بزهکارانِ شوریدهرنگ و قاضیانِ سرخ
Baha'is of Ishqabad, Russian Turkistan, 1931
من این نبشته را به خاطرهیِ آن بهائیانی تقدیم میکنم که در سال ۱۲۶۸ش/ ۱۸۸۹م در عشقآباد با آگاهی از اینکه انتقامگیری از انسانِ خطاکار بیعدالتی را رفع نمیکند و تنها دامنهی آن را میگستراند، به اجرای حکم اعدام یکبار برای همیشه پایان دادند و راهی دیگرگونه و زندگیبخش را برگزیدند. این بهائیان، گریخته از آزارِ هموطنانِ خود، قاتلانی را از فرازِ چوبهیِ دار پایین آوردند که یکی از همکیشانشان را تنها به سببِ عقیدهی متفاوتاش با ۳۲ و به روایتی با ۷۲ ضربهی چاقو به قتل رسانده و از این عملِ شنیعِ خود چندان شادمان بودند که بنابر گزارشْ در مسیرِ زندان پس از دستگیری خنجرهایِ خونچکانِ خود را میلیسیدند![i] ــ این بهائیان قاتلان و آزارندگان خود را بخشیدند، زیرا بر پایهی آموزههای نوینِ خودْ این آگاهی را چراغ راه ساخته بودند که دشمنی را به دشمنی علاج نتوان کرد، بل به دوستی؛ آنان به بیهودگی و بیشازهمه، به پوچی و کژکاری بیانتهای پادافره پی برده بودند.
۱
در فیلمِ «خانهای که جَک ساخت» (لارس فونتریه، ۲۰۱۸) وحشتزده مینگریم که چگونه خانه یا جامعهای نمادین به دست یک قاتلِ سریالی، یک جلاد یا یک میرغضبِ خونسرد چونان یک اثر هنری برساخته میشود. آیا ما جامعه و مدنیت و عدالت خود را بدینسان بر بنِ اجساد برنیاورده و برنمیآوریم؟ بر بنِ کشتارِ انسانهایی که نخستْ روانشان را شوریده و پریشان میسازیم و آنگاه که این شوریدگی شدت گرفت، جسمِ آنها را در زندان میافکنیم یا میشکنجیم یا بر دار میکنیم و سرانجام از بردارکردنشان نمایشی برمیسازیم که بیایید و شاهکارِ ما را بنگرید: بادا که عبرت بگیرید!
بگذارید با این پرسشِ بنیادی آغاز کنیم: جامعهیِ ما چگونه از خود در برابرِ بزهکاران دفاع میکند؟ ما پاسخ این پرسش را میدانیم: با گُرز! ـــ و همین آیا نباید همهیِ آن تاریخِ فرهنگ و تمدنِ ادعایی ما را بیاعتبار کند؟ آیا این خودْ کلِ تاریخِ اخلاقِ ما را به اتاقِ شکنجه و کشتار و تجاوز فرونمیکاهد: چوبهیِ دار و هیمهیِ مرتدسوزی، به صلیب کشیدن، شمعآجین کردن، تیرباران، گیوتین و صندلی الکتریکی و هزاران روشِ آزمودهشدهیِ دیگر برایِ دفاع از جامعه در برابرِ بزهکاران و تقلیلِ همهیِ عقل انسانیِ ما به جلاد؛ به میرغضب و سپس برافراشتن معابدِ پرستش و بارگاههای فیروزهای و زرین برای هر آن جلادی که قسیتر و خونریزتر بوده است.
