تاریخ انتشار: 
1401/04/17

بازار دهشاهی‌ها در تهران، رپورتاژی از عجیب‌ترین بازار تهران

اسماعیل جمشیدی

bukharamag

اسماعیل جمشیدی شاید پرکارترین گزارشنویس تاریخ مطبوعات ایران باشد. در دهه‌ی ۱۳۴۰ و ۱۳۵۰، مجلاتی مانند سپید و سیاه، اطلاعات هفتگی، اطلاعات بانوان و مانند آنها از گزارشهای او بهره‌مند بوده‌اند. تعداد گزارش‌هایی که او نوشته، به صدها می‌رسد و به‌جرئت می‌توان گفت سوژه‌ای نیست که جمشیدی درباره‌ی آن ننوشته باشد. مجموعه‌ی گزارش‌های او درباره‌ی شخصیت‌های ادبی و فرهنگی ایران چند سال پیش به‌صورت کتابی منتشر شد و مورد استقبال قرار گرفت. نام این مجموعه عکس‌های دونفره است که درباره‌ی آن مطالب زیادی نوشته شده است. علاوه بر شخصیت‌ها، گزارش‌های او درباره‌ی مکان‌های مختلف نیز معروف است. در اینجا گزارشی را که او در سال ۱۳۴۶ درباره‌ی «بازار سید اسماعیل» تهران در مجله‌ی سپید و سیاه نوشته است، میخوانیم. فضایی که او از بازار سید اسماعیل ترسیم می‌کند، نه‌فقط فضای یک بازار بلکه فضای اجتماعی آن روزهای جنوب تهران است که این نشان‌دهنده‌ی ذوق روزنامه‌نگاری اوست.

 

  • آقا این دوربین چند؟
  • کیف شما را می‌خریم آقا...
  • توی کیف جنس چی داری آقا؟ هرچی باشه ما مشتری هستیم!

عکاس هاج‌وواج مانده بود. سه‌چهار نفر دلال یک‌دفعه دوروبرش را گرفته بودند و او مثل آدم‌های برق‌گرفته حرکاتی انجام می‌داد که به قول شعرا، بی‌وزن و قافیه بود. سعی می‌کرد یک‌جوری خودش را از دست این آدم‌های سمج خلاص کند. او متعجب و حیران مانده بود که در این بازار شلوغ و پرجمعیت که جای سوزن‌انداختن نیست، چرا این‌همه آدم دور او را گرفته‌اند. چرا می‌خواهند دوربین و کیفش را از او بخرند؟!

تازه از قیافه‌شان هیچ معلوم نبود که اگر واقعاً دوربین فروشی باشد، پول خرید آن را داشته باشند؛ چه اینکه به‌قصد شوخی و تجربه به یکی از آن دلال‌ها که بیشتر از دیگران اصرار داشت با او معامله کند، گفت:

  • دوربین را چند می‌خری؟

طرف که یک کیسه‌ی شکری کثیف و وصله‌شده روی دوشش انداخته بود، سیگار اشنو را از گوشه‌ی لب برداشت، به جیب گذاشت، بعد دوربین رولفلکس او را از دستش گرفت. نگاه خریداری به آن انداخت و با بی‌شتابی و لهجه‌ی مخصوص تهرانی‌های صددرصد خالص گفت:

  • ۲۵زار.

عکاس که از شنیدن این رقم پکی زده بود زیر خنده، دوربینش را محکم به روی سینه‌ی خود گرفت و دلال دیگری به‌اصطلاح میانجی شد و آمد که معامله را جوش بدهد.

  • خوب آقا سه تومن بده.

و بعد رو به رفیقش کرد و گفت:

  • غلام‌رضا بخر، بهت می‌گم بخر، می‌ارزه...

من در گوشه‌ای ایستاده، از تماشای این صحنه در خود فرو رفته بودم، تعجب و حیرت در صورت عکاس ما آن‌چنان رنگ انداخته بود که تاکنون نظیرش را ندیده بودم. من به این وضع آشنا بودم. ازآن‌گذشته، اکنون برای سومین بار بود که به این بازار می‌آمدم. دفعه‌ی اول به‌قصد کنجکاوی و به‌اصطلاح معروف فضولی؛ دفعه‌ی دوم مطالعه و برداشت مطلب؛ و دفعه‌ی سوم به‌اتفاق عکاس برای تهیه‌ی این رپورتاژ.

