اخلاق علیه اخلاق: آیا تبلیغِ اخلاقْ خودْ عملی ضدِ اخلاقی نیست؟
wikimedia
آن دَم که چیزی را خیر پندارند، شرّ رُخ خواهد نمود! (بندِ دومِ دائو دِ جینگ)
آیا پشتِ کاسهیِ تبلیغِ اخلاقْ نیمکاسهای فراتر از امورِ اخلاقی پنهان نیست حتی اگر خودِ مبلغان از آن بیخبر باشند؟ آیا امورِ اخلاقی به تبلیغ نیازمندند؟ راستی چرا اغلبِ اخلاقمداران میخواهند بر شمارِ یاران و همراهانِ خود بیفزایند و حتی همهی همّ و غمِ خود را بر این پایه میگذارند؟ پرسشِ مهمتر اینکه، آیا آنها توانستهاند با این تبلیغاتِ گستردهی خود جامعه را اخلاقیتر سازند؟ ــ آیا تبلیغ و ادعایِ اخلاقْ خودْ عملی ضدِ اخلاقی نیست؟
قرآن از زبانِ خدا میگوید از آنچه برآیند و بسا فرآیندِ تفکر و آگاهیِ تو نیست پیروی نکن و حتی تأکید میکند که گوش و چشم و قلب همه موردِ پرسش واقع خواهند شد یعنی مسئولِ نهاییِ سرنوشتِ هر کس جز خود، خرد و سنجشهایش نیست و عقلْ میزانِ نهاییِ تشخیصِ خیر از شر است.[1] در اینجا ما با ایدهای بس درخشان مواجهیم اما پرسش این است که آیا این منطقی و بسا منصفانه است که خداوند انسان را اکیداً و حتی با زبانی تهدیدآمیز به استفاده از امکانهای عقلی و شهودیاش فراخواند و چون او قوای فاهمهاش را به کار آورد و به نتایجی برسد که خلافِ احکام و آیاتِ اویند، به او بگوید: نه! نه! ای پسرِ خرد قرار بود که با این قوهی شعورِ خود فقط همان کلامی را تأیید و تأکید کنی که من در این کتابِ مقدسِ خود گفتهام و نه بیشتر! ــ و حالیا از آنجا که چون من نمیاندیشی و به کلام درنمیآیی، تو را به فهرستِ نفرینشدگان و خاصه در خیلِ دوزخیان درمیآورم!
این مسئله را بدینشکل هم میتوان طرح کرد: تکلیف چیست اگر همین عقل در سلامتِ کامل به انسان بگوید که الوهیتی در کار نیست و این خدا تنها برآیندِ گونهای فرافکنیِ جمعی و بسا برساختهای است که روزگاری به زندگیِ آدمی جهت و معنا میداده است؟ آیا او باید در برابرِ فرمانِ الهی در سورهی اِسراء ــ به بهره جستن از قوای فاهمهی خود ــ پاسخگو باشد یا در برابرِ پیشآورده و سنجیدهی عقلِ خود که وجودِ هر الوهیتی را ناممکن و بسا نابخردانه میداند؟ یا در برابرِ فرمانهای دیگرِ الهی که خواهانِ بندگیِ بی قید و شرطاند؟ کدام باید معیارِ داوریِ نهایی قرار گیرد؟ آنچه عقل یا آنچه خدا میگوید؟ ــ در اینجا حفرهها و بسا مسائلِ هنوز حلناشدهای وجود دارند که باید حل شوند اما مبلغانِ اخلاق و دینداران و دینکاران به سادگی از فرازِ آنها برمیجهند تا بل به باورها و بسا به خدایِ خود وفادار و مؤمن بمانند! ــ آنها ترجیح میدهند برخی از فرمانهایِ بنیادینِ خدایِ خود را ناشنیده بگیرند تا در بلا نیفتند یعنی ناگزیر نشوند نیرویِ تحری و تأملِ خود را در مقامِ تکیهگاهِ ایمان و اخلاق به کار گیرند و بدینترتیب مسئولیتِ چشم و گوش و دلِ خود را چنان که خداوند خواسته بپذیرند.
