دمشق همهچیز ما است
با گذشت شش سال از آغاز جنگ در سوریه، این کشور همچنان درگیر خشونت و نآرامی است. در این مدت، انبوهی از مردم و همچنین هنرمندان سوری این سرزمین را ترک کردهاند. اما «صفا الست»، زن هنرمندی که در دمشق مجسمهسازی میکند، در این شهر مانده و به صلح در آینده امیدوار است.
صدای چکش مسگران سوری هنوز یکی از خوشآواترین صداهایی است که در گوش دارم. در طول تاریخ، ضربآهنگ این صدا باعث طنینافکن شدن زندگی و خلاقیت در دمشق بوده است. در صد سال گذشته تغییرات بسیاری روی داده، اما این صنعتگران بر جای ماندهاند؛ آنها برای روزهای متوالی در گوشهای آفتابی مینشینند، به طوری که من گاهی احساس میکنم آنها در این گوشهی شهر فراموش شدهاند. اکنون، حتی با وجود آن که صدای چکش آنها هنوز شنیده میشود، تنها صدای مرگ به گوش من میرسد. ضربآهنگ مرگ همه را تحت تأثیر قرار داده است؛ چهرههای مردم بسیار نگران، ترسخورده، و محتاط شده است، و در ذهن آنها این پرسش موج میزند که این جنگ چه زمانی پایان خواهد یافت. اکنون صداهایی خاموش طنینانداز شده است، آواها و ضربآهنگهایی که تمام سوریهایی را که با چنگ و دندان زندگی روزانهی خود را پیش میبرند، تعقیب میکند.
بازار قدیمی دمشق، مسیر پیادهروی صفا الست تا محل کارش
هر روز صبح، تا کارگاه خود در بازار قدیم قدم میزنم. هیاهوی مغازهداران در فضا طنینانداز است، آنها هر روز به زیباترین شکل احوالپرسی میکنند: «صبح شما گلگون باد!» آنها گاهی از من دربارهی نمایشگاه بعدیام میپرسند و پیشنهاد کمک میدهند. مردم شهر من، به رغم تمام حوادثی که در حال وقوع است، هنوز هم صمیمی اند. آنها تغییر نکردهاند. و من به کمک آنها بسیار نیاز دارم، زیرا دیگر به تمام ابزار و ماشینهایی که پیش از شروع بحران سوریه در سال 2011 در اختیار داشتم، دسترسی ندارم.
کارگاه کنونی من 15 متر مربع است و، در مقایسه با کارگاه قبلیام که 150 متر مربع بود، بسیار کوچک است. آن کارگاه در محلهی زَمَلکا قرار داشت، محلهای که اینک پوشیده از آوار است. تنها چیزی که توانستهام از کارگاه قبلیام حفظ کنم حموده است، شاگرد و دستیارم. حموده معلول است اما روحی شگفتانگیز و دوستداشتنی دارد. او کار میکند و خیالپردازی میکند و به ایدههای خود جامهی عمل میپوشاند. نگاه کردن به چشمان او و تلاش برای نفوذ به اعماق روحاش الهامبخشِ موضوع آخرین نمایشگاهام بود: معلولان و جنگ. جنگ هر روز معلولان و کشتهشدگان بیشتری به ارمغان میآورد.
پنج سال است که مرگ بیوقفه تداوم داشته است. در این شهر چیز زیادی باقی نمانده، و ما همواره به دنبال بهانهای برای شاد بودن ایم. تماس یک دوست، دعوت به یک مهمانی کوچک شام در انتهای روزی طولانی و خستهکننده، امید و سرور به همراه میآورد و بهانهی دیگری برای شاد بودن است. در درونام به دنبال نوای آشنایی میگردم. در خیابان، در حالی که غرق در تفکر ام، راه میروم و صدای فَیروز در گوشم طنینانداز میشود: «آنها چون گلی زیبا تنها میمانند ...» صدای بلند موسیقی غربی مرا از این حال و هوا خارج میکند. این صدا معرفِ هویتی جدید است، هویتی که به زور راه خود را در شهری سنتی با ریشههایی کهن – که برای قرنها هر متجاوزی را بیرون رانده است – باز میکند. با خودم میگویم همه چیز محو خواهد شد. از برابر پستِ ایست بازرسی عبور میکنم، این پستها در همهجا برپا شدهاند، و نگهبانها هر روز از من دربارهی مقصدم میپرسند.
یکی از مجسمههای صفا الست
همهی ما سرشار از آن خاطراتی هستیم که گاهوبیگاه سر بر میآورند. خاطرات کسانی را که دیگر در میان ما نیستند گرامی میداریم و برای حفظ آنها تلاش میکنیم. خالد درویش، یک از دوستان شاعر من که در دورهمیها او را میبینم، میگوید: «ما به امیدواری پر و بال میدهیم، درست همانطور که حیوانات خانگیمان را بزرگ میکنیم، از ترس یأسی که از مواجهه با یک حیوان درندهی بزرگتر عارض میشود، احساسی که میتواند ما را نابود کند.» در این دورهمیها با یوسف عبدلکی آشنا میشوم، هنرمند دیگری که پس از 25 سال از پاریس بازگشته تا در اینجا با ما زندگی کند. او میگوید: «ما عاشق این سرزمین ایم، در جایی به جز اینجا چه میتوانیم بکنیم؟» این افراد از معدود هنرمندانی هستند که تصمیم گرفتهاند بمانند، اما اکثر هنرمندان بسیار پیشتر مهاجرت کردهاند. اخیراً، پدرم با استفاده از شرابی محلی – متعلق به روستای صَدَد در غرب حُمص – آتشی بر پا کرد. من با تنی چند از دوستانام برای دیدن این مراسم رفتیم. این مراسم به دو تن از همکاران، استادان و دوستانِ هنرمندمان، نظیر اسماعیل و مروان قصابباشی، که درست چند روز پیش ما را ترک کرده بودند، پیشکش شده بود.
خاطرات آنها تمام وجودم را فرا میگیرد؛ نفسام را در سینه حبس کرده و گریه میکنم. مدام از خودم میپرسم: بعد از این چه خواهد شد؟ خیالپردازی میکنم. هنوز خیالپردازی میکنم و هنوز ساکن دمشق ام. این پاسخی بود به تمام کسانی که از من میپرسیدند: «آیا هنوز در این کشور زندگی میکنی؟» به رغم تمام مسائل، ما به دنبال کشور دیگری نیستیم. دمشق و سوریه هنوز همهچیز ما است.
صفا السِت، مجسمهساز سوری، با دستیار خود در کارگاهاش در دمشق فعالیت میکند. آنچه خواندید برگردانِ این نوشتهی او است:
Safaa Al-Set, ‘A Sculptor Living in Damascus, Takes Us through her City and the Magic that it Continues to Hold,’ Harper’s Bazaar Arabia, 27 February 2017.