آیا نمادِ عدالتِ ما آن چکشی نیست که در دست قاضیان بر سرها فرود میآید؟ ما گرز را بر زمین نگذاشتیم، بل آن را از دستِ انسانها گرفتیم و به دستِ دمودستگاهِ سرد و هولناکی به نامِ قانون دادیم تا بدونِ هیچ مواجههای با خودْ دست به کشتن برآوریم. ـــ به راستی این چه عدالتی است که خود را با گرز محقق میکند و دقیقتر، این چه ترازویی است که باید در پرتوِ چکش، این شبحِ هولآورِ گرز در دستِ قاضیان، خود را میزان کند؟
این سببِ تأسفی عمیق است که تا پیش از قرنِ نوزدهم فیلسوفانِ بزرگی چون کانت و هگل هم پادافرهِ اعدام را توجیهی عقلانی و حقوقی میکردند؛ و این خودْ نه مگر که به ما میآموزد که با متونِ فلسفی نیز با همان احتیاطی باید رو به رو شد که با متونِ دینی و اخلاقی؟
اما این نشانِ بلوغِ زودهنگامِ مارکس بود که در ۲۸ ژانویه ۱۸۵۳در روزنامهیِ نیویورک دیلی-تریبون (New-York Daily Tribune) این پرسشِ بنیادی را پیش کشید:
«این چه جامعهیِ مدنیای است که ابزاری بهتر از مأمورِ اعدام برایِ دفاع از خودش نمیشناسد، و جانورخوییاش را چونان قانونی ابدی اعلام میدارد؟ … آیا یک تدبیر عمیق برای ایجاد بدیلی به جای سیستمی که پرورانندهیِ جنایت است، به جایِ ستایش از جلاد که مجرمان بیشتری را اعدام میکند تا فضا برایِ مجرمان جدید تأمین نماید، ضرورت ندارد؟
مارکس شگفتزده بود از این که اعدام افقِ نهاییِ فهمِ انسانی است و ما نیز در قرن بیستویکم بسیار حیرتزدهایم از این که در جامعهیِ ما آستانهیِ فهمِ جمعی ـــ که خود را در قوانین حقوقی آشکار کرده است ـــ هنوز هم از مرزِ مجازاتهایِ وحشیانهای همچون شکنجه و کشتن انسانها فراتر نرفته و هنوز هم انسانها را در کوی و برزن میگردانند و تحقیر میکنند و هنوز هم چوبههایِ دار برمیافرازند و مردمان نیز شادمانه به تماشا میایستند در همان حالی که درنمییابند: آن کس که در بالایِ دار جان میکَنَد و آن کس که در کوی و برزن تحقیر میشود، کسی جُز خودِ آنان نیست.
۲
نیچه بنیادیترینْ دلایلْ بر ضدِ پادافرهِ اعدام و خودِ پادافره را پیشارویِ ما قرار داده است؛ پیشارویِ مایی که هنوز از نظرِ اندیشگانی همعصر او نشدهایم، اگرچه از نظرِ تاریخی دستکم دو سده از او پیشتریم. او به ما قاضیانِ مرگ میآموزاند که «کُشته» را نکشید. بزهکار همانا پیشتر در مقامِ انسانی که مسئولِ رفتار خویش است، کشته شده است، وگرنه چرا باید به جنایت دست میگشود؟ او میگوید، اگر که میخواهید بزهکار را بکشید بادا که تنها از سرِ همدردی با او باشد، نه از سرِ انتقام یا هر رانهی دیگری که پندارهی پادافره را برمیسازد. ـــ وقتی سامانِ اجتماعیِ ما نه بر پایهیِ آن عدالتی برآید که رانهاش انتقام و کینهتوزی است، کُشتن نیز معنایی دگر مییابد: کُشتنی همدلانه! کُشتنی نه برای آزاررساندن و خوارداشتن و شکنجیدن، بل برخلاف، برایِ رهاییدنِ انسانها از آزار و خواری و شکنجهای که به آن دچار آمدهاند؛ مرگی که کرامتِ انسان را تضمین میکند: مرگی موقرانه، مرگی خوش، مرگی خودخواسته که هر بیمارِ لاعلاجی باید حقِ آن را داشته باشد.
نیچه که اندیشندهای چالاک و چمان بود، با صراحتی که برازندهیِ توانِ فکریِ اوست، در کتابِ انسانی بسبسیار انسانیِ خودْ مینویسد: «بزهکاری ما در برابرِ بزهکاران همانا این است که با آنان مانندِ اَشرار رفتار میکنیم!»[ii] ـــ و سپس در کتابِ چنین گفت زرتشت[iii] دلایلِ مخالفتاش با پادافره اعدام را با ما آیندگان در میان میگذارد:
۱. انسان بزهکار بیمار است، نه شریر و گناهکار، پس همانا: «او را "دشمن" بنامید، نه "شریر"؛ "بیمار" بنامید، نه "رذل"؛ "دیوانه" بنامید، نه "گنهکار".»
۲. بزهکار خود قربانی است؛ قربانیِ نیروهایِ آشوبزدهیِ درونِ خویش که با هم در نزاعی بیاماناند و او را دیوانه کردهاند:
چیست این مرد؟ انبوهی از بیماری که از راهِ جان به جهان دست یافتهاند و آنجا پیِ طعمهی خویش میگردند. چیست این مرد؟ کلافی از مارانِ وحشی که با یکدیگر کمتر در آسایشاند. پس، هر یک راهِ خود را در پیش میگیرند و در جهان به دنبالِ طعمهی خویش میگردند.
۳. بزهکار از کشیدن بارِ عملِ خود ناتوان است:
تصوری این مردِ شوریده رنگ را شوریده رنگ ساخت. آن گاه که دست به کار شد توانِ کارِ خویش را داشت. اما چون کرده شد، تابِ تصورش را نداشت.