آنچه در عمل زیسته و به تجربه دریافتهایم این است که مبلغانِ دینی و اخلاقی نه تنها نتوانستهاند انسانها را اخلاقیتر کنند که آنها را نخست هرچه بیشتر به نهانکاری یعنی به بدترینِ رذیلتها واداشته و سپس در مرورِ زمان و با گسترشِ آگاهی و کاهشِ ترسْ نسبت به ارزشهایِ اخلاقی بدگمان ساختهاند. این مبلغان از یکسو، با به کارگرفتنِ بدونِ پشتوانهیِ عقلانی و استدلالیِ واژگانِ قدرتمند و تأثیرگذار در زیستِ اخلاقیِ جامعه و از سویِ دیگر، با بهرهگیریِ ابزاری از واژهها برای یارگیری و نفوذِ اجتماعی و سیاسیِ خود باعثِ بیاعتمادیِ عمومی به ارزشهایِ اخلاقی شدهاند. آری، دینداران و اخلاقگرایان قدرتِ اقناعِ عقلانیِ همنوعانِ خود را ندارند و زینرو، ارزشهایِ حیاتی و اجتماعی را به کلماتی میانتهی و تبلیغاتی تبدیل میکنند و نتیجه روشن است: بیاعتمادی و بیاعتمادی! چه میشنوم؟ دینکاران و اخلاقباوران نیاتِ خوبی دارند؟ ــ شوربختانه باید گفت که چنین نیاتِ خوبی وجود ندارند یا دقیقتر نیاتِ خوب بدونِ یک سنجشِ عقلانیِ آزماینده میتوانند نتایجِ هولناک به بارآورند و این همان مشکلِ بنیادینِ اخلاقگراییِ فرمان / احکامگرایانه است و خاصه این که در غیابِ این بازسنجیِ عقلانی، چندان هم نمیتوان از نیاتِ خوبِ دینداران یا اخلاقباوران سخن گفت زیرا آنها برخلافِ خواستِ بنیادینِ کلامِ الله نیاتِ خود را به دلیل گریز از کاربستِ زحمتزایِ عقل واکاوی نکردهاند و زینرو، پذیرشِ ادعایِ نیاتِ نیک، دینداران را نه تنها تبرئه نمیکند بلکه به بارِ مسئولیتشان نیز میافزاید.
دفاع از دین و اخلاق به بیاعتباریِ آنها میانجامد و بهطورِ کلی دفاع از یکچیز و خاصه تبلیغِ آنْ سببِ کالاشدگی و بیقدریِ اجتماعیِ آنچیز میشود.
نیتِ خوب یا نیتِ خیر بدونِ بهرمندی از قدرتِ قضاوتِ عقلانی همیشه به شر میانجامد؛ شری که از آن سادگیِ مقدس[2]، از آن سادگیِ اندیشهگریز، برون میتراود و بیش از همه، به دستِ آدمهای خیلی خوبْ جنایاتی را میآفریند که به دلیلِ شدت و شیوعِ آنها نه مشمولِ بخشش میشوند و نه در مدارِ قوانینِ مکافات و مجازات میگنجند. به همین سبب و بنابر همین تجربه است که یکی از بانیانِ زیستِ دینی و اخلاقیِ نوین در جامعهیِ ایرانی با قاطعیت و صراحت به این خطر که دین عامل و علتِ نفاق و ضَغینه (کینه) و بَغضاء (دشمنی) در جامعه شود، اِنذار داده[3] و از ضرورتِ تقدمِ قوای فاهمه و عقلانیتِ ارتباطی بر دین و اخلاق میآگاهاند: دین باید مطابقِ علم و عقل باشد؛ دین که مطابقِ عقلِ کلی نباشد جهل است.[4] زیستِ اخلاقی درکِ این واقعیتِ عقلانی است که آدمی با دیگران آدمی است و این هیچ ارتباطی به بایدها و نبایدها و خاصه به آدابِ آیینی و احکامِ فقهیِ بیتوجه به مناسباتِ انسانی و بریده از واقعیاتِ اجتماعی و حقایقِ علمی ندارد. بر همینپایه، اخلاقی شدنِ جامعه نه وابسته به اندرزها و آموزههایِ اخلاقیِ دینی یا غیرِ دینی، که به آموزشِ همگانیِ اندیشیدن برایِ ورزیده ساختنِ عقل و به کار بستنِ آن در مواجهه با گنجینههایِ بزرگِ علومِ دینی و انسانی و خاصه در رویارویی با مافیایِ حزبی و سیاسیِ حاکم بر جهان است که بیشرمانه و هرروزه از منابعِ دینی و اخلاقی برایِ رسیدن به منویاتِ سیاسی و مطامعِ اقتصادی خود بهره میگیرد. اندیشیدن با فعال ساختنِ قدرتِ تفکر، انسان را از تقلید بازمیدارد و این سرآغازِ هر کنشِ راستینِ اخلاقی است زیرا رفتارِ ماشینوار و نیندیشیده بر اساسِ انسانیترین یا الهیترین آموزهها نیز به شرارت راه میبرد و بیش از همه به گردش و گسترشِ نکبت و خشونت در جامعه یاری میرساند. اجازه دهید به این پرسش از مناظرِ متفاوت بپردازیم که چرا تبلیغِ اخلاق خود میتواند عملی غیرِ اخلاقی باشد؟
