دربارهی مردانگیِ «سمّی»
Rob Dobi
از مزاحمتها و آزارهای خیابانی تا روایتهای تجاوز، میتوان ردپای نوعی از مردانگی را یافت که آن سر ریسمانش تا اخبار کشتار جمعی، ناموسکشی، همجنسگراهراسی و قلدریهای سایبری میرود. شناسایی مردانگی «سمی» در چنین مواردی کار سختی نیست. حتی میتوان به آن دسته از مردانی که پیرامون بحثهای قربانیان مردسالاری موضعی تدافعی دارند نشان داد که چگونه خود مستقیماً از آسیبهای این ساختار متأثرند. اما نحوهی پرداخت به مسئلهی مردانگی سمی خود ماجرایی دیگر است. کمتر پیش میآید که در هنگام استفاده از لفظ مردانگی «سمی» در مقابل مردانگی «سالم»، از خود بپرسیم که منشأ این تفکرات سمی چیست؟ یا اینکه مبارزات فرهنگیِ کنونی تا کجا شرایط زندگی واقعی را در نظر میگیرند؟
بهرغم رواج اخیر این اصطلاح در میان فمینیستهای لیبرال، این اصطلاح از جنبش زنان سرچشمه نگرفته است. این جنبش از اقدامات مردان در دهههای ۸۰ و ۹۰ میلادی آغاز شد، که انگیزهی آن تا حدی واکنش به موج دوم فمینیسم بود. این جنبش از طریق کارگاههای «فقط مردانه»، اردوهای صحرایی و محافل طبلزنی میکوشید روحیهی مردانه را ارتقا دهد تا «مردانگی عمیق» ــ نوعی مردانگی محافظ و «جنگجو» ــ را از مردانگی سمی نجات دهد. به نظر بنیانگذاران این جنبشها، پرخاشگری و سرخوردگی مردان نتیجهی جامعهای بود که میخواست پسران را با انکار آداب و رسوم لازم برای تحقق هویت مردانهی خود، بهاصطلاح «زنانه» کند. ادعای وجود چنین مردانگی نهفته، منحصربهفرد، و واقعی از اواخر دههی 1980 توسط حوزهی مطالعاتی نوینی در جامعهشناسیِ مردانگی کاملاً رد شد. موقعیتهای اجتماعی و سیاسی مردان یکی از عناصر مهم و اختلافبرانگیز در تعریف مردانگی و انتظاراتی است که در جوامع گوناگون از مردان وجود دارد. در این مقاله، مسئلهی مردانگی «سمی» را از دیدگاه مردانگیپژوهی انتقادی به هدایت ریوین کانل[1]، با در نظر گرفتن پرسشهای مطرح شده بررسی میکنیم.
در حوزهی مطالعاتی مردانگیپژوهی انتقادی، جنسیت به جای مجموعهای تغییرناپذیر و یکدست از ویژگیها (و هویتها)، محصول روابط و رفتارها به شمار میرود. چنین نگاهی برخلاف نظریهی فراگیر نقش جنسیتی است که نقشهای اجتماعی متناسب با مردان و زنان را «ذاتی» میدانست. مردانگیپژوهی انتقادی بر اساس معیارهای انسانی به درکی علمی-اجتماعی از مردانگی رسیده است و مکان و زمان و بافت فرهنگی را در نظر میگیرد.
در مقابل، در نظریهی «نقش جنسیتی» که به اعمال نقشهای جنسیتی و کلیشههای حول آنها میپردازد، ایفای یک نقش در پیوند با ساختاری صورت میگیرد که بنا بر تفاوتهای زیستی و دوگانهی «نر» و «ماده» تعریف شده است. چنین دستهبندیهایی جنسیت را به دو شاخهی یکدست منحصر کرده و در نتیجه بروز هر نوع تفاوت جنسیتی را سرکوب میکنند. در نهایت، این رویکرد به هر تنوعی با تحمیل هر چه بیشتر نقشهای محدود و از پیش تعیینشده پاسخ میدهد. نقشهای جنسیتی، دوگانه جا میافتند و به این ترتیب دوقطبیسازی بخشی جدانشدنی از مفهوم نقش جنسیتی میشود. مرزبندیهای مشخصی تعریف میشوند که جنسیت را دیکته کرده و رفتارها و ویژگیها و تمایلات را دستهبندی میکنند و برچسب میزنند و بعد بر اساس این مراتب که «عادی» جلوه میکنند، نقشها تعریف میشوند. با پیشگرفتن چنین روندی، واقعیت اجتماعی به اشتباه فهم میشود. در این نگاه، در تفاوتهای میان زن و مرد اغراق واضحی صورت میگیرد، و در عین حال ساختهای نژاد و طبقه و گرایش جنسی بهحاشیه رانده میشوند. بحثهای مربوط به نقش جنسیتی مردانه، در کنار بیتفاوتی نسبت به این وجوه انکارناپذیر، به طور عمده و ویژهای نسبت به مسائل مردان همجنسگرا نیز بیاعتنا بودهاند، همانگونه که عملاً چیزی دربارهی نژاد و قومیت نگفتهاند. برای شروع روند جنسیتزدایی در راستای اصلاح «نقش جنسیتی»، باید ابتدا به بحثهای فمینیستی حول مفاهیم مهم «برابری و تفاوت» رجوع کنیم. آنچنان که در اواخر دههی 1970 گفته میشد، استراتژی جنسیتزدایی برای برابری، بجای جبران بیعدالتیهای گذشته که بر زنان رفته بود، هویت زنانه را بیش از پیش نادیده میگرفت؛ رهیافتی که برای تلافی ظلمهای تاریخی از زنان میطلبید که «مانند مردان» شوند؛ «برابری»، معنای «یکسان شدن» با مردان را یافته بود و فرهنگ زنان رو به نابودی بود. شبیه به همین سیاق، استراتژی فعلی هم اگر از ابتدا بر اساس نقد و نکوهش «مردانگی» بنا شود، عاقبت مشابهی خواهد داشت. اگر کل نقد متمرکز بر براندازی مردانگی مسلط باشد، در کنار نابودی خشونت و ابزار نفرتی که به آن پرداخته خواهد شد، با ریسک نابودی فرهنگ مثبت حول مردانگی همراه است. خطر همانندسازی همانطور که تابهحال گریبانگیر مسائل زنان، قومی و نژادی شده است، اکنون در کمین مسائل مردان نشسته است.
