Imdb

20 ژانویه 2025

دیوید لینچ و «رؤیای آمریکایی»

پیتر بردشاو

تعبیر و تفسیر دیوید لینچ از «رؤیای آمریکایی» معصومیتی بی‌آلایش داشت و از این نظر او در میان کارگردانانِ سینما بی‌همتا بود. برای تک‌تک فیلم‌هایش می‌شد عنوان «رؤیای آمریکایی» را برگزید. لینچ فهمیده بود که آمریکایی‌ها نه تنها رؤیای امنیت و رفاه و زندگیِ آرام در خانه‌ای بزرگ در حومه‌ی شهر را در سر دارند بلکه در حسرت تعقیب و گریز، کارهای پرمخاطره، ماجراجویی، سکس و مرگ هم به سر می‌برند. به عقیده‌ی او، تصادم همین دو میل متضاد است که به ایجاد موانع و پرتگاه‌های متعددی در بزرگراه گمشده‌ی خوشبختی می‌انجامد.

لینچ فیلم‌سازی بود که دروازه‌هایی به ساحت‌های دیگری از زندگی را یافت، و با چنان لذتی به جست‌وجو و کاوش در آنها پرداخت که گویی نواحی تحریک‌پذیر و شهوت‌زای بدنِ انسان‌اند. او یک سورئالیستِ آمریکاییِ بزرگ بود اما چنان بینش و نگرش متمایزی داشت که به چیز دیگری تبدیل شد: یک افسانه‌سرای بزرگ، دگراندیش بزرگی که مخالف سبک روایی بود و خط داستانیِ آثارش چندشاخه می‌شد و سِیری غیرمنطقی و پیچ و گره‌هایی عجیب‌وغریب داشت. لینچ بی‌همتا بود زیرا سنت تجربه‌گرایی در فیلم‌هایی مثل «سایه‌های نیمروز»، اثر مایا دِرِن و الکساندر هَمید، را با فیلم‌های تجاریِ جریان اصلی پیوند داد و این سنت را با فیلم نوآرهای عامه‌پسند، سریال‌های آبکی، کمدی‌های اغراق‌آمیز و پرزرق‌وبرق، فیلم‌های مهیج شهوانی و فیلم‌های ترسناک فراطبیعی به هم آمیخت.

 

دیوید لینچ به چه هنرمندی بیشتر از بقیه شباهت داشت؟ شاید لوئیس بونوئلِ آوانگارد در دهه‌ی ۱۹۲۰، داگلاس سیرک در هالیوود دهه‌ی ۱۹۴۰ و آلخاندرو خودوروفسکیِ هنجارشکن در دهه‌ی ۱۹۷۰. یا شاید ادوارد هاپر (که نقاشی‌اش با عنوان «اداره در شب» حال و هوایی لینچی دارد) یا اندرو وایت و تابلوی رمزآمیزش با عنوان «دنیای کریستینا» که ایالتی در غرب میانه‌ی آمریکا را ترسیم می‌کند. اما صفت «لینچی» را می‌توان به معنای متعارف یا حتی محافظه‌کار هم به کار برد. لینچ شوخی نمی‌کرد وقتی که با افتخار از دریافت «نشان عقاب» (بالاترین درجه‌ی پیش‌آهنگی) در دوران کودکی یاد می‌کرد.

او می‌توانست فیلم‌هایی با داستانی متعارف (هرچند در کل عجیب‌وغریب) بسازد، مثل «مرد فیل‌نما»، با بازی جان هرت در نقش آدم استثمارشده‌ای که در سیرک‌های دوران ملکه ویکتوریا در معرض دید عموم قرار می‌گرفت، یا اقتباس از رمان علمی‌تخیلیِ تلماسه، اثر فرانک هربرت ــ و حتی فیلم لطیف و پرشور «داستان استرِیت»، مبتنی بر ماجرای واقعیِ مرد سالخورده‌ای که سوار بر یک ماشین چمن‌زنی از آیووا به ویسکانسین رفت تا برادری را ببیند که با او قطع رابطه کرده بود. لینچ همیشه شیفته‌ی فرهنگ آمریکا بود، و استیون اسپیلبرگ با هوشمندی در فیلم «خانواده‌ی فِیبِلمَن» او را در نقش جان فورد، کارگردان سرشناس فیلم‌های وسترن، به بازی گرفت.

با وجود این، لینچ با فیلم‌هایی مثل «کله‌پاک‌کن»، فیلم اول آزاردهنده و حزن‌انگیزش، و (به نظرم شاهکارش) «جاده‌ی مالهالند»، فانتزیِ سیاه و رمزآلودی درباره‌ی سرخوردگیِ هالیوودی، نشان داد که سرپیچی کردن از وضعیتِ عادی خودش شهوت‌انگیز است. او با طراحیِ هوشمندانه‌ی صدا و موسیقیِ متن فوق‌العاده‌ی همکار دیرینش، آنجلو بادالامنتی، بر این امر تأکید می‌کرد. هیچ‌گاه از یاد نمی‌برم که بعد از نخستین نمایش «جاده‌ی مالهالند» در جشنواره‌ی فیلم کن در سال ۲۰۰۱، همه‌ی ما مات و مبهوت مانده‌ بودیم که این فیلم چقدر شهوانی و نامتعارف و کنایه‌آمیز است.