منظرِ اول: زیرا کنشِ اخلاقی امری انتخابی است و باید بر پایهیِ پرسشگری و دریافتِ عقلی انجام پذیرد. بنابراین، نمیتواند بهمثابه امرِ از پیشداده و کورکورانه به اجرا درآید. تبدیل شدنِ اجرای حکمِ اخلاقی به یک وظیفهیِ دینی، حزبی و اجتماعیِ به سنجش درنیامده میتواند به آنگونه جنایتهایی راه برد که در نظامهای زیاده انقلابی و خیرخواه همچون نظامِ حاکم بر ایران تا کنون بس بسیار روی داده است. این نظامها با طرحِ ایدههایِ زیاده اخلاقی و زیاده عادلانه و خاصه با القایِ این توهم به پیروان، که جهان باید نجات داده شود، افرادِ عادی را به کارهایی وامیدارند که از منظرِ وجدانِ بیدار، که هنوز قادر به تشخیصِ نیک از بد است، شرارت محضاند. در این وضعیت، انسانها نه تنها گمان نمیبرند که در حالِ انجام امورِ شریرانهاند، که حتی برخلاف، در نهان و ضمیرِ خود این پندارِ خطرناک را حمل میکنند که رسالتِ میهنی یا جهانیِ بس سرنوشتسازی را بر عهده گرفتهاند و زینرو، سزاوارِ پاداشِ ماندگاری و بزرگنامیاند. آنها با وجدانی آسوده یا دقیقتر با وجدانی تعطیل و معطلْ کارهایی را انجام میدهند که جنایت علیه بشریت توصیفِ سنجیدهای از آنهاست.
فرامین، تعالیم و احکامِ اخلاقیِ از پیش تعیین شده از این رو نمیتوانند مبنای یک کنشِ راستینِ اخلاقی قرار گیرند که از لازمهیِ بنیادینِ تشخیص که فعالیتی عقلانی و فکری است بیبهرهاند. تفکر عملی زنده است که باید در هر لحظهیِ تصمیمگیری فعال شود تا بل مرز میانِ خوب و بد یا درست و نادرست را به ما نشان دهد: اندیشیدن در زندگیِ روزمره نفوذ میکند و روندِ عادیِ آن را برهم زده و در درونش شکافی برایِ تأمل پدید میآورد؛ لمحهای که در آن ذهنِ آدمی میتواند چهرهی خیر را از شر تمیز دهد و از همین رو، هانا آرنت میگفت اگر در اندیشیدن چیزی باشد که بتواند انسانها را از دست یازیدن به عملِ شر بازبدارد، آن چیز باید خاصیتی در ذاتِ خود این فعالیت یعنی در ذاتِ خودِ اندیشیدنْ فارغ از موضوعاتش باشد.
این را فراموش نکنیم که همهی نظامهای ایدئولوژیک و تئولوژیک آکنده از ایدههای اخلاقیِ سختگیرانهاند و بیش از همه اهداف و تکالیفِ والامرتبهای چون خیرِ عمومی و نجاتِ مظلومانِ جهان را چراغِ راه خود قرار میدهند. آنها با بهرهگیریِ پروپاگاندایی / ایدئولوژیک از آرمانها و خاصه از بایدها و نبایدهای اخلاقی یک سازمان / فرقهیِ بوروکراتیک برمیسازند که در آن انسان به یک کارمند / مؤمنِ متعهد تبدیل میشود؛ به عضوِ مطیعی که توقع میرود تنها نیوشا بوده و دستوراتِ مافوق و احکامِ اخلاقیِ بالادستانه را به اجرا دربیاورد و بدینسان پارهای از چرخدندههای یک ماشینِ عظیم باشد ــ و این همان لحظهی سرآغازِ تولیدِ شر تحتِ فرامینِ اخلاقی و عناوینِ مقدس است.
