مشعل آزادی دستبهدست میگردد، اما خاموش نمیشود؛ مروری بر «نامههای زندان» نسرین ستوده
DW
در کنج عزلت و زندان به رؤیاهایم پناه میبرم، رؤیای صلح و دوستی، عفو و بخشش، مهر و محبت و رؤیای برابری. رؤیای زیستن، بیهیچ تبعیضی. رؤیای آنکه کودکانمان، فارغ از قومیت و مذهب و جنسیت و هزاران تفکیک دیگر، در کوچه و خیابان با یکدیگر بازی کنند و قد بکشند و دانشگاه بروند، تحصیل بکنند و کار کنند. رؤیای روزی که برای گشودن درهای دانشگاه به روی جوانانمان مذهب آنان را مورد سؤال قرار ندهند. رؤیای روزی که یهودی و مسیحی و بهائی و زرتشتی و مسلمان با برابریِ کامل و در کنار هم زندگی کنند. به رؤیای عدم خشونت و استقرار قانون میاندیشم. به آزادیِ انتخاب پوشش زنان و انتخاب مذهب میاندیشم. به رؤیای پایان آپارتاید مذهبی میاندیشم، به اینکه هر زنی حق داشته باشد از تمامی سکوهای شهر بالا رود، بیآنکه داغ و درفشِ هیچ دادگاه و زندانی در انتظارش باشد.
(نسرین ستوده / بند زنان اوین / مرداد ۱۳۹۷)
مجموعهی نامههای زندانِ نسرین ستوده، که انتشارات آسو در ابتدای سال میلادی جاری به نشر آن همت گمارد، کتابی است پربرگ در امتداد سنتِ زنداننگاری در ایران. مجموعهای است مشتمل بر بیش از دویست نامه که عمدتاً از دو زندان اوین و قرچک نوشته شده[1] و بر برههها و برشهایی از تاریخ مبارزات مدنی در ایران پرتو میافکند.[2] مخاطب نامهها بسیار گستردهاند: از نیمای سهساله تا ریاست پارلمان اروپا؛ از مهوش شهریاری، زندانی بهائی، تا آریل دورفمن، نویسندهی شهیر شیلیایی. آنچه اما بیش از هرچیز این مجموعه را یکه میسازد این است که نامههای زندان در مرخصیِ درمانیِ ستوده و در دورهای منتشر میشود که هنوز مدت حبسِ نگارندهی نامهها به پایان نرسیده است. بهعلاوه، این نکته ارزش بازگفتن را دارد که صاحبِ نامهها، پیش از زندانیشدن، در مقام یک وکیل مستقل و عضوی از کانون مدافعان حقوق بشر، دالانهای دادگاههای عمومی و انقلاب را دائم پیموده، از پلههای دادگستری مدام بالاوپایین رفته، مدرس کارگاههایی دربارهی حقوق افراد در هنگام بازجویی بوده،[3] جزوهای در تعریف «جرم سیاسی» نوشته و فیالجمله به زیروبم مسائل زندان و حقوق متهم و زندانی آشنایی و اشرافی بسزا داشته است. ازاینحیث نامههای زندان مجموعهای سرشار، خواندنی و سودمند است که بر وزن و غنای ادبیات زندان در ایران میافزاید. آنچه در پی میآید مروری است نسبتاً کوتاه بر این نامهها.