 

 

شاید از همه به‌یادماندنی‌تر مجموعه‌ی تلویزیونیِ دنباله‌دار «توئین پیکس» است که دهه‌ها قبل منزلتِ فرهنگیِ کنونیِ مجموعه‌های تلویزیونیِ دنباله‌دار را نوید می‌داد. البته هیچ یک از مجموعه‌های تلویزیونیِ امروزی، از جمله «خانواده‌ی سوپرانو» و «مَد مِن»، از نظر سبک متمایز خالق اثر به پای «توئین پیکس» نمی‌رسد. اگر دو فصل اول «توئین پیکس»، محصول دهه‌ی ۱۹۹۰، درباره‌ی تحقیقات یک مأمور درستکار اف‌بی‌آی (با بازی کایل مک‌لاکلان) در مورد راز ماوراءالطبیعیِ یک قتل خشونت‌آمیز را تماشا کنید، می‌بینید که فصل دوم با وعده‌ی از سر گرفتن داستان در ۲۵ سال بعد به پایان می‌رسد ــ چیزی که واقعاً رخ داد. در فصل سوم، فضای تیره‌تر و دلگیرتر تولیدات تلویزیونیِ ممتاز قرن بیست‌ویکم جایگزین فضای پرتصنع و پرنور فصل‌های قبلی شد. اما این فصل هم یک اثر لینچیِ تمام‌عیار بود.

در دیگر فیلم لینچ، «از ته دل وحشی»، لولای مشوش و پریشان‌خاطر (با بازی لورا دِرن) که از معشوقِ خود سِیلِر ــ قاتلی شبیه به الویس پریسلی با نقش‌آفرینیِ نیکلاس کیج ــ باردار است در اتاق محقرش در متل ناله می‌کند که «کل این دنیا در باطن وحشی و در ظاهر عجیب‌وغریب است.» اما توصیف لینچ از دنیا دقیقاً این‌طور نیست. در فیلم مخوف «مخمل آبی» (۱۹۸۶) دنیا در ظاهر عادی و در باطن عجیب‌وغریب است، اما این لایه‌ها نمی‌توانند بدون یکدیگر وجود داشته باشند. یک مرد آراسته و خوش‌پوش، با بازی مک‌لاکلان، در محله‌ای بی‌عیب‌ونقص در حومه‌ی یکی از شهرهای آمریکا پیاده در حال بازگشت به خانه است که ناگهان گوشِ بریده‌ای را روی زمین می‌بیند: شاید نمادی از تیزبینی و حساسیت شدیدِ خود کارگردان به تلاطم‌ها و جریان‌های زیرزمینی و آمریکای پنهان. طولی نمی‌کشد که این مرد تعلق خاطر شدیدی به خواننده‌ی یک باشگاه شبانه پیدا می‌کند: بخشی از دل‌مشغولیِ دیرینِ خود لینچ به کاباره‌های مخفی و شعائر و مناسک نمایشیِ پنهانی، و همچنین شیفتگیِ او به پرده‌ی قرمز، که در پس آن رمز و رازی نهفته است. بله، این نمادی فرویدی است اما شاید حتی بهتر باشد که آن را نمادی لینچی بدانیم.

«بزرگراه گمشده» (۱۹۹۷) یکی از خیال‌پردازی‌های لینچ درباره‌ی «همزاد شرور» است. در این فیلم، یک مزاحمِ ناشناس نوارهایی ویدیویی حاوی تصاویری از بیرون خانه‌ی یک نوازنده‌ی مشوش ساکسیفون (با بازی بیل پولمَن) و همسرش (پاتریشیا آرکِت) را جلوی درِ خانه‌ی آنها قرار می‌دهد و مایه‌ی دلواپسی‌شان می‌شود ــ ایده‌ای که بعدها میشائل هانِکه نیز آن را در فیلم «پنهان» به کار برد.

اما به نظر من، «جاده‌ی مالهالند» شاهکار لینچ در مورد شهوت‌انگیزی و سرخوردگی است، ترجیع‌بند درخشانی درباره‌ی اینکه چرا سرخوردگی یکی از پسماندهای سمّیِ کارخانه‌ی رؤیاسازیِ هالیوود است. رابطه‌ی میان دختر ساده‌دل حیران (نائومی واتس) و زنِ پریشان‌خاطرِ مرموز (لورا هرینگ) یکی از بهترین نمونه‌های دوستی‌های پرتنش در سینمای مدرن آمریکا است. 