مردانگی هژمونیک
به تعبیر ریوین کانل[2]، جامعهشناس استرالیایی و از نخستین نظریهپردازان مردانگیپژوهی انتقادی، مردانگی عمدتاً با دستهبندی مردان و زنان در دو گروه جداگانه و البته، روابط بینفردی میان مردان و زنان تعریف میشود. کانل میکوشد به ما نشان دهد که مراتب «مردانگی» در روابط میان خود مردان نیز به چشم آمده و کاربرد ویژهای دارد.
بر اساس نتایج تحقیقاتی که به طور منظم در نقاط مختلفی از جهان انجام شده است، حضور همیشگی سلسهمراتبی از مردانگی در هر اجتماع و نهادی، قابل توجه و پرسشبرانگیز است. اما این سلسلهمراتب به چه صورت است؟
عمدتاً نوعی از مردانگی در رأس است، مردانگی مفتخری که ارج و احترام متفاوتی نصیبش شده یا بهعبارتی «برتر» است. در مقابل، صورتهای دیگر مردانگی از احترامی بهمراتب کمتر برخوردارند و بیشتر بهحاشیه رانده میشوند. بعضی از مردان حتی به طور کامل احترام خود در میان دیگر مردان را از دست میدهند و هدف نفرت و خشونت مردان نوع اول واقع میشوند.
در فرهنگ مدرن غربی، مردانگی هژمونیک به استاندارد مشخصی از مردانگی اشاره میکند که «مرد واقعی» را تعریف میکند. در حالی که چنین تعریفی آنقدر ایدئال و دستنیافتنی است که این استاندارد، عملاً جز در تبلیغات بازوی رسانهای و تجاری وجود ندارد ــ مردی سفیدپوست و دگرجنسگرا و برخوردار از امتیازات اجتماعی و فرهنگی. او به شدت اهل رقابت و برندهی میادین در عرصههای متفاوت است. در کار و تحصیلات موفق، ثروتمند و مستقل، ورزشکار و قویهیکل، خوشتیپ و آراسته است و همزمان بینیاز از خانواده و دوستی است. همجنسگراهراس اما جسور و آمادهی منازعه و رفتارهای پرخطر است. خالی از هر عاطفهای جز خشم، کمحرف و سرد و آسیبناپذیر و دارای ولعی سیریناپذیر برای روابط جنسی متعدد با زنانی است که برای آنها ارزش و احترامی قائل نیست، زنانی که ویژگیهای شخصیتی و ظاهریشان در نسبت با این مرد ایدئال دستهبندی شدهاند. این فهرست پایانی ندارد، و حتی اگر هر روز طولانیتر و تناقضاتش آشکارتر شود، همچنان معرف استانداردهای «مرد واقعی» خواهد بود.
چنین الگویی که نیازهای پایهای انسانی را نادیده میگیرد، حتی اگر در شخصیتهای ساختگی فیلمها و کتابها پیدا شود، واقعی نیست و در واقعیت به هیچدستهای از مردان اشاره نمیکند. مردان و پسرانی که همهی عمر برای کسب بیشترین سرمایهی مردانگی تلاش میکنند باز هم نمیتوانند به همهی این استانداردها دست یابند. در چنین شرایطی، مردان سرانجام جایی در راه «سرخورده» و شرمگین میشوند. ناممکن بودن، یا مشکلدار بودن استانداردهای مردانگی پرسشی نیست که به این سادگیها مطرح شود. این استانداردها در هر زمانه و بافتی مدام تغییر میکنند و پیچیدهتر میشوند.
گرچه در بعضی جوامع مردسالار انواعی از مردانگی از جهاتی تحت سلطه بوده یا نوعی از زنانگی بر دیگر زنانگیها یا حتی بر برخی اَشکال مردانگی سیطره دارد، اما شالودهی کلی سلسلهمراتب را سیطرهی عموم مردان بر عموم زنان تشکیل میدهد. در رأس این سلسلهمراتب، همواره مردانگی هژمونیک قرار دارد و در دو سوی آن، اما در جایگاهی پایینتر، انواعی از مردانگی و زنانگی قرار دارند که همگی تحت انقیاد مردانگی هژمونیکاند. هژمونی در اینجا به معنی نوعی از سلطه که اساساً مبنی بر زور باشد نیست (گرچه ممکن است برای تثبیت خود به زور هم متوسل شود). سلطه در اینجا توسط فرهنگ و نهادهای اجتماعی، به نحوی اعمال میشود که رغبت طبقهی تحت انقیاد را برمیانگیزد زیرا سلطهی مردانگی و نقشهای جنسیتی توسط نهادهایی نظیر خانواده و آموزش و رسانه بازتولید میشود.
به نظر کانل، مردانگی هژمونیک مدرن بر دو پایه استوار است، یکی سلطه بر زنان و دیگری سلسلهمراتبی از سلطه درون خود گروه مردان. مردانگی هژمونیک همچنین تا حد زیادی متأثر از انگ اجتماعی زدن بر همجنسگرایی است. بر مبنای این دو پایه است که ارائهی ایدئالهای مردانگی به پسران جوان، به منبعی «الهامبخش» و تأثیرگذار در اجتماعی شدن آنها برای کسب بیشترین امتیازات در مناسبات قدرت تبدیل میشود.
در چنین الگویی مردان از دوران جوانی خود را در کارزار زندگی میبینند و برای دوام آوردن و زنده ماندن، ناچار به رقابتی بیپایان میشوند، رقابتی چنان شدید که جایی برای عواطفی انسانی نظیر همدلی و دوستی باقی نمیگذارد.