***
وقتی نلسون ماندلا در زندان نامه مینوشت، خوب میدانست که تنها شمارِ کمی از آنها به دست مخاطب میرسد. بسیاری از نامههایش را مسئولان زندان به بیرون نمیفرستادند. بااینحال، بهندرت اثری از خشم و حتی ناامیدی در نامههای ماندلا دیده میشد. واتسلاو هاول نیز، که بهدقت و وسواس حساب شمارهی نامههای خود را داشت، واقف بود که بعضی از نامههایش به مقصد نمیرسند. با این وصف، کمتر اثری از خشم و یأس در نامههای او به چشم میآید. او در نامههای خود از فشارهای وارده در زندان نیز چیزی نمینوشت و از مصائبِ کارهای شاقی مثل جوشکاری و رختشویی حرفی به میان نمیآورد. او گاه، با خونسردیِ تمام، فهرست مرتبی از اقلام موردنیاز را به اولگا، همسرش، سفارش میداد که بعضاً چیزهایی لوکس مثل سیگار برگ[4] و بُرس برای مالشدادن بدن[5] در آن به چشم میخورد. او در نامههای خود خونسردی را تا آنجا میرساند که در ضمنِ یکی از نامهها مقالهای کوتاه دربارهی ویژگیهای «چای» نگاشت![6] گاه خوانندهی نامههای هاول خیال میکند که گویی او به سفری طولانی رفته است و حالا، لمیده بر صندلی راحتی، اقلام موردنیازش را فهرست میکند. خودِ او در نامهای همین موضوع را به اولگا القا میکند: «... باید بتوانی یک زندگی عادی را بهخوبی اداره کنی؛ انگار که من به سفر رفتهام.»[7]
شاید تنها گلایهی او این بود که اولگا دیربهدیر نامه مینویسد و مختصر مینگارد.
همین آرامش و طمأنینه، اغلب، بر نامههای زندان نسرین ستوده نیز حکمفرماست. او نیز به دخترش مهراوه مینویسد: «فکر کن مامان به یک مسافرت خارج از کشور رفته و کمی دیر کرده.»[8]
بعضی از نامههای او نیز هرگز به مقصد نمیرسند.[9] بااینحال، او نیز خونسردیِ خود را حفظ میکند و نامههایش را با علاقهی تمام مینگارد. گاه رخدادی واحد را با حوصله در سه نامهی جداگانه برای همسر، دختر و پسرش بازمیگوید.[10]
همانطور که تیم آدامز، تحلیلگر نشریهی گاردین، اشاره میکند، به نظر میآید که ماندلا و هاول با حفظ آرامش و طمأنینه راهبردی مشابه را در پیش گرفتهاند: زیستن در حقیقت. یعنی چنان زندگی کنی که گویی خودکامهای وجود ندارد. طوری زندگی کنی که انگار آزاد هستی، نه آنطور که شرایط موجود ــ در اینجا، زندان ــ بر تو دیکته میکند. همانطور که آدامز مینویسد، ماندلا در نامههایش بهشدت میکوشد تا نقش خود را در مقام همسر، پدر، دوست و... ایفا کند، طوریکه گویی فردی آزاد است نه زندانی. ازقرارمعلوم، ستوده نیز همین شیوه را در نگارش نامههای زندان در پیش گرفته است. او در مقام همسر، مادر، خواهر، وکیل و... طوری مینویسد که گویی آزاد است، تا آنجا که به نظر میرسد او از مجرای کلماتْ مهار زندگیِ بیرون را نیز تا اندازهای در دست دارد. حتی گاه زمام عواطف منفی، مثل حسِ افسوس و حسرت، را نیز در مشت خود میگیرد. برای مثال، وقتی از خاطرات خوشِ خود با خانوادهاش مینویسد بیش از آنکه حسی حسرتمندانه را القا کند، امید به تکرار دوبارهی آن لذت را در دل مخاطب برمیانگیزد: نظیر رفتن به استخر،[11] خوردن کیک پرتقالی در زمستان،[12] درستکردن آدمبرفی،[13] رفتن به تئاتر[14] و بازدید از کتابفروشیها[15] و گالریهای نقاشی.[16]
درمقابل، او از عواطف مثبت لگام برمیدارد. از همان نامهی نخست پیداست که ستوده این رویکرد، یعنی گزینشِ عواطف مثبت به جای عواطف منفی، را آگاهانه به کار میبرد، چنانکه به دخترش مهراوه مینویسد: «از سبد سلامهایم نگرانیها، دلتنگیها و اشکهایم را برمیدارم تا سبدم سرشار از سلام و سلامتی برای تو و برادر عزیزت باشد.»[17]
نسرین مینویسد: «آخرین وسوسهی مسیح هر روزِ خدا همراه زندانیای است که فکر میکند باید مدتی طولانی را در زندان بگذراند.»
