دادخواهی، راهی برای روشن شدن تاریکی
«دادخواهی مادرانه»، شیوهی مواجهه با فراموش کردن سرنوشت گمشدگان قهری است. جدال مادران دادخواه با بیعدالتی را زنان روسری سفید میدان «پلازا مایو»ی بوئنوس آیرس بر سر زبانها انداختند. اما پیش از زنان آرژانتینی، سالهای متوالی بود که مادران مکزیکی به شکل پراکنده از این شیوهی مبارزه با فراموشی بهره برده بودند. «مادران ناپدیدشدگان» شیلی، «مادران سربازان» روسیه، انجمن «مادران الجزایر»، مادران «میدان تیان آنمن» چین و گروههای دیگری همچون «مادران شنبه» در ترکیه و «مادران پارک لاله» در ایران از دل سرنوشت مبهم گمشدگان قهری سربرآوردهاند.
نخستین نشانهی ظهور گروهی به نام مادران دادخواه در ایران، متن نامهای است که در دیماه سال 1367 از سوی تعدادی از آنها خطاب به حسن حبیبی، وزیر وقت دادگستری، نوشته شده است. نامهای که متن آن به ندرت منتشر شده اما محتوای آن نشان میدهد که با بازماندگان درماندهای مواجه نیستیم که کارشان گریستن و ناامیدیِ فلجکننده باشد. روح پرسشگری، مطالبه، حقطلبی و اعتراض در کلمات آن نامه مشهود است.
اما این روزها بسیاری از آن مادرانِ پرسشگری که کورسوی امیدی برای دادخواهی در مورد مرگ جوانان دگراندیش بودند زنده نیستند. مادر لطفی، حاجیه سجودی، عزت سلیمانی، عالیه علیپور، عشرت اخوت مقدم ــ که به علت مبارزاتش دو سال در سکوت خبری در سلولهای زندان اوین دربند بود ــ معصومه دانشمند و بسیاری دیگر همچون دلبر قرباننژاد آبکناری در طول این سالها در حسرت دادخواهی از دنیا رفتهاند.
آخرین مادر دادخواهی که با رؤیای پرسشگری درگذشت معصومه دانشمند، مادر بیژن بازرگان است. لادن بازرگان دربارهی مادرش به آسو میگوید که دادخواهی و پرسشگری تا آخرین دقایق زندگی والدینش، دغدغهی اصلی آنها بوده است.
بیژن بازرگان دانشجوی پزشکی در بریتانیا و عضو کنفدراسیون دانشجویان ایرانی خارج از کشور بود که همزمان با انقلاب ۵۷ به ایران بازگشت، زندانی شد و بعد از ۶/۵ سال حبس در شهریور ۱۳۶۷ اعدام شد.
پدرش غضنفر بازرگان که از فاصلهی طبقاتی و رنج محرومان با پسرش سخن گفته بود برای او چنین میخواند :«پسرم، قهرمانم، اسبسواری یادت دادم، اسبت را زین کردم، اسلحه به دستت دادم و من نمیدانستم که دارم به سوی مرگ میفرستمات.»
سهم غضنفر بازرگان که در دوران زندانی شدن بیژن با مشکل شنوایی دست و پنجه نرم میکرد، مشاهدهی چهرهی فرزند از پشت شیشهها بود. لادن بازرگان تعریف میکند که یک روز بیژن به شدت سرماخورده و بیمار بود و پدر که از رنگ و روی پریدهاش به بیماری او پیبرده، دستهایش را در هم گره میکند و مشتش را به نشانهی مقاومت بالا میبرد. پاسداری که این صحنه را میبیند، بیدرنگ گوشی تلفن را از دست بیژن میگیرد و جلوی روی پدر، او را به سمت دیوار هل میدهد و کشانکشان میبرد.
«آنها چند ساعتی از پدرم بازجویی کردند و میخواستند بدانند که چرا دستهایش را به علامت مقاومت گره کرده است. پدرم گفته بود من معلم هستم، کارم امید دادن است. چه اشکالی دارد که از فرزندم بخواهم که قوی باشد و از خودش مواظبت کند؟»
مادر بیژن از جمله امضاکنندگان نامهی دی 1367 است، نامهای که در آن روزهای دهشت، آگاهانه و شجاعانه نوشته شد و سند حقوقی درخشانی در مورد حقوق اساسی بشر است.