انسان مسئول است؛ مسئولِ جزییترین کارهایی که از او سر میزند و زینرو، وقتی او در برابرِ فرامینِ الهی / بوروکراتیکْ پرسشی را طرح نمیکند و به سطورِ نانوشتهی آیاتِ پر هیمنهی مقدس یا دستوراتِ مافوقش نمینگرد یا وقتی او برگهیِ مُهر شده را بهسانِ وحیِ مُنزلی درمییابد که باید چشمبسته به سانِ تکلیف به آنچه در آن آمده عمل کند ـــ بله در چنین «وقتی» باید گفت کارِ آدمی در مقامِ انسان تمام است زیرا او مسئولیتِ انسان بودنش را کنار نهاده و به خیلِ فرمانبرانی پیوسته که مسئولیتِ خود را به اتوریتهها واگذاردهاند؛ در همان حالی که انسان بودن همین پذیرشِ مسئولیتِ درستی یا نادرستیِ تصمیم یا اقدامی است که باید از طریقِ تفکر تشخیصپذیر شود.
منظرِ دوم: اقامهیِ دلیل یا قائل شدنِ کمترین پیششرط برای عملِ اخلاقی آن را غیرِ اخلاقی و ریاکارانه میکند. به بیانِ دیگر، عملِ اخلاقی عملی نیست که مدعیِ اخلاقی بودن باشد. برایِ مثال این استدلال که «من به تو یاری میرسانم چون میخواهم بر پایهی اصولِ اخلاقی عمل کنم» پیشاپیش یاری را چون باری بر گُردهیِ یاریگیرنده قرار میدهد و بدینسان اخلاقی بودنِ عمل را مخدوش میکند. از همینرو، میگوییم که اگر من بدانم و چنین احساسی داشته باشم که در حالِ انجام دادنِ عملی اخلاقی هستم خود بسنده است که آن عملْ خصلتِ اخلاقیاش را از دست بدهد. عملِ اخلاقی باید وجهی سلبی و تنزیهی داشته باشد یعنی برای اخلاقی بودن باید بیش از همه خود را از ادعای اخلاقی بودن برهاند و حتی مدعیِ «فی سبیلالله» یا «لله بودن» نیز نباشد زیرا با چنین ادعاهایی باز هم به خود امتیاز داده و دریافتکننده را در موضعِ پایینتر نشانده است ــ و این ایده با اخلاقِ کانتی هم بس راست میآید زیرا در مابعدالطبیعهی اخلاقِ کانت هر قسمی از شرطیتْ مانع از اخلاقی بودن است: هیچ چیز را در جهان و حتی بیرون از جهان نمیتوان در اندیشه آورد که بیقید و شرط خوب دانسته شود، [مگر نیت یا] خواستِ خوب.[5]
انسانها میتوانند اخلاقی عمل کنند اما زمانی که آن را چونان برآیندِ جستوجویِ خودخواستهی خود دریابند؛ همچون اراده و تصمیمِ فردیِ خود.