ستوده طنز را نیز اینجاوآنجا چاشنی نامههایش میکند، حالتی روحی که بهکلی با روزهای پُرملال زندان در تضاد است و نشان از روحیهی متفاوتِ نویسندهی نامهها دارد. ستوده در نامهای به نیما، پسر خردسالش، به شوخی مینویسد: «فقط شیطونی یادت نره تا من برگردم...[18] امیدوارم حالت خوب بشه زود و در شیطونیهایی که میکنی موفق باشی و حسابی شیطونی کنی.»[19]
در ویدئوی کوتاهی که از ملاقات کابینی گرفته شده، نسرین از ورای شیشهی کابینِ ملاقات با نیما شوخی میکند. این صحنه نیز جلوهای از همان رویکرد را نشان میدهد: او گونهی فرزندش را طوری میکِشد و مثلاً میخورَد که گویی شیشهای در بین نیست.
همسرش، رضا خندان، نیز در نامهای که به او مینگارد این تداوم، این پیوستگیِ هویت و باهمبودن، را تقویت میکند. او در نامهای به نسرین مینویسد: «دستت درد نکنه، چقدر پلیور قشنگی بافتی و چقدر رنگهای قشنگی استفاده کردی. زمستان و پاییز میپوشمش. اینطوری احساس خواهم کرد که همیشه پیش هم هستیم.»[20]
در جای دیگر نسرین فضای زندان را به گذشته متصل میسازد و بر شکاف میان اسارت و آزادی پل میزند: «مهراوهی عزیزم، امروز دوشنبه است و اینجا حسابی برفی است. صبح که از خواب برخاستم و چشمم به بیرون افتاد دیدم زمین سفید شده. یاد آدمبرفیهایمان افتادم. یاد روزهایی که با هم آدمبرفی درست میکردیم.»[21]
درعینحال، او به ذکر خاطره بسنده نمیکند و پیش از آنکه حسرت و افسوسِ روزهای گذشته در ذهن دخترش ریشه بزند، بلافاصله مینویسد: «دوباره با هم آدمبرفی درست میکنیم. کلی حرف باهات دارم که باید با هم بزنیم. دوباره با هم پاساژ ارغوان برویم. دوباره پارک برویم و دوباره آدمبرفی درست کنیم. بالاخره آن روز از راه میرسد.»
او در دالان تخیل، با عبور از دورهی حبس، به آینده راه میگشاید. و بدینترتیب، آتش امید را در قلب خانواده زنده نگه میدارد.
حتی گاه پیش میآید که نسرین نقش خود بهعنوان زندانی را کاملاً بر هم میزند و روال بازی را وارونه میسازد. از جمله، او در سربرگِ فُرمِ نامهی زندانی (فُرمِ مددجو) مینویسد:
«نام: نسرین
نامخانوادگی: ستوده
سابقهی کیفری: دلم برات تنگ شده!
موضوع درخواست: خیلی دوسِت دارم.»[22]
درحالیکه، بر حسب قاعده، زندان باید از زندانی «انسانیتزدایی» کند، هویتش را محو نماید و او را از مِهر تهی گرداند، این خودِ زندانی است که از برگهی مددجو «حبسزدایی» میکند و آن را به یک مِهرنامه بدل مینماید، نوعی دگرگونیِ تمامعیار که استعارهی باستانیِ تبدیل آتش به گلستان را تداعی میکند. یا تبدیل بحران به فرصتی طلایی.
