مقاومت زنان یهودی در برابر نازیها
encyclopedia.ushmm
از همان زمان که آدولف هیتلر در آلمان به قدرت رسید، تعدادی از یهودیان آلمانی به مخالفت با رژیم او برخاستند. زنان یهودی در این اعتراضات سهم بسزایی داشتند اما تا همین اواخر نقش آنان نادیده گرفته شده بود. ایستادگی زنان یهودی آلمانی در برابر رژیم نازی با خطرات شدیدی همراه بود. آنان با آزار و اذیت جنسی، شکنجههای سادیستی و اعدامهای هولناک، اغلبِ اوقات از طریق گردن زدن، مواجه بودند. بهرغم این مخاطرات، تعدادی از آنان به مقاومت خود ادامه دادند. اقدامات شجاعانهی آنان در مقابله با نقشهی نازیها برای نابودی تمام یهودیان چندان مورد توجه قرار نگرفته است.
این زنان از این تصور عمومی که نقش زنان تنها باید منحصر به «فرزند، آشپزخانه، کلیسا» باشد فاصله گرفتند و در مقاومت در برابر نازیها استقامت نشان دادند. بهرغم همهی موانع، این زنان به اعتقادات خود وفادار ماندند. بدون حضور آنان، گروههای مقاومت در آلمان از هم فرو میپاشید. به طور عمومی، زنان عضو گروههایی بودند که اعضای آن ترکیبی از زنان و مردان بودند. تنها گروه یهودی شناختهشدهای که تمام اعضایش زن بودند در برلین و اطراف آن فعال بود و از جمعیت 505 هزار نفری یهودیان، 160 هزار نفر در آن عضویت داشتند.
ماریون کاپلان در کتاب خود بین عزت نفس و ناامیدی: زندگی یهودیان در آلمان نازی (۱۹۹۸) تصویری روشن و تأثیرگذار از مقاومت یهودیان در برابر رژیم نازی ارائه میدهد. او توضیح میدهد که گریز از نازیها معمولاً اقدامی فردی یا خانوادگی بود. در تمام این موارد، یهودیان میکوشیدند از یکدیگر حمایت کنند. آن دسته از یهودیان که به برلین گریخته بودند میکوشیدند با ترتیب دادن ملاقاتهایی در کافهها و اطلاعرسانی فرد به فرد از سختی انزوا بکاهند. آنان با استفاده از این روش اطلاعرسانی یکدیگر را از محل کسانی که میخواستند آنها را دستگیر کنند، آگاه میکردند. همچنین دربارهی مکانهایی که میتوانستند از آنجا کارت هویت جعلی تهیه کنند و قاچاقچیانی که مایل بودند و میتوانستند یهودیان را به خارج از آلمان فراری دهند با یکدیگر اطلاعات رد و بدل میکردند. برلین محلی ایدئال برای این نوع فعالیتها بود زیرا یهودیان آنجا میتواستند بهراحتی با یکدیگر ارتباط برقرار کنند. یهودیانی که از یک روستا به روستای دیگر در حرکت بودند یا در شهرهای کوچک پنهان میشدند تنها با یهودیان معدودی میتوانستند در ارتباط باشند.
یکی از این گروههای مقاومت یهودی آلمانی «حلقهی پیشرو» بود. ادیت ولف (Edith Wolff)، زن جوان پروتستانی بود که در اعتراض به ناسیونال سوسیالیسم به یهودیت و صهیونیسم روی آورد. در 27 فوریه 1943 او به همراه دوستپسرش، اسحاق شُوِرسنز (Jizchak Schwersenz)، که معلم، صهیونیست و رهبر جوانان بود، این گروه مقاومت را در خانهی خود سازماندهی کرد. این درست همان روزی بود که یهودیان برلین را دستگیر کردند و برای کار اجباری به اردوگاهها فرستادند. در ابتدا این گروه 11 عضو داشت و همگی از اعضای گروههای جوانان صهیونیست بودند. بین سالهای 1943 و 1945، این گروه به پنهان شدن حدود 50 یهودی کمک کرد. اکثر این افراد به صورت غیرقانونی در برلین زندگی میکردند. اعضای گروه به یکدیگر در تهیهی غذا، کارت هویت جعلی و محل اقامت کمک میکردند. در پایان جنگ جهانی دوم، حلقهی پیشرو حدود 40 عضو داشت.
