نغمهی قاهره
washingtonpost
«همانگونه که چندان خبر تازهای نیست
و هیچ خبری، خبر خوش نیست
همانگونه که جنگ تمام شده است. حالا چند دهه است که تمام شده است.»
نه ساکت اما بسان سکوت، سرودهی ویکتوریا آدوکوی بالی
قاهره. از بالکن آپارتمان والدینم در طبقهی هفتم کفترها را نگاه میکنم که درست مثل شهرِ دیوانهواری که زیر پای آنهاست، در حرکتاند و شیرجه میزنند. قاهره همچون غرّشی بیامان است. رگباری از بوق ماشینها، موتورسیکلتهایی که با عجله در حرکتاند و میغرّند، و دستهدسته سگهای خیابانی که پارس میکنند، غرولند سر میدهند و در تعقیب کوچه پسکوچههای شهرند. شهر مدام در همهمهی صدای خراشیدن است، حفاری، سنگتراشی، دستفروشانی که برای فروش جنسِ خود فریاد میزنند، هواپیماهایی که نزدیک به زمین در حال حرکتاند. هوا مه غلیظی از شن و ماسه است، تنیده در دود.
ترانهای دربارهی قاهره هست که مادرم عاشق آن است. ترانه اینجور شروع میشود: «این قاهره است. ساحره، افسونگر، پرهیاهو، بیخواب، بیسرپناه و بیشرم». تمام متنِ این ترانه در وصف عشق به این شهر است و لطافت پیچیدهی تمام ناممکنهایش و همهی اینها در وصف این شهر درست است.
مادرم. در تاریکی، روی تخت مادرم دراز کشیدهام و سرم را روی پای او گذاشتهام. آخرین بار یک سال و نیم قبل، در تابستان ۲۰۲۱، اینجا بودم؛ حالا تقریباً اواخر دسامبر ۲۰۲۲ است. تاریکیِ اتاق به درخواست من است؛ از وقتی رسیدم سردرد دارم و دارم سعی میکنم که سردرد را چاره کنم. شمعی روشن کردیم و به آهنگی از اریک ساتی گوش میدهیم و مادرم موهایم را نوازش میکند. مادرم زنی است که عاشق چیزهای خاص و فراوانی است: انبه، شکلات سفید، بلال کبابیِ شیرین و خشک و نیمسوز. و ما. وقتی بچه بودم، مادرم با آن صلابت و کارایی و گرمای وجودش، میتوانست همهی چیزهای ترسناک را دور کند.
حالا مادرم به من از چیزهایی میگوید که در حال فروپاشی است. با صدای آرامی دربارهی قوانین تازهی بانکی میگوید، بیارزش شدن مدام پوند مصر، مغازههای خالی از اجناس، تورم قیمت کالاهای اساسی که دیگر تابع هیچ منطق و شناختی نیست. در صدای پیانو و شعلهی شمعی که میسوزد، به مادرم گوش میدهم.
۱۱ فوریه، ۲۰۱۱. واقعاً نزدیک به ۱۲ سال گذشت؟ آن روز من و مادرم، در تظاهراتی در مقابل ساختمان عظیم رادیو و تلویزیون دولتی شرکت کرده بودیم. یک روز قبل، حسنی مبارک در سخنرانی گفته بود که از قدرت کنارهگیری نخواهد کرد. ما در میان صدها هزار معترض دیگر به اعتراض علیه این وضعیت ادامه میدادیم. با تمام وجود شعارهایمان را فریاد میزدیم: «نان، آزادی، عدالت اجتماعی، کرامت انسانی! مردم خواهان سقوط این رژیماند!»
من و مادرم تصمیم گرفتیم که به خودمان استراحتی بدهیم. بالاخره توانستیم یک تاکسی پیدا کنیم. اواخر بعدازظهر بود؛ آفتاب لابد کماکان در آسمان میتابید. در تاکسی نشسته بودیم و به رادیو گوش میدادیم، ناگهان اخبار عادی قطع شد تا اعلان ویژهای پخش شود. صدای عمر سلیمان، معاون رئیسجمهور و مردی که همیشه در سایه بود، پخش شد: «حسنی مبارک، رئیسجمهور مصر، تصمیم گرفت که از سمت ریاستجمهوری کنارهگیری کند…».
یادم میآید که یکدیگر را در آغوش گرفتیم، انگار چیزی در وجود ما گشوده شد. یادم میآید که زبانم بند آمده بود، یادم میآید که رانندهی تاکسی با صدای بلند دعا میکرد و خدا را شکر میکرد، یادم میآید که آن خویشتنداریِ همیشگی در صدای مادرم شکست، با اشک شوق به راننده گفت: «برگردیم، لطفاً ما را به میدان تحریر برگردان!»
رؤیا. در کودکی و نوجوانی، صدای اخبار همیشه از تلویزیونِ خانه بلند بود. مادرم یکی از اولین فارغالتحصیلان گروه روزنامهنگاریِ دانشکدهی ارتباطات جمعی در دانشگاه قاهره در سال ۱۹۷۵ بود. او در دوران زمامداریِ جمال عبدالناصر بزرگ شد: در روزگار آرمانهای والا و رؤیاهایی که در دسترس به نظر میرسید. چه کسی میگفت آدم بدبین، همان آرمانخواهِ دیروز است که سرخورده شده؟
وقتی بهار عربی در سال ۲۰۱۱ رخ داد، حس میکردم که این برای مادرم شانسی دوباره است تا به رؤیایی قدیمی که از مدتها قبل مدفون شده مجال دهد. وقتی که بهار عربی رخ داد ۲۷ ساله بودم. سی سال بود که حسنی مبارک در قدرت بود. همهی عمرم اوضاع یکسان بود: طمع، فساد، سرکوب، بیرحمی، رکود، بیتفاوتی. و بعد رؤیا به سراغ ما آمد و ما همه به سویش خیز برداشتیم.
مادرم دیگر تلویزیون تماشا نمیکند. در سالهای اخیر تمام صداهای مستقل در تلویزیون را خفه کردند، آنچه باقی مانده کابارهای از آدمهای وراج است. در اتاق نشیمن، از صبح زود تا پاسی بعد از نیمهشب، تلویزیونِ خانه روشن است.
