژوانا به حیاط مدرسه میرود تا با او سرِ صحبت را باز کند. یاسمین با معلم دیگری به نام ژوزف بر سر سیاست مشاجره میکند. دانشآموزان مضطرباند و گاهگاهی از برگهی امتحان سر برمیدارند و به آسمانی چشم میدوزند که دود سیاه بلندی آن را فراگرفته است. گویندهی رادیو اعلام میکند که هزاران نفر از جنوب لبنان گریختهاند. حالا دیگر میتوان جنگندهها را در آسمان دید. ناگزیر امتحان ریاضیات ناتمام میماند و مسئولان مدرسه در پی تخلیهی آن برمیآیند. در مدتی کمتر از چند ساعت، سایهی شوم جنگ این فضای دلانگیز را به برزخی پرآشوب تبدیل میکند. چه اتفاقی برای این کودکان رخ خواهد داد؟ چه بر سرِ عشق وسام خواهد آمد؟ آیا این رؤیا به کابوس بدل خواهد شد؟
ولید مؤانس میگوید: «این داستان به آخرین روز مدرسهام در لبنان در سال 1982 بسیار شباهت دارد. آن روز مجبور شدیم که امتحانات را متوقف کنیم و خیلی سریع از مدرسه بیرون برویم. چند سال قبل سعی کردم که آن خاطره را در قالب داستان کوتاهی تعریف کنم اما تمام کردنش خیلی سخت از کار درآمد تا این که به این نتیجه رسیدم که میخواهم آن را به صورت فیلم درآورم...من در دو کشوری بزرگ شدم ــ لیبریا و لبنان ــ که هر دو به سهم خود درگیر جنگ بودند...جنگ به شیوههای گوناگونی مردم را متأثر میکند و بر آنها تأثیر منفی میگذارد. برایم بسیار مهم بود که واقعاً از این تجربهی انسانی و میل به زندگی و تحصیل استفاده کنم. تحصیل تنها راه نجات است...این فیلم بیش از هر چیز داستان بزرگ شدن یک کودک است، داستانی آمیخته با عشق و جنگ...من به بیان تجربهی کودکان علاقه دارم...میخواستم حس و حال واقعیِ آن دوره را بیان کنم...از یک سو با بچههایی طرف هستید که خیلی معصوم و صاف و سادهاند؛ سرشار از عاطفه و محبتاند. از سوی دیگر با بزرگسالانی طرف هستید که کاملاً از اتفاقات دوروبرِ خود متأثرند. مسئله این است که آیا آدمبزرگها میتوانند با هم مصالحه کنند یا نه. فیلم در اصل به این واقعیت میپردازد که آدمها باید برای دستیابی به تفاهم با یکدیگر گفتگو کنند.»
مجید به وسام هشدار میدهد که اینجا آمریکا نیست و اوضاع با فیلمهای بروک شیلدز فرق دارد و ممکن است به علت اظهار علاقه به دختری از مذهبی دیگر کتک بخورد.
به نظر کیم غطاس، جنگ تابستان 1982 بیروت قدیمی را از بین برد و «موج سیاهِ» بنیادگرایی را در این کشور به راه انداخت. از دههی 1950 کافههای بیروت به پاتوقی برای هواداران گرایشهای گوناگون سیاسی و هنری تبدیل شده بودند و ناظران غربی خیابانهایی مثل حمراء را با شانزه لیزه یا گرینیچ ویلِج مقایسه میکردند. هر چند جنگ داخلی لبنان به تدریج به شکاف میان مسلمانان و مسیحیان، و در واقع، شرق و غرب، بیروت دامن زد اما بیروت همچنان «پایتخت مدرنیتهی عربی» به شمار میرفت و در بعضی از خیابانهای آن به آسانی میشد نسخههایی از روزنامهها و مجلات همهی گروههای ایدئولوژیک خاورمیانه، از طرفداران آیتالله خمینی و جمال عبدالناصر گرفته تا کمونیستها و بعثیها، را خریداری کرد. افزون بر این، بیروت هنوز مأمن روشنفکران، هنرمندان و دگراندیشانی بود که از دیگر کشورهای منطقه گریخته بودند (غطاس 2020).
به تعبیر رسای غطاس، «جنگ ]داخلی[ این کشور کوچک مدیترانهای را بیش از پیش به نوعی ملجاء و پناه تبدیل کرده بود، به نوعی اردوی آمادگیِ پرشور و نشاط که قمارخانهها و رستورانهایش هنوز در هنگام آتشبس ماهی آزاد دودی و خاویار سِرو میکردند. هم صف نان وجود داشت و هم مشقت اقتصادی، هم کشتار و هم همایشهای ادبی. همهی سازمانهای جاسوسی (سیا و کاگب و موساد) در این شهر فعال بودند.»