تا جایی که مقدور بود آنها فعالیتهای گروه جوانان را ادامه دادند، از جمله کلاسهای عبری، حضور غیرقانونی در تئاترها، گردش در جنگل و برگزاری تعطیلات یهودی. رهبر برجستهی این گروه اسحاق شُوِرسنز بود که از اوت 1942 تا فوریهی 1944 با نام مستعار ارنست هالِرمان در برلین زندگی میکرد و سپس به سوئیس گریخت. پس از فرار او، گَد بِک (Gad Beck) رهبری گروه را بر عهده گرفت.
گَد و خواهر دوقلویش، مارگوت، زادهی برلین بودند. پدرش یهودی بود و مادر آلمانیاش در اصل پروتستان بود اما به یهودیت گرویده بود. او به عنوان فردی با تبار نیمهیهودی همانند سایر یهودیان آلمانی به اردوگاه فرستاده نشد بلکه در برلین باقی ماند. بِک به گروهی زیرزمینی پیوست که برای یهودیانی که میخواستند به سوئیس بگریزند غذا و مخفیگاه فراهم میکرد.
بِک تا اوایل 1945 رهبر این گروه بود، در آن زمان فردی یهودی که برای گشتاپو جاسوسی میکرد به او و برخی از دوستانش خیانت کرد. او را پس از بازجویی در یک اردوگاه موقت یهودیان در برلین زندانی کردند. والدین و خواهرش به لطف کمکهای خویشاوندان مسیحیشان توانستند نجات پیدا کنند. بِک عاقبت توانست جان سالم به در ببرد و پس از آزادی تلاشهایی را برای بردن نجاتیافتگان هولوکاست به اسرائیل سازمان داد. خود او در سال 1947 به اسرائیل مهاجرت کرد. در سال ۱۹۷۹ به برلین بازگشت و مدیریت مرکز آموزش بزرگسالان یهودی را بر عهده گرفت. او در 2012 در برلین درگذشت.
با وجود آن که طبق قوانین نژادی نورنبرگ، ادیت ولف یک «میشلینگ درجه یک» محسوب میشد، یعنی فردی که در رگهایش آمیزهای از خون یهودی و غیریهودی جریان دارد، او با حفظ ارتباطاتش با یهودیانِ تحت آزار و اذیت و کمک به فرار آنان خود را در معرض خطر قرار داد. او با پخش اعلامیههای ضدنازی در کتابخانهها، باجههای تلفن و سایر مکانهای عمومی بر شدت مخاطرات میافزود. همچنین هر جا که میتوانست شعارهای ضدنازی بر دیوارها مینوشت و کارتپستالهای تهدیدآمیز برای مقامات نازی میفرستاد.
هنگامی که در پاییز 1941 نخستین گروه یهودیان برلین را به اردوگاهها فرستادند، او تصمیم گرفت با اَشکال سازماندهیشدهی مقاومت همکاری کند. ولف راههایی مییافت تا به یهودیان جوان یا دوستانش برای پنهان شدن یا فرار از کشور کمک کند. او اسحاق شُوِرسنز را که چندان راغب نبود قانع کرد که زندگی مخفیانه در پیش بگیرد. ولف به شُوِرسنز اطمینان داد که «تنها به این طریق میتوان کودکان را نجات دهی.» آن دو با همکاری هم تلاش کردند تا راههایی برای نجات کودکان و جوانان از ارسال به اردوگاهها بیابند.
در سال 1942، شُوِرسنز اخباری دربارهی سرنوشت یهودیانی که به اردوگاه بیرکِناو فرستاده شده بودند، دریافت کرد. همچنین با گوش دادن به اخبار بیبیسی از وضعیت آشویتس نیز مطلع شد. او در اوت 1942 به توصیهی ولف گوش کرد و در برلین پنهان شد.