لادن بازرگان میگوید خواستهی مادرش این نبوده که اجازه دهند گریه و سوگواری کنند: «درست است که بعد از دوران محمد خاتمی کلمهی دادخواهی مطرح شد اما متن این نامه نشان میدهد که آنها خواهان پرسشگری و پاسخگویی بودند. آنها یک مشت قربانیِ درمانده نبودند بلکه آن تفکر را از بیخ و بن نقد و رد میکردند.»
او میگوید مادرش تا آخرین دقایق زندگی میخواست بداند که چرا این اتفاق رخ داد: «او خواهان اعدام کسی نبود. اما میخواست مطابق اصول انسانی در این مورد تحقیق و تفحص شود. او اخبار را دنبال میکرد و بیش از همه از دروغگویی و پنهانکاری سیستم در عذاب بود.»
لادن هرگز ندیده است که هیچیک از این مادران از اعدام و مرگ عاملان جنایتها سخن بگویند: «آنها از شیوهی ربودن و مرگ فرزندانشان بیزار بودند اما خواهان پاسخگویی بودند.»
در این میان، گوش سپردن به روایت گلی آبکناری طاقتفرساست. او بعد از کودتای ۱۳۳۲ درگیر زندانهای مکرر همسرش شد و پس از آن هفت سال در دوران پهلوی به علت زندانی شدن پسرش روزبه بین خانه و زندان در رفت و آمد بود اما بعد از انقلاب روزبه و دامادش اعدام شدند، ویدا دخترش در زمان دستگیری با سیانور خودکشی کرد و آخرین امیدش، پروین بازداشت شد.
یک روز پنجشنبه، دلبر آبکناری که به «مادر گلی» شهرت داشت، با جمع دیگری از مادران دادخواه، در گورستان خاوران گرد آمده بودند. هدف از تجمع آنها صرفاً زیارت اهل قبوری نبود که شاید آنجا بودند یا نبودند بلکه بیانیه میخواندند و یکدیگر را به مقاومت و پرسشگری تشویق میکردند.
تا زمانی که جوان دیگری به کام مرگ فرو میرود پرچم دادخواهی زمین نخواهد ماند زیرا این داغ، کماکان تازه باقی میماند.
آن روز نیروهای امنیتی هجوم آوردند و با شلیک تیرهوایی آنها را محاصره کردند و گفتند که آمدهاند تا پروین آبکناری را که در زندان خودکشی کرده به خاک بسپارند. دلبر آبکناری به صورت بقیهی مادرها نگاه کرده، تمام همتش را به کار بسته تا ساکت بماند و صدایش درنیاید تا جلوی رویش دخترش را به خاک بسپارند.
ستاره سرحدیزاده یکی از شاهدان عینی است که آن روز در گورستان خاوران حضور داشته است. او میگوید: «مادرها وقتی مطمئن شدند که پاسدارها رفتهاند چنان شیونی سردادند که گورستان به لرزه درآمد. خاوران تا آن روز چنین شیون و ضجهای به خود ندیده بود.»
اما گلی آبکناری حتی بعد از آن واقعه هم از روشنگری بازنایستاد. او در تمام تجمعات مادران شرکت میکرد و به امید تغییر و روشنگری برای دیگران حرف میزد.
مادران دادخواه لزوماً مادران دههی شصت نیستند. تیرماه ۱۳۹۷ همسر آمنه قادری که از اعضای جمعیت حقوق بشر کردستان بود در اطراف رودخانهی پنجوین کشته شد و کمتر از سه ماه بعد در شهریور همان سال زانیار مرادی، فرزند آمنه که زندانی سیاسی محبوس در زندان اوین بود، اعدام شد.
آمنه ترک وطن کرد و به کردستان عراق پناه برد. با این همه، او به آسو میگوید تا زمانی که جوان دیگری به کام مرگ فرو میرود پرچم دادخواهی زمین نخواهد ماند زیرا این داغ، کماکان تازه باقی میماند.
او میگوید هر جوانی که در هر نقطهی جهان گم میشود، شعلههای دادخواهی در دلش فزونی میگیرد: «در طول این مدت زخمهایی توی دلم از نو تازه شده است. با اینکه از مادران دیگر دور ماندهام اما میدانم که روزی میآید که ما جمهوری اسلامی را در موقعیت پاسخگویی قرار خواهیم داد.»