در ساعت 11 صبح روز 6 ژوئن 1982 صدها تانک و نفربرِ زرهی اسرائیلی در «عملیات صلح برای جلیل» به لبنان حمله کردند. این عملیات در پی ترور سفیر اسرائیل در لندن رخ داد، اقدامی که اسرائیل آن را نقض معاهدهی آتشبسِ موجود میدانست. «در ظاهر، هدف عبارت بود از عقب راندن فلسطینیها تا ۲۵ مایلیِ مرز. در واقع، این عملیات به تهاجم به بیروت به منظور تقویت متحدان مسیحیِ اسرائیل در لبنان انجامید. پایتخت لبنان هفتهها محاصره و بمباران شد، و اهالی بیروت تشنه و گرسنه ماندند. سرانجام عرفات و نیروهایش، که لبنان را به ورطهی جنگ داخلی کشانده، و ملیگرایان را به جانِ انقلابیون، چپگرایان را به جانِ راستگرایان، و مسلمانان را به جانِ مسیحیان انداخته بودند، پذیرفتند که لبنان را ترک کنند. آنها از طریق شمال لبنان این کشور را ترک کردند و در نهایت به تونس رفتند و دفتر مرکزیِ سازمان آزادیبخش فلسطین را در آنجا بنا نهادند.» (غطاس 2020).
با وجود این، پس از مدت کوتاهی اوضاع به وخامت گرایید. جمهوری اسلامی ایران به بهانهی مبارزه با اسرائیل و به قصد صدور انقلاب، جای پای خود را در لبنان محکمتر کرد و دستکم ۱۵۰۰ عضو سپاه پاسداران را به این کشور فرستاد. طولی نکشید که مصرف مشروبات الکلی و موسیقی ممنوع شد؛ شمار فراوانی از زنان لبنانی چادر سیاه ایرانیمآب بر تن کردند؛ و کوی و برزن پر از تصاویر آیتالله خمینی و شعارهایی دربارهی امام حسین و شهادت و بیتالمقدس شد. بسیاری از جوانان شیعهای که پس از حملهی اسرائیل به جنوب لبنان به زاغههای جنوب بیروت پناه برده بودند و با فقر و ناامیدی دست و پنجه نرم میکردند جذب جنبش شبهنظامیِ تازهتأسیسی شدند که حزب الله نام گرفت. هدف غایی این گروه، همان طور که در سال 1985 در نامهی سرگشادهی ۴۸ صفحهای خود اعلام کرد، تأسیس حکومتی اسلامی به سبک ایران در لبنان بود. به عقیدهی اعضای این گروه، غیرشیعیان و دگراندیشان، از جمله مسیحیان و کمونیستها، چارهای جز پذیرش «صراط مستقیم» نداشتند. شگفت نیست که در پی تلاش ایران برای تحمیل همسانی و همنوایی بر لبنان بسیاری از روشنفکران و هنرمندان لبنانی و غیرلبنانی از این کشور گریختند (غطاس 2020). نیازی به ذکر بقیهی این قصهی پُرغصه نیست.
اکنون لبنان با مشکلات گوناگونی دست و پنجه نرم میکند: «بیش از یکچهارم مردم لبنان زیر خط فقر رسمی، یعنی درآمد ۱۴ دلار در روز، زندگی میکنند و کشور دچار رکود اقتصادی است و از سال ۲۰۱۵ کمتر از یک درصد رشد سالانه داشته است. نابرابری اجتماعی مبهوتکننده است: بنا بر یکی از پژوهشها، درآمد یک درصد بالایی جامعه برابر است با درآمد کل نیمهی پایینی جمعیت.» افزون بر این، آب آشامیدنی سالم به اندازهی کافی در دسترس نیست، هوا آلوده است، برق مرتباً قطع میشود و زبالهها به طور منظم جمعآوری نمیشود.
معترضان لبنانی که از ماهها قبل به خیابان آمدهاند، میگویند: «مناصب دولتی را بین فرقههای مختلف تقسیم میکنند، اگر صد منصب باشد، پنجاه تا به مسلمانان و پنجاه تا به مسیحیان میرسد، مقداری به شیعیان و مقداری هم به سنیها. این کار قابلقبول نیست، الان سال ۲۰۱۹ است! ما خواهان جدایی دین از دولت هستیم نه نابودی دین. فرقهگرایی بحرانی واقعی است و منجر به فساد میشود».