در این بین، ادیت ولف فعالانه تلاش میکرد تا کودکان و جوانان را از انتقال به اردوگاهها نجات دهد. او از حلقهی پیشرو کمک میگرفت و برای یهودیانی که قصد فرار داشتند هماهنگیها را انجام میداد. اعضای این گروه عمدتاً افرادی جوان و مجرد بودند که دوستی و ایدئولوژی آنها را به هم پیوند میداد و اهداف مشترکی داشتند. فعالان یهودیِ جنبشهای سیاسی و گروههای مقاومت ضدنازی به چنین فضاهایی تعلق داشتند.
این گروه، تنها گروه زیرزمینی صهیونیستی در آلمان بود و بیش از یک سال به کار خود ادامه داد. این گروه علاوه بر فعالیتهای نجات خود برای والدین و دوستانی که به اردوگاهها انتقال یافته بودند دعا میخواندند اما سرود سنتی کَدیش را تنها برای کسانی میخواندند که پیش از انتقال به دست نازیها کشته شده بودند.
از نظر ولف، نجات دادن یهودیان نوعی مقاومت سیاسی بود. او میگفت: «ما با نجات دادن هر فرد مشغول مبارزه با هیتلر هستیم.» عاقبت او را دستگیر کردند و به شکل معجزهآسایی از 18 اردوگاه و زندان جان سالم به در برد. او بعدها به اسرائیل مهاجرت کرد و در 1997 در حیفا چشم از جهان فروبست.
کشتن کودکان بخشی از سیاست نازیها بود. در ۸ اکتبر ۱۹۴۳، هاینریش هیملر در سخنرانی خود برای مأموران اِساِس اعلام کرد که کودکان یهودیان باید کشته شوند تا مبادا زمانی که بزرگ شدند بخواهند از آلمانیها به خاطر کارهایی که در حق یهودیان کردهاند، انتقام بگیرند.
به یاد ادیت ولف و حلقهی پیشرو لوحهای در پلاک 79 خیابانBundesallee نصب شد، همان خیابانی که حلقهی پیشرو در آنجا کار خود را آغاز کرده بود. بر روی این لوحه نوشته شده است: «در این خانه ادیت ولف، معروف به اِوو (1997-1904) زندگی میکرد. او در خانوادهای مسیحی-یهودی پرورش یافت و در 27 فوریهی 1943 به همراه اسحاق شورسنز و سایر دوستان یهودیشان در این محل گروه مقاومت جوانان، "حلقهی پیشرو"، را تشکیل داد. اِوو در 19 ژوئن 1943 دستگیر شد و توانست از 18 اردوگاه و زندان جان سالم به در ببرد.»
اعضای حلقهی پیشرو میخواستند آگاهی و همبستگی یهودیان را تقویت کنند و برای زندگیای یهودی در فلسطین پس از جنگ آمادگی پیدا کنند. آنها فعالیتهای خود را بین بقای زیستی و بقای فرهنگی تقسیم کرده بودند.
اعضای گروه به شکل مرتب، معمولاً روزانه، با یکدیگر ملاقات میکردند تا اطلاعات رد و بدل کنند و برای یکدیگر غذا و جای خواب فراهم آورند. آنها به تئاتر، کنسرت، اپرا و سینما نیز میرفتند. در تابستان، در پارک با یکدیگر ملاقات میکردند و در زمستان، در مخفیگاههای مختلف. بمباران هم آنان را متوقف نمیکرد و یک ساعت پس از اعلام وضعیت سفید دور هم جمع میشدند. فعالیتهای فرهنگی آنان گرایشهای سوسیالیستی و صهیونیستی داشت و شامل گروههای مطالعه، انجام مناسک مذهبی و شرکت در رخدادهای فرهنگی در برلین بود. این فعالیتها نوعی مقاومت فکری محسوب میشد.
برای این که جلب توجه نکنند به ندرت بیش از دو نفر جایی میرفتند. و زمانی که تعداد بیشتری با هم قرار میگذاشتند، وانمود میکردند که یکدیگر را نمیشناسند. اگر قرار بود تمام گروه با هم دیدار داشته باشند، هر 15 دقیقه فقط دو نفر از اعضا به محل قرار میرسیدند.