اگر پسری خواهان کسب جایگاهی اجتماعی و افتخار و احترام باشد، دنبال کردن این الگوها از کودکی اجتنابناپذیر خواهد بود. جامعهپذیری با تکرار دائمی عباراتی مانند «مرد که گریه نمیکنه» همراه خواهد بود، همهی جملاتی که با «مثل یک مرد...» شروع میشوند و همهی تحقیرهایی که با عبارتی نظیر «مثل دخترها» درونی میشوند.
به این ترتیب، در جامعهی مردسالار، مردانگی هژمونیک ارائه و به الگو تبدیل میشود. در نتیجه، جامعه جنسیتزده شده و نابرابری قدرت به نابرابری در سلامت و موقعیت اجتماعی دامن میزند، این شرایط نابرابر خود به بازتولید اجتماعی مردسالاری در جامعه میانجامد و این دور باطل ادامه پیدا کرده و مدام خود را تثبیت میکند.
Damien Tran
فشار نقشهای جنسیتی
تعارض میان استانداردهای مردانگی و نیازهای انسانی، نظیر انکار عواطف و آسیبپذیری، بسیارند. موارد زیر از جمله فضاهایی هستند که میتوان فشار نقشهای جنسیتی در آنها را بررسی کرد.
۱. قدرت، سلطه و رقابت
گرایش به «تسلط یافتن بر دیگران» محصول اجتماعیشدن و مردانگیِ برساخته در بسیاری از جوامع است، امری که مردان را به پنهان کردن و کنار زدن همدلی، همراهی و همکاری وادار میکند. بسیاری از نظریهپردازان معتقدند که چنین جهتگیریهایی به آسیبهای جدی در روابط بینفردی، فشار نقشهای جنسیتی و مشکلات جنسی دامن میزند[3].
میل به رقابت و تصاحب جایگاهها از دیگر شاخصهای مردانگی ایدئال است، پسرانی که تنها زمانی خود را مستحق زندگی و آرامش میبینند که «چیزی» شده باشند. انتظاراتی که از کودکی شکل میگیرد و توقعاتی که به مسیر جهت داده و نشان میدهد که عنوان و منصب مهمترین دستاورد شخصی است. پرورش روحیهای که دلمشغول فتح وادیهای عقلانی و کسب سلطه است، محکوم به دفع و انکار نیازهای درونی و آسیبپذیریهاست. مردسالاری همواره به مردان گوشزد کرده است که اگر بر سر استانداردهای مردانگی (و در نتیجه استانداردهای زنانگی یگانه) کوتاه بیایند، قدرت همیشگی از آنها سلب شده و «برده»ی زنان خواهند شد.
نهادهای اجتماعی در بازتولید و تثبیت مردانگی هژمونیک همدستی میکنند. خانواده، هم از حیث روابط بین والدین و هم از نظر تربیتی، نقشها و الگوهای مردانگی هژمونیک را به فرزندان ارائه میدهد. پسران از کودکی عملکردمحور و دختران با تکیه بر پرورش احساسات تربیت میشوند. از پسران انتظار میرود که عواطف کمتری بروز دهند و بر رقابت تمرکز کنند. رسانهها بهطور عمده و چشمگیری این الگوها را تأیید میکنند و اگر از صنعت پورنوگرافی چشم نپوشیم، حتی خصوصیترین حریمهای مردانگی هم از نوجوانی مرزبندی شده و مصرف و تمرین میشوند. نهادهای آموزشی به درونیتر کردن این تمرینها میافزایند، و در مدارس با تفکیک جنسیتی، جایی برای تجربهای بیرون از رقابت در میدان سلسلهمراتب مردانه باقی نمیماند. البته مدارس و نهادهای آموزشی حتی در حالت تفکیکنشده نیز از مهمترین فضاهایی هستند که نقشهای اجتماعی در آنها تمرین و درونی میشود. در چنین شرایطی، افراد با میل و رغبت پذیرای این سلطه خواهند بود و کسی اعتراض نخواهد کرد. خشونت و قدرتطلبی مردان به ویژگی «جذاب» مردانگی بدل میشود و مردانگی ایدئال و زنانگی مؤکّد، آرمانی میشوند. هژمونی از طریق برتری ایدئولوژیک طبقهی غالب و با رغبت و تأیید طبقات تحت انقیاد امکانپذیر میشود. این چنین است که حفظ سلطه از جمله بخشهای جدانشدنی از شالودهی مردانگی است[4].
۲. همجنسگراهراسی
استاندارد و الگوی آرمانی به تعیین و اعمال نقشهای جنسیتی محدود نمیشود. ایجاد هراس و در پی آن، محدودیت، از دیگر شکلهای رایجی است که الگوهای مردانه برای بازتولید خود به کار میگیرند. همجنسگراهراسی که به مراحلی فراتر از ترس هم رفته و شاید به همین دلیل، اصطلاح «همجنسگراستیزی» بهتر از پس انتقال سازوکارش برآید، از این نوع تقلاهای الگوی مردانگی برای تثبیت خود است. فشار نقش جنسیتی مردانه، روابط نزدیک بینفردی را به تهدید و هشدار بدل میکند و مردان را به انکار و سرکوب عواطف و احساسات انسانی خود برای دیگر همجنسها سوق میدهد، فرایندی که مستلزم انکار و سرکوب دائمی احساسات طبیعی است. همجنسگراستیزی، علاوه بر آسیبهای اجتماعیِ جبرانناپذیری که به همراه دارد، به خود مردان اعمالکنندهی این نفرت جمعی هم صدمه میزند و بهطرز بهشدت محدودکنندهای نزدیکی روابط مردان با یکدیگر را تحت تأثیر قرار میدهد[5]. در مطالعات مردانگیپژوهی انتقادی، تنها بازشناسایی تنوع در مردانگی کافی نیست. محققان خود را موظف به کسب شناخت عمیقی از روابط میان انواع گوناگون مردانگی میدانند. روابطی که عموماً به سه دسته تقسیم میشوند: اتحاد، سلطه و تبعیت.
