تاریخ انتشار: 
1399/04/06

«حالا دیگر چطور زندگی کنیم؟»؛ پرسشی که فلسفه نمی‌تواند به آن پاسخ دهد

دیو الیس

thisiscolossal

این مسئله که حالا دیگر چطور زندگی کنیم؟ پرسش بسیاری از افراد در این بحران کرونایی است، بحرانی که ما را از ادامه‌ی روال عادی الگوهای زندگی بازداشته است. اما این پرسش همیشه درخواستی ساده برای پاسخی سرراست نیست، که تو گویی ما به نحوی می‌توانیم پاسخ «صحیح» را از این جهان بگیریم.

این پرسش فقط پرسش نیست بلکه هم‌هنگام دردی است که واکنشی را می‌طلبد که هم درد را تسلی بخشد و هم پاسخ دهد. معلوم نیست که فلسفه‌ی دانشگاهی بتواند به طور کافی به چنین مسئله‌ای بپردازد. همان‌طور که ریموند گایتا، فیلسوف استرالیایی، اظهار کرده است، چنین پرسشی از اعماق وجود همه‌ی ما برمی‌خیزد، از عمق انسانیت ما، و، به معنای دقیق کلمه، ندایی درونی و مشترک همه‌ی ما را برای رسیدن به پاسخی به آن برمی‌انگیزد. جامعه‌ی دانشگاهی اغلب نکته‌ی مهم و اصلی آن را درنمی‌یابد، و غافل از عمق پرسش است، و طوری به آن پاسخ می‌دهد که انگار معضلاتِ مربوط به معنای زندگی معماهایی منطقی‌اند که باید آنها را به عنوان معضلاتی غیرواقعی حل و فصل کرد یا کنار گذاشت، یا به شیوه‌ای یگانه برای همیشه حل کرد. در حقیقت، در دوره‌های مختلف فیلسوفانی مثل گیلبرت رایل و در این اواخر مایکل بورلی خواهان بازنگری رویکرد دانشگاه به این دسته از پرسش‌ها و ارائه‌ی درکی مبسوط یا «پیچیده» شده‌اند. اما چنین رویکردهایی به‌رغم افزایش آگاهی ما از تنوع و پیچیدگی‌ آنها همچنان از پرداختن به ژرفایی که منشأ انسانی‌شان آنها‌ را برانگیخته است ناتوان‌اند.

حضور انسانیت، یا ژرفا، در این نوع از پرسش‌ها نه فقط از زمینه‌ای می‌آید که این پرسش‌ها در آن مطرح می‌شوند بلکه در عین حال برخاسته از منشأ آن‌ها، از گوینده‌ی آنهاست. آنها پرسش‌های واقعیِ آدم‌های واقعی‌اند، و نباید با ترفندی منطقی کنار گذاشته شوند یا عنوان جالب یک سمینار به حساب آیند. اگر بشنوم که رایانه‌ای پس از آنکه در شطرنج شکست خورده بپرسد حالا دیگر چطور زندگی کنیم؟ خنده‌ام می‌گیرد، اما اگر بشنوم که زنی از شوهرش، پس از مرگ پسرشان، می‌پرسد، حالا دیگر چطور زندگی کنیم؟ گریه‌ام می‌گیرد. هر چند که همان کلمات ادا شده است، این پرسش‌ها  شکل متفاوتی دارند: پرسشِ مادر از چگونگی را عمقی است، و برخوردار از جنبه‌ای انسانی که در پرسش رایانه نیست. ما باید این را تمیز دهیم، اگر جویای پاسخی به پرسش خاصی هستیم که مادر با درد و اندوهی جانکاه بر زبان می‌راند.

رایانه شیئی است که نمی‌تواند به طور معناداری چنین پرسش‌هایی را مطرح کند؛ بر خلاف آن، «شئ» نامیدنِ شخص انسان اهانت‌آمیز است. تنها آدمی می‌تواند در چنین زمینه‌ای چنان پرسشی را مطرح کند. کلمات مادری را می‌شنویم و می‌گوییم آنها را چنان عمقی است که چیزی را فاش می‌کند درباره‌ی خودِ او که چه بسا پیشتر از چشم ما پنهان بود؛ پرسش رایانه را حتی نمی‌توان سطحی خواند. به نظر می‌رسد که رایانه چیزی از این دست را درباره‌ی خودش هر چه باشد فاش نمی‌کند، مانند یک طوطی کلماتی را تکرار می‌کند که به او یاد داده‌اند بدون آنکه آن کلمات چون زمینه و بافتاری انسانی بغرنج باشد، زمینه‌ای که به کلمات معنای معمول‌شان را می‌دهد. منظور این نیست که محال است که روزی رایانه‌ها باهوش، «آگاه» یا «با‌شعور» شوند، یا آنکه زبان انسان زبانی «شخصی» است؛ بلکه این نزدیک به این گفته‌ی ویتگنشتاین است که: «اگر شیر قدرت تکلم داشت، ما را قوه‌ی درک او نبود.»