برنامهی هفتگی آنان از این قرار بود: یکشنبهها، پیادهروی و ورزش؛ دوشنبهها، شرکت در رویدادهای فرهنگیِ برلین؛ سهشنبهها، یادگیری عبری یا انگلیسی؛ چهارشنبهها، گفتگو دربارهی تاریخ فلسطین و صهیونیسم؛ پنجشنبهها، مطالعهی دقیق عهد عتیق؛ جمعهها، ملاقات و بحثهای عمومی. آنها مهمترین ملاقاتهای خود را در روز شنبه، شبّات، انجام میدادند و برای شرکت در رویدادهای فرهنگی در هفتهی آینده آماده میشدند. در این روز آنها اپرا یا نمایشنامهای را که قرار بود ببینند، میخواندند. در روز شبّات تاریخ و ادبیات یهودی نیز مطالعه میکردند. سپس وارد بحثهای سیاسی و موضوعاتی میشدند که برای همه جالب بودند. روز شبّات را با مراسم سنتی هاودالا (مراسمی که موجب تمایز شابّات از روزهای معمولی است) به پایان میبردند و به جای شمع، ادویه، شراب از چراغقوه، برگ و مقداری کُنیاک استفاده میکردند.
اعضای حلقهی پیشرو باید روزهای تعطیل یهودی را حدس میزدند زیرا آخرین تقویم یهودی آنها به سال 5700 (1939-1940) تعلق داشت. در روزهای تعطیل و جشن، آنها مکانی را که برای ملاقات انتخاب کرده بودند با گل و شمع تزیین میکردند. به جای نان خالا کمی نان ساده با هم میخوردند. گاهی به صورت گروهی نیایش میکردند اما امکان برگزاری مراسم واقعی وجود نداشت. به رغم این مشکلات، اغلب اعضای حلقهی اصلی جان سالم به در بردند، احتمالاً به خاطر کمکهایی که از غیریهودیان دریافت میکردند، به طور خاص از کسانی که با گروههای مقاومت کمونیستی مرتبط بودند. سازمانهای خارجی صهیونیستی نیز به آنها کمک مالی میکردند. آنان شجاعت و جسارت زیادی از خود نشان دادند.
لیانه بِرکوویتز (Liane Berkowitz)، یکی از اعضای گروه، در 7 اوت 1923 در برلین به دنیا آمده بود. او دختر رهبر ارکستر روسی، ویکتور واسیلیف (Victor Vasilyev)، بود که از اتحاد جماهیر شوروی گریخته بود. پس از مرگ پدرش در 1930، هنری برکوویتز او را به فرزندی پذیرفت و نام خانوادگی خود را به او داد. او زبان روسی را به خوبی صحبت میکرد و در مدارس خصوصی درس خوانده بود. در اوت 1942 به همراه عدهای دیگر علیه یک نمایشگاه تبلیغاتی ضدشوروی، به نام «بهشت شوروی»، اقداماتی را ترتیب داد. در ماه سپتامبر دستگیر شد و در 18 ژانویهی 1943با رأی دادگاه نظامی رایش به مرگ محکوم شد. در 12 آوریل 1943 در زندان زنان برلین دختر خود، ایرنه، را به دنیا آورد. مادربزرگ لیانه مراقبت از این کودک را بر عهده گرفت. در نهایت نازیها این کودک را کشتند. هیتلر با درخواست عفو او مخالف کرد و لیانه در اوت 1943 به دست نازیها اعدام شد.
کشتن کودکان بخشی از سیاست نازیها بود. در 8 اکتبر 1943، هاینریش هیملر در سخنرانی خود برای مأموران اِساِس اعلام کرد که کودکان یهودیان باید کشته شوند تا مبادا زمانی که بزرگ شدند بخواهند از آلمانیها به خاطر کارهایی که در حق یهودیان کردهاند، انتقام بگیرند. «فکر نمیکردم که حق داشتم انسانها را نابود کنم، یعنی آنها را به قتل برسانم یا دستور قتل آنها را بدهم و بعد اجازه بدهم فرزندانشان بزرگ شوند و تبدیل به افرادی انتقامجو شوند و پسران و نوههای ما را تهدید کنند. تصمیم سرنوشتسازی باید اتخاذ میشد: این مردم باید از صفحهی روزگار محو میشدند.» یهودیان آلمان باید با این فکر مقابله میکردند. آنها چارهای جز مقاومت نداشتند.