به خاطر آوردم اولین دفعه‌ای که وارد این بازار شدم، درست چهار روز پیش، خیلی خسته بودم. پس از کمی راه‌رفتن و گوشه‌وکنار میدان را دیدزدن، آمدم گوشه‌ای نشستم و به تماشای یکی از آن مردان خنزرپنزری پرداختم که دانه‌های کثیف تسبیح و قوطی‌های شکسته و اسباب‌بازی‌های پلاستیکیِ نیم‌سوخته‌ی ازرنگ‌وقیافه‌افتاده روی سفره‌اش پهن کرده و سر فروش آن با مشتری چک‌وچانه می‌زد.

چون بهعلت زیادراهرفتن خسته شده بودم، کفشم را از پا درآوردم اما کفش از پا درآوردن همان و هجوم دلال و واسطه‌ی کفش و کتشلوار بخر همان؛ که بالاخره مجبور شدم آنها را قسم بدهم که این کفش‌ها مال پوشیدن است و فروشی نیست تا دست از سرم بردارند.

و حالا حادثه‌ای نظیر آن برای همکار عکاسم پیش آمده بود. می‌خواستند دوربین و کیفش را بخرند که مجبور شدم به کمکش بروم و او را از دست دلال‌ها نجات بدهم.

مشکل بعدی ما عکس‌برداری بود. با آنچه که دیدیم، عکس‌برداری به‌آسانی ممکن نمی‌شد و ما برای این کار مجبور شدیم نقشه‌ای بکشیم که البته اجازه می‌دهید در این مورد چیزی نگوییم و آن را به‌حساب اسرار کارمان بگذاریم.

 

این بازار عجیب!

این بازار همه‌چیزش عجیب و حیرت‌انگیز است. حتی ممکن است برای خیلی از شماها باورش آسان نباشد ولی حقیقت این است که این بازار وجود دارد و درضمن تعطیلی‌بردار نیست. هر روز از شش صبح که هنوز آفتاب گیسوی طلایی‌اش را به روی زمین نریخته، جان می‌گیرد و همچون مار زخم‌خورده‌ای به جنب‌وجوش درمی‌آید و ۳هزار مرد و زن کاسب که اکثریت آنها پنجاه، شصت، هفتادساله و به قول صادق هدایت آدم‌های خنزرپنزری هستند، مشغول فعالیت می‌شوند.

من نمی‌دانم چرا از لحظه‌ای که وارد این بازار شدم و آدم‌هایش را دیدم، خنزرپنزری‌های صادق هدایت به خاطرم آمد و فکر می‌کنم که این پیرمردها با آن ریش و کلاه و چشمان مخصوصی که در گودی حفره‌مانند چشمانشان می‌غلتد و حرکات خاص دست‌وپا و نگاه آنها و خرت‌وپرت‌هایشان، از گروه همان مردان خنزرپنزری بوف کور هدایت هستند.

چون به‌علت زیادراه‌رفتن خسته شده بودم، کفشم را از پا درآوردم اما کفش از پا درآوردن همان و هجوم دلال و واسطه‌ی کفش و کت‌شلوار بخر همان؛ که بالاخره مجبور شدم آنها را قسم بدهم که این کفش‌ها مال پوشیدن است و فروشی نیست تا دست از سرم بردارند.

به هر صورت، این بازار در حدود ۳هزار نفر کاسب دارد که بعضی‌هایشان زن هستند و اجناس زنانه می‌فروشند. البته شما در خیلی از فروشگاه‌های تهران فروشنده‌ی زن دیده‌اید! اما آن زن‌ها با این زن‌ها خیلی تفاوت دارند. آنها جوان و خوشگل هستند، هر روز به آرایشگاه می‌روند، لباس آخرین مد می‌پوشند؛ اما اینها پیر هستند و عاری از زیبایی و شاید ماهی یکی‌دو بار بیشتر به حمام نمی‌روند. اما آنها کارگرند، اینها صاحب و مالک فروشگاه و تشکیلات خودشان. مثلاً سلیمه‌خانم ۶۷ سال دارد و ۴۲ سال است که در این بازار (بازار کهنه‌فروش‌ها) خستگی‌ناپذیر کار می‌کند. در گوشه‌ای از میدان نشسته و یک زیلوی بزرگ دارد که رویش چادر و پیراهن و رخت و لباس زنانه پهن کرده و مشتری را از هوا می‌قاپد. تازه اگر هم یکی بیاید با جنس‌هایش ور برود و دست‌آخر چیزی نخرد، زبان را می‌جنباند و فحش می‌دهد.