از نظر حاکمان لبنان، نجاتِ حال مستلزم تخریب آینده است و بقای خودشان در گروی تداوم منازعات داخلی.
به قول دومینیک عِدّه، رماننویس لبنانی، «از نظر حاکمان لبنان، نجاتِ حال مستلزم تخریب آینده است و بقای خودشان در گروی تداوم منازعات داخلی. بقای رهبران سیاسی که از حمایت قبیلهی خود بهره میبرند از طریق مبارزه بین قبایل تضمین میشود. هر چند فاصلهی بین محدودهی شیعهنشین بیروت با محلهی عمدتاً مسیحینشین اشرفیه تنها چند صد متر است اما شکافی که این دو منطقه را از هم جدا میکند بیشباهت به گسلهای میانقارهای نیست... همانطور که کشور بیش از پیش چندپاره مىشود، دین هم روزبهروز محدودتر و به شاخههاى مختلف منشعب مىشود. این معادلهى پیچیده در همهجاى دنیا در حال گسترش است و لبنان هم در ارتباط با بروز مشکلات و راهحلهاى ناامیدکننده طبق معمول پیشگام است. در زبان عربى معادل "تفاوت ظریف" عبارت است از "فرقٌ صغیر". و واضح است که لبنان در "تفاوتهاى ظریف" سرآمد همگان است. لبنان مرکز این تفاوتهاى ظریف و کاریکاتورگونه و خاستگاه دائمى بحثهاى بیهوده و موشکافانه است زیرا منافع شخصى بعضیها وابسته به تداوم و ماندگارى نابرابرىها است. لبنانىها رکورد همهى انشعابها، انشقاقها و تناقضات را شکستهاند. آنها بدبین و در عین حال پر از عواطف و احساسات هستند، خستهاند و پر از انرژى، براى خانواده و دوستانشان حاضرند هر کارى بکنند اما حاضر نیستند براى اتحاد کشورشان قدمی بردارند.»
آنچه نخستین فیلم بلندِ ولید مؤانس را به اثری فراموشنشدنی تبدیل میکند حال و هوای نوستالژیک آن است که طعمی تلخ و شیرین در ذائقهی بیننده باقی میگذارد و او را با حسرتی عمیق تنها رها میکند، حسرت و ندامتی که یادآور این شعر شیوای نزار قبانی است:
«ای بانوی جهان، بیروت...
دستبندهای یاقوتنشانت را که فروخت؟
انگشتریِ جادوییات را که در مصادره گرفت؟
بافههای زرینات را که بُرید؟
شادی خفته در چشمان سبزت را که بسمل کرد؟
که با کارد بر رخسارت خط کشید؟
و بر لبهای بشکوهت آبِ آتش ریخت؟
آب دریا را که با سم آلود؟ کینه بر کرانههای گُلفام که افشاند؟
اینک ما آمدهایم...عذرخواه ... و معترف
که با ذهنیتی قبیلهای تو را به آتش کشیدیم...
و زنی را کشتیم...که نامش «آزادی» بود...
ما چه گوییم ای بیروت...
که در چشمانت خلاصهی اندوه انسانهاست
و بر سینهی سوختهات...خاکسترِ جنگ خانگی
چه گوییم ای بادبیزانِ تابستان، ای گل سرخ کامکاریِ تابستان
که گمان میکرد با تو دیدار کنیم و تو ویران باشی؟
که گمان میکرد گلِ سرخ را هزاران سگدندان[1] برویَد؟
که گمان میکرد روزی چشم به جنگ مژگان برخیزد؟
چه گوییم ای مرواریدِ من؟
ای خوشهی گندمِ من...
ای مدادهای من...
ای رؤیاهای من...
ای برگهای شعرِ من...
تو را این سنگدلی از کجا آمد،
که تو نازکدلیِ پریان داشتی...
هیچ فهم نمیکنم چگونه گنجشکِ خانگی
به گربهی شبشکارِ وحشی بدل شده است...
هیچ فهم نمیکنم ای بیروت
که چگونه بُردی از یاد خدا را...
و به روزگار بتپرستی بازگشتی...
از زیرِ خیزابِ کبود برخیز، ای ایشتار
چون سرود گلِ سرخ برخیز...
یا چون سرود آتش
که پیش از تو...پس از تو...چون تو...چیزی نیست
تو خلاصهای هستی زندگیها را...
ای باغِ مروارید...
ای بندرگاهِ عشق...
