تاریخ انتشار: 
1403/10/08

قاضی ربیحاوی، راوی قصه‌ی آدم‌های بی‌صدا

قاضی ربیحاوی در گفت‌وگو با مریم فومنی

lecceprima

قاضی ربیحاوی نویسنده‌‌ی ایرانی ساکن لندن است که داستان‌‌ها و نمایشنامه‌هایش به زبان‌های بسیاری ترجمه و اجرا شده‌اند.

او نویسندگی را با نوشتن نمایشنامه‌هایی که همکلاسی‌هایش آن‌ها را به روی صحنه می‌بردند، شروع کرد و نخستین کتابش کمی پس از پایان دبیرستان منتشر شد. قاضی ربیحاوی ده‌ها رمان، مجموعه داستان کوتاه و نمایشنامه نوشته که بسیاری از آنها به زبان‌های انگلیسی، آلمانی، فرانسه، ایتالیایی، سوئدی و عربی ترجمه شده‌اند. قاضی ربیحاوی، در آبادان به دنیا آمده و در بیشتر داستان‌هایش می‌توان ردّپای زندگی عرب‌های ایران را دنبال کرد. با او درباره‌ی خودش، نوشته‌هایش و نگاهش به جهانِ چند‌پاره‌ای که در آن زندگی می‌کند، گفت‌وگو کرده‌ایم.

***

برای شروع کمی درباره‌ی خودتان و خانواده‌تان بگویید. کودکی‌‌تان چطور گذشت و در چه بستر فرهنگی و اجتماعی‌ای رشد کردید؟

من سال ۱۳۳۵ در آبادان در خانواده‌ا‌ی به دنیا آمدم که به غیر از مادرم، همه‌شان عرب بودند. اما زبان مادری من فارسی بود. چون به خاطر عرب نبودنِ مادرم، ما در خانه‌ بیشتر فارسی حرف می‌زدیم، مادرم هم بیشتر ما را از لحاظ فرهنگی و زبانی به طرف خودش می‌کشید. مادرم خیلی کتاب‌خوان و باسواد بود و وقتی ما بچه بودیم، شب‌ها که در پشت‌بام می‌خوابیدیم، زیر نور چراغِ توری برایمان کتاب می‌خواند و داستان‌هایی مثل امیرارسلان نامدار را تعریف می‌کرد. آن موقع هنوز تلویزیون نبود و همه‌ی داستان‌های رادیویی هم به فارسی بودند. ولی بعداً که تلویزیون آمد ما تلویزیون بصره و بغداد و کویت را تماشا می‌کردیم. از وقتی که چشم باز کردم تا یازده‌سالگی که پدر و مادرم جدا شدند، با خانواده‌ی پرجمعیت پدری‌ام زندگی می‌کردیم و مادربزرگ و عمه‌ها و همه‌ی فامیل پدری‌ام با خودشان و روستایی‌ها و همشهری‌ها عربی حرف‌ می‌زدند.

خانه‌ی ما مدتی در یک نخلستان بود. پدر من یک باغ بزرگ نخل خریده بود و همان‌جا هم خانه ساخته بود، در واقع یک جوری دلش می‌خواست مثل شیخ محل یا کدخدای محل باشد. کسانی که در آن اطراف زندگی می‌کردند بیشترشان آدم‌های فقیری بودند که برای فرد دیگری کار می‌کردند و معمولاً خود زمین‌دار‌ها در نمی‌ماندند. یک کشاورزی را که به او «فلاح» می‌گفتند سر زمین می‌گذاشتند که با خانواده‌اش آنجا زندگی می‌کرد و فصل خرما هم صاحب نخلستان می‌آمد و معاملات را انجام می‌داد. ولی پدر من دلش می‌خواست که هم آنجا زندگی کند و هم به‌عنوان یک زمین‌دارِ اسم و رسم‌دار که به‌اصطلاح به‌ آنها «حاجی» می‌گفتند، مطرح شود. شبیه پدری که در رمان «پسران عشق» درباره‌اش نوشته‌ام و تقریباً یک برداشتی از پدر خودم است.