این روابط بر اثر تمرین و اجرای مناسبات اجتماعی بازتولید میشود. چنین مناسباتی صورتهای متفاوتی به خود میگیرد؛ گاهی شاملکننده و گاهی حذفکننده. گاهی با ارعاب سروکار دارد و گاه با سوءاستفاده و برنامهریزی. همجنسگراهراسی فقط نوعی نگرش نیست. خصومت مردان دگرجنسگرا نسبت به مردان همجنسگرا نتیجهی سالها تمرین اجتماعی در زندگی واقعی است، از تبعیض در فرصتهای شغلی از طریق فحاشی رسانهای تا بازداشت و حتی قتل و فرزندکشی. نکتهی اصلی در ارتباط با چنین خشونتهایی صرفاً آزار دادن افراد نیست بلکه از این راه محدودیتهای اجتماعی تعیین میشود و مردانگی «واقعی» به واسطهی فاصله گرفتن از این مردانگی مردود تعریف میشود. در ایدئولوژی همجنسگراهراسانه، مرز بین تعاریف مردانه و زنانه، مردان همجنسگرا را زنانه و زنان همجنسگرا را مردانه میبیند.[6]
در اینجا باید به مفهوم همجنسیاری (هوموسوشالیتی-homosociality) و خوانشهای مردانگی از آن اشارهای کنیم. همجنسیاری به معنی روابط اجتماعی بین همجنسها است. برای مثال، در مطالعات مردانگی، از همجنسیاری برای توضیح سازوکارهای اجتماعیای استفاده میشود که چگونگی تثبیت مردانگی هژمونیک را توضیح میدهند. همجنسیاری در اینجا چگونگی تشکیل گروههای مردانگیای را شرح میدهد که برای دفاع از امتیازات و امکانات مردانه تشکیل میشوند. بر مبنای چنین فعالیتهایی است که خوانشِ نزدیکیِ جسمانی مردانه از همجنسگرایی فاصله میگیرد و بر همجنسیاری مردان متمرکز میشود. تجمع و نزدیکیهای مردانه در رختکن باشگاهها و مدارس که بر مبنای امتیازات مردانگی ایدئال ممکن میشود، نمونههایی از همجنسیاری در خدمت مردانگی هژمونیک است. از همجنسیاری سلسلهوار با عنوان همجنسیاری عمودی نیز یاد میکنند؛ یعنی نظامی از بالا به پایین که در خدمت دفاع، حفظ و تقویت هژمونی مردانه است. بر عکس، همجنسیاری افقی نوعی از معاشرت بین همجنسها است که برخلاف رهیافت انحصاری همجنسیاری عمودی، روندی جامع را پیش میگیرد. نمونهی چنین معاشرتهایی در مردان، روابطی است که صرفاً حول سودآوری تشکیل نشده و مبتنی بر نزدیکی عاطفی و صمیمیت مردانه است.[7]
۳. پیروزی، موفقیت و ثروت
مردانگی در هر دوره و بافت فرهنگی، تعریفهای متفاوتی داشته است. اما یکی از الگوهایی که مردانگی استاندارد سفیدپوست غربی از مدتها قبل تعیین و حتی تثبیت کرده، تعریف (بخوانید تقلیل) ارزش یک مرد به دستاوردهای اقتصادی و موفقیتهای اوست. مردانی که بنا به ارجاعات مشخص و روایات تاریخی از زاویهای معین، «فاتح» بهشمار میروند در مقابل مردانی که برای همهی عمر «بازنده» لقب خواهند گرفت. چنین امری از پیامدهای اجتنابناپذیر جوامع سرمایهداری است که کار و جایگاه اجتماعی را با هویت گره زده و فایدهبخشی اقتصادی فرد را ارزشبخشترین وجه او میشمارد. به این ترتیب، کل ارزش شخصی مردان بر اساس دستاوردها و موقعیتهای تثبیتشدهی اجتماعی آنها سنجیده میشود. چنین مسئلهای شامل انکار بخشها و نیازهایی اساسی در حوزههای مرتبط با لذت، استراحت، زندگی خانوادگی یا روابط امن است. از طرف دیگر، کسب و تأیید اعتبار مردانگی از این منبع، به شرایط اقتصادی، موقعیت اجتماعی، استعداد، امکان تحصیل و دسترسی به منابع ثروت بستگی دارد. بسیاری از مردانی که از منظر اجتماعی بهحاشیه رانده شدهاند، خواست و تمنای موفقیت را تجربه میکنند، در حالی که در عمل به ندرت امکانی برای دستیابی به آن دارند.[8]
۴. زنانگیهراسی
اگر کل نقد متمرکز بر براندازی مردانگی مسلط باشد، در کنار نابودی خشونت و ابزار نفرتی که به آن پرداخته خواهد شد، با ریسک نابودی فرهنگ مثبت حول مردانگی همراه است.