در جایی دیگر، در اقدامی ابتکاری، «درب ورودیِ محترمِ زندان قرچک» را خطاب قرار میدهد و ناملایمات زندان یادشده را با زبانی ملایم و طنزآلود باز میگوید. بهاصطلاح، به در میگوید تا دیوار بشنود. در ابتدای همین نامه است که به «درب ورودی» مینویسد:
نظر به اینکه بر من، بهعنوان یکی از زندانیان این زندان، ثابت شده است دیوارها و درب ورودی این زندان وظایفشان را تماموکمال انجام میدهند و شما نیز بهعنوان درب ورودی، هر روز بارها و بارها بازوبسته میشوید تا زندانیان بیشتری را در این طرف درب ورودی جای دهید، لذا فعلاً مصلحت را در آن دیدم تا برای شما نامه بنویسم.[23]
بااینحال، نامههای نسرین، سربهسرْ امید و مطایبه نیست، زیرا او فقط یک زندانی نیست. نسرین مادرِ دو فرزند نیز هست که یکی از آنها هنگام بازداشت مادر هنوز تولد سهسالگیاش را جشن نگرفته بود، آنقدر کوچک که حتی معنای اتهام و زندان را درست نمیفهمید، آنقدر که نسرین در دومین نامهاش از زندان به او مینویسد: «تو... آنقدر معصومی که نمیتوانم برایت بگویم از کجا نامه مینویسم.»[24]
و در همان نامه بهتلخی مینگارد:
نیمای عزیزم، در طول شش ماه گذشته دو بار بهشدت گریستم. بار اول در سوگ پدرم بود که از عزاداری و سوگواری نیز محروم بودم و بار دوم همان روز بود که نتوانستم با تو به خانه برگردم و وقتی به سلولم برگشتم بیاختیار و بلندبلند گریستم.[25]
سپس در یکی از نامههایش، که در نیمهشب، آنگاه که لشکر خیال به ذهن هجوم میآورد، چالش و دلمشغولیِ خود را با همسر خویش در میان میگذارد: «بارها از خود پرسیدهام: آیا بیرون مفیدترم یا اینجا؟ اصلاً میدانی، زندانی همیشه از خود سؤال میکند آیا کارم درست بوده است یا نه؟ آیا راه دیگری وجود داشته است یا نه؟»[26]
نسرین در همین نامه، که در اواخر سال نخستِ حبس اولش (مرداد ۱۳۹۰) نگاشته، از کتاب آخرین وسوسهی مسیح، نوشتهی نیکوس کازانتزاکیس، نویسندهی چیرهدست یونانی، برای بازگفتنِ چالش خویش الهام میگیرد.
اما آنچه همهی تردیدها را در من میسوزاند و خاکستر میکند رؤیایم است، رؤیایی که چندان دور و دستنیافتنی نیست. رؤیایی که دیگران در پایش جان باختند تا به وجودش آوردند، قانون و عدالت و «عدالتخانه» را.
در آخرین وسوسهی مسیح روح ابلیس در یک لحظه «چشمانداز فریبآلود زندگی آرام و دلنوازی» را بر مسیح میگشاید. مسیح، در عالم خیال، میبیند که زندگی آسودهای را برگزیده، عیالمند شده و از دنیا کام گرفته است. در شیرینیِ این خیال است که با خود میگوید: «راستی را که نجات دنیا دیوانگی بوده است و فرار از محرومیتها و شکنجهها و صلیب چه لذتبخش!» این آخرین وسوسهای بود که در لحظهای کوتاه بهسراغ منجی آمد تا لحظات واپسینش را پریشان سازد. ناگهان اما مسیح سرش را بهشدت تکان میدهد، پلک میگشاید و میبیند که نه! اینهمه فقط خیال بوده. آنگاه سپاس میگوید خدای را که خائن و پیمانشکن نبوده و از عهدهی مأموریتی که خداوند بر دوشش نهاده بود برآمده است. «او به اوج ایثار رسیده بود: به صلیبْ چهارمیخ شده بود.»[27]
نسرین مینویسد: «آخرین وسوسهی مسیح هر روزِ خدا همراه زندانیای است که فکر میکند باید مدتی طولانی را در زندان بگذراند.»[28]
حتی در دورهی دوم حبس نیز این وسوسه دست از سرش برنمیدارد، آنجا که همدلانه به دخترِ آزردهخاطرش مینویسد: «گاهی با خودم فکر میکنم، کاش این کارها را شروع نمیکردم، اما باز هم معلوم نیست که زندگی بهتری در انتظارمان بود.»[29]
البته نسرین این جمله را درست روزی مینویسد که طبق نامهی او (۱ دی ۱۳۹۸) رفتار یکی از مأموران زندان ملاقات او و خانوادهاش را خراب کرده، آنهم روزی که میخواستند آجیل شب یلدا را در سالن ملاقات همگی دور هم بخورند.