همچنان که تأکید و توصیهیِ اخلاقی نیز کاری بس غیرِ اخلاقی است زیرا بدینوسیله انسانها نه تنها اخلاقی یا اخلاقیتر نمیشوند، که حتی هرچه بیشتر از امورِ معطوف به اخلاق فاصله میگیرند. این را در عمل آزمودهایم که آدمیان در یک شرایطِ روانیِ سالم رفتارها و گفتارهایِ فرمانگذارانه و حتی اندرزگویانه را برنمیتابند زیرا استقلال و فردیتِ خود را در خطر مییابند؛ در صورتی که در شرایطی متفاوت و بیش از همه آزاد دیگر آن بدبینی و گریزشِ پیشین را نخواهند داشت و بسا خود در پیِ دانش و توانِ یک زیستِ اخلاقی باشند. انسانها میتوانند اخلاقی عمل کنند اما زمانی که آن را چونان برآیندِ جستوجویِ خودخواستهی خود دریابند؛ همچون اراده و تصمیمِ فردیِ خود. خلاصه این که دفاع از دین و اخلاق به بیاعتباریِ آنها میانجامد و بهطورِ کلی دفاع از یکچیز و خاصه تبلیغِ آنْ سببِ کالاشدگی و بیقدریِ اجتماعیِ آنچیز میشود. ارزشِ اخلاقی باید از طریقِ دیگری در جامعه امکانِ بروز یابد، وگرنه با خود از درِ تضاد درآمده و به مادرِ همهی شُرور یعنی ریاکاری تبدیل خواهد شد! ــ کییرکهگور مینویسد: بگذار شخصی انباری از طلا داشته باشد، بگذار مایل باشد که هر سکهی آن را به فقرا بدهد اما از این گذشته، بگذار او به اندازهی کافی ابله باشد که این عملِ خیرخواهانه را با دفاعی آغاز کند که در آن سه دلیل برای اثبات توجیهپذیری عملش مطرح میکند و سایرین تقریباً به این مسئله شک میکنند که او نیکوکاری میکند.[6]
منظرِ سوم: افلاطون در مکالمهی اوتیفُرون پرسشِ بنیادینی را فراپیش میآورد که به دوراههی اوتیفُرون[7] نامور شده و آن را بدینشکل میتوان صورتبندی و بسا کوتاه کرد: این عملْ خوب و اخلاقی است چون فرمانِ خداست یا این که چون این عملْ خوب و اخلاقی است خدا به آن فرمان میدهد؟ ــ برخی تلاش کردهاند در پاسخ به این پرسشْ اندیشههای خود را بیازمایند و این هم آزمایشِ اندیشگانیِ من است: اگر خوبی به دلیلِ خوبی خودِ کنشِ اخلاقی باشد، فرمانِ خدا دیگر ضرورتی ندارد. فرمانِ خدا سبب میشود که امرِ اخلاقی در مرتبهای فرودستانه قرار گیرد و خودبنیادیاش را از دست بدهد، چندان که مشروعیتِ آن دیگر نه ارجاعی به خود و خاصه به خوبی خود، که به یک نیروی ماورایی باشد. هر اتوریتهای که بر فرازِ اخلاق قرار بگیرد و به آن فرمان دهد یا آن را تبلیغ و توصیه کند، در نهایت کنشِ اخلاقی را به پروپاگاندا فروکاسته و به خدمتِ خود درمیآورد. گفتهاند و چه درست گفتهاند: مشک آن است که ببوید نه آن که عطار بگوید! ــ مطلق بودنِ اخلاق در فلسفهیِ کانت و خاصه قائمِ بالذات بودنِ ایدهها در فلسفهی افلاطون نیز به همین عدمِ وابستگیِ امرِ اخلاقی به قلمروِ دینی یا فرادینی اشاره میکند؛ آنها اگرچه از طریقِ عقل در فرایندِ اندیشیدن به ادراک درمیآیند اما از متعلقاتِ عقل هم نیستند. به یاد آوریم: ایدهها یا همان مُثُلِ افلاطونی در مقامِ ارزشهای بنیادینْ نه تنها هستیِ خودبسند و خودبنیاد دارند و آفریده یا برنهادهی صانع یا دمیورژ[8] نیستند که بل حتی سرمشق و تماشاگه خودِ این آفریدگار برایِ هر گونهای از آفرینشاند.