مردان عموماً به پرهیز از رفتارهایی تشویق میشوند که تعبیری زنانه از آنها ممکن باشد. در نتیجه، مردان هر بخشی از شخصیت خود را که با ویژگیهای نسبتدادهشده به زنانگی کمترین اتصالی دارد سرکوب میکنند. همدلی، خودمراقبتی و ابراز احساسات از این دستهاند. عدم بروز عواطف در مردان از ابزارهای حفظ قدرت است. وقتی مردان از ابراز احساسات خودداری میکنند، همزمان مجموعهی «کارهای عاطفی» را بر دوش زنان میگذارند. در یک رابطه، چه کسی روابط با دوستان و آشنایان را برنامهریزی میکند؟ چه کسی به رشد عاطفی رابطه و نیازهای آن رسیدگی میکند؟ چه کسی برای آینده برنامهریزی و فهرست ملزومات ادامهی زندگی را پیگیری میکند؟ این وظایف عمدتاً به زنان سپرده میشود و چنین امری حتی طبیعی جلوه میکند. بهانههایی از این قبیل که «زنان در این کارها بهترند» خود خبر از ریشهای بودن این مسائل میدهند. نقش مرکزی عاطفه در تجربیات انسانی امری نیست که به این سادگی سرکوب شود. تلاش برای چنین کاری از تجربهی شخصی فراتر رفته و به روابط قدرت متکی است. مردان از جوانی بر اثر جامعهپذیری میآموزند که در ارتباط با دیگران میتوانند با ابراز احساسات کمتر و لحنی فاتحانهتر، به سلطه بر محیط و دستیابی به نتایج دلخواه برسند. در حالی که در الگوهای ارتباطی دختران جوان، بیشتر میبینیم که هدف از برقراری ارتباط شکلگیری و ارتقای روابط دوستانه است.[9] در شرایطی که بروز احساسات و برقراری ارتباط عاطفی با دیگران اینچنین در مردان سرکوب میشود، مشاهدهی ابراز احساسات در دیگران میتواند برای مردان نفرتانگیز شود. چنین ترس و نفرتی از زنانگی خود ریشهی بسیاری از فشارهای مردانگی است.[10]
۵. شهامت ورزشکارانه
پسران معمولاً در دوران کودکی، هرگاه از رقابتهای ورزشی سرباز زدهاند یا در انجام حرکات و مسابقات ورزشی «خوب» نبودهاند، تحقیر، سرکوب و شرمنده شدهاند. فعالیت و مشارکت ورزشی پسران در دبیرستانها تأثیرگذارترین عامل در تعیین جایگاه و محبوبیت آنهاست. پسرانی که به فعالیتهای ورزشی نمیپردازند، بهمراتب بیشتر از پسران ورزشکار دچار احساس ناامنی و شکنندگی مردانگی میشوند.
این نمونهها به روشنی نشان میدهد که سیاستهای جنسیتی در مردانگی نقش مهمی دارد. در مدارسی که مردانگی پسران از طریق ورزشهای رقابتی سنجیده میشود، توانایی ورزشی به آزمونی برای مردانگی تبدیل میشود که حتی پسرانی که از اتاق رختکن نفرت دارند از آن در امان نیستند. بسیاری از پسران (گاه ندانسته) سعی در ترویج و نمایش مردانگی ایدئال دارند. وقتی ورزش کردن و به باشگاه بدنسازی رفتن به سرمایهی مردانگی بیفزاید، تمسخر اندامهای غیرورزیده میتواند ابزاری مردانه برای تثبیت جایگاه اجتماعی شود. بر اساس چنین مرزبندیهایی، مردانی با معلولیت و محدودیتهای جسمی تحت فشارهایی روانی قرار گرفته و فارغ از ویژگیهای انسانیشان، جایگاهی فرودست در سلسلهمراتب مردانه خواهند یافت.
۶. پیشدستی و فتوحات جنسی
از مردان انتظار میرود که مدام و فعالانه تشنهی روابط متعدد و متنوع جنسی باشند، بیقید و قاعده، فارغ از هر گزینشی، به صورتی سیریناپذیر و برای مصرف کردن روابط کوتاهمدت جنسی. این مردانگی که محوریتی جنسی دارد، مستلزم انکار بسیاری از ویژگیهای حسی در مردان و سرکوب نیاز به برقراری روابطی پرمهر با دیگران است.[11] مشارکت در روابط بیرضایت و ناخواسته در این فرهنگ مردانه عادی تلقی میشود. گزارشی از دانشجویان کالج نشان میدهد که اکثر مردان، از فشار قدرت مردانهی بزرگترها و سالبالاییها و صرفاً برای کسب محبوبیت در روابط جنسیای وارد شدهاند که به آن میلی نداشتهاند.[12] میزان خشونت جنسی در مردانی که تحت فشار نقش جنسیتیشان قرار دارند بیشتر است. بسیاری از مردان از خودشان انتظارات ناممکن جنسی دارند و شاید به علت کم بودن تجربههای جنسیشان تحت فشارهای شدیدی قرار بگیرند.
انکار عواطف همدلانه نسبت به دیگر اعضای سلسلهمراتب مردانه میتواند زمینهساز آزار و خشونت جنسی شود. انگیزههایی نظیر همدلی و اهمیت دادن به دیگران از پایههای جوامع انسانی هستند. البته افرادی متعلق به یک گروه هویتی ممکن است با انگیزههای قدرتطلبانه صرفاً به اعضای همگروه اهمیت دهند و نسبت به درد و رنج «غیرخودیها»ی بیرونگروه بیاعتنا بوده و کمک خود را از آنها دریغ کنند. در چنین مواردی، پاسخهای همدلانه بهشدت نادر خواهند بود. مطالعات متعدد در حوزهی عصبشناسی نشان میدهد که فرد پس از درک درد و رنج دیگران، بلافاصله با انگیزهای برای کاهش آن درد و رنج روبهرو میشود و بعد حتی زمینهی تمایل برای کمک واقعی در او به وجود میآید. تحقیقات میانرشتهای اخیر نشان میدهد که رنج افراد بیرون از گروه، در مقایسه با رنج اعضای درون گروه، زمینهی عصبی پاسخهای همدلانه را کاهش میدهد، تا جایی که حتی ممکن است افراد از درد اعضای بیرون از گروه لذت ببرند.[13]
جامعهپذیری در مردان مستلزم انکار خطرناک نیازهای روانی است. آیا برای تغییر مردانگی هژمونیک میتوان کاری انجام داد؟
در پاسخ به این پرسش، میتوان طیف وسیعی از اقدامات و برنامهریزیها را برای گروههای مختلف مردان و البته «پسران» متصور شد. تأکید بر پسران جوان به این علت است که آنها بیشتر وقت خود را در مدرسه یا مؤسسات آموزشی گوناگون صرف تحصیل یا مهارتآموزی میکنند، و همزمان عملاً در حال گذراندن روند یادگیری الگوهای مردانگی از محیط هستند. مداخله برای ایجاد تغییر در انواع مردانگی و برهم زدن سلسلهمراتب مردانه، میتواند از سنین کمتر و در محیطهای شخصیشدهتر و امنتری آغاز شود. برای مثال، شرایطی که بتوان در آرامش با مردان جوان از روابط جنسیتی و تجربیات آنها با زنان و مردان دیگر صحبت کرد؛ در چنین موقعیتی مردان میتوانند از آلترناتیوها و همزیستی صلحآمیز در کنار زنان و دیگر گروههای مردانه و البته مردانگی همجنسگرا آگاه شوند. علاوه بر این، باید به سیاستهای عمومی در بسیاری از کشورها به منظور ایجاد تغییراتی در مردانگی اشاره کرد. البته دولت ــ که ارتش، سیستمهای زندان و نیروهای پلیس را کنترل میکند ــ خشونتآمیزترین نهاد دنیا است. بنابراین، پرسش از چگونگی کاهش تأثیر خشونت سازمانیافته خود بخشی از ایجاد تغییر در مردانگی است.