پدرم. برای صبحانه بشقاب بزرگی فول (صبحانهی رایج در مصر) برایم آماده کرد. کنارش ظرفهای کوچک پر از خیار خرد شده، گوجهفرنگی، شاهی و زیتون و دو قرص نان بلدی (baladi) چیده بود. نان تخت در مصر با جاهای دیگر فرق دارد: روی نان سبوس میپاشند، لایهی بالاییِ نان نازک و برشته و لایهی زیرین نرم و ترش است. نان را بو کردم، آن رایحهی شیرین و بوی غلات، اولین نان بلدی که بعد از مدتها میدیدم. پدرم مثل همیشه پرسید که مزهی فول چطور است، هر صبحی که اینجا هستم این سؤال را میپرسد و هیچ چیزی جز تعریف از دستپختش را قبول نمیکند.
پدرم به من میوه میدهد، برایم از نانوایی کلوچهی خرمایی میگیرد. برایم پرتقال میآورد و ترشی و بادامزمینی. به صورتش خیره میشوم، نفسم را در سینه حبس میکنم و هم میخواهم و هم نمیخواهم که تغییرات او را دنبال کنم. حالا شقورقتر از قبل راه میرود، ظاهراً دیگر بیشتر از دو بار در هفته از خانه بیرون نمیرود. جمعهها پیادهرویِ مختصری میکند و برای نماز جمعه به مسجد میرود، یک روز در هفته هم به نانوایی و بقالی میرود تا نان بخرد و میوه و سبزی. یا در صورت لزوم، چند مایحتاج دیگر ــ پنیر، عدس، زیتون، چای سیاه ــ از مغازهی بغل خانه بخرد. روزگاری سیگار همراهِ همیشگیِ پدرم در این رفتوآمدها بود، بیشتر عمرش سیگاری بود. اما شش سال پیش بعد از عمل پیوند کلیه، بالاخره سیگار را ترک کرد.
پدرم روایتگری را دوست دارد و روایتهایش را از دلِ هر چیزی در دور و اطراف زندگیاش، که حالا کوچک شده، و از مکالمات تلفنیِ روزمرهاش با خواهر و برادرهایش بیرون میکشد. وقتی از خانه دورم، پدرم در مکالمات تلفنیمان اخبار فامیل را نقل میکند، نتیجهی مسابقات فوتبال را خبر میدهد و مهمتر از همه اینکه الان فصل کدام میوه و سبزی و خوردنیِ نوبرانهای فرا رسیده است. برایم از گواوا میگوید (شیرین مثل عسل!)، انارهای رسیده و انگورهای سبز شیرین. تابستانها به امید اینکه به مصر میروم و به آنها سر میزنم، برایم انبه میخرد و نگه میدارد. وقتی نمیروم، میگوید که انبهها در فریزر در انتظارِ مناند.
حالا که در قاهره هستم، پدرم تلفن را دستم میدهد: «عمهات میخواهد باهات حالواحوال کند». دوباره تلفن را دستم میدهد: «آن یکی عمهات میخواهد باهات حالواحوال کند». آنها روزگاری هشت خواهر و برادر بودند: چهار برادر و چهار خواهر و همگی نزدیک و صمیمی با هم. سه نفرشان در دههی سی و چهلِ زندگی بر اثر بیماری یا تصادف جانشان را از دست دادند. جوانترین عمهام اخیراً به آمریکا مهاجرت کرد. بسیاری از عموزادهها و عمهزادهها حالا خارج از کشور زندگی میکنند. گروهی از آنها در کالیفرنیا ساکناند، و تعداد دیگری در کشورهای عرب خلیج فارس زندگی میکنند. دو نفرشان مثل من ساکن برلیناند.
پدرم روزگاری پزشک محبوبی بود. حالا که بازنشسته شده، تلویزیون معبد اوست. مسابقات فوتبال را تماشا میکند، والیبال، اسکواش، هندبال، تنیس، شنا و دو و میدانی. و بین تماشای مسابقات ورزشی، اغلب دیروقت یا اول صبح، مینشیند و آدمهای وراج را تماشا میکند. در مصر به این آدمهای وراج در تلویزیون «طبّال» میگویند، در حال بزن و بکوب برای رژیم. پدرم به صفحهی تلویزیون زل میزند و آنها را تماشا میکند. او پولها را میشمرد، نتایج فوتبال را دنبال میکند، اخبار روزانهی دستاوردها و پیشرفتهای دولت مصر را تعقیب میکند، روزنامههای رسمی و دولتی را میخواند، تک تک اطلاعات را با دقت دنبال میکند. پدرم آمار پروژههای کلان کشور، ساختوسازهای تازه، بودجهی اداری جدید را حفظ است و همهی اینها را در ذهنش نگه میدارد.
۲
سارا. وقتی سوار اوبر شدم تا به دیدار سارا بروم، راننده به آدرس روی صفحهی مانیتور خیره شد و با نگرانی برگشت و از من پرسید: کجا داریم میرویم؟
در بهار ۲۰۱۴، پس از اینکه نیروهای نظامی کنترل اوضاع در مصر را در دست گرفتند و رؤیای ما به دنیا نیامده از دنیا رفت، مصر را ترک کردم. ساکن استانبول شدم و به جنبش پارک گزی در استانبول پیوستم. خود را در میان افرادی دیدم که ارتباطی عمیق و سریع با آنها برقرار کردم، آدمهایی که مسائل زندگیشان شبیه به مسائل زندگیِ خودم بود. همهی ما رؤیای زندهای را در خواب و بیداری تجربه کرده بودیم: آن مدینهی فاضلهی قدرت جمعی، عاملیت، یکی شدن، و حالا همه درگیر عواقب کابوسوار آن رؤیا بودیم. با این حال، همه آنجا بودیم، همهی مایی که زندگیمان برای همیشه تغییر کرد و به هزار شکلِ فراتر از تصور و قدرتِ بیانمان، به هم ریخت.