از او میپرسم که تعریفش از دادخواهی چیست؟ «قبل از هر چیزی میخواهم بدانم که آنها چرا کشته شدند؟ پسرم بارها تأکید کرده بود که تحت فشار و شکنجه به جرمِ نکرده اعتراف کرده و البته مدارک و مستندات بسیاری وجود داشت که نشان میداد او اساساً در محل جرمی که به او نسبت داده شد حضور نداشته است. من به جای گریستن و نالیدن ترجیح میدهم که افتخار کنم به اینکه همسر و فرزندم برای انسان زیستند و مزدور هیچ تفکری نبودند. زانیار و پسرعمویش لقمان عمر کوتاهی داشتند اما دوستانش از زندان با من تماس میگیرند و میگویند آنها حتی زندانیهای خطرناک و مجرم را تحت تأثیر خودشان قرار میدادند. من ترجیح میدهم که زنده و بیدار بمانم و در مورد چرایی مرگ آنها سؤال کنم. باید روشن بشود این همه تاریکی. من دنبال اعدام کسی نیستم اما روزی باید یک لیست بگذارند جلوی روی مردم و جلوی تکتک آن اسمها بنویسند چرا کشته شدند؟ لحظات آخرشان چطور گذشت؟ اسمشان چرا گم شد؟»
من بارها کتاب نامههای عباسعلی منشی رودسری خطاب به همسرش بانو صابری را خواندهام. نویسنده پشت پاکت این نامهها مینوشت برسد از پشت میلهها به دست زنی که دوستش دارم، نامههایی که امسال توسط بانو که او هم یک زن دادخواه است منتشر شد.
بانو میگوید یک روز سرد آبانماه بود که آنها ساک کوچک عباس را به پدرش دادند و گفتند پسرش را کشتهاند. پدر از روستای بی بالان به اوین رفته بود و با اصرار میگفت: «کشاورزم، از راه دور آمدهام، گرفتارم، خبری از فرزندم به من بدهید.»
«شش هفت سال قبل از آن روز، پیرمرد جسد پسرش باقر منشی رودسری را که دانشآموزی هفده ساله بود و به جرم هواداری از مجاهدین و فروش نشریه اعدام شده بود به خاک سپرده بود. جسد را به او تحویل داده و گفته بودند: «بیسر و صدا در گورستان امیربنده در روستای بی بالان دفنش کنید، بیگریه و زاری. انگار نه انگار که پیش از این کسی به نام باقر در این جهان زیسته باشد.»
بانو میگوید که مادر عباس دو داغ بزرگ دید. زنی روستایی با قلبی بزرگ که درکی طبیعی و واقعی از دادخواهی داشت.
«اسمش هنده محمدی بود و با لهجهی شیرینش به من میگفت: "عروس! روزی که این سیستم بیرحمانه برچیده شود و بیایند و به ما جواب بدهند که چرا کشتند، با اینکه کمرم را شکستهاند اما از اینجا تا خود کلاچای میرقصم." به نظرم آن شیوهی مواجه با مرگ بسیار قدرت روانی میخواست. تمام همتش را به خرج میداد تا مبادا من و بچههایم احساس باختن کنیم. برای ما پناهی ایمن و دلگرمکننده بود. هر چند دو پسر و دامادش، بهروز یوسفپور لزرجانی را که فقط یک سال و نیم حبس داشت، اعدام کرده بودند. امیدش به دادگاهی شدن عاملان این مرگهای نابهنگام بود. تصورش را بکنید که پسر محصلتان را به جرم فروش نشریه از پشت نیمکت مدرسه ببرند و درست ده روز بعد جسدش را تحویلتان بدهند و هیچ توضیحی هم ندهند. او اما بیتابی نمیکرد. به زبان گیلکی روی قبر پسرش و با آن جانِ بیجان حرف میزد از روز دادخواهی. از روزی که آنها روسیاه خواهند شد.»
بانو صابری میگوید تنها از مسیر دادخواهی میتوان روند ستم و حذف انسانها از مسیرهای غیر قانونی را متوقف کرد.
تحویل ندادن پیکر یا خاکسپاری مخفیانه از جمله مشکلاتی است که مادران دادخواه با آن درگیر بودهاند.