کانل مردانگی را نوعی الگوی تمرینشدنی میداند. مردانگی نوعی نگرش نیست، ذاتی نیست، ایدهای خالی نیست و از قضا، نتیجهی صرف حالات هورمونی هم نیست. مردانگی نتیجهی کارهایی است که آدمها در عمل در جهان انجام میدهند. چیزی است که با بدن و زیست شما در ارتباط است اما این ارتباط ثابت و بیتغییر نیست. در حالی که رفتارهای مردانه عمدتاً از گروه مردان برمیآید، زنانی هم هستند که رفتارهای بهاصطلاح مردانه دارند. این امر نشان میدهد که در هر زمان و فرهنگی الگوهای متفاوتی از مردانگی وجود دارد. بهاین معنا که گروههای متفاوت مردان، به شیوههای مختلفی هویت مردانهی خود را تمرین میکنند و خود این الگوها نیز بر اثر زمان تغییر میکند.
این همان امکانی است که کانل و همکارانش در فعالیتهای ضد خشونت به آن دل بستهاند. گرچه بسیاری از الگوهای مردانگی متمایل به استفاده از خشونتاند اما الگوهای مردانگی دیگری هم وجود دارد که صلحآمیزند.
Damien Tran
مردانگی و خشونت
به نظر مایکل کیمل[14]، نویسنده و مدیر مرکز مطالعات مردانگی دانشگاه بروک، تقریباً همهی مجریانِ خشونت افراطی در یک ویژگی مشترکاند: جنسیت خود. کیمل تا کنون با صدها افراطی فعلی یا سابق مصاحبه کرده است، از نئونازیهای آمریکایی و سفیدهای برتریطلب تا جهادیها و اسلامگرایان افراطی در کانادا و انگلستان و نژادپرستهای مهاجرستیز اروپایی. او در پی فهم عمیقتری از تجربهی مردانگی در میان راستگرایان افراطی بوده است. «من داستانهای بیشماری شنیدهام که اسم آنها را "حق آزردگی" گذاشتهام. مجموعهای از احساسات جنسیتزدهی فرد در نسبت با حقوق سرکوبشدهی اقتصادی و سیاسی، آرزوهایی خفهشده در مردانگی گمشده.»
مردان جوان عمدتاً بر اثر تجربهی جنسیتمحور تعدیل نیرو، برونسپاری، کمبود منابع اقتصادی و جایگزینی در ابعاد بزرگتر، به جریانهای افراطی روی میآورند. آنها احساس میکنند که در معرض تضعیف و عقیمسازی هستند و براندازی قدرت مردانه در ابعاد سیاسی-اقتصادی را امری شخصی تعبیر میکنند. بسیاری از مردانی که قربانی قلدری و زورگیری بوده و گوشهگیر شدهاند، از احساس نیاز به حمایت چیزی بزرگتر از توان خود سخن میگویند. عضویت در گروههای راست افراطی در پاسخ به حس تضعیف و فرسودگی مداوم، احساس همبستگی جنسیتی را در میان مردان احیا میکند. مردانگیای که توسط نیروهای موهومی از آنها باز گرفته شده بود حالا فرصت جدیدی برای بروز پیدا میکند و این مردان، بر اثر خشم ناشی از بازخواهی حقوق و امتیازات سلبشدهی خود متحد میشوند.
انگیزهی اصلی پیوستن به این جنبشها عبارت است از ثابت کردن مردانگیِ خود. این امر تلاشی جنسیتزده است برای دفع شرم ناشی از شکستهای مردانه. همانطور که جیمز گیلیگان، روانپزشک، در کتاب تحسینشدهی «خشونت»[15]مینویسد: «احساس شرم، علت اصلی و غایی همهی خشونتهاست.»
هدف از خشونت در اینجا، از بین بردن شرم و جایگزینی آن با دورترین و متضادترین حس ممکن، یعنی «افتخار» است؛ به این امید که فرد از فشار حس شرم در امان بماند.
آنچه در این مورد بیش از هر چیز دیگری مؤثر است تنها دستهبندی خودکار این افراد بر اساس کروموزومهایشان به عنوان «مرد» نیست؛ بلکه روندی در کار است که بر اساس آن هویت جمعی خود را مردانه میدانند. این افراد دچار احساس مردانگی شکستخورده میشوند و سپس در عوض، برای اینکه احساس کنند «یک مرد واقعی» هستند، به تلاش برای اثبات مردانگیشان روی میآورند، در حالی که همچنان، در اولین پیچ و خمها ــ اگر نه بیش از پیش ــ دستخالی و سرخورده باقی میمانند.