طرف هم ناراحت نمی‌شود. مثل اینکه عادت کرده است که از این حرف‌ها بشنود و تازه اگر خیلی گردنش کلفت باشد، یک چیزی می‌گوید؛ به حساب این به آن در! اما فکر نکنید مشتری به همین آسانی می‌تواند از دستشان در برود... اگر با سلیمه‌خانم معامله‌شان نشد، آن طرف زهراخانم مثل یک شیر مشتری را می‌قاپد. تازه اگر او هم نتوانست کاری بکند، زینت‌السادات و یا سیده‌خانم ببرهایی هستند که هیچ‌وقت بی‌لقمه دهنشان را نمی‌جنبانند. البته با همه‌ی اینها فکر نکنید این زن‌ها آدم‌های بدی هستند. نه، به خدا این‌طور نیست. آنها آن‌قدر صفا و صداقت و محبت دارند که نگو و نپرس. این‌طور حمله‌ی گازانبری‌کردن فقط به‌خاطر کاسبی است و تهیه‌ی نان و چای و شکم بچه‌هاست.

 

بازاری مثل همه‌ی بازارهای دیگر

فکر نکنید این بازار فقط اسمش بازار است و خصوصیات بازارهای دیگر را ندارد. برعکس، این بازار مثل همه‌ی بازارهای دیگر دلال و واسطه زیاد دارد. جنس وارد می‌کند، منتها نه از خارج کشور، بلکه از خود تهران، به‌طور محلی. هیاهوی این بازار در سه جبهه است. سه گروه و دسته در این بازار فعالیت دارند: دسته‌ی اول کسانی هستند که کالا وارد بازار می‌کنند. آنها در گوشه‌وکنار شهر توی کوچه‌پس‌کوچه‌ها با یکی‌دو تا کیسه‌ی شکری می‌گردند و اسباب‌اثاثیه‌ی کهنه و مستعمل خانه‌ها و مغازه‌ها را یا می‌خرند یا از توی ظرف آشغال کش می‌روند. دسته‌ی دیگر، خود بازاری‌ها هستند که توی میدان، محل و گذری دارند که جنس می‌خرند و می‌فروشند. دسته‌ی سوم، یک عده شهرستانی هستند که به «بیرون‌بر» معروف‌اند. آنها در این بازار اجناس مختلف را می‌خرند و به شهرستان‌ها می‌برند و به فروش می‌رسانند. حالا ببینیم کالا چیست؟

شما تاکنون حتماً کفش کهنه و یا دمپایی ابری کثیف و پاره داشتید که به‌علت مستعمل‌شدن و یا از ریخت‌وقیافه‌افتادن، از استفاده‌ی آن صرف‌نظر کردید و آن را به دور انداختید و یا به دوره‌گرد فروختید. دوره‌گردی که آت‌وآشغال‌های شما را به دست می‌آورد یا می‌خرد، از چهره‌های سرشناس این بازار است و به‌اصطلاح، واردکننده‌ی کالاست. این اوست که به کسبه‌ی آنجا جنس می‌فروشد.

در این بازار به جنس‌های رنگ‌ورورفته جلوه و جلا می‌دهند؛ دمپایی‌های ابری را که زود چروک می‌شود با آب می‌شویند و تمیزش می‌کنند، بعد آنها را روی زیلو و یا سفره می‌چینند، چند دقیقه‌ای نمی‌گذرد که یک مشتری دست‌به‌نقد می‌آید و آن را می‌خرد. مثلاً چند؟ چهار ریال یا چهار ریال و ده شاهی!

من با چشم خود دیدم که یک جفت کفش ابری را دو ریال فروختند. البته مشتری می‌خواست سی شاهی بخرد و برای ده شاهی کلی چک‌وچانه زد.

طرف دیگر بازار لحاف و تشک است. من که نتوانستم این لحاف و تشک‌ها را دست بزنم و بازشان کنم اما یک مشتری «بیرون‌بر» آمد و یک جفت آن را به قیمت هجده ریال خرید و تازه شش ریال هم از فروشنده تخفیف ویژه گرفت.