نسرین در نامهای دیگر سعی میکند همانند کازانتزاکیس چشماندازی متفاوت از زندگی خویش را در برابر فرزندانش، که اینک چند سالی رشد کردهاند، به تصویر کشد، زندگیای که میتوانست با چشمبستن بر مصائب دیگران و مشکلات موکلینش در پیش گیرد. در اینجا نسرین سعی میکند که قوهی نقد و داوریِ فرزندانش را به حرکت در آورد و آنان، خود، در مقام اخذ نتیجه و انتخاب بربیایند و به داوری بنشینند. او مینویسد:
از طرف دیگر، مطمئن نیستم اگر هیچ کاری جز بزرگکردن تو و خواهرت نمیکردم، تو از من نمیپرسیدی «مادر، برای اینکه ما در جامعهای بهتر زندگی کنیم چه کاری کردی؟ چرا کاری نکردی؟» مطمئن نیستم اگر برایت تعریف میکردم که چگونه باید شاهد اعدام کودکان، اعتراض زنان، اعتراض مخالفان و دگراندیشان و سرکوب آنها میماندم و سکوت اختیار میکردم، و در زیستنی دیگر، اینگونه عمل میکردم، آنگاه «تو»، پسر عزیزم، و خواهر خوشگلت لب به شکوه و گلایه نمیگشودید. پس من راهی را انتخاب کردم که وجدان بشریام آن را برگزید، به این امید که انتخابِ شما نیز آن را تأیید کند.[30]
بااینهمه، در نامههای او این تردیدها مانند ابرهای بهاریْ گذراست و او هر بار بر این وسوسهها، بر این تردیدهای ذهنفرسا، بر این ای کاشها و میشدها و میتوانستمهای روحآزار فائق میآید: «اما آنچه همهی تردیدها را در من میسوزاند و خاکستر میکند رؤیایم است، رؤیایی که چندان دور و دستنیافتنی نیست. رؤیایی که دیگران در پایش جان باختند تا به وجودش آوردند، قانون و عدالت و «عدالتخانه» را.»[31]
رؤیای او رشتهای دراز است که او را وارث کسانی میسازد که سودای تأسیس «عدالتخانه» داشتهاند. زنجیرهای بلند از مبارزان راه عدالت، فعالان مدنی و وکلایی که بر سر این رؤیا جان باختهاند، تنگنای حبس دیدهاند یا جلای دیار کردهاند. بدینترتیب، نسرین اکنونِ رنجآور خود را در قاب گذشتهای غنی و سنتیِ ارزشمند جای میدهد و بدین شکل رنج خود را هم معنادار میسازد هم تحملپذیر.