«میخواهم آنها در یک دادگاه عادلانه محاکمه بشوند. چرا یک عده وانمود میکنند که با درخواست دادخواهی، خواهان خشونتایم؟ تا زمانی که جوانها کشته میشوند حرف زدن از فراموشی بیمعناست. من خواهان اعدام کسی نیستم اما حتی نه از منظر شخصی بلکه از منظر اجتماعی خواهان دادخواهی و محاکمهی علنی آمران و عاملان گمشدن قهری آن سالها هستم چون این کار تنها راه برقراری عدالت و توقف گمشدنهای بیشتر است.»
گل جهان اشرفپور مادر اکبر محمدی، دانشجوی جوان آملی که در سال ۱۳۸۸ در زندان اوین، بعد از یک دوره اعتصاب غذا به مرگی مشکوک درگذشت، نیز درخواستی مشابه بانو صابری دارد.
گل جهان بیمار است و درخواست من برای مصاحبه را به سختی میپذیرد. او از جمله امضاکنندگان بیانیهی مادران دادخواه در حمایت از خانوادهی کشتهشدگان آبانماه است.
او میگوید هر چند پسر دیگرش منوچهر که در همهی روزهای زندان همراه و همدم برادرش بوده و بسیار صلحطلب است، همیشه به آنها توصیه میکند که مسببان مرگ اکبر را ببخشند اما قادر نیست ببخشد و فراموش کند.
گل جهان البته در ادامهی مصاحبه تأکید میکند که اساساً مسیر دادخواهی با درخواست مرگ همخوانی ندارد. او درخواست مهمتری دارد و آن نه مرگ عاملان و آمران بلکه رسواشدن آنهاست. تشکیل دادگاهی عادلانه و پرسشگری دربارهی مرگ فرزندی که مردن حقش نبود و روشن شدن چگونگی سپری شدن آخرین دقایق زندگی اکبر.
تحویل ندادن پیکر یا خاکسپاری مخفیانه از جمله مشکلاتی است که مادران دادخواه با آن درگیر بودهاند. بسیاری از آنها از محل دقیق خاکسپاری فرزندانشان خبر ندارند یا اگر هم چیزی بدانند ناشی از سماجت و پیگیریِ مکرر بوده است وگرنه چنین حقی برایشان به رسمیت شناخته نشده است.
گل جهان میگوید: «اولش نمیخواستند بدانیم که اکبر مرده یا کجا دارند خاکش میکنند. ماجرا را شنیده بودیم و با چند ماشین راه افتاده بودیم تا زمان به خاک سپردنش حضور داشته باشیم اما در جاده فهمیدیم که آدرس دروغ داده بودند. یکی از آشناها زنگ زد و گفت که اکبر را بردهاند روستای چمن و میخواهند بیسر و صدا خاکش کنند. خودمان را به موقع به آنجا رساندیم. جسد برهنهی اکبر را گذاشته بودند داخل یک استیشن. شانهاش در رفته بود. آنقدر کتک خورده بود که قابل شناسایی نبود. احساس میکردم که تمام تنم درد میکند.»
گل جهان میخواهد بداند که چرا هر بار شتابزده میآمدند و اکبر را با زور و ارعاب به زندان برمیگرداندند. یک بار سر سفرهی نهار، بار دیگر وقتی تب داشته و تمام تنش در تب و بیماری گر گرفته بوده است:
«توی خانه بودیم و داشتیم نهار میخوردیم که شعلههای آتش از طبقهی بالا گر گرفت. اکبر مریض بود و به خاطر زندان و انفرادی مهرههای کمرش آسیب دیده بود و در طبقهی بالا خوابیده بود. شعلهها که بالا گرفت خودش را به طبقهی پایین رساند و هر کسی به سمتی فرار کرد. دلم میخواهد بپرسم آنها چطور قلبشان را راضی کرده بودند که یک خانه را همراه با آدمهای از همهجا بیخبرش به آتش بکشند؟ میخواهم روبرویم بایستند و توضیح بدهند که گناه پسرم چه بود؟ او اهل خشونت نبود، دنبال حقطلبی بود.
یک روز قبل از آنکه خبر مرگ اکبر را به مادرش بدهند با او تلفنی حرف زده بود. گل جهان اصرار کرده بود که اعتصاب غذایش را بشکند اما او در جواب گفته بود:«مادرجان! گریه نکن. من از این همه ناحقی خسته شدهام.»
او در پایان گفتوگو زمزمه میکند: «نمیتوانم از این حقام بگذرم، من بعد از آن مکالمه دیگر صدایش را نشنیدم.»