در سال ۲۰۱۶، ناگهان باید به قاهره برمیگشتم؛ پدرم عمل پیوند کلیه داشت. زندگیام در استانبول را رها کردم و نزدیک به یک سال در قاهره ماندم، در این مدت بود که با سارا همخانه شدم. از همان موقع میخواهم دربارهی این آپارتمان بنویسم: خانهای که روزگاری خانهی مشترک ما بود و حالا دوباره برای دیدار به آنجا برمیگشتم. از همان وقت میخواهم دربارهی تراس واقع در پشتبام غرق در آفتابِ خانه، آواز پرندگان و گلهای کاغذی، مارمولکهایی که از سرتاپای دیوار رژه میرفتند، درخت پلومریا که در بهار ناگهان غرق در شکوفه میشد و درخت اناری بنویسم که میوههایش ریز بود. داخل خانه پر از گلدان بود، مجموعهی دنجی از کاکتوسها، کوسنهای رنگارنگ، قالیچهها، کتابها، سفالهایی از روستای فیوم. آشپزخانهای با سبزیهای تازه و دیوارهایی فیروزهایرنگ.
آن پایین، جاده مملو از ماشینهای داغون، خردهشیشههای روی آسفالت و ماشینهایی است که هنهنکنان خود را از جاده بالا میکشند. جادهی کوچکی که خانهی سارا آنجاست، بسته شده، در دهانهی خیابان یک ایست بازرسی وجود دارد که در آن چند مرد مسلح نگهبانی میدهند. سارا ــ و روزگاری من ــ دیواربهدیوار یک کلانتری زندگی میکند. زمانی که در این خانهی زیبا زندگی میکردم که به بهشت شبیه بود، اغلب صداهایی میشنیدم: داد و فریاد، گاهی گریه و دستکم یکبار صدای شیون. امروز، در حالی که من و سارا در اتاق نشیمن نشسته بودیم و با هم گپ میزدیم، مطمئن نبودیم که سروصداهایی که میشنویم از کلانتری است یا مراسم عروسی در هتل روبهروی خانه.
روز پلیس. کلانتریها در مصر جاهای مخوف، هولناک و نفرتانگیزیاند که ممکن است آنجا شکنجه شوی، کشته شوی یا ناپدید شوی. کلانتریها کابوسِ مجسماند. خشونت پلیس مصر به انگیزهی اولیهی انقلاب مصر در سال ۲۰۱۱ تبدیل شد، جرقهای بود که خرمن آتش را روشن کرد. در تابستان ۲۰۱۰، در شهر اسکندریه، مرد جوانی به نام خالد سعید در روز روشن و جلوی چشم مردم به دست پلیس کتک خورد و کشته شد. پلیس سعی کرد که قتل او را ماستمالی کند، دربارهی علت مرگ او دروغ گفت، تا اینکه تصاویری از جنازهی او در سردخانه افشا شد که نشان میداد چنان کتک خورده که چهرهاش به سختی قابل شناسایی است.
من تا آن موقع سیاسی نبودم. آن اولین تجمع اعتراضی بود که در آن شرکت کردم. همهی ما سیاه پوشیدیم و در قاهره، اسکندریه، و دیگر شهرهای مصر به نشانهی یادبود زندگی و مرگ دلخراش خالد سعید، یک ساعت در سکوت تجمع کردیم. تا آن موقع نمیدانستیم که «ما» وجود دارد و فراوانیم، نمیدانستیم که بسیاری از ما خواهان تغییر بسیاری از چیزها هستند.
غذا. من و سارا با هم غذا پختیم، آشپزی از کارهای محبوب هر دوی ما بود. در راه خانهی سارا مواد اولیه برای غذا را خریدم: وقتی مرد صندوقدار گفت که چقدر باید پول بدهم، اول فکر کردم که اشتباه شنیدهام! قیمت این چند قلم جنس، سه برابر پولی بود که در دست آماده کرده بودم.
ارزش پوند مصر بهشدت در حال سقوط است، اقتصاد کشور در حال سقوط آزاد است، کشور غرق در بحران بدهیهای خارجی است که در ده سال گذشته سه برابر افزایش یافته.
بادمجان، گوجه و پیاز را خرد کردیم، روغن و ادویه اضافه کردیم، شعله را کم کردیم تا بادمجانها حسابی بپزند و طاجین بار گذاشتیم. سالاد کلم قرمز و پورهی سیبزمینی درست کردیم و با لوبیا سفید و چغندر، سس غلیظی آماده کردیم. نشستیم تا با خرسندی از غذایی که آماده کرده بودیم، لذت ببریم. اما همانطور که به بشقابم نگاه میکردم، چیزی شبیه به شرم را احساس کردم، شرم از اینکه هنوز میتوانیم چنین غذایی را فراهم کنیم، شرم از اینکه هنوز میتوانیم سر سفرهمان غذای خوبی بچینیم.
۳
سروصداهای صبحگاه. تمام تابستانهای کودکی، به قاهره برمیگشتیم. تابستان معنایش بیدار شدن در خانهی مادربزرگم بود: بارقههای نور در اتاق، و خورشیدی که از میان درختان به اتاق سرک میکشید. سروصداهای صبح، صدای فروشندگان دورهگردی که هر کدام جنسِ خود را جار میزدند، مادربزرگم زنبیل خریدش را از تراس خانه پایین میفرستاد تا چند کیلو گوجهفرنگی یا چند دسته سبزی در زنبیل بگذارند. دنیایی بود سرشار از زندگی، همهمه، ترهبار مملو از سبزیجات، خانوادههایی که از لابهلای ماشینها عبور میکردند، الاغهایی که گاریها را میکشیدند و پشت ترافیک گیر کرده بودند، صدای تازهترین آلبوم پاپ از مینیبوسها شنیده میشد، مسافران دستهایشان را از پنجرههای مینیبوس بیرون میآوردند و عرق پیشانیشان را پاک میکردند. لشگری از عموزادهها و عمهزادهها، چای و میوه و شیرینیِ بیپایان بین وعدههای غذایی، هر گوشهی خانه را یکی اشغال کرده بود، خانهای که پدرم در آن بزرگ شده بود.