در گوشه‌ای از این بازار روی زیلوی پیرمردی مقداری آهن‌پاره دیدم و چند تا قوطی شکسته، رادیو آندریا، تلفن‌کن مال قدیم. با خودم فکر می‌کردم که این مرد چی می‌خواهد بفروشد یا کی می‌آید از او چیزی بخرد. تازه مگر چی دارد که بفروشد و یا چقدر می‌تواند کاسبی بکند و پول دربیاورد که با آن، چرخ زندگی‌اش لنگ نماند.

در همین وقت که داشتم راجع به این موضوع فکر می‌کردم، زنی آمد کنار زیلوی پیرمرد خنزرپنزری نشست. چادرش را جمع‌وجور کرد و به جست‌وجو در آهن‌پاره‌ها پرداخت و بالاخره چیزی شبیه کارد از توی آن بیرون آورد و قیمتش را پرسید.

  • عمو چند میدی اینو وردارم.

فروشنده کارد را از دست زن گرفت، لبه‌ی تیز آن را به روی ناخنش کشید که مثلاً خیلی تیز است و بعد گفت:

  • باجی، این کارد قنادیه. خیلی تیزه. ۵زار.

زن با صدای تمسخرآلودی گفت:

  • واخ واخ! ۵زار؟! مگه چه خبره؟ نوبرشو آوردی؟ مگه قحطیه؟ خیال می‌کنی اینجا شهر هرته؟

فروشنده پرسید:

  • خوب چند می‌خوای بخری؟

زن از روی زمین بلند شد، چادرش را باز کرد و بست و بعد خیلی بی‌اعتنا گفت:

  • سی شی...

مرد خنزرپنزری گفت:

  • خوب، ۲زار بده!

زن گفت:

  • نه، همان سی شی. بیشتر نمی‌ارزه.

و بعد راه افتاد که برود. فروشنده غرولند‌کنان گفت:

  • از اولش هم می‌دونستم که مشتری من نمی‌شی.

زنک سرش را برگرداند و با صدای درشتی چند جمله بدوبیراه گفت و رفت.

 

همه‌چیز کهنه

در تمام این میدان شلوغ و پرجمعیت یک قطعه جنس نو پیدا نمی‌شود. هرچه هست، کهنه و مندرس و پاره‌پوره و کثیف و اسمش هم سر خودش است؛ بازار کهنه‌فروش‌ها. حالا ببینیم در این بازار چه‌چیزهایی به فروش می‌رسد.

 می‌پرسید چطور در این بازار، بدون اصول بهداشتی، طبخ و فروش می‌شود. اما باید بدانیم در این قسمت از شهر بزرگ تهران مسئله‌ای که اصولاً مطرح نیست و به آن فکر نمی‌شود، همان بهداشت است.

اول بد نیست کاسب‌های این بازار را بهتر بشناسیم. فروشنده‌ها اکثراً مردهای پیر و مسن و با ریش و سبیل و کلاه می‌باشند. چند نفر زن هم هستند که چادر و پیراهن زنانه می‌فروشند. جوان‌های این بازار وارثین تجار اولیه‌ی این محل می‌باشند. جوان زیلوفروشی را دیدم که ادعا داشت دوازده سال است در آن بازار زیلو می‌فروشد. محلی که او زیلو می‌فروخت، مال پدرش بود؛ یعنی مردی که شصت سال در آن بازار سابقه‌ی کسب داشت و وقتی مُرد، شغل و محل کسبش به پسرش ارث رسید. زن فروشنده‌ای را دیدم که جانشین شوهرش شده بود. شوهر او ۴۵ سال در آن بازار مغازه داشت و وقتی می‌مرد، وصیت کرد که زنش به کسب‌وکار او در این بازار ادامه دهد.

 

پلو یک قاب دوزار

عجیب‌ترین جنس کهنه‌ای که در این بازار به فروش می‌رسد پلو است! بله، پلوی کهنه هم در این بازار به‌صورت «قاب» به فروش می‌رسد؛ آن‌هم قابی دوزار. و کسبه و خریدار بازار که با همه‌چیز کهنه سروکار دارند، وقتی گرسنه‌شان می‌شود، برای خوردن غذا به رستوران محل می‌آیند و یک قاب پلو دوزاری می‌خرند و می‌خورند. و حالا لابد می‌پرسید پلو کهنه را از کجا می‌آورند.

