
TheStandard
25 مه 2025
آیا همهی کسانی که مرتکب خشونتهای هولناک میشوند ذاتاً شرورند؟
گوئن ادزهد
متن زیر ترجمهی بخشهایی از دومین سخنرانی از سلسلهسخنرانیهای رِیث در سال ۲۰۲۴ است که دکتر گوئن ادزهِد (Gwen Adshead)، روانپزشک قانونی، ارایه کرده