کورا برلینر (Cora Berliner) یکی دیگر از یهودیان آلمانی بود که با شجاعت دست به مقاومت زد. او در سال 1890 به دنیا آمد و در سال 1916 از دانشگاه هایدلبرگ مدرک دکترای ریاضیات و حقوق گرفت. او در هایدلبرگ به عنوان مدیر و رئیس «فدراسیون انجمنهای جوانان یهودی» مشغول به کار شد. در سال 1923 در بخش دولتی استخدام شد و مدیریت دفتر اقتصادی رایش را بر عهده گرفت. در سال 1930 در مؤسسهی آموزش حرفهای برلین در رشتهی اقتصاد به سمت استادی رسید. در سال 1933 او را به خاطر یهودی بودن از خدمات دولتی کنار گذاشتند. او سپس در انجمن رایش برای یهودیان آلمان مشغول به کار شد و مدیریت بخش مهاجرت این انجمن را بر عهده گرفت. در مقام معاون انجمن زنان یهودی او به زنان و دختران یهودی کمک میکرد تا از آلمان مهاجرت کنند. در 24 ژوئن 1942به عنوان «تبعید کیفری» او را به مینسک در بلاروس انتقال دادند. هنگامی که به آنجا رسید آلمانیها او را به همراه سایر یهودیان در کنار گودالی در بیرون شهر به صف کردند و همه را به گلوله بستند.
اکثر زنانی یهودیای که به مخالفت با ناسیونال سوسیالیسم و رژیم نازی برخاستند به جناح چپ تعلق داشتند. نمونهی بارز این زنان، زالا روزنباوم-کُخمان (Sala Rosenbaum-Kochmann) است که از شخصیتهای کلیدی گروه چپگرای هربرت باوم (Herbert Baum) در برلین بود.
گروه باوم حلقهای از جوانان یهودیِ مخالف ناسیونال سوسیالیسم و رژیم نازی بود که در برلین به دور هربرت باوم جمع شده بودند. باوم پیش از عضویت در سازمان غیرقانونی جوانان کمونیست در جنبش جوانان یهودی آلمان و مجمع جوانان صهیونیست فعالیت داشت. باوم اکثر اعضای گروه مقاومت خود را از میان جوانان یهودیای انتخاب کرده بود که مانند خود او در کارخانهی زیمنس مشغول کار اجباری بودند. تا ژوئن 1941 گروه تنها به تبلیغ و آموزش در داخل کارخانه مشغول بود. تنها پس از حملهی آلمان به شوروی بود که گروه فعالیتهایی مانند چاپ و توزیع اعلامیه را آغاز کرد.
کخمان جوانان یهودی را تشویق میکرد که در شرایط فزایندهی انزوا و طرد با یکدیگر متحد باشند. او از جمله اعضای گروه باوم بود که در مه 1942 در حمله با مواد آتشزا به نمایشگاهی تبلیغاتی در برلین که با حمایت جوزف گوبلز برگزار شده بود، مشارکت داشت. آنها با کمک گروهی از کمونیستهای غیریهودی بمبهای آتشزا در نمایشگاه کار گذاشته بودند. آتش به سرعت خاموش شد و ظرف چند روز گشتاپو تقریباً تمام اعضا را دستگیر کرد. در مارس و سپتامبر 1943، 22 نفر از اعضای گروه باوم محاکمه و اعدام شدند. در آن زمان اغلب یهودیان آلمان را به اردوگاهها فرستاده بودند، کشته بودند یا در گتوی ترزینشتات زندانی کرده بودند.
کخمان اندکی پس از این رویداد دستگیر شد. او بدون معطلی محاکمه و در سحرگاه 18 اوت 1942 اعدام شد. همسرش، مارتین کخمان، که توسط یکی از آشنایان از این جریان مطلع شده بود توانست از دست نازیها فرار کند تا این که عاقبت در اکتبر 1942 توسط گشتاپو دستگیر و اعدام شد.