از نقد مردانگی تا نقد مردسالاری
بله، مردانگی میتواند مخرب باشد، اما مواضع محافظهکارانه و لیبرال معمولاً از فهم چگونگی و پیچیدگیهای عملکرد اصطلاح مردانگی سمی عاجزند. مردانگی به سادگی به مفهومی دم دستی تبدیل شده است که در لحظه میتوان نوع «سالم» آن را از گونهی بیمار و «سمی»اش جدا کرد. هنگامی که مردم از این لفظ استفاده میکنند، تمایل دارند که پرخاشگری مردانه را نوعی بیماری فرهنگی یا بحرانی معنوی و فردی بشمارند ــ چیزی که مردان امروزی را آلوده کرده و آنها را به کارهایی در خور سرزنش و حتی مجرمانه نظیر تجاوز و قتل سوق میدهد. اما مردانگی سمی بهخودی خود یگانه علت ماجرا نیست. تمرکز بر «سمی» بودن مردانگی طی سی سال گذشته، با تغییر شکل و تغییر مفهوم، به عنوان فشارسنجی برای سیاستهای جنسیتی عمل کرده است ــ و ما را از توجه به ریشهی این قبیل خشونتها و جنسیتزدگیها بازداشته است.
در حوزهی مطالعاتی جدید دربارهی مردانگی، جنسیت بجای آنکه مجموعهای ثابت از هویتها و ویژگیها شمرده شود، «محصول» روابط و رفتارها به شمار میرود. کانل مردانگیهای متعددی را توصیف میکند که بر اساس طبقه، نژاد، فرهنگ و جنسیت شکل گرفتهاند، عواملی که اغلب در رقابت با یکدیگرند. در این دیدگاه، که اکنون درک علمی-اجتماعی رایج از مردانگی است، معیارهای تعریف «انسان واقعی» میتواند به طور چشمگیری در مکان و زمان و بافت فرهنگی متفاوت باشد.
کانل و دیگران این نظریه را مطرح کردند که آرمانهای رایج مردانه مانند احترام اجتماعی، زور جسمانی و قدرت جنسی هنگامی که استانداردهای دستیابیناپذیری را تعیین کنند، دردسرساز میشوند. دست نیافتن به این موازین پسران و مردان را ناامن و مضطرب میکند، تا جایی که ممکن است برای آنکه احساس سلطه یا کنترل کنند، به «زور» متوسل شوند. خشونت مردان در چنین سناریوهایی از چیزی بد یا سمی ناشی نمیشود که به ماهیت خودِ مردانگی نفوذ کرده است. در عوض، چنین موضعی از «موقعیتهای اجتماعی و سیاسی» مردان ناشی میشود، امری که اختلافات درونی بر سر انتظارات اجتماعی و عنوان مردانگی را تنظیم میکند.
به نظر کانل، مردانگی هژمونیک مدرن بر دو پایه استوار است، یکی سلطه بر زنان و دیگری سلسلهمراتبی از سلطه درون خود گروه مردان.
در بحثهای رایج دربارهی مردانگی اغلب چنین فرض میکنند که ویژگیهای شخصیتی ثابت و مشخصی در مردان وجود دارد. اما کانل نسبت به ایدهی طبقهبندی انواع شخصیتها بدگمان است. به عقیدهی او، درک موقعیتهایی که گروههای مردانه در آن عمل میکنند، الگوهای اِعمال آنها و عواقب کاری که انجام میدهند، امری بهمراتب مهمتر است.
صحبت از مردانگی سمی از ادبیات دانشگاهی به دایرهی گستردهی فرهنگی تسری یافته است. امروزه این مفهوم به ابزاری ساده، محبوب، جذاب و پرکاربرد برای تشخیص خشونت جنسیتی و شکستهای مردانه بدل شده است. مرز قاطع و مشخصی را تعیین کردهاند: این بخشهای «سمی» مردانگی است که از قسمتهای «خوب» متمایز است. طرفداران جدید این مفهوم، که گاه از منشأ آن خبر ندارند، متفقالقولاند که مردان و پسران متأثر از نوعی «بیماری» اجتماعی هستند که درمانش نوسازی فرهنگی است ــ یعنی مردان و پسران باید ارزشها و نگرشهای خود را تغییر دهند. برنامههای مربیگری مردان با عنوان راهحل «الگوی خودشکنانهی مرد بودن» از نمونههای این نوسازی است که در آنها احترام به دیگران از طریق تخلیهی خشونت حاصل میشود. هنوز هم طیف وسیعی از کلاسها و برنامهها، پسران و مردان را ترغیب میکنند که با احساسات خود ارتباط برقرار کرده و نوعی مردانگی سالم و «مترقی» ایجاد کنند. در برخی از نظامهای آموزشی شرکت در این برنامهها حتی اجباری شده است.
احتمالاً این برنامهها میتواند تأثیرات مثبتی داشته باشد. تحقیقات نشان میدهد که پسران و مردانی که نگرشهای مبتنی بر تبعیض جنسیتی دارند، بیشتر احتمال دارد که مرتکب خشونت جنسی شوند. کانل میگوید: «ارجاع اصطلاح مردانگی سمی به امتیازهای مردانه یا قدرت مردان، اشارهی ارزشمندی است زیرا الگوهای جنسیتیِ مطرحی در رفتارهای خشونتآمیز و توهینآمیز وجود دارد.» گرچه این برنامهها به علت برگزار شدن در فضاهای ایزولهی صرفاً مردانه و جدا از بافت واقعی اجتماعی، با نقدهایی جدی روبهرو است.
اما این پرسش مطرح میشود که این نگاههای جنسیتزدهی مردانه اساساً از کجا میآیند؟ آیا مردان و پسران صرفاً قربانی شستشوی مغزی فرهنگیای هستند که از آنها زنستیزهایی پرخاشگر میسازد که چارهاش آموزش مجدد عقاید «درست» است؟ یا این مشکلات عمیقتر، و ناشی از ناامنیهای بیشمار و تضادهای زندگی مردان تحت نابرابریهای جنسیتی است؟ مشکل مبارزات فعلی علیه مردانگی سمی این است که با هدف قرار دادن «فرهنگ» کنونی به عنوان دشمن فرضی، با خطر نادیده گرفتن شرایط زندگی مادی و نیروهایی که در واقع فرهنگ را حفظ می کنند مواجه است.