این پلو ته‌مانده‌ی غذای ظروف آشپزخانه‌ها و کافه‌رستوران‌های بالای شهر است که واردکنندگان آن برای آوردن به بازار آن را توی کیسه می‌ریزند. البته برای جمع‌آوری پلو گروهی در فعالیت‌اند و بعضی وقت‌ها تهیه‌ی کیسه‌ی غذا یکی‌دو روز طول می‌کشد. غذای کهنه را آقای مدیر رستوران که باز هم مردی است خنزرپنزری توی یک دیگ مسی کهنه روی چراغ پریموس می‌گذارد و آن را خوب گرم می‌کند. بعد مشغول فروش می‌شود.

شاید فکر کنید غذا پر از میکرب است و آدم‌ها را مریض می‌کند. می‌پرسید چطور در این بازار، بدون اصول بهداشتی، طبخ و فروش می‌شود. اما باید بدانیم در این قسمت از شهر بزرگ تهران مسئله‌ای که اصولاً مطرح نیست و به آن فکر نمی‌شود، همان بهداشت است.

روی میز یک پیرمرد خنزرپنزری میان خرت‌وپرت‌هایش چشمم به یک مسواک کثیف و شکسته افتاد. رفتم جلو از پیرمرد پرسیدم:

  • اینها چیه؟
  • مسواک.
  • به چه دردی می‌خوره؟
  • تمیزکردن دندانها.

و بعد، برای اینکه عملاً مرا با کار آن آشنا کند، یکی از مسواک‌ها را برداشت و به دندان کرم‌خورده و زردرنگ خود کشید و بعد درحالی‌که می‌خندید، گفت:

  • جوون بخر. اینارو ارزون میدم.
  • مثلاً چند؟
  • یکی ‌دوزار...

دستم لرزید و یک‌دفعه مسواک روی میز افتاد، پیرمرد خنزرپنزری به‌گمان اینکه از قیمت گران مسواک معامله‌مان نشد، قیمتش را پایین آورد و گفت:

  • خوب آقا، یکی ‌یک قرون بده. خوب، دو تا مسواک سی شی.

این دفعه پیرمرد کمر راست کرد و برای اینکه مرا جذب کند و جنسش را بفروشد، به تلاش افتاد. نمی‌دانم چرا یک‌دفعه دلم به درد آمد و بی‌اختیار یک سکه دو ریالی روی میزش گذاشتم و دو مسواک را برداشتم و چند قدم آن طرف تر در گوشه‌ای انداختم. در این بازار کاسب‌ها همه زن و بچه دارند. از یک فروشنده درباره‌ی مقدار فروش روزانه‌اش پرسیدم، گفت روزی شش تومان. گفتم استفاده‌ات چقدر است که خرج زن و بچه‌ات درمی‌آید؟ گفت سه‌چهار تومان. و من حیرت کردم از اینکه با چهار تومان چطور یک زن و شوهر و حداقل یکی‌دو تا بچه شکمشان سیر می‌شود.

چند ساعتی از جست‌وجویمان گذشت که حاجی وحیدی و حاجی ابوالقاسم‌خان، از بزرگان بازار، متوجه ما شدند و وقتی به خود آمدم، دورم را گرفته بودند. حاجی وحیدی که ۶۵ سال است توی آن بازار مغازه دارد، التماس دعا داشت که درباره‌ی آسفالت و آبادی بازار چیزی بنویسم. حاجی وحیدی می‌گفت:

  • روزهای بارانی تمام این دوسه‌هزار نفر کاسب غصه‌دار می‌شوند چون زمین تا زانو گل می‌شود و کاروکاسبی از رونق می‌افتد. دکتر امینی در زمان حکومت خود یک بار به بازار آمد و ما هر کاری کردیم که طرف‌های ما هم بیایند، نیامدند؛ گویا می‌خواستند نخست‌وزیر کهنه‌ای نشوند و حتی شنیدم گفته بودند هروقت کهنه شدم، به بازار کهنه‌فروش‌ها می‌آیم!