از منظرِ چهارم: کنشِ اخلاقی باید بتواند بر دوقطبیهایِ کاذبِ تولید شده در جامعه چیره آید اما وقتی که آدمی خیر را بهمثابهی خیر برمیگزیند ـــ و بدینسان مدعیِ خیر میشود ـــ چنان که لائوتزه حکیمِ باستانیِ چین میگوید، شر را نیز در مقامِ قطبِ مخالفِ آن تولید کرده است زیرا با این گزینشْ خود را برحق و دیگریِ متفاوت را نابرحق وانموده است.[9] به زبانِ دیگر، وقتی که آدمی تلاش میکند اخلاقی رفتار کند و برتر و بهتر از دیگران باشد، خواسته یا ناخواسته به خود امتیازهایی را میدهد که سرآغازِ تبعیض و در پیِ آن ستیز در جامعه و در درون نیز سرچشمهی خودنگری بهمثابهی خودنیکپنداری است. زینرو، انسانِ بهراستی اخلاقی جویندهی اخلاق است و نه دارای آن؛ چنان که انسانِ بهراستی دانا جویندهی حقیقت است و نه صاحبِ آن. هایدگر در درآمدی بر متافیزیک میگوید: آن که به سود میاندیشد، نمیتواند بیندیشد ـــ و بر همین قافیه میتوان گفت: آن که میخواهد اخلاقی عمل کند، نمیتواند اخلاقی عمل کند زیرا همینکه آدمی تصمیم میگیرد بهتر از دیگران باشد، در تلهی همین تصمیمِ خود میافتد و بدینسان کنشِ اخلاقی را به قطبِ مخالفِ آن تبدیل میکند: چنان که انسان اندیشنده وقتی که به سود یا نتیجه میاندیشد، نه تنها از اندیشیدن بازمیماند که در دامِ حسابگری میافتد! چنان که خطایِ دیگران را اصلاح کردن خود موجبِ بروزِ خطایی بزرگتر میشود زیرا مُصلح خود را در موضعِ دانایی و اصلاحشونده را در موضعِ نادانی مینشاند و از همینروست که آموزگارِ راستین را نیز آموزگارِ نادان[10] گفتهاند یعنی آموزگاری که چون شاگردانِ خود در پیِ شاگردی است. چنان که سقراط هم به این نتیجه رسیده بود که خدایان او را از آن رو داناترین انسانِ روزگار دانستهاند که او بر نادانیِ خویش واقف است و انسانِ اخلاقی نیز از آنجایی اخلاقی عمل میکند که نه تنها مبلغِ اخلاق نیست، که دچارِ این پندار هم نیست که در حالِ انجامِ کارِ خیر یا عملِ اخلاقی است.
باری! آدمی برایِ این که انسانی اخلاقی باشد، محتاج نیست که بکوشد بهتر یا اخلاقیتر عمل کند بل بسنده این است که خودش باشد و به ضرورتِ درونیِ خود پاسخ بگوید[11] و برای این «خود بودن» باید که به خود دروغ نگوید و برای این که به خود دروغ نگوید، باید مدام با خود در نسبتی پرسنده و اندیشنده باشد و بدینسان زندگی و عملِ خود را از طریقِ تفکر داوری کند[12] ـــ و این همان سرچشمهیِ هر کنشِ راستینِ اخلاقی است؛ فرآیندی که در آنْ تفرقهی میانِ گفتار و کردار از میان برمیخیزد و کنشِ اخلاقی در مقامِ «اَعمال» و نه «اَقوال» و بهمثابهی «صفت» و نه «اسم» خود را بروز میدهد بی آن که قصدِ آن را کرده باشد؛ خوبی و خیری که بدونِ تصمیم به خوب و خیر بودن روی میدهد و زینرو، قطبِ مخالفش را نیز در جان و جامعه بیدار نمیکند.
کوتاه این که، عملِ اخلاقی آن کنشی است که از سرِ یک قانونِ درونی و به گونهای خودآیین روی میدهد و نه از ارادهای که حتی به خودِ اخلاق بهمثابهی یک پیششرط معطوف شده باشد؛ چندان که در یک بیانِ رتوریک میتوان گفت: عملِ اخلاقیِ راستین تنها با برافتادنِ خودِ اخلاق امکانپذیر میشود زیرا هرجا عملی خود را اخلاقی مینُماید لابد غایت یا هدفی ضدِ اخلاقی را در پسِ پشتِ خود نهان کرده است. این وضعیت را کانت الزامِ نامشروط یا مطلق بودنِ[13] اخلاق تعبیر میکند و از همینرو، مینویسد: چنان عمل کن که گویی بناست که آیینِ رفتارِ تو، به ارادهی تو یکی از قوانینِ عامِ طبیعت شود[14] ـــ و این در آنجایی روی تواند داد که امرِ اخلاقی حتی از قید، نفوذ یا سلطهای خودش نیز آزاد باشد.