قاهره و این خانه، درست نقطهی مقابلِ مکانِ ساکت و باد مطبوع کولری بود که بقیهی سال در آن زندگی میکردیم: کویت. کشوری نفتخیز در خلیج فارس. والدینم کمی بعد از ازدواج به آنجا مهاجرت کردند تا زندگیِ بهتری را فراهم کنند. پدر و مادرم در کشوری زندگی و کار کردند و دو بچه بزرگ کردند که هرگز به آن احساس تعلق پیدا نکردند. کار میکردند و پول و رؤیا پسانداز میکردند تا روزی به وطنی برگردند که در جوانی ترک کرده بودند. پدرم داستانهایی از روزگار دانشجویی و پیادهرویهای روزانه در میان دار و درخت و خیابانهای آرام، از خانه تا دانشگاه قاهره، تعریف میکند. داستانهایی از ماجراجوییهایش با خواهر و برادرهایش: دزدکی به سینما رفتن، ساندویچهای بعد از سینما که از دستفروش میخریدند، همهاش با چند سکه پول خرد ناچیز. آنها هشت بچه بودند و زندگی جمعوجوری داشتند، اما با همان درآمد محدود توانستند خوب بخورند، خوب زندگی کنند، و هر آنچه داشتند را با دیگران هم قسمت کنند: درِ خانهی کوچک مادربزرگ و پدربزرگم همیشه به روی همه باز بود، سفرهشان همیشه چیده و پر و پیمان، و اتاقهای خانه همیشه پر از مهمان بود.
وقتی سرانجام والدینم به قاهره بازگشتند ــ مادرم در سال ۲۰۰۰ و پدرم در سال ۲۰۱۰ ــ به سرزمینی بازگشتند که با روزگاری که آن را ترک کرده بودند، خیلی فرق داشت: کشوری ازهمپاشیده، شهری تقریباً غیرقابل سکونت، شهری خفهشده در ترافیک، سروصدایی گوشخراش، هوایش آلوده و غیرقابل تنفس، و بیست میلیون نفر که دنبال سر سوزنی فضا در این شلوغیاند. کشوری که داشت در فساد، سرکوب و نارضایتی به نقطهی جوش میرسید. فقط چند ماه بعد از بازگشت پدرم، در کشور انقلاب رخ داد.
۴
سرگردانی. در سالهای گذشته، هر بار که به قاهره برگشتم، احساس سرگردانی همراهم بود. این بار این حس از همیشه بیشتر است، مدام در شهر گم میشوم. در خیابانهای آشنا پلها و پل هواییهای تازه ساختهاند، پلهایی که محلههای قدیمی را مثل یک چرخوفلک بیقوارهی ابدی کرده. در میان خیابانی که خانهی والدینم آنجاست، فضای سبزی بود که گربههای خیابانی در آن میچرخیدند و چند درخت رشد میکرد. آن باغ را مثل بسیاری از دیگر معدود فضاهای سبز در قاهره با بولدوزر تخریب کردند تا فضای بیشتری برای آسفالت و بتن فراهم شود. همزمان یک مرکز خرید پرزرقوبرق در نزدیکی محل زندگی والدینم باز شده: تابلوی چشمکزن ۲۴ ساعتهی بیرون مرکز خرید، قهوهفروشیِ «استارباکس» است. محلهی تاریخی و قدیمیِ «کوربا» که پانزده دقیقه با اینجا فاصله دارد، حالا پر از مغازههای شیکِ تازهای با اسامیای مثل "Cai-brew" و "Nomadic Espresso" شده که اسموتیِ سبز و قهوههای خاص را به قیمت شصت، هفتاد، و هشتاد پوند مصر میفروشند.
پیرزنی فرتوت بیرون این مغازهها نشسته و ملتمسانه گدایی میکند.
شیرفروش. قاهرهی دهههای ۱۹۸۰ و ۱۹۹۰ میلادی را با ماشینهای فیات قدیمی به یاد میآورم. هنوز شیرفروشهایی بودند که با دوچرخه در محلهها شیر توزیع میکردند. قوطیهای فلزیِ بزرگی پشت دوچرخه داشتند که پر بود از مایع نفرتانگیزی که والدینم اول آن را میجوشاندند و بعد به ما میخوراندند: شیری که دلمهبسته بود و بو میداد. هیچ شباهتی به شیری نداشت که در کویت مینوشیدیم، شیر در کویت در کارتن بود، یکدست، کاملاً سفید، ملایم و بیبو و به اندازهی آب، بیخطر و سالم. برخلاف سوپرمارکتهای بزرگ و پرزرقوبرق کویت که هیچ چیزی در آنجا تولید محلی نبود و همهچیز وارداتی بود، در مصر فقط بقالیهای کوچک وجود داشت. مغازههایی که بوی پنیر رومی و گوشت نمکسود مصری میداد. بقالیهایی که در کمال حیرت و ناامیدیِ ما، شکلات «بونتی»، «توئیکس» یا «اسنیکرز» در بساطشان نبود، فقط شکلات تولید محلی با لفاف رنگورورفته داشتند و بس. میوه و صیفیجات را از ترهبار و دستفروشها میخریدند، باید خودت انتخاب میکردی و سر قیمت چانه میزدی و خیلی چیزها فقط در فصل خاصی در دسترس بود و بس. در هیچ نقطهای از قاهره، هیچیک از فستفودهای زنجیرهای که در کویت فراوان بود، به چشم نمیخورد.
آگهیهای بازرگانی. امروز که نشستم تا با پدرم فوتبال تماشا کنم، از آگهیهای بازرگانیِ بین دو نیمه یادداشت برمیدارم: تبلیغ چی توز، تبلیغ چیپس با طعم سوخاری «کی اف سی»، تبلیغ یک نوشابهی انرژیزای جدید به نام استینگ. تبلیغ کوکا کولا (برگر با کوکا کولا طعم بهتری دارد)، دوریتوس، نوشابهی میرندا، تبلیغ شرکت خدمات تلفنی «وُدا فون» (با هنرنمایی محمد صلاح) و خدمات تلفنی «اورنج» (با هنرنمایی احمد سعد)؛ تبلیغ ناچو و دوباره کوکا کولا (اینبار پیتزا با کوکا کولا طعم بهتری دارد.)
شهر پر از بیلبورد است؛ بیلبوردها در خیابانها و پلها ردیف شدهاند و فست فود و اپراتور تلفنهای همراه و مجتمعهای مسکونیِ نوساز و بیمارستانهای خصوصی را تبلیغ میکنند. بیماری اینجا را برداشته، در هر خانه، پیر و جوان، هر کسی بیماریای دارد. در هر گوشهی شهر داروخانهی شبانهروزی سبز شده است. مصریها هر روز مشت مشت دارو میخورند. حواسم هست که میانگین عمر در اینجا چقدر نسبت به کشورهای اروپایی پایین است: همین پارسال شش نفر از همکلاسیهای مادرم که همگی شصت سال و خردهای داشتند، طی دو ماه از دنیا رفتند؛ چهار نفرشان بر اثر عوارض ابتلا به کووید.