منظور این است که شکلی که زبان به خود می‌گیرد نشان‌دهنده‌ی زمینه و بافتارِ اجتماعی پیچیده‌ی زندگی گوینده است، و من به آن درجه در آن شکل زندگی با گوینده شریک‌ام که بتوانم به طور معناداری آن گفته را بفهمم. به گمان ما «زندگی» رایانه یا به سبب نداشتن عمق یک‌سویه است یا، حتی اگر هم عمقی داشته باشد، از طریق زبان انسانی قابل انتقال نیست زیرا، به طور ساده و کلی بگوییم، ما با آن‌ها خیلی فرق داریم. جنبه‌ی انسانی‌ای که به زبان ما ژرفا می‌بخشد برای تراشه‌های سیلیکُنی و سیم‌های مسی کاملاً غیرقابل‌فهم و دسترس‌ناپذیر است، و بر عکس.

جنبه‌ی انسانی‌ای که به زبان ما ژرفا می‌بخشد برای تراشه‌های سیلیکُنی و سیم‌های مسی کاملاً غیرقابل‌فهم و دسترس‌ناپذیر است، و بر عکس.

این ژرفای وضعیت انسانی جزئی از معنا و منظور ما به هنگام سخن گفتن از انسانیت، روح یا نفس‌مان است، و هر کسی که بخواهد این جنبه از وضعیت انسانی را مورد پرسش یا بررسی قرار دهد باید با شکلی از زبان کار کند که بتواند به ژرفای آن دست یابد و آن را بازسازی کند. ما این شکل‌های زبان را معنوی (مربوط به روح) می‌نامیم. اما این شیوه‌ی سخن گفتن را نباید به طور تحت‌اللفظی در نظر بگیریم. منظور این نیست که روح، نفس و خدا وجود دارد، یا آنکه باید به وجود آنها به معنای دقیق کلمه باور داشته باشیم تا بتوانیم این شکل زبان را به کار ببریم.

پرسش‌هایی درباره‌ی معنای زندگی و پرسش‌های دیگر از نوعی مشابه را کسانی که کاملاً آماده‌اند تا آنها را درخواست‌های سرراستی برای یک پاسخ عینی حقیقی بینگارند اغلب بد می‌فهمند و سوءتعبیر می‌کنند.

برای مثال، منظور خداناباوران از «روح» را در نظر بگیرید هنگامی که این گزاره‌ی شناختی (مبتنی بر حواس، تجربه و واقعیت) را رد می‌کنند که بر آن است روح به معنای واقعی کلمه وجود دارد، و آن را مقایسه کنید با منظور من وقتی بردگی را روح‌فرسا توصیف می‌کنم. اگر قرار بود که خداناباوران استدلال کنند که بردگی نمی‌تواند روح‌فرسا باشد زیرا روح وجود ندارد، آنگاه می‌گفتم که در اینجا معنایی وجود دارد که آن‌ها به سبب بیش از حد ظاهربین بودنِ خود از آن سر درنمی‌آورند. اگر گزاره‌ی «بردگی روح‌فرسا است» الزاماً شکلی کاملاً شناختی به خود بگیرد، آنگاه نه تنها منظور مرا نادرست بیان کرده است بلکه اجازه نمی‌دهد که دیگر آن را به زبان بیاورم. می‌خواهم چیزی را بیان کنم که ژرفای آن نوع تجربه‌ را نشان دهد: این ربطی به ادعای تلویحی درباره‌ی وجود یا عدم وجود روح ندارد ــ تعبیر من دخلی ندارد به وجود یا عدم وجود روح از آن رو که روح است. به معانی‌ای از این دست در زبان معنوی یا زبان مربوط به روح از جنبه‌ای می‌توان رسید که غیر از جنبه‌ای است که دانشمندان شناختی (آنان که ذهن را پردازشگر اطلاعات می‌دانند)، فارغ از خداناباور‌ بودن‌شان، به آن توجه دارند، و ما از این راه می‌توانیم به این معانی برسیم که توانایی آن را داریم تا در فرایند غیرشناختیِ بیان کردن، وصف کردن و برانگیختن و القای حس انسانیت‌مان در یکدیگر به شکل زبان خود ژرفا بخشیم.

وقتی به طرز پاسخ دادن به پرسش حالا دیگر چطور زندگی کنیم؟ توجه می‌کنیم، نخست باید بیندیشیم که آن پرسش چطور بیان می‌شود ــ آیا این پرسشی شناختی است که به دنبال پاسخ بر اساس واقعیت‌ به معنای دقیق کلمه است، یا این که در عین حال بعضاً گفتاری غیرشناختی و معنوی است در پاسخ به وضعیت انسانی خاص، و وضعیت مخصوصاً انسانی؟ این پرسش، که اغلبِ ما در موقع بحران و نومیدی، یا خوشی و عشق مطرح می‌کنیم، حس انسانیت ما را نشان می‌دهد و در حقیقت آن را تعریف می‌کند.

 

برگردان: افسانه دادگر


دِیو الیس دانشجوی دوره‌ی دکترا و مدرس فلسفه و دین در دانشگاه بَنگور در ولز است. آن‌چه خواندید برگردان این نوشته‌ی او با عنوان اصلیِ زیر است:

Dave Ellis, ‘Philosophy cannot resolve the question how should we live?’, Aeon, 1 May 2020.