ای طاووسِ آب...
پاسِ عشق و خاطرِ شاعران برخیز
پاس نان و خاطر درویشان برخیز
عشق، تو را خواهد...ای زیباترین شهبانو
و خدای تو را خواهد...ای زیباترین شهبانو
اینک تو، چون همهی زیبارویان، خَراجِ زیباییِ خود پرداختی
و جِزیهی تمامیِ کلمات را...
از خوابِ خود برخیز
ای شاهبانو، ای فروزافکن، ای چراغ شعلهور در دل
برخیز تا جهان بر جای مانَد ای بیروت...
و ما نیز بر جای مانیم...
و عشق نیز...
برخیز
ای زیباترین مرواریدی که دریا پیشکش کرد
اکنون دانستیم
معنای تهی کردنِ شیشهی جوهر را بر طرح آسمانِ تابستان...
اکنون دانستیم
که ما ضد خدا بودیم و...ضد شعر
ای بانوی جهان، بیروت...
ای جایگاه نخستین قرار...و نخستین عشق...
و آنجا که شعر نوشتیم
و در کیسههای مخملش پنهان داشتیم...
اکنون اعتراف میکنیم
که ما چون بیابانگردان به تو دل باخته بودیم...
و درست...چون بیابانگردان
عشقبازی میکردیم...
اکنون اعتراف میکنیم...که تو یارِ ما بودی
شب همهشب به بسترت پناه میآوردیم
و سپیدهدم چون بیابانگردان کوچ میکردیم
اکنون اعتراف میکنیم...که بیسواد بودهایم...
و نمیدانستیم چه میکنیم...
اکنون اعتراف میکنیم...که از قاتلان بودهایم...
و سَرت را دیدهایم
که چون گنجشک در پای صخرههای رَوشه[2] میافتاد...
اکنون اعتراف میکنیم
که در هنگام اجرای حُکم در حقِ تو
شهودِ کذب بودهایم...
در برابر خدای یگانه اعتراف میکنیم
که ما به تو رشک میبردیم...
و زیباییات ما را آزار میداد...
اکنون اعتراف میکنیم
که نه دادت دادیم...نه بیگناهت دانستیم...نه پیامت فهم کردیم...
و به جای گُلِ سرخ ارمغانت دشنه آوردیم...
در برابر خدای دادگر اعتراف میکنیم
که با تو رفت و آمد داشتیم...
حشر و نشری داشتیم...
با تو همبستر شدیم...
و تو را آبستن بارِ گناهِ خویشتن کردیم...
ای بانوی جهان، جهان از پسِ تو ما را بسنده نیست...
اکنون دانستیم...که در ما ریشه دواندهای...
اکنون دانستیم...که دستانمان به ارتکاب چه گناهانی آلوده است...
یزدان...در نقشهی بهشت لبنان را میجوید
دریا در دفترِ آبیِ خود لبنان را میجوید
ماه سبز نیز
بازگشته است تا با لبنان پیوند یابد...
ای گوهرِ شب، زنبق سرزمینها، دستت را به من ده
اکنون اعتراف میکنیم
که آزارگر و خونباره بودهایم...
کارگزاران اهریمن بودهایم...
ای بانوی جهان، بیروت
چون شکوفهی بادامبُنِ آوریل، از زیرِ ویرانهها برخیز
از زیرِ بارِ اندوهِ خود برخیز
که انقلاب از زهدانِ اندوه زاده میشود
برخیز پاسداشتِ بیشهها را...
رودها را...
درهها را...
برخیز پاسداشت انسان را...
ما خطا کردیم ای بیروت
طلب عفو و آمرزش را آمدهایم...
هنوزت دوست میدارم ای بیروت شوریده...
ای رودی از خون و جواهر...
هنوزت دوست میدارم ای بیروت پاکنهاد...
بیروت ناهنجاری و آشفتگی...
بیروت گرسنگیِ کفرآلود...و سیریِ کفرآلود
هنوزت دوست میدارم ای بیروتِ داد...
بیروتِ بیداد...
بیروت اسیر...
و ای بیروت قاتل و شاعر...
هنوزت دوست میدارم ای بیروت عشق...
و ای بیروت سر بُریدن از گوش تا گوش...
هنوزت دوست میدارم بهرغم حماقتهای آدمیان
هنوزت دوست میدارم ای بیروت...
چرا اکنون نیاغازیم؟»
(از سرود باران تا مزامیرِ گل سرخ: پیشگامان شعر امروز عرب، موسی اسوار، انتشارات سخن، 1381).