تجمل. بیرحمیِ قاهره چیز جدیدی نیست. اما وقتی جوانتر بودم، احساسم این بود که بخشی از بیرحمیِ شهر را همهی ساکنان شهر تجربه میکنیم: همگی در ترافیک گیر میکردیم، خورشید با بیرحمیِ یکسان بر سر همهمان میتابید و میسوزاند. محلههای ثروتمندنشین در کنار و نزدیک محلههای فقیرنشین بودند. چشم بستن به روی رنج دیگران سخت بود. اما از حدود پانزده سال قبل، قاهره شروع به بزرگتر شدن کرد و از هر جهت جغرافیایی، وسیعتر شد. شهرکهای مسکونیِ تازه در خارج از شهر که دروازه و نگهبان دارند، بزرگراهها و مراکز خرید تازه، دانشگاههای خصوصی و مدارس ویژهی قشر خاص پولدار. دیگر هیچچیز شبیه به قاهرهای نیست که میشناختم. همهچیز مثل کشورهای عرب حاشیهی خلیج فارس شده که در آن بزرگ شدم.
تخمین میزنند که مصر حدود ۶۰ هزار زندانیِ سیاسی دارد. جمعیتی به اندازهی جمعیت یک شهر، در غل و زنجیر و در سلولها زجر میکشند. در ده سال گذشته، دهها زندان جدید در مصر ساخته شده است
حالا نسل تازهای وجود دارد که در این شهرهای اقماریِ تازهساز و شهرکهای مسکونیِ مجهز به نگهبان و دوربینِ مداربسته بزرگ میشوند، دور از واقعیت زندگیِ بقیهی جامعه. هانیه، یکی از عموزادههایم، در شهرک مسکونی «۶ اکتبر» زندگی میکند. خواهرش اخیراً از یکی از همین دانشگاههای خصوصیِ جدید در رشتهی تازهتأسیس «مدیریت برندهای لوکس» مدرک گرفته است. هانیه خودش هنوز دانشجو است و در رشتهی مدیریت بازرگانی درس میخواند. هانیه به من گفت دلش میخواست در رشتهی علوم سیاسی و اقتصاد تحصیل کند، اما والدینش با او مخالفت کردند: اوه نه! الان زمانهی خوبی برای تحصیل در اینجور رشتهها نیست.
۵
ناباوری. تورم. کمبود. بدهی. همه، همهجا دربارهی افزایش قیمتها حرف میزنند: در خانهها، مغازهها، وقت غذا، در مکالمات تلفنی، هنگام رفتوآمد با وسایل نقلیهی عمومی، در شبکههای اجتماعی و… ارزش پوند مصر بهشدت در حال سقوط است، اقتصاد کشور در حال سقوط آزاد است، کشور غرق در بحران بدهیهای خارجی است که در ده سال گذشته سه برابر افزایش یافته. کمتر از دو هفته بعد از بازگشتم به قاهره، ارزش پوند مصر دوباره سقوط کرد، این سومین بار در یک سال گذشته بود که پوند سقوط میکرد. در ده ماه گذشته پوند مصر، نیمی از ارزشِ خود را از دست داده است. برای میلیونها نفر در این کشور که زیر خط فقر زندگی میکنند، زندگی کردن با این وضعیت غیرقابل تصور شده است. نرخ کالاهای اساسی سر به فلک میزند و هیچ نقطهی پایانی برای ادامهی این وضعیت دیده نمیشود. قیمت نان، تخممرغ و سیبزمینی در چند روز گذشته نسبت به هفتهی قبل افزایشی باورنکردنی داشت: ارقام در این مملکت به وضعیت جنونآمیز غیرقابل تشخیصی رسیدند، کارتهای بانکی در دستگاههای کارتخوان سوسو میزند و خالی میشود. کمبود بسیاری از مایحتاج اساسی چشمگیر است، حتی چیزی مثل برنج کمیاب شده. در آپارتمان والدینم در محلهای متعلق به طبقهی متوسط، صدای فروشندهی دورهگردی را میشنوم. با دقتِ بیشتر گوش میدهم و میبینم که دورهگرد به ازای لیتری پانزده پوند، روغن آشپزیِ مصرفشده را میخرد. تا حالا هرگز ندیده بودم که دستفروشی دنبال خرید روغن آشپزیِ مصرفشده باشد، پدر و مادرم هم چنین چیزی را قبلاً تجربه نکرده بودند، اما آنها زیاد تعجب نمیکنند. مادرم میگوید این روغن استفادهشده را میبرند و به رستورانها میفروشند تا «رستورانها همین را دوباره در شکم ما بریزند.» پدرم میگوید نه، نه، روغن را میبرند به کارخانهها میفروشند تا برای ماشینآلات استفاده شود.
مادرم در صفحهی فیسبوکش مطلبی را به من نشان میدهد: «میلیونر فراری بازداشت شد!» عکس، تصویر مردی است که یک شانه تخممرغ و یک بطری روغن نباتی در دست دارد.
وقتی داشتم از خانه بیرون میرفتم، نیمنگاهی به برنامهی تلویزیونیای انداختم که پدرم تماشا میکرد: کنفرانسی دربارهی کانال سوئز، یک مقام دولتی که آمار و ارقامی خوشبینانه را اعلام میکند، مدرکی دال بر «پیشرفت روزافزون کشور.»
رانندهی تاکسی به من میگوید «این وضع را چطور داریم تحمل میکنیم؟ این وضع را چطور داریم تحمل میکنیم؟»
فاجعه. عازم استخری نزدیک به خانهی والدینم بودم که دیدم خیابان را مسدود کردهاند. یک ماشین جادهصافکن با لولهی گازی که از زیر یکی از این جادههای تازهتأسیس رد میشود برخورد کرده و لولهی گاز منفجر شده بود. چند ماشین آتش گرفته بودند و سه نفر جانِ خود را از دست دادند.