نه تنها طرحِ این پرسش، بل اندیشیدنِ ژرف به این پرسش که «آیا بزهکار مسئولِ عملِ خویش است» باید به پروژهیِ فراگیرِ اجتماعیِ ما بدل شود. طرحِ این پرسش و اندیشیدن به آن میتواند راه خروج را به ما نشان دهد؛ راه خروج از این مدارِ بستهای که اینک ما در آن گرفتار آمدهایم
بزهکار از درک عمل خود ناتوان است و عقلاش نهان شده و نیرویِ سیلآسایِ جنونْ او را در بر گرفته و «منِ» او نه در آنجاست که جنایتی روی میدهد و زینرو، نه تنها نمیتوان او را مسئولِ عملاش دانست و از او انتقام کشید، که باید بیش از هر زمانِ دیگر با او همدلانه و غمخوارانه رفتار کرد، چرا که او خودْ بیش از هر کسِ دیگر از خود به رنج است و از عملِ خود شرمسار؛ ـــ نه مگر که چشماناش میگویند: منِ من مرا ننگِ بزرگِ بشر است؟ ـــ باری، اندیشه چیزی است و عملْ چیزی دیگر و تصورِ عملْ چیزی دیگر: چرخِ علیتْ میانشان نمیگردد.
۴. رانهیِ بزهکار دزدی یا تجاوز نیست، اما از آنجا که قادر به تشخیصِ عمل خود نیست، به دزدی یا تجاوز هم میگراید:
قاضیِ سرخ چنین میگوید: «این بزهکار چرا دست به جنایت زد؟ او در پیِ دزدی بود.» اما من به شما میگویم: روانِ او در پیِ خون بود نه دزدی. او تشنهیِ نشئهیِ کارد بود! اما عقلِ مسکیناش این جنون را درنیافت و او را بر این کار داشت و گفت: «از خون چه سود؟ چرا دست بُردی هم نزنی و انتقامی هم نستانی؟»
اوهام و خیالاتِ ذهنِ خود را میشناسیم که بیش از هر چیزِ دیگر مانایِ یک کائوس، یک آشفتگیِ بیپایان است و اگر از مهارِ عقل به در آید و میدان را فراخ یابد، چه جنایتها که روی نتوانَد داد اما انسانِ نه هنوز بیمار به واسطهیِ نیرویِ تخیل و تفکرِ خود این مارهایِ آشفته را به نیرویی برای یک همبودیِ اجتماعی و یک فراشدِ روانی به کار میگیرد بی آن که آنها را تحقیر یا سرکوب کند.
تصور کنید که این مارها از چُرتِ عقل در یک دم بهره بگیرند و دست به عمل آرند! ـــ آیا خودِ انسان تابِ تحمل این را خواهد داشت تا فرجامِ آن را تماشا کند؟ آیا از اینرو نیست که از پسِ هر عملِ به اندیشه درنیامده و ناسنجیده که الاهگانِ انتقام آن را برانگیختهاند، با خود میگوییم: چگونه توانستم چنین کنم؟ آیا این «من» بودم؟
هر انسانی ممکن است آکنده از تصوراتی هولناک و هراسانگیز باشد؛ تصوراتی آشفته که انسان در هستییافتنِ آنها هیچ نقشی ندارد، اما آنها ــ آن تیتانهایِ نامیرا و نیرومند و البته بیگناه، آن نیروهایِ خام و خشنِ زندگی ــ «آنجا»یند و هر آینه میتوانند فاجعهای بار آورند، اگر که طرحی ذهنی برای آنها نداشته باشیم؛ هدفی که آنها را از پیِ خود اغوا کند و به کارِ ساختن و آفریدن بکشاند.