این تصور غلط یک تهدید واقعی است. با تمرکز بر فرهنگ، افرادی که مخالف مردانگی سمی هستند میتوانند ناخواسته با نهادهایی که آن را تداوم میبخشند تبانی کنند. به عنوان مثال، صنعت الکل، بودجه تحقیقاتی را تأمین کرده است که رابطهی بین الکل و خشونت را انکار کردهاند، در عوض مسئله را به گردن «مردانگی سمی» و «فرهنگ نوشیدن» انداخته است. در این راستا، صنعت در حال تکرار استدلالهای فمینیستی لیبرال دربارهی مردانگی سمی است. این در حالی است که بسیاری از شواهد نشان میدهند که تراکم مشروبات الکلی در یک منطقهی جغرافیایی معین، میزان محلی خشونت خانوادگی را افزایش میدهد. از هر چارچوب فکری جدی برای جلوگیری از خشونت علیه زنان انتظار میرود که مسئلهی دسترسی به الکل را نیز به همان جدیت مربوط به هنجارهای مردانه و تبعیض جنسی دنبال کند.
از طرف دیگر، مفهوم مردانگی سمی این فرض را تشویق میکند که علل خشونت مردان و سایر مشکلات اجتماعی در همهجا یکسان است و بنابراین راهحلها نیز همسان است. اما همانطور که کانل و همکارانش نشان دادهاند، «واقعیتهای مادی اهمیت دارند». هرچند مضامین خشونت، امتیازات و تبعیض جنسیتی در جوامع تکرار میشود، اما در مکانها و بافتهای مختلف، این مضامین صورتهای متفاوتی بهخود میگیرد. کانل در یک برنامهی پیشگیری از خشونت بومیان استرالیا کوشیده تا عوامل اصلی خشونت جنسیتی و نابرابری را شناسایی و ارزیابی کند. راهحل عبارت بود از مطالعهی غرور فرهنگی متناسب با زمینههای محلی، امری که مستلزم شناخت زیربنای تأثیرات نسلی نژادپرستی و آسیبهای آن بود. کانل فهمید که مردانگی به خودی خود سمی نیست و در عوض این پروژه بر درک و تغییر ریشههای رفتار سمیِ جنسیتی متمرکز شد.
این ریشهها کاملاً متفاوت از ریشههای مشهود در اکثر جوامع سفیدپوست و ثروتمند است، جایی که خشونت و تبعیض جنسیِ مردها امری عادی است. رسیدگی به نابرابری جنسیتی در محلهای کار حرفهای، مانند برنامههایی برای از بینبردن تبعیض جنسی در فرهنگ و شیوههای استخدام، مشتریان ویژهای در جوامع عمدتاً متشکل از طبقهی متوسط دارد. اما این راهحلها لزوماً جهانشمول نیستند ــ و قرار نیست که چنین باشند. شناخت و توجه به تفاوتهای فرهنگی و مادی در زندگی مردان و پسران برای اثربخشی تلاشهای معطوف به حل خشونت جنسیتی و نابرابری بخشی بسیار مهمی از مسئله است.
در نقد مردانگی، نباید پیوندهای سیاسی و اقتصادی را نادیده گرفت و مسئله را چنان ساده کرد که به نوعی بیماری فرهنگی تقلیل یابد. اگر هدف از کاربرد عبارت «مردانگی سمی» اشاره به عوامل حفظکنندهی مردانگی هژمونیک و تثبیت نابرابریهای جنسیتی است، باید در تعاریف و مرزبندیها بازبینی کرد و زمینههای طبقاتی، قومی و نژادی را در نظر گرفت.
[1] Connell, R.W. 2005. Masculinities. Sydney: Allen and Unwin. pp. 26, 37, 40, 218, 219, 233.
[2] Zevallos, Z. (2019, April 25). Raewyn Connell on Masculinities.
[3] Burn, S. M., & Ward, A. Z. (2005). Men's Conformity to Traditional Masculinity and Relationship Satisfaction. Psychology of Men & Masculinity, 6 (4), 254–263. https://doi.org/10.1037/1524-9220.6.4.254
[4] Connell and Messerschmidt, Hegemonic Masculinity: Rethinking the Concept, pp. 830-832.
[5] Kimmel, Michael, A War Against Boys?, In Michael S. Kimmel and Michael A. Messner )Eds.) Men’s Lives, 2013.
[6] Connell, R.W. 2005. Masculinities. Sydney: Allen and Unwin. pp. 26, 37, 40, 218, 219, 233.
[7] Hammarén, N., & Johansson, T. (2014). Homosociality: In Between Power and Intimacy. SAGE Open, 2014. https://doi.org/10.1177/2158244013518057
[8] Pleck, J. H. (1983). The Myth of Masculinity. The MIT Press.
[9] Leaper. C. (1991). Influence and involvement in children's discourse: Age, gender, and partner effects. Child Development, 62, 797-811.
[10] O’Neil, J. M. (2008). Summarizing 25 Years of Research on Men’s Gender Role Conflict Using the Gender Role Conflict Scale. The Counseling Psychologist, 36 (3), 358–445. https://doi.org/10.1177/0011000008317057
[11] Nelson, J. B. (1985). Male sexuality and masculine spirituality. Siecus Reports, 13, 4.
[12] Berkowitz, A. D. (Ed.) (1994). Men and rape: Theory, research, and prevention programs in higher education. San Francisco: Jossey-Bass.
[13] Cikara, M., Bruneau, E. G., & Saxe, R. R. (2011). Us and Them: Intergroup Failures of Empathy. Current Directions in Psychological Science, 20(3), 149–153. https://doi.org/10.1177/0963721411408713
[14] Kimmel, M. (2018). Healing from Hate: How Young Men Get Into―and Out of―Violent Extremism (First ed.). University of California Press.
[15] Gilligan, J. (1997). Violence: Reflections on a National Epidemic (1st ed.). Vintage.