آن روز بعدازظهر شنیدم که پدرم پشت تلفن، قبل از این که با دوستش دربارهی مسابقهی فوتبال مو صلاح حرف بزند، به فاجعهی انفجار لولهی گاز اشارهای گذرا کرد. بعد خیلی سریع حرف را به مو صلاح برگرداندند و فوتبال. فاجعه آنقدر روزمره و عادی شده که تقریباً بخشی از زندگی روزمره است. ساختمانها فرو میریزند، قطارها از ریل خارج میشوند، پلها منفجر میشوند و فرو میریزند، هواپیماها سقوط میکنند. بیثباتی چنان در ذات زندگی روزمره تنیده شده که احساس میکنی قدرت و توان کنترل هیچچیزی را نداری، حتی نزدیکترین آیندهی ممکن هم کاملاً غیرقابل پیشبینی است و همیشه بر لبهی چاقو زندگی میکنی.
۶
آبوهوا. پدرم در حال تماشای اخبار بود، اخبار فجایع آبوهوایی. بارانهای سیلآسا در فیلیپین، سیل در عربستان سعودی، اعلام وضعیت فوقالعاده در نیویورک. در مصر، هوا برای این فصل بهطرز عجیبی گرم است. هنوز در گوشهوکنار خیابان میتوان بلال کبابیِ موسم تابستان را دید. چون تابستان را که فصل انبه است از دست داده بودم، مادرم روزی از خرید برگشت و برایم یک انبه آورد: انبه در ماه دسامبر! انبهای که بزرگ و پفکرده است، پوستش قرمزیِ برافروختهای دارد، نوعی از انبه که قبلاً ندیده بودم.
آن سوی خطِ تلفن، عمهام آن توتفرنگیهای ریز مصر را یادآوری میکند که رایحهشان تمام اتاق را فرا میگرفت. عمهام میگوید هنوز هم گاهی میشود آن توتفرنگیها را پیدا کرد. من به یاد میوههای گواوای کوچک مصر میافتم، مرکبات مصر با آن پوست چروکیده و بوی خوشی که با این نارنگیها و پرتقالهای آبکی و بیبویی که بازار مصر را پر کرده، خیلی فرق داشت.
بحران. بعضی از صمیمانهترین روابط دوستانهی من در مصر، دوستیهایی است که در بهار عربی شکل گرفت. مونا یکی از آنهاست. مونا، گیاهشناسی است که در سالهای گذشته بر مسئلهی میراث غذایی و کنترل مواد غذایی در مصر تمرکز کرده است. وقتی به دیدارش رفتم، سرگرم نگارش گزارشی دربارهی بحران مواد غذایی در مصر بود. مونا برایم از صادرات و واردات مواد غذایی در مصر گفت، از شرایطی که صندوق بینالمللی پول به مصر تحمیل کرده، از کارت یارانهی مواد غذایی که قبلاً به ۷۰ درصد از جمعیت مصر میرسید و حالا فقط بین ۳۸ درصد از جمعیت توزیع میشود. از قیمت نان، تخممرغ و طیور که دوبرابر شده است. مونا برایم از جوجههایی گفت که به دلیل فقدان خوراک طیور، دستهجمعی کشته شدند. برایم از مزارع کشت سیبزمینی در مصر گفت که کشاورز ترجیح میدهد زمین را ول کند تا تمام سیبزمینیها بپوسند، چون ضرر مالیاش کمتر از حمل و نقل سیبزمینیها تا بازار است. مونا گفت حالا مصر بین ۷۰ تا ۸۰ درصد باقلا را وارد میکند، باقلا که مادهی اولیهی غذای ملی مصر یعنی «فول مدمس» است. حالا تمام عدس موجود در بازار مصر، وارداتی است، عدسی که یکی از مایحتاج اولیهی آشپزخانههای مصر است. مونا گفت حالا مصر بزرگترین واردکنندهی گندم در جهان است. هرچه بیشتر برایم میگفت، نفسم تنگتر میشد و احساس میکردم که ریههایم منقبض میشود. مونا گفت این تحقیق هم جالب بود و هم دلخراش.
۷
گرسنگی. وقتی به مصر برگشتم، سبکبال بودم و فکر میکردم که میدانم چه چیزی در انتظارم است. اما هرچه میگذرد بیشتر احساس غرق شدن میکنم. صبحها دیر و دیرتر از تخت بلند میشوم. مدام بدندرد دارم و شانههایم گرفته و مثل یک مشتِ گرهکرده شده. حس میکنم که همهچیز در ذهنم از بینظمی و آشفتگیِ اینجا گلآلود شده. روزهای اول، غذاهایی را که دلتنگشان بودم میخوردم: دستپیچ کلم شکمپر، فول مدمسِ دستپخت پدرم، خورشت ملوخیه، برنج و لوبیا چشمبلبلی، برنج سفید مصری که نرم است و نشاستهی زیاد و طعم شیرینی دارد و با رشته فرنگی پخته میشود. اما هرچه بیشتر میگذرد، اشتهایم را بیشتر از دست میدهم. هرچند آشپزیام خوب است اما دستم به کاری بیش از جوشاندن و آبپز کردن نمیرود. سیبزمینی و هویج را آبپز میکنم، یک کنسرو نخود را باز میکنم، کمی روغن زیتون روی اینها میریزم و میخورم. دیگر نمیدانم که چه حسی دارم، ارتباطم با تنم را از دست دادهام. گرسنه نیستم، اما سیر هم نیستم. گرسنهام اما توان بلعیدنِ چیزی را ندارم. این دیگر چه جور گرسنگی است؟
استخر. یکروز در میان به استخر میروم. شنا میکنم تا آن حس بیوزنیِ روی آب را تجربه کنم. امروز نوبت استخر زنان است. گروهی از زنان جوان و میانسال را میبینم که کنار استخر مشغول رقصیدناند. کلاس زومبای مصری است، آهنگها ترکیب موسیقی مهرجانات (موسیقی خیابانی و فولکلور مصر) و شعبی (موسیقی برآمده از طبقهی کارگر مصر) است. زنها را تماشا میکنم که چقدر از رقصیدن لذت میبرند. دل به موسیقی کلاسشان میدهم، دوست دارم که به آنها ملحق شوم، میزنم زیر گریه. به ریتم شاد آهنگشان گوش میدهم و گریه میکنم؛ برای این ظرفیت شادی، لذت، خنده، بازیگوشی و شور زندگی که در این مملکت بهرغم همهچیز فراوان است، اشک میریزم.