این پرسشْ بسیار بنیادی است: وقتی که کسی دچارِ هلاکِ عقل است و بیخبر از خطابودنِ عملِ خود، چگونه میتواند مسئولِ عمل یا خطایِ خود باشد؟ ــ باید اندیشید که کدام وضعِ خوارکننده و تحملناپذیرْ عقلِ این بزهکار را مقهورِ تیتانها یا همان نیروهایِ ناآگاهِ خود کرد یا کدام تیتان یا نیرویِ غولآسا و هولآورْ عقلِ او را درربود؟
نیچه این اندیشهیِ بنیادی را در تمامِ آثارش پی گرفت تا این بیگناهیِ آغازین را به زندگی بازگرداند و از زندگی اعادهی حیثیت کند، چراکه وجودِ مقولهای به نام گناه در زندگی، کلِ نظامِ جزاییِ ما را تأیید خواهد کرد و در پیِ آنْ اعدام نیز امری عقلانی پنداشته خواهد شد. نیچه نیروهای فکریاش را بسیج کرده بود تا این بت یا ایدهیِ کهنِ دینی و فلسفی و حقوقی را براندازد که جهان دارِ مکافات یا پادافره است. او میخواست به زندگی به آن گونه که هست، آری بگوید و آن را با درچکانیدنِ حسِ گناه و تبدیل آن به داورگاه، تحقیر و در نتیجه بیمار و بزهکار نکند و زینرو، از عشق به سرنوشت (Amor Fati) میگفت. اما این عشقْ نه تسلیم شدن به سرنوشتی از پیش مقدّر، بل اعتمادی ژرف به زندگی و دوستداشتنِ آن بهرغم همهی دردها و دشواریهایی است که پیشاروی انسان قرار میگیرند؛ چرا که این دردها و دشواریها هیچ نسبتی با نظامِ قضا یا مقدراتی از پیش تعیین شده ندارند، بل آنها راههای دگرشد و فراشدند؛ سنگلاخها و دیولاخهایی که انسان را از خود فرا میبرند و به بلوغ میرسانند. باری، عشق به سرنوشت همانا متهم نکردن زندگی و نیالودنِ چشمههای آن به زهرِ بزه و پادافره یا همان گناه و تقاص است.
لبِّ کلام این است: نه تنها اعدام، بل هرگونه پادافرهی باید از مدار زندگی انسانی برون گذاشته شود، زیرا این فرامینِ اخلاقی و این قوانینِ اجتماعی که همبودیِ انسانی ما بر پایهی آنها برآمدهاند، همه برآیندِ این پیشداوریاند که زندگی برآمدگاه و برآمدهیِ گناه است؛ برآمدهیِ آن سیب ممنوعهای که انسان آن را گاز زد و آن هبوطی که داستاناش را لابد شنیدهاید. ـــ اینهمه آیا به این معنا نیست که زندگی بر روی زمین همانا پادافرهِ انسان است؟ آیا این آلودن، متهم ساختن و بیمار کردنِ زندگی نیست؟
ما گناه و کیفر را اختراع کردهایم و این بزرگترین بیاحتیاطیِ ما بوده است، زیرا با همین اختراع بود که بیماری را در جهان انسانی پراکندیم؛ با همین بیماری بود که عدالت را کانون زندگی قرار دادیم اما مگر این عدالت و قانونی که ما برساختهایم و در پیِ آنایم، همان قانونِ چشم در برابر چشم نیست؟ همان قانون تلافی و انتقام و کینستانی؟ ـــ ما کینهتوزی را به قانون بدل کردهایم و رانهیِ انتقام را به عدالت تعبیر میکنیم و زندگی را به دارِ مجازات و مکافات فرومیکاهیم؛ چرا که گمان داریم که بزهکار مسئول عملِ خویش است؛ چرا که زیستن در این جهان را یک امتحانِ الاهی میدانیم.
نه تنها طرحِ این پرسش، بل اندیشیدنِ ژرف به این پرسش که «آیا بزهکار مسئولِ عملِ خویش است» باید به پروژهیِ فراگیرِ اجتماعیِ ما بدل شود. طرحِ این پرسش و اندیشیدن به آن میتواند راه خروج را به ما نشان دهد؛ راه خروج از این مدارِ بستهای که اینک ما در آن گرفتار آمدهایم: مدارِ بستهای که همهیِ جنبشِ ما در آنْ این است که از انتقامی به انتقامِ دیگر روی آوریم. بگذارید از خود بپرسیم که ما به راستی کیستایم: نه مگر قاضیان و کیفردهندگان و پرستندگانِ خدایان و خدایگانی که خودْ هم برساختهیِ رانهیِ انتقاماند و هم برسازندهیِ قوانینی که عدالت را همانا «انتقامِ واگذارده به قانون» درمییابند؟ ـــ آیا هنوز وقت آن نرسیده؟ وقتِ آن که هر دادار و داورِ کیفردهندهای را از آسمانِ اقتدارش به زیر آوریم و معصومیتِ زندگی را به آن بازگردانیم؟
[i] برای آگاهی بیشتر از گزارشهای این واقعه، بنگرید: از طهران تا عکا: بابیان و بهائیان در اسناد دوران قاجار، به کوشش عباس امانت و فریدون وهمن، انتشارات آشکار، ۲۰۱۶، ص ۳۵۸-۳۶۲.
[ii] Unser Verbrechen gegen Verbrecher besteht darin, daß wir sie wie Schufte behandeln.(Menschliches, Allzumenschliches, Erster Band, Zur Geschichte der moralischen Empfindungen, Nr. 66)
[iii] بخش یکم، دربارهی بزهکارِ شوریدهرنگ، ترجمهی داریوش آشوری