او اما در گذشته درجا نمیزند. در جایجای نامههای خود پایوَرزیاش در زندان را به رسالتی بینالمللی و به زنجیرهای از مبارزات بههمپیوستهی عدالتخواهانه مرتبط میسازد که نسلبهنسل تداوم مییابد و پایان نمیپذیرد. در نظر او، عدالتجویی همچون «مشعلی» است که دستبهدست میگردد، تغییر جغرافیا میدهد اما خاموش نمیشود. ستوده در نامهای خطاب به رئیس پارلمان اروپا مینگارد:
کافی است به خاطر داشته باشیم حوالی سالهایی که مبارزات پیگیر مارتین لوتر کینگ در اعتراض به تبعیض نژادی میرفت تا به ثمر بنشیند، در نقطهای دیگر از دنیا نلسون ماندلا در مبارزه با تبعیض نژادی قریب سه دهه حبس را آغاز کرد و در سال آزادی وی در قارهای دیگر زنی مبارز در برمه که اکنون میانمار نامیده میشود به جرم آزادیخواهی قریب دو دهه حبس را تجربه کرد. اکنون در سالهای مقارن با آزادیِ آنگ سان سوچی، آزادیخواهان ایرانی به جرم آزادیخواهی و استفاده از روشهای کاملاً مسالمتجویانه روانهی حبسهای طولانیمدت شدهاند. اینها همه نشان از یک حقیقت دارد: مشعل آزادی دستبهدست میگردد، اما خاموش نمیشود.[32]
ستوده با بهرهگیری از تمثیل مشعل یا «شعله» در درازنای زمان به پیش میرود، بهسوی نسلهای آینده. او در بحبوحهی اعتصاب غذای خود در تابستان ۱۳۹۹ خطاب به آریل دورفمن، نویسنده و کنشگر پرآوازهی اهل شیلی، مینویسد:
... با خود میاندیشیدم که این راه را کسانی چون تو و آنجلیکای عزیز و فرزندتان که در این انسانیت سهمی داشته است هموار کردهاید تا شعلهی حیات را به من و ما در نقطهی دیگری از جهان بسپارید. همچنانکه شما نیز شعلهی زندگی را از کسانی دیگر گرفتهاید. و من در اینجا، در باشگاه ورزشیِ بند زنان که در مجاورت محل تلفن ماست، با خود عهد میبندم که از این شعله مراقبت کنم و آن را به دیگرانی که نمیدانم در کجای دنیا خواهند زیست بسپارم.[33]
بدینسان، چشماندازی که نسرین پایوَرزیِ خود در زندان را در آن جای میدهد استقامتش را سازنده، لحظات رنجآورش را معنادار و امیدش را منطقی و متکی به پشتوانهای تاریخی میسازد. با استفاده از همین چشماندازِ فراختر از حبس و زندان است که او از «کابوس قضاوت فرزندان»[34] نیز رهایی مییابد. نسرین از روز نخست بازداشت به حقوق فرزندانش میاندیشید. و هر روز «در جدال با خویشتن» از خود میپرسید که آیا حقوق کودکانم را رعایت کردهام؟[35]
پیشتر، قبل از آنکه زندانی شود، هر بار که از دادگاه کودکانِ آزاردیده به خانه میرسید فرزندانش را بیشازپیش در آغوش میفشرد. دلیلش را نمیدانست. اما چنانکه خود مینویسد احتمالاً میخواست از این طریق آزار کودکان قربانی را جبران کند.[36] اکنون نیز رنج کودکانِ خود را رنج تمام کودکان میبیند و سخت باور دارد تا زمانی که حقوق تمام کودکان استیفا نشود، کودکان او نیز، حتی در کنار مادر، به حقوق خویش نخواهند رسید.