[1] و ای انسان هرگز آنچه را که بدان علم و اطمینان نداری دنبال مکن که چشم و گوش و دل همه مسئولاند. (سورهی اِسراء، آیهی ۳۶)
[2] Sancta Simplicitas
[3] مقصود از جمیعِ آنچه ظاهر شد آن که گوشها مستعدّ شود از برای یک کلمهی علیا و آن این است یا ملاءَ الأَرض لاتجعلوا دینَ اللّه سبباً لِلبغضاء. (بنگرید: بهاءالله، آیاتِ الهی، ص ۳۶۹). لاتجعلوا دینَ اللّه سبباً لاختلافکم انّه نزل بالحق لاتّحاد مَن فی العالم. [دین برایِ اتّحادِ بشر است آن را سببِ اختلاف نکنید بلکه به آنْ اختلاف را زائل نمایید و همه با یکدیگر معاشرت کنید.] (بنگرید: بهاءالله، امر و خلق، ج ۳، ص ۲۱۲).
[4] بریدهای از نطقِ ۲۸ اکتبرِ ۱۹۱۱ عبدالبهاء (۱۸۴۴-۱۹۲۱) در پاریس. در فلسفهیِ قدیم عقلِ کلی همان عقلِ اندیشه است که برتر از عقلِ جزیی بهمثابه عقلِ حسابگر و توطئهاندیش است. عقلِ جزیی زندگی را صحنهی نبرد برای دستیابی به منافع مینگرد اما از منظرِ عقلِ کلی زندگی صحنهی حلِ معادلاتِ چندمجهولی در یک اندرکنشِ انسانی است. عقلِ کلی در نهایت ورزیدگیِ همان عقلِ جزیی است؛ عقلی است که از خود فراتر رفته یا به زبانِ قدما از خود هجرت کرده است؛ عقلی که به دلیلِ وسعتیافتگیاش میتواند بیندیشید و خیر را از شر تشخیص دهد؛ خلاصه کارِ عقلِ کلی همان تفکری است که هایدگر در کتابِ چه باشد آن چه خوانندش تفکر آن را شرح داده است.
[5] ایمانوئل کانت، بنیادِ مابعدالطبیعهی اخلاق (گفتاری در حکمتِ کردار)، ترجمهی حمید عنایت و علی قیصری، تهران ۱۳۹۴، ص۳۳.
[6] سورن کییرکهگور، بیماری به سوی مرگ، ترجمهیِ رؤیا منجم، تهران ۱۳۸۸، ص۱۲۶.
[7] Euthyphro dilemma
[8] Demiurge
[9] در کتابِ دائو دِ جینگ، بندِ دوم: آنهنگام که مردم چیزی را زیبا پندارند، زشتی پدیدار خواهد شد / آن دَم که چیزی را خیر پندارند، شرّ رُخ خواهد نمود!
[10] The Ignorant Schoolmaster
[11] اسپینوزا هم فضیلت یا ویرتو ((virtù را چیزی جز عمل کردن مطابق با قوانینِ طبیعتِ خویش نمیداند. (بنگرید: کتابِ اخلاق، بخشِ چهارم، قضیهیِ ۱۸).
[12] درکِ پیوندِ ناگسستنی و ژرف در میانِ زندگیِ نظرورزانه (Vita Contemplativa) و زندگیِ عملورزانه (Vita activa) و به بیانِ دیگر در میانِ اندیشیدن و اخلاق بود که هانا آرنت را واداشت تا در کتابِ حیاتِ ذهن با پرداختن به موضوعِ تفکر، دستکم گرفتنِ حیاتِ اندیشورزانه در کتابِ وضعِ بشر را تا حدی جبران کند و خاصه گونهای از اندیشیدن را فراپیش نهد که نه کارِ دشوارِ فیلسوفان یا حرفهیِ دانشگاهیان بل یک توانِ برابر و همگانی است. او در کتابِ آیشمن در اورشلیم، نیز آیشمن را نه هیولا و شیطان بل انسانی دریافته بود که دچارِ بیفکری (thoughtlessness) است یعنی کسی که اندیشیدنْ عملش را پشتیبانی نمیکند.
[13] Kategorischer Imperativ / Categorical imperative
[14] ایمانوئل کانت، بنیادِ مابعدالطبیعهیِ اخلاق (گفتاری در حکمتِ کردار)، ترجمهیِ حمید عنایت و علی قیصری، تهران ۱۳۹۴، ص۸۱.