ماریان پراگر-یوآخیم (Marianne Prager-Joachim)، یکی دیگر از مخالفان نازیها، در سال 1921 در برلین به دنیا آمد. او پس از اتمام مدرسه در پرورشگاه یهودی شهر برای مراقبت از کودکان تعلیم دید. در تابستان 1940، او را مجبور کردند تا کار خود را رها کند و به کشاورزی مشغول شود. در اوت 1941 با هاینز یوآخیم ازدواج کرد. بنا بر طبقهبندی آلمانیها، والدین او هر دو یهودی بودند. پدرشوهرش نیز یهودی محسوب میشد اما مادرشوهرش خیر. پس از ازدواج او را به برلین فرستادند تا در کارخانهی تولید قطعات خودرو مشغول به کار شود.
پس از بازگشت به برلین او و همسرش به گروه مقاومت باوم پیوستند. ماریان و هاینز شبها در آپارتمان خود جلسات هفتگی مخفیانه با دوستانشان تشکیل میدادند تا دربارهی اقداماتی، هر چند کوچک، که برای تضعیف نازیها میتوانند انجام دهند مشورت کنند. در نتیجهی این ملاقاتها، این گروه مجموعه اقداماتی را علیه رژیم نازی انجام داد. آنها با چاپ اعلامیه از مردم خواهش میکردند تا به مبارزهی آنها علیه نازیها بپیوندند. آنان نامههایی به پزشکان آلمانی مینوشتند و شرایط واقعی سربازان را در خطوط مقدم شرح میدادند. با زیر پا گذاشتن مقررات منع عبور و مرور بر دیوارها و نردههای برلین شعارهای ضدهیتلر مینوشتند. باوم در کارخانه مرتباً از کارگران یهودی میخواست تا سرعت تولید را پایین بیاورند و در تولید قطعات کارشکنی کنند.
در 18 مه 1942، ساعت 8 شب، سه تن از اعضای گروه باوم به نمایشگاه ضدشورویای که با حمایت گوبلز دایر شده بود حمله کردند. آنها مواد منفجرهی دستساز را در کیفهایشان به داخل نخستین چادر نمایشگاه بردند. ماریان در چادر گشت میزد و نگهبانی میداد. بمب هربرت منفجر شد و او از نمایشگاه گریخت. همگی آنها 90 دقیقه پس از ورود به نمایشگاه آنجا را ترک کردند.
آتشنشانان به سرعت آتشی را که بمب یوآخیم ایجاد کرده بود خاموش کردند و آن منطقه را محاصره کردند. روز بعد نمایشگاه طبق معمول باز بود و افراد زیادی از آن بازدید کردند. روزنامهها که زیر نظر نازیها بودند خبر این واقعه را منتشر نکردند.
اقداماتی گسترده برای دستگیری عاملان آتشسوزی صورت گرفت. چهار روز بعد، 11 نفر، از جمله هربرت باوم و همسرش دستگیر شدند. ماریان و هاینز تا 9 ژوئن دستگیر نشدند. 48 نفر دیگر نیز، که برخی از آنها با هیچ گروهی مرتبط نبودند، دستگیر شدند.
به رغم مشت و کتکی که به آنها زدند، بسیاری مقاومت کردند. لوته روتولتز (Lotte Rotholz) که به شدت کتک خورده بود میگفت: «هرکس باید از هر فرصتی که به دست میآورد برای مبارزه با این رژیم استفاده کند.» لیز لُزور (Lise Lesèvre)، یکی دیگر از یهودیان فعال در گروههای ضدنازی، در مارس 1994 توسط گشتاپو دستگیر شد، در حالی که حامل نامهای برای یکی دیگر از گروههای مقاومت بود. او بعدها تعریف کرد که چگونه برای 19 روز از او بازجویی کردند و به مدت 9 روز شکنجهاش کردند.
ابتدا او را با دستبندی میخدار آویزان میکردند و با میلهای پلاستیکی میزدند. بعد دستور دادند تا کاملاً برهنه شود و داخل وان آب یخ شود. پاهایش را در دو سر وان به میلهای بسته بودند و زنجیری که به آن میله بسته شده بود را میکشیدند تا او را زیر آب ببرند. او میگوید: «میخواستم آب بخورم تا غرق شوم اما نتوانستم. به آنها هیچ چیز نگفتم. پس از 19 روز بازجویی من را به سلولی فرستادند. آنها جسد کسانی را که شکنجه کرده بودند با خود میبردند. به چهرهی اجساد نگاه میکردند تا ببینند آیا یهودی هستند یا خیر. اگر متوجه میشدند که او یهودی است با پاشنههای کفش صورتش را له میکردند.»