بااینحال، او میداند که مسیری که برگزیده راه پرپیچوخم و طولودرازی است. آنچه او را در این جادهی سنگلاخْ دلشاد میسازد نه رسیدنِ آنی به هدف بلکه نفْسِ قدمبرداشتن در مسیر آن است. بهاعتباری، همان زیستن در حقیقت:
اما بگذار بگویم در مسیر طولانی آزادی و عدالت، هر جای آن که قرار گرفته باشم، چه فاصلهی زیادی با آزادی و عدالت بیرونی داشته باشم و چه نداشته باشم، این را میدانم که در مسیر آزادی و عدالت قرار دارم. همین مرا بس.[37]
و از همین رو است که مینویسد:
... اگر روزی حکومتی پروانهی وکالت را از من بگیرد، شرافتم را که با هیچ حکمی نمیتواند بگیرد. همان مرا بس!... من، بی پروانهی وکالت یا با پروانه، به این احکام معترضم. اعتراض به احکام ناعادلانه نیاز به پروانهی وکالت ندارد. به آنها بگو پروانهام را از من بگیرید، عدالت را نه![38]
ازقرارمعلوم، زندان نیز نتوانسته پرانتزی در میان مبارزات بیوقفهی او باز کند، چنانکه مینویسد: «نمیتوانم به امید آزادی دست از اعمال مثبت بکشم... باز هم تأکید میکنم که چشمبهراه آزادیام نباشید تا بتوانم آزادانه کار کنم.»[39]
استمرار مبارزه، ثبات عقیده، عزم راسخ و ترجیح زیستِ معنادار بر زندگی عافیتطلبانه ویژگیهایی است که در گوشهگوشهی نامههای زندان به چشم میآید. افزون بر این، کلماتِ نسرین ستوده بر انسانباوری، بردباری، نزاکت، قانونمندی و عدالتجوییِ او گواهی میدهند، صفاتی برجسته که آن را حتی از قفسبانان خود نیز دریغ نمیدارد.
[1] برخی نامهها از بیرون از زندان نوشته شدهاند. نویسندهی بیشتر این نامهها رضا خندان، همسر نسرین، ستوده است.
[2] این نامهها دو مقطع از تاریخ، اسفند ۱۳۸۹ تا شهریور ۱۳۹۲ و تیر ۱۳۹۷ تا تیر ۱۴۰۰، را در بر میگیرند. بدیهی است که این نامهها دورهی بازجویی و حضور ستوده در سلول انفرادی را پوشش نمیدهند. گرچه از خلال نامههای دیگر میتوان روزنهای به آن دورههای بیمکاتبه نیز باز کرد.
[3] بنگرید به: منصوره شجاعی (۱۳۹۹) روایتهایی از زندان. آمریکا: نشر آسو، ص۹.
[4] واتسلاو هاول (۱۳۹۸) نامههایی به اولگا. ترجمهی فروغ پوریاوری، تهران: نشر ثالث، ص۹۶.
[5] همان، ص۱۰۸.
[6] همان، ص۱۷۷.
[7] همان، ص۴۰.
[8] نسرین ستوده (۱۴۰۱) نامههای زندان. آمریکا: نشر آسو، ص۹۳.
[9] همان، ص۱۲.
[10] برای نمونه بنگرید به:
همان، صص۳۵۳، ۳۵۴ و ۳۵۵.
[11] همان، صص۱۹۰ و ۲۰۷.
[12] همان، ص۱۲۲.
[13] همان، صص۱۰۰ و ۳۰۲.
[14] همان، ص۳۳۲.
[15] همان.
[16] همان.
[17] همان، ص۲۵.
[18] همان، ص۱۷۰.
[19] همان، ص۱۹۷.
[20] همان، ص۸۵.
[21] همان، ص۱۰۰.
[22] همان، ص۱۹۷.
[23] همان، ص۴۱۴.
[24] همان، ص۱۹.
[25] همان، ص۲۰.
[26] همان، ص۲۵.
[27] نیکوس کازانتزاکیس (۱۳۶۲) آخرین وسوسهی مسیح. ترجمهی صالح حسینی، تهران: نیلوفر، ص۹.
[28] نامههای زندان، ص۲۵.
[29] همان، ص۳۵۴.
[30] همان، ص۲۰۲.
[31] همان، ص۲۵.
[32] همان، ص۱۷۵.
[33] همان، صص۳۸۰-۳۸۱.
[34] همان، ص۱۶.
[35] همان، ص۱۵.
[36] همان، ص۱۷.
[37] همان، ص۲۷.
[38] همان، ص۲۹.
[39] همان، ص۵۰.