من در نوجوانی هم زیاد به این نخلستان می‌رفتم و با بچه‌های آن محل هم‌بازی بودم. یک دوره‌ای هم در نوجوانی‌ام تابستان‌ها همراه همسر برادرم که معلم بود به روستاهای عرب‌نشین می‌رفتم و از این طریق هم یک شناختی به زندگی و فرهنگ آنها پیدا کردم.

 

شما عربی هم بلد بودید؟

بله. عربی را می‌فهمیدم و در بچگی فکر کنم حتی می‌توانستم به عربی صحبت کنم. ولی بعدش چون از آن محیط جدا شدم از یادم رفت. ولی الان وقتی ترانه‌های عربی را می‌شنوم یا دو نفر که به عربی حرف می‌زنند متوجه می‌شوم که در چه موردی صحبت می‌کنند.

 

آیا مادربزرگ‌ یا عمه‌های شما که در کودکی کنارشان زندگی می‌کردید هم از آن داستان‌های اسطوره‌ای عرب‌ها برای شما تعریف می‌کردند؟ منظورم داستان‌هایی مثل امیراسلان نامدار است که مادرتان برایتان می‌گفت؟

این‌طور نبود که برایم افسانه‌هایی شبیه آنچه مادرم تعریف می‌کرد را بگویند اما یک شعرها و داستان‌هایی بودند که به طبیعت آن منطقه مربوط می‌شد و آنها را برایمان تعریف می‌کردند. این‌ها همان اشعار و قصه‌هایی هستند که من در بعضی داستان‌هایم آورده‌ام و فقط عرب‌ها آنها را می‌شناسند. مثلاً یک پرنده‎‌ای به نام فاخته بود که هرسال در فصل خرما، برای غذا می‌آمد و خرماهای رسیده و نرم را می‌خورد. مردم هم برایش یک داستان درست کرده بودند و می‌گفتند که این یک پرنده‌ای است که سال‌هاست دخترش را گم کرده است و دنبالش می‌گرد، چون فاخته‌ها در لانه‌‌ی پرندگان دیگر تخم می‌گذارند و بعد که جوجه‌شان سر از تخم درمی‌آورد، سراغش می‌روند. در این داستان هم فاخته هی «کوکو کوکو» می‌کند و دنبال بچه‌اش می‌گردد. داستانش این‌جوری ساخته شده بود که فاخته می‌گوید: «دختر من! دختر من! من دنبال تو می‌گردم. باز هم فصل خرما رسید. ولی تو هنوز آن را مزه نکردی.»

یا یک داستان دیگر بود که می‌گفتند وقتی بعضی از ماهی‌گیرها زیر آب می‌روند، پری دریایی آن‌ها را می‌برد و با آن‌ها عشق‌بازی می‌کند. بعد ماهی‌گیرها فکر می‌کردند یک شب گذشته است، در حالی‌ که چهل سال گذشته بود. ماهی‌گیرها که از آب بیرون می‌آمدند، دیوانه شده بودند و مردم می‌گفتند این‌ها «زار» دارند. در واقع این ماهی‌گیرهای بیچاره به خاطر فشار کار و دوری از خانواده و این‌ها از نظر روانی مریض می‌شدند. ولی برایشان این داستان‌ها را می‌ساختند و دهن به دهن تعریف می‌کردند.

یکی از برادر‌های من بعد از جنگ سعی کرد که نخلستان ما را دوباره احیا کند ولی ظاهراً بخشی از نیروی دریایی سپاه تصمیم گرفت که آنجا را تبدیل به پارکینگ‌های قایق‌های دریایی کند و برادرم را مجبور کردند که زمین را با قیمت خیلی پایین بفروشد.