در آخرین بازجویی از او خواستند تا بر روی یک صندلی دراز بکشد و سپس با توپی میخدار که به زنجیری متصل بودند به نحوی او را زدند که مهرههایش شکست. دادگاهی نظامی او را به جرم «تروریسم» به مرگ محکوم کرد. اما او را به سلول اشتباهی بردند و به اردوگاه راونسبروک اعزامش کردند و او در آنجا تا پایان جنگ زنده ماند. همسر و پسرش اما زنده نماندند، آنها را به اردوگاه فرستادند و کشتند.
هربرت باوم و هاینز یوآخیم را در 22 مه 1942 در محل کارشان دستگیر کردند. دو هفته بعد ماریان را در خانهاش دستگیر و سپس زندانی کردند. در دادگاه او را به مرگ محکوم کردند. او را پیش از اعدامش به مدت هشت ماه در سلولش نگاه داشتند و او نمیدانست که پیشتر همسرش را کشتهاند. ماریان در زندان اجازه داشت هر ماه یک نامه بفرستد و دریافت کند. او در نوامبر و دسامبر 1942، ژانویهی 1943 و مارس 1943 نامههایی به والدینش نوشت. موزهی یادبود هولوکاست در واشنگتن این نامهها را به صورت آنلاین منتشر کرده و اطلاعاتی نیز دربارهی وضعیت روحی او در این دوران فراهم آورده است. زمانی که در زندان بود متوجه شد که آلمانیها همسرش، هاینز، را اعدام کردهاند. او در نامهای به والدینش این خبر را «بیرحمترین ضربهی سرنوشت» توصیف کرده است.
او میدانست که کشته خواهد شد. پدر و مادر همسرش را از مرگ قریبالوقوعش آگاه کرد و به آنان گفت که خواسته است تا هر چه از او باقی میماند را برایشان بفرستند. تصور او این بود که آنها شانس بیشتری برای زنده ماندن دارند زیرا مادر همسرش یهودی نبود. ماریان 21 ساله را در 4 مارس 1943 در زندان پلوتزینسی برلین گردن زدند. خواهر جوانتر او توانسته بود پیش از شروع جنگ به انگلستان بگریزد.
در مارس 1943، والدین او را به آشویتس فرستادند، سپس آنها را از آنجا به اردوگاه ترزینشتات منتقل کردند و در آنجا کشتند. پدر همسرش در اردوگاه زاخسنهاوزن در اواخر 1944 کشته شد. مادرش آنا، یهودی نبود و تا بعد از رژیم نازی زنده ماند.
ماریان از زندان به والدینش نوشته بود: «به همهی آن آهنگهایی فکر کنید که با هم خواندیم، همه چیز خوب است! پدر و مادر عزیز، زندگی خوبی داشته باشید.»
در 18 ماه آتی، 32 نفر از اعضای گروه باوم و سایر گروههای جوانان یهودی کشته شدند. شانزده نفر آنان 23 سال داشتند یا جوانتر بودند.
نازیها از خانوادهی کسانی که در این بمبگذاری دست داشتند نیز انتقام گرفتند. مادر ماریان را به آشویتس فرستادند، پدرش را به ترزینشتات. دویست و پنجاه یهودی که ارتباطی با بمبگذاری نداشتند تیرباران شدند. دویست و پنجاه یهودی دیگر در اردوگاه زاخسنهاوزن به قتل رسیدند.
به یاد اعدامشدگان در ورودی غربی گورستان یهودیان وایزنسیِ برلین بنایی احداث شده است.
برگردان: هامون نیشابوری
رابرت راکِوِی استاد بازنشتهی دانشگاه تلآویو و نویسندهی کتاب اما با مادرش خوب بود: زندگی و جنایتهای گانگسترهای یهودی است. آنچه خواندید برگردان این مقاله با عنوان اصلیِ زیر است:
Robert Rockaway, “German Jewish Women Resist the Nazis”, Tablet Magazine, 27 January 2021.