من فقط یک بار لینچ را دیدم، و آن هم در فضای مجازی بود: در یک جلسه‌ی پرسش و پاسخ ویدیویی به مناسبت افتتاح نمایشگاه عکس‌های لینچ در «گالری عکاسان» در لندن. یکی از سؤالات را زنی پرسید که بازیگر نقش کوتاهی در «مرد فیل‌نما» بود. لینچ ناگهان به‌شدت هیجان‌زده شد و اصرار کرد که تریبون را در اختیار آن زن قرار دهند تا بتواند چهره‌اش را ببیند؛ دیگر به‌سختی می‌شد لینچ را متقاعد کرد که بقیه‌ی جلسه را به بازگوییِ خاطراتش از آن بازیگر اختصاص ندهد. لینچ همیشه به دنبال یافتن راه‌هایی بود تا بتواند مخاطبانش را قاچاقی به قلمروهای جدیدی از ترس، میل و هوس و لذت وارد کند.

***

گزیده‌ای از سخنان دیوید لینچ به انتخاب روزنامه‌ی «گاردین»

درباره‌ی ایده‌ها:

«ایده‌ها به ماهی شباهت دارند. اگر ایده‌ی جذابی به ذهنتان رسید، توجه‌تان را به آن معطوف می‌کنید و ماهی‌های دیگری هم به سوی آن شنا خواهند کرد. مثل طعمه زدن به نوک قلاب ماهی‌گیری است. ایده‌های دیگری هم به آن آویزان خواهند شد و ایده‌های بیشتری نصیبتان خواهد شد.» (مصاحبه با گاردین، ۲۰۱۸)

درباره‌ی تبدیل ایده‌ها به فیلم:

«نوعی احساس است و بیشتر به شهود شباهت دارد. شما عاشق ایده‌ای شده‌اید و سعی می‌کنید که به آن وفادار بمانید. فهمیده‌اید که سینما چطور می‌تواند آن ایده را بیان کند، و این برایتان هیجان‌انگیز است.» (مصاحبه با گاردین، ۲۰۱۸)

درباره‌ی راز:

«نمی‌دانم چرا مردم انتظار دارند که هنر با عقل جور دربیاید، آن هم وقتی که این واقعیت را پذیرفته‌اند که زندگی با عقل جور درنمی‌آید.» (مصاحبه با لس آنجلس تایمز، ۱۹۸۹)

درباره‌ی موفقیت:

«موفقیت می‌تواند شما را به خاک سیاه بنشاند چون بعد از آن دائماً نگران‌‌اید که مبادا سقوط کنید. و اوضاع همیشه به همین منوال نخواهد بود ]موفقیت ابدی نیست[. زندگی همین است. باید از موفقیت‌های خود خوشحال باشید چون مردم واقعاً اثری را که خلق کرده‌اید دوست داشته‌اند، اما ]نباید از یاد ببرید که[ فقط اثرتان مهم است ]نه خودتان[.» (کتاب مجال رؤیاپردازی، ۲۰۱۸) 

درباره‌ی زبان بصری:

«فیلم یا نقاشی هر یک زبانِ خاصِ خود را دارد و نباید سعی کنیم که به جای آن از کلمات استفاده کنیم. اینجا عرصه‌ی واژه‌ها نیست. زبانِ فیلم و سینما زبانِ منحصربه‌فردی است که نمی‌توان آن را به زبان انگلیسی ترجمه کرد. در این مورد زبان انگلیسی از بیان مقصود عاجز خواهد ماند.» (مصاحبه با گاردین، ۲۰۱۸)

درباره‌ی توانایی بالقوه‌ی انسان:

«هر انسانی مستعد عشق ابدیِ متعالی است، و همه‌ی انسان‌ها باید این را بدانند ــ این استعداد در درون همه‌ی ما وجود دارد.» (مصاحبه با گاردین، ۲۰۲۴)

درباره‌ی زندگی هنرمند: 

«زندگیِ هنرمندان بسیار خودخواهانه است. اما خلق اثر هیجان‌انگیز است و وقوع این فرایند به وضعیت خاصی نیاز دارد. هنرمند نمی‌تواند ]در زندگی شخصی[ مسئولیت‌های زیادی داشته باشد.» (مجال رؤیاپردازی، ۲۰۱۸)

درباره‌ی خلوت‌گزینی:

«من دوست دارم که فیلم بسازم. دوست دارم که کار کنم. واقعاً دوست ندارم که برای تفریح و خوش‌گذرانی از خانه بیرون بروم.» (مصاحبه با گاردین، ۲۰۱۸)

 

برگردان: فرشته قادری


پیتر بردشاو منتقد سینماییِ روزنامه‌ی «گاردین» است. آنچه خواندید برگردان این مقاله با عنوان اصلیِ زیر است:

Peter Bradshaw, David Lynch: the great American surrealist who made experimentalism mainstream, The Guardian, 16 January 2025.