ما در بچگی همه‎ی این داستان‌ها را بلد بودیم و معلوم بود که مادرها یا مادربزرگ‌هایمان برایمان می‌خوانند. یک چیزی دیگری که ما در آنجا با آن مواجه می‌شدیم گروه موسیقی بود که در عروسی‌ها می‌آمدند. معمولاً یک دسته‌ای بودند که یکی حتماً ویولن می‌زد، یکی تنبک می‌زد و یک آقایی هم با لباس زنانه و آرایش می‌رقصید و آن کسی که آواز می‌خواند آوازهای به‌خصوصی می‌خواند. آوازهای غمگین در مورد گمشده‌ها خیلی رواج داشت. چون آن موقع‌ها هر خانواده‌ای یک گمشده‌ای داشتند. بعضی‌ها که برای ماهی‌گیری و کار بر روی لنج به آب می‌رفتند، دیگر برنمی‌گشتند یا کسانی بودند که برای کار به کشورهایی مثل امارات می‌رفتند و همیشه یکی در خانواده دور بود. مثلاً مادر من یکی از تخصص‌هایی که داشت این بود که برای همسایه‌ها نامه می‌نوشت. چون در بین زنان و مردان هم‌سن و سال خودش تنها کسی بود که سواد خواندن و نوشتن داشت. این همسایه‌ها هرکدام یک کسی را بیرون از آبادان داشتند و مادر من برای این‌ها به فارسی نامه می‌نوشت.

 

آنهایی که برایشان نامه می‌نوشت، می‌توانستند فارسی بخوانند؟

در آن منطقه‌ای که من زندگی می‌کردم اصلاً عرب‌نویسی نبود. یعنی بچه‌های عرب هم بلد نبودند که عربی بنویسند. الان هم نسل ما فقط کسانی که به عربی تحصیل کرده باشند می‌توانند به عربی بخوانند و بنویسند.

 

آن زمان در مدرسه‌ اوضاع چطور پیش می‌رفت؟ اولین مدرسه‌ای که رفتید احتمالاً باید در همان محله‌ی عرب‌نشین باشد، مواجهه بچه‌های عرب با زبان فارسی چطور بود؟

آن زمان، آبادان یک شهری بود که تنوع زیادی داشت و عرب و غیرعرب کنار هم بودند. اصلاً سیاست همین بود که عرب‌ها یک جا و در یک مدرسه جمع نشوند و پراکنده باشند. ولی در هر کلاسِ ما تقریباً یک‌سوم عرب بودند. گاهی وقت‌ها هم نصف دانش‌آموزان عرب بودند. در آن سال‌های اول ابتدایی بعضی‌هایشان اصلاً هیچ‌چیزی بلد نبودند. چون در خانواده همه‌اش عربی با آن‌ها حرف می‌زدند و این‌ها گنگ و گیج بودند. من یادم هست که معلم چقدر سَروکله می‌زد و بعد این باعث خنده‌ی بچه‌های کلاس می‌شد. در تبریز هم شاهد این بودم که دوستانم این مشکل مشابه را تعریف می‌کردند.

ولی اتفاقاً از وقتی که من یادم است در مدرسه بچه‌های عرب درسشان بهتر بود. حتی در دوره‌ی دبیرستان هم ما عرب داشتیم که از منطقه‌ی حاشیه‌ی آبادان با دوچرخه یا موتورسیکلت می‌آمدند و درسشان از بقیه‌ی بچه‌ها بهتر بود. احتمالاً به‌ خاطر احساس اقلیت‌‌ بودن، می‌خواستند که بهتر باشند.

 

معلم‌های شما در آن زمان فارس بودند؟

نه اتفاقاً‍ در آبادان معلم عرب خیلی زیاد بود و هم‌نسل‌های من از طرف خانواده‌ی پدری بیشترشان معلم شدند. ولی این معلم‌های عرب هم اجازه نداشتند که موقع تدریس به عربی حرف بزنند و این‌قدر با بچه‌ها کلنجار می‌رفتند تا آنها مثلاً بگویند آب. البته در یک قسمت‌هایی از آبادان که پرت و دور افتاده بود و اهالی‌اش فقیر بودند، خانواده‌ها ترجیح می‌داند بچه‌هایشان را به‌جای مدرسه به علف‌چینی و کار در کوره‌های آجرپزی بفرستند. آن‌موقع پولدارها در اطراف آبادان کوره‌های آجرپزی راه می‌انداختند و این بچه‌ها را به عنوان کارگرهای ارزانقیمت استخدام می‌کردند. من در یک کتابی به نام «مرداد، پای کوره‌های جنوب» این را نوشتم. سال ۱۳۵۸ به همراه منوچهر دقتی، دوست عکاسم، در حال تهیه‌ی یک گزارش درباره‌ی کار کودکان بودیم و این داستان را هم همان‌موقع نوشتم.

 

بعد از یازده‌سالگی که از نخلستان رفتید، زندگی‌تان چطور پیش رفت؟

بعد از آن هم در آبادان بودیم. ولی از نخلستان و محله‌ی پدری به قسمت شرکت‌نفتی‌ها رفتیم. چون برادر من کارمند شرکت نفت شد و وقتی که ازدواج کرد به او یک خانه‌ی بزرگ شرکت‌نفتی دادند و او ما را هم با خودش به آنجا برد. همسرش دخترخاله‌ی ما بود و یک رابطه‌‌ی نزدیکی داشتیم و ما باهم زندگی می‌کردیم.

 

برادرتان در شرکت نفت چه‌کار می‌کرد؟

برادر من قبل از اینکه دیپلمش را بگیرد در شرکت نفت استخدام شد. آن موقع شرکت نفت یک طرحی داشت که از ششم ابتدایی استخدام میکردند و در همان جا دوره می‌دیدند، بعد اگر این‌ها دیپلم می‌گرفتند به رتبه‌ی بالاتر می‌رسیدند و خانه‌ی بزرگ‌تری به آنان می‌دادند. برادر من همینطوری پله به پله بالا رفت و بعد از یک مدت رئیس هیئت‌مدیره‌ی باشگاه کارمندان شرکت نفت شد، ما هم به خانه‌های بخش مرفه‌تر خانه‌های شرکت نفت رفتیم.

یک برادر دیگرم که دو سال از من بزرگ‌تر است هم در پتروشیمی استخدام شد و وقتی ۲۱‌ سالش بود او را از طرف پتروشیمی به انگلیس فرستادند که درس بخواند و وقتی برگشت به عنوان متخصص در همان‌جا کارش را ادامه داد و او هم زندگی خیلی خوبی داشت.

 

شما خودتان تا چه موقعی در آبادان بودید؟

من بیست سال در آبادان زندگی کردم، آن اوایل بعد از انقلاب هم بین آبادان و تهران در رفت و آمد بودم و برای مجله‌ها از آبادان گزارش تهیه می‌کردم. سال ۵۹ که جنگ شد یک مدتی که آبادان در محاصره بود، حدود سه ماه آنجا گیر کردم، و بعدش دیگر تهران بودم. بعد از جنگ یکی ‌د‌وبار به آبادان رفتم، به‌جز ویرانی چیز دیگری از شهر باقی نمانده بود و نمی‌توانستم جلوی گریه‌های خودم را بگیرم، برای همین دیگر به آنجا برنگشتم. آخرین بار سال ۱۳۷۶ قبل از مهاجرت به انگلیس به آبادان رفتم.

 

آبادان سال‌های جوانی‌ شما، چه حال و هوایی داشت و عرب‌ها و غیرعرب‌ها چه‌طور کنار هم زندگی می‌کردند؟

در مورد عرب‌ها باید بگویم که وضعیت عرب‌های آبادان از بقیه‌ی عرب‌ها خیلی بهتر بود. آبادان یک شهری بود که به‌خاطر شرکت نفت و ساخت‌وساز‌هایی که در آنجا بود، بیکاری در آن معنی نداشت. در شرکت نفت یک عده به‌طور رسمی کار می‌کردند و یک عده بودند که برای نود روز استخدام می‌شدند. برای اینکه اگر می‌شد سه ماه و یک روز باید این‌ها را استخدام و بیمه‌ می‌کردند. هرسه‌ماه یک‌بار آنها را اخراج و دوباره استخدام می‌کردند و این‌ها بیشتر عرب‌ بودند و کارگرانی بودند که مهارت خاصی نداشتند. من شاهد بودم که بسیاری از آن‌ها که از فامیل‌های خودم بودند از روستا می‌آمدند، ولی بعد از دوسه سال کارکردن در آبادان صاحب خانه می‌شدند و ازدواج می‌کردند و بچه‌دار می‌شدند. شرکت نفت همیشه به آن‌ها احتیاج داشت. بنابراین این‌ها ممکن بود که بیست سال به‌عنوان کار نود روزه و با حقوق و مزایای پایین کار کنند، ولی بیکار نمی‌ماندند و می‌توانستند زندگی‌شان را سر و سامان دهند. البته در میان آنها تعدادی از روستاییان بختیاری هم بودند که از آقاجاری آمده بودند.

هیچوقت در دورهی کودکی تا نوجوانی و بعدها که بزرگسال شدم، فکر نکردم که من در آبادان یک عرب هستم. نه برایم تحقیر بود، نه افتخار بود و نه به آن فکر کردم.

پدر من هم در جوانی‌اش برای شرکت نفت کار می‌کرد. پدرم نجار بود و برای خانه‌های تازه‌ای که برای انگلیسی‌ها می‌ساختند، در و پنجره‌ درست می‌کرد. بعد هم از کار در آنجا پول جمع کرد و وام گرفت و زمین‌دار شد. اصلیتش هم مال آبادان نبود. پدربزرگ پدر من از سوریه به شادگان آمده بود و وقتی که در آبادان پالایشگاه زدند او برای کار به آنجا رفت.

 

گفتید که قبل از انقلاب در خانه‌های کارمندی شهرک نفت زندگی می‌کردید. آنجا چقدر همسایه‌های عرب داشتید؟

همسایه‌‌های عرب کم نداشتیم. من در مدرسه یک گروه تئاتر هفت‌نفره داشتم که چهار نفرمان عرب بودیم و همه در همان دبیرستانی که در شهرک نفت بود، درس می‌خواندیم. وقتی هم که شانزده‌سالگی به گروه تئاتر تلویزیون آبادان پیوستم، در گروه یازده نفره‌ی ما هم چهارنفر عرب بودند. مدیر و کارگردان گروه آقای علی صیادی، هم از عرب‌های آبادان بود که در اولین روز بمباران آبادان کشته شد.

 

وضعیت امکانات فرهنگی آن زمان در آبادان چطور بود؟ می‌دانم که آبادان جزو مدرن‌ترین جاها بود که اولین سینماها آمد. ولی وقتی شما نوجوان بودید چقدر مردم عرب به همان امکانات دسترسی داشتند؟

اینجا یک صحبت درباره‌ی شهر آبادان است و یکی هم روستاهای اطرافش که بعضی از آنها خیلی محروم بودند، آن‌قدر محروم که حتی نمی‌توانستند بچه‌هایشان را به مدرسه بفرستند چون خانه‌شان جایی بود که باید دو ساعت راه می‌رفتند تا به کنار خیابان برسند و تازه از آنجا برای رفتن به شهر ماشین بگیرند. آن بخش روستایی، دور از امکانات بودند ولی آن بخشی که موفق می‌شدند خودشان را به شهر برسانند دیگر فرقی با بقیه نداشتند. ولی حتی آن فقری که در روستاهای آبادان بود هم با جاهای دیگر متفاوت بود. مثلاً معمولاً بچه‌های آبادان را به خرم‌آباد می‌بردند و فقری که من آنجا دیدم هرگز در بین عربِ آبادانی ندیدم. چون عرب‌های آبادان در یک جایی زندگی می‌کردند که پربار بود. تابستان که فصل خرما بریدن می‌شد آنجا حتی کارگر کم می‌آمد و کارگران کُرد مهاجر می‌آمدند و اطراف نخلستان‌ها چادر می‌زدند، که من داستانش را هم نوشته‌ام.

 

این‌ها همان نخلستان‌هایی هستند که بخشی از آن بعد از جنگ از بین رفتند؟

بله خیلی‌ از این نخل‌ها در جنگ سوختند و دولت هم نمی‌خواست که دیگر احیاشان کند. یکی از برادر‌های من بعد از جنگ سعی کرد که نخلستان ما را دوباره احیا کند ولی ظاهراً بخشی از نیروی دریایی سپاه تصمیم گرفت که آنجا را تبدیل به پارکینگ‌های قایق‌های دریایی کند و برادرم را مجبور کردند که زمین را با قیمت خیلی پایین بفروشد. من در سفر آخرم در دهه‌‌ی هفتاد به خوزستان رفتم و چند هفته در آبادان و سوسنگرد و اهواز و روستاهای اطرافشان گشتم. همه جا ویران بود و انگار نمی‌خواستند که آنجا دوباره آباد شود. خیلی از عرب‌های جنگ‌زده‌ای که به شهرهای دیگر رفته بودند هم هیچ‌وقت برنگشتند. برای اینکه دیدند شرکت‌های دولتی به جان زمین‌هایشان افتاده و دیگر زمینی ندارند و خیلی‌هایشان در همان خانه‌ها و خوابگاه‌های کوچک و موقتی که در حاشیه‌ی شهرهای دیگر اسکانشان داده بودند، باقی مانند.

 

برویم سراغ ادبیات، در خیلی از داستان‌های شما ردپای زندگی عرب‌ها را به‌وضوح می‌توان دید و خیلی از آنها از رمان‌های «پسران عشق» و «لبخند مریم» تا مجموعه داستان‌های کوتاهتان، قصه‌ی داستان زندگی عرب‌ها را تعریف می‌کنند. این توجه به زندگی عرب‌ها و بازنمایی زندگی آنها چقدر در ادبیات داستانی ایران رواج داشته و دارد؟

من به غیر از کارهای احمد محمود و عدنان غریفی، از نویسنده‌های دیگر زیاد داستانی نخوانده‌ام که درباره‌ی زندگی عرب‌ها باشد و در سال‌های اخیر هم که در ایران نیستم کتاب‌های منتشر شده در ایران را به دقت دنبال نکرده‌ام، یک‌سری از این داستان‌هایی هم که به‌خصوص این اواخر نوشته می‌شوند و به دستم رسیده‌اند کمی احساساتی هستند و غلو می‌کنند یا خیلی از لغات عربی در داستانی که به زبان فارسی است، استفاده می‌کنند که من نمی‌پسندم.

من البته زیاد دخالت نمی‌کنم و نمی‌خواهم در این تعصب‌هایی که خود من را هم زده می‌کند، قاطی شوم. هیچوقت در دورهی کودکی تا نوجوانی و بعدها که بزرگسال شدم، فکر نکردم که من در آبادان یک عرب هستم. نه برایم تحقیر بود، نه افتخار بود و نه به آن فکر کردم.

 

یعنی وقتی از شما می‌پرسند کجایی هستید، چطور خودتان را معرفی می‎کنید؟

چند وقت پیش در دُبی بودم و آخر شب از مهمانی برمی‌گشتم، راننده‌ی تاکسی به انگلیسی از من پرسید: «اهل کجایی؟» جواب دادم: «نمی‌دانم»

اگر یک کسی به من بگوید تو عرب هستی؟ نمی‌دانم چه بگویم. من الان در این سن حتی نمی‌دانم چقدر می‌توانم خودم را ایرانی بدانم. فقط اسمم است که ایرانی و عربی است. نه پاسپورتم ایرانی است. نه زبانی که روزمره با آن زندگی می‌کنم فارسی است. بیشتر وقت‌ها در لندن زندگی می‌کنم، خانواده و خانه‌ام ــ یعنی آنجایی که وقتی حرفش را می‌زنم می‌توانم با خیال راحت بگویم دارم به خانه می‌روم و مثل یک کهنه‌سرباز برگشته از جنگ به من می‌گویند «خسته شدی، پوتین‌هایت را دربیار» ــ در ایتالیا است، بهترین دوستانم هم نروژی هستند.

این‌ها را به عنوان پُز دادن نمی‌گویم، می‌خواهم واقعیتی که در آن زندگی می‌کنم را توضیح بدهم. در چنین وضعیتی اگر من درباره‌ی ایران و عرب‌های ایران می‌نویسم، برای این است که تجربه‌ی زندگی در آنجا را دارم.

 

اتفاقاً راجع به قصه‌هایتان هم همین را خواستم بپرسم، قهرمانان بسیاری از رمان‌ها و داستان‌های کوتاه شما عرب‌ها هستند. چقدر آگاهانه خواستید که این کار را بکنید و چقدر همان‌طور که چند وقت پیش در یک مصاحبه درباره‌ی ادبیات جنگ به آسو گفتید، این بار هم فقط اتفاق‌هایی را که جلوی چشمتان افتاده نوشته‌اید؟

برای من این‌طور نبود که تصمیم بگیرم درباره‌ی عرب‌ها بنویسم. فقط آن‌چیزی را می‌نوشتم که در اطرافم می‌دیدم. اگر به بقیه‌ی کارهایم هم نگاه کنید همین است. مثلاً همانطور که گفتید من تصمیم نگرفتم داستان ضدجنگ بنویسم من آن چیزی را نوشتم که در سال‌های جنگ در اطرافم اتفاق می‌افتاد و بعداً داستان‌هایم به‌عنوان ادبیات ضدجنگ دیده شد.

البته در بین عرب‌ها با شخصیت‌هایی هم مواجه شدم که هیچ‌وقت از ذهنم بیرون نمی‌روند و از خودم می‌پرسم اگر او می‌خواست این داستانش را تعریف کند چگونه تعریف می‌کرد؟ از کجای آن حرف می‌زد؟ از تنهایی‌اش حرف می‌زد؟ چه‌جوری حرف می‌زد؟ انگار تعریف کردن قصه‌ی این آدم‌ها که خودشان صدای گفتن نداشتند، یک مسئولیتی است که بر گردن من افتاده است. مثلاً من هیچ‌وقت ندیدم یک شغل خطرناکی که عرب‌ها در ایران داشتند، وارد ادبیات شود و این را در داستانی به نام «کوله‌بر» در مجموعه‌ داستان «نخل و باروت» نوشته‌ام. در دهه‌ی چهل و پنجاه خورشیدی، وقتی که من نوجوان بودم، یک سری از عرب‌های فقیر روستایی، شب‌ها سوار بر دوچرخه ده‌ها کیلومتر از گمرکی که در انتهای خلیج جزیره‌ی آبادان بود پیش می‌رفتند و جنس قاچاق مثل شکر، چایی و سیگار از قاچاقچی‌ها خریداری می‌کردند. بعد با دوچرخه شبانه چهار ساعت می‌راندند که این جنس‌ها را به شهر برسانند و با قیمتی کمی بیشتر بفروشند. سیگار را مثلاً ده تومان می‌خریدند و پانزده تومان می‌فروختند و آن پنج تومن را برای زن و بچه‌اش وسیله می‌خریدند و به روستاهای اطراف آبادان می‌بردند. خیلی وقت‌ها هم در وسط راه تیر می‌خوردند و کشته می‌شدند و چون «قاچاقچی» بودند، کشتن این‌ها هم هیچ بود و انگار اصلاً اهمیتی نداشت.

 

داستان «تصنیف یک عشق» هم درباره‌ی زندگی زنان عرب است و در آن به «آئین فصل» پرداخته‌اید که هنوز هم مناقشات زیادی درباره‌اش وجود دارد. چطور در آن فضای سیاسیِ سال‌های نخست پس از انقلاب که هیچ همراهی‌ای درباره‌ی حقوق زنان وجود نداشت، سراغ چنین موضوعی رفتید؟

ماجرای آن کتاب از این قرار است که پدربزرگ من دو تا زن گرفته بود، یک همسرش ایرانی بود و یکی دیگرش اهل بصره بود. من برای نوشتن داستان «تصنیف یک عشق» از زندگی زن بصره‌ای او ایده گرفته‌ام. در آن موقع وقتی که بین مردان دعوایی می‌شد و یکی از آنها دیگری را می‌کشت عرب‌ها چون نمی‌خواستند پای دولت به میان کشیده شود، می‌گفتند بیایید خودمان حلش کنیم. و این‌طوری می‌شد که خانواده‌ی قاتل باید یک هدایایی به خانواده‌ی مقتول می‌دادند. این هدیه‌ها ممکن بود که اسب باشد، چهارتا گاو باشد، یا یک تکه زمین باشد. ولی یکی چیزی که همیشه به این هدیه‌ها الصاق بود یک دختر باکره بود. یعنی اینکه یک دختری از خانواده‌ی قاتل باید زن یکی از نزدیک‌ترین آدم‌های خانواده‌ی مقتول می‌شد. آن مادربزرگ من که از بصره آمده بود در یکی از همین دعواها، برادرش یکی از طائفه‌ی پدربزرگم را کشته بود و آنها هم این دختر را برای پدربزرگ من فرستاده بودند. درحالی‌که پدربزرگم از قبل یک زن و شش بچه داشت.

کتاب «تصنیف عشق» در مورد دختری است که عاشق یک پسری می‌شود و قرار ملاقاتی با هم دارند، بعد پسرعمویش یکی را می‌کشد و مجبور می‌شوند که این دختر را به خانه‌ی برادر مقتول بفرستند.

آن موقع دلم می‌خواست که در مورد زن‌ها بیشتر بنویسم، چون با یک زنی زندگی می‌کردم و او به من می‌گفت که در آثار ایرانی درباره‌ی زنان کم نوشته شده و اگر هم چیزی هست به یک شکل منفی هست. این حرف‌های او روی من تأثیر خوبی گذاشت و در قالب یک داستان عاشقانه نشان دادم که یک همچنین سنتی وجود دارد که یک آدم به‌عنوان یک شیء پرداخت می‌شود. در آن سال‌ها چون همه‌چیز سیاسی بود این داستان عاشقانه جلب‌توجه کرد و چندبار هم تجدید چاپ شد.

در خیلی از داستان‌های دیگرم هم قصه‌ی زندگی عرب‌ها ثبت شده است. مثلاً در قسمت اول رمان «پسران عشق» که درباره‌ی زندگی دو پسر عرب است، یک داستانی دارم در مورد پسر عربی که در کوره‌ی آجرسازی کار می‌کرد. داستان «مرداد، پای کوره‌های جنوب» هم قصه‌ی یک پسر دیگری است که فقط یک کلمه‌ی فارسی بلد بود آن هم «مرسی» بود و اصلاً نمی‌دانست همین کلمه‌ هم فارسی نیست. ولی فکر می‌کرد یک کلمه‌ی فارسی بلد است. در «لبخند مریم» هم داستان عرب‌های جنگ‌زده را نوشته‌ام.

منتها همه‌ی این‌هایی که من درباره‌شان نوشته‌ام درباره‌ی بیشتر از چهار دهه‌ی قبل است و آن چیزی که الان است شاید یک دنیای دیگری شده باشد، من هم در این مدت آنجا نبوده‌ام که ببینم چه اتفاقات دیگری افتاده است.