حاجی وحیدی زیلوفروشی داشت و همسایه‌اش لحاف و تشک و همه از مالیات ناله داشتند و شکایت از اینکه دستشان به جایی بند نیست و کسی حرفشان را نمی‌شنود. یک پیرمرد نعل‌بند از مقابلم رد شد و به‌خاطر اینکه متلکی گفته باشد، گفت:

  • آقا بنویسین ما نعل‌بندها گله داریم از اینکه اسب درشکه‌ها و ارابه‌ها را از شهر بیرون کردید و به‌جایش موتور آوردید!

اطرافیان زدند زیر خنده و برای «مش سیف‌الله» دم گرفتند. این مردم با همه‌ی گرفتاری‌ها و ناسازگاری‌های روزگار و شغل حقیرشان، عجیب خوش و بی‌غصه بودند. می‌گفتند، می‌خندیدند و من غم چندانی در چهره‌شان نمی‌دیدم. فقط یکی‌دو بار متوجه نگاه بی‌رمق پیرمردی شدم که با دست‌های استخوانی‌اش چند تا گیوه‌ی کهنه را مرتب می‌کرد و با صدایی که انگار از ته چاه درمی‌آید، نازش می‌کرد.

  • گیوه دارم، چه گیوه‌های خوبی...

گریه‌ام گرفت. مثل اینکه این پیرمرد مدت‌ها گرسنه و تشنه بود؛ از نگاهش این‌طور فهمیدم.

 

بنیان‌گذار این بازار

چند ساعتی جست‌وجو کردم تا کسی را پیدا کنم که درمورد بنیان‌گذاری این بازار اطلاعاتی در اختیار من بگذارد. به هرکه رجوع می‌کردم، چیزی می‌گفت. یکی عمر بازار را ۸۰ سال، یکی ۹۰ سال، یکی ۱۲۰ سال و یکی هم ۴۵ سال. خلاصه اینکه کسی دقیقاً بنیان‌گذار این بازار را نمی‌شناخت و بالاخره مجبور شدم به امامزاده‌ای بروم که بازار از آن گرفته شده بود. بازار سید اسماعیل یا میدان کهنه‌فروش‌ها نزدیک امامزاده اسماعیل بود و این امامزاده هم از نظر ساختمان، کهنه و فرسوده بود. متولی‌اش هم یک مرد خنزرپنزری بود با شال سبز که مرا راهنمایی کرد و شجره‌نامه‌ی امامزاده را در اختیارم گذاشت. در زیارت‌نامه نوشته بودند اسماعیل بن جعفرالتقی و توی امامزاده دری بود که به‌گفته‌ی متولی، ششصد سال از عمرش می‌گذشت. چند تا زن نحیف و لاغر هم به دور امامزاده می‌گشتند و معجزه می‌خواستند. یکی از آنها به حالت گریه می‌گفت:

  • یا امامزاده! نوه‌ام چند روزیه گریه می‌کنه، آرومش کن.

و بعد از متولی خواست که برایش کتاب ببیند که متولی گفت کار من نیست. نمی‌دانم، شاید ملاحظه‌ی مرا کرده بود!

مرد رنگرزی در صحن امامزاده با من برخورد کرد. او گفت:

  • در زمان صنیع حضرت (یاغی معروف و بزرگ) مغازه‌های این بازار سربازخانه بود. صنیع حضرت چندین صد نفر سرباز داشت که شب‌ها در آنجا می‌خوابیدند تا بالاخره تشکیلات او در زمان وزیر جنگی رضاخان تارومار شد و درنتیجه، یک عده دوره‌گرد که مدت‌ها پیش برای جمعیت سربازان جنس می‌آوردند، برای خودشان زیلویی پهن کردند و محل را به تصرف درآوردند و این وضع خریدوفروش از آن زمان شروع شد و رونق گرفت و هنوز هم ادامه دارد. دیدیم این هم برایمان تاریخ نشد و بالاخره از بازار بیرون آمدیم. سر خیابان یک اتوبوس شرکت واحد ایستاد و پارکابی خطاب به مسافرین اتوبوس که می‌خواستند پیاده شوند فریاد زد: «فروشگاه فرودسی کسی نبود؟!» لابد شما منظور آقای پارکابی را فهمیدید. بالاخره کسبه‌ی این بازار هم باید یک‌جوری تنهشان را به تنه‌ی بزرگان بزنند. مگر چه جنسی در فروشگاه فردوسی هست که در اینجا نیست؟!

 

برگرفته از مجله‌ی سپید و سیاه، شماره‌ی ۷۰۸، ۱ اردیبهشت ۱۳۴۶