این خلاقیت، تدبیر و استعداد معرکهی بداههنوازی را در سراسر مصر میبینم. این شور زندگی و میل به زنده بودن که بهرغم همهچیز جاری است و پابرجا. دربارهی این روحیهی مصریها با دوستانم حرف میزنیم: آیا ممکن است که اینهمه سختی و مشقتِ زندگی در مصر شکلی از تمرین مقاومت باشد؟ بخشی از وجودم این باور را قبول دارد، اما بخش دیگرِ وجودم دیگر طاقت شنیدن چنین حرفهایی را ندارد. در طول سالها زندگی در مصر، دیدم که بدنم باید چقدر تقلا کند تا خیلی چیزها را رد کند، دیدم که چطور انرژی و ظرفیتم به کسری از آنچه بود، کاهش پیدا کرده است. و تازه من یکی از آدمهایی هستم که امتیازات زیادی دارند. چه حجمی از جان و توانِ خود را باید فقط صرف این کنیم که در برابر نظام سرکوبگری بایستیم که وحشیانه و مدام علیه ما مردم رفتار میکند؟
به همین علت بود که از مصر رفتم. دیگر طاقت نداشتم که زیر سلطهی نظامی زندگی کنم که فعالانه در برابر مردم، در برابر زندگی و در برابر شکوفاییِ انسان ایستاده است.
آشنا و غیرقابل تحمل. در این شهر هولناک و گیجکننده و بیامان، دوباره احساس میکنم که در برزخ گیر افتادهام. اگر آشناترین مکان، جایی که انگار زیر پوستِ تنتان جاری است، همزمان غیرقابلتحملترین جا هم باشد چه؟
با این حال، دلم برای این شهر خیلی تنگ شده بود. برای مکالمات روزمره با غریبهها، صمیمانه و ناگهانی. چقدر مصریها راحت میزنند زیر خنده و شوخی میکنند. و بعد خشم است، خشونت است و حجم سنگین و ویرانکنندهی همهچیز، بدبینیِ بسیار عمیق، بدبینیای که در پی نسلها رنج کشیدن، بسان سنگ رسوبی تهنشین شده. بعد سبکی است، آن حس شناور بودن بهرغم همهچیز، آن ایمان پایدار مردم که خداوند سرانجام از همهی ما محافظت خواهد کرد و زندگی ادامه خواهد داشت.
مادرم را به گرمی در آغوش میگیرم، با هم برنامهی طنزآمیزی را تماشا میکنیم که در ماه رمضان گذشته پخش شده و آن را ندیده بودم. دوباره میخندم. بعد حس میکنم که هنوز سرشار از اشکم.
۸
نوشتن. چند سال است که هیچ مطلبی دربارهی مصر ننوشتهام. به کنج سکوت خزیدم. سکوتی که نمیدانم چطور و از کجا باید شروع کنم و توضیح دهم. با این حال و هنوز… به قول چارلز بوکوفسکی: «اغلب/ تنها چیز است/ میان تو و/ ناممکن».
سکوت. تخمین میزنند که مصر حدود ۶۰ هزار زندانیِ سیاسی دارد. جمعیتی به اندازهی جمعیت یک شهر، در غل و زنجیر و در سلولها زجر میکشند. در ده سال گذشته، دهها زندان جدید در مصر ساخته شده است. و چند ده یا صدها هزار نفرِ دیگر در تبعیدند و نمیتوانند به کشورشان برگردند؟ و چند ده یا صدها هزار نفرِ دیگر با پای خود، اما نه به میل خود، از مصر رفتند؟
بله، اما. بسیاری از ما میخواستیم خیلی چیزها تغییر کند و حالا همه چیز برای ما زیر و رو شده است. جامعه بهلطف تجربهی آن روزگارِ رؤیاپردازی و رسیدن به آن رؤیا، گشایش پیدا کرد. روانها فرو پاشید، قلبها شکست، زندگیها فرو پاشید. در عین حال، موانع هم فرو ریخت؛ موانعی که بین ما و اختیار عملمان فاصله انداخته بود، میان ما و قدرت، میان خودمان و عملگرایی، میان آنچه دربارهی خودمان یا تواناییهایمان در مغزمان فرو کرده بودند و همهی آنچه یادمان داده بودند که در این زندگی از ما انتظار میرود. موانع میان ما و اجتماع، میان ما و باورهایی که یادمان داده بودند، میان ما و احساساتمان، همه فرو ریخت. بیداریِ شکننده… و ما هنوز اینجاییم، شبکهی عظیمی از ارتباطات انسانی که در دوران انقلاب شکل گرفت یا ایجاد شد. هنوز حس وفاداری، احساس تعلق به آن تجربهی جمعیِ عظیم وجود دارد. ما هنوز دنبال آدمهایی میگردیم که زندانی شدند. هنوز سوگوار مردگانِ خود هستیم که بسیار بودند، آنهایی که کشته شدند، آنهایی که ناگهان و نابهنگام بر اثر بیماری و حملهی قلبی و خودکشی از دنیا رفتند. هنوز شکلی از باهمبودن باقی مانده که این روزها بیشتر در فضای مجازی وجود دارد و بس. وضعیتی که سرودهی جیمز رایت را به یادم میآورد: «میدانیم که میدرخشیم/ گرچه نمیتوانیم یکدیگر را ببینیم…»
شعر «بله، اما» با این ابیات شروع میشود:
ما خسته نیستیم. خشمگین و تنها و دلشکسته نیستیم.
ما به نرمی و طمأنینه دوست میداریم. میدانیم که میدرخشیم،
گرچه نمیتوانیم یکدیگر را ببینیم.
باد ما را پراکنده نمیکند،
چرا که مدتها پیش سینهی ما فرو افتاد
و بسان برگهای افتاده بر زمین،
بهآهستگی محو شد…
گاهی، شاید بیشتر وقتها، خستهایم، خشمگین، تنها و اندوهگین. اما اکثر ما هنوز زندهایم، هنوز کار میکنیم، فکر میکنیم، خانواده تشکیل میدهیم و دوستان تازه پیدا میکنیم. هنوز احساساتمان برقرار است، گوش میدهیم، به فکر فرو میرویم، حرف میزنیم. هنوز زندگی میکنیم و زندگیمان را قسمت میکنیم. همچنان میبینیم. و آنچه تجربه کردیم، ساختیم و شاهد عینیاش بودیم، کماکان در زندگیِ ما و جهان، جاری است، با همهی امواج دیدنی و نادیدنیاش. و رؤیای ما، رؤیای تازهای نبود. رؤیایی که برای آن مبارزه کردیم و به آن رسیدیم، رؤیایی است که دیگران در گوشهوکنار جهان برای تحققش مبارزه میکنند.
هانیه. به دخترعمویم هانیه فکر میکنم که بیست ساله است. او میخواست اقتصاد و علوم سیاسی بخواند، اما حالا در رشتهی مدیریت بازرگانی در دانشگاهی خصوصی تحصیل میکند. به یاد گپهایمان میافتم، وقتی هانیه مرا به پشتبام خانهشان در شهرک مسکونی «ششم اکتبر» برد. هانیه پارکی در نزدیکیِ خانه را به من نشان داد، پارکی که در حال تخریب بود تا فضا برای ساختوساز انحصاریِ املاک جدید برای آدمهای خاص باز شود. هانیه دربارهی اخبار باغوحش قاهره با من حرف زد، باغوحشی که یکی از آخرین فضاهای سبز عمومی است که باقی مانده، محل محبوبی برای گشتوگذار و پیکنیک زوجها و خانوادهها. اخیراً اعلام کردند که باغوحش مدتی برای «توسعه» تعطیل خواهد شد. هانیه ابراز تأسف کرد که حتماً میخواهند باغوحش را «مدرن» کنند، شعبهای از یک کافهی زنجیرهای در آنجا افتتاح کنند، قیمت بلیت ورودیِ باغوحش را افزایش دهند و آن را به جایی تبدیل کنند که اکثر خانوادهها توان مالیِ دیدار از آن را ندارند. همانطور که عبدالله، رانندهی آنها، به او گفت «حالا بچههای من هیچوقت این شانس را نخواهند داشت که حیوانات را از نزدیک ببینند.»
از هانیه پرسیدم که آیا میتوانی در دانشگاه با دوستانت دربارهی این چیزها حرف بزنی؟ او گفت فقط با تعداد انگشتشماری از همکلاسیهایش میتواند دربارهی این مسائل حرف بزند، و در هنگام صحبت هم باید مراقب باشند که کسی حرفهایشان را نشنود. آنها همه میدانند که نباید در جامعه یا در شبکههای اجتماعی دربارهی این مسائل چیزی بگویند. با این حال، هانیه از اوضاع آگاه است. او میداند که چه خبر است.
۹
خروج. وارد آپارتمانی خالی در برلین سرد و بارانی شدم. در محلهای که خانهام آنجاست، میخانهها و رستورانها پر از مردم است؛ مردمی که هنوز میتوانند خرج کنند و خرید کنند. برای لحظهای از این واقعیت ساده شگفتزده میشوم. صبح روز بعد از بازگشت به برلین، به دوستم ثریا پیامی فرستادم. او هم چند روز پیش قاهره را ترک کرد تا به امّان برگردد. «کلی عشق و دوستی از برلین زمستانی. حالا که از آن دنیا به این یکی دنیا برگشتم، تنم تسکین یافته است. در آخرین روز حضور در قاهره چنان احساس ترس شدیدی بر من چیره شده بود که انگار در خطر مرگ بودم. نمیدانستم که چطور قاهره را ترک کنم، خودم را جمع کنم و سوار هواپیما شوم. سعی کردم که به هر جانکندنی است خودم را بکشانم، مدام دعا میکردم. بعد سوار هواپیما شدم و به اینجا رسیدم. روز اول شوک و خستگی بود و احساس پوچی. امیدوارم و میدانم که حالم بهتر میشود، اما هنوز مضطربم ــ الان در امن و امانم؟ ــ و سعی میکنم که درگیر حس ناتوانی نشوم.»
تراس. مادرم به کلاس نقاشی میرود. او از روی عکسهای ما پرترهی من و خواهرم را میکشد، تصویر قایقها در دریا ــ مثل اسکندریه ــ را میکشد، نقاشیای از سه زن کشیده که زیر باران میرقصند. عکس نقاشیهایش را برایم میفرستد، و عکس گلهای تراس خانهاش، همان تراس طبقهی هفتم که مشرف به غرش و هیاهوی قاهره است. مادرم برایم عکس دو تخمِ ریز را میفرستد که در یکی از گلدانهای بالکنش پیدا کرده، پرندهای که مدام به تراس خانهشان سر میزند، تخم گذاشته است. چند روز بعد، برایم عکس دو جوجه کفترِ پشمالو و قهوهایرنگ را میفرستد که سر از تخم درآوردند.
نغمهی قاهره. «این قاهره است، ساحره، افسونگر. پرهیاهو، بیخواب، بیسرپناه، بیشرم. این قاهره است، درخشان، سرگردان، روشنیبخش، مهربان، ناب، شاعره. این قاهره است، تمسخرگر، توانا، صبور، بدفرجام؛ انقلابی و پیروز. نجواها در میان هرج و مرج و ازدحامِ اهالیاش طنینانداز است. قاهره تنهایی دردناک در میان جمع است. این شهر مهربان است و دروغگو و متظاهر. شهر پول و آدمهای متقلب و بیعدالتی. اینجا شهر عشق و حقیقت است، بخشندگی و رحمت. ما در گرداب تو گرفتار شدیم قاهره ...».
- همهی اسامی در این مطلب برای حفظ هویت افراد تغییر کردهاند.
برگردان: فرناز سیفی
وئام التمامی نویسنده، مترجم و ویراستار است. او در سال ۲۰۱۱ برندهی جایزهی ترجمهی «هارویل سکر» شد و در سال ۲۰۲۳ یکی از نامزدهای نهاییِ دریافت جایزهی «Disquiet» بود. آنچه خواندید برگردان این نوشته با عنوان اصلیِ زیر است:
Wiam El-Tamami, ‘Cairo Song’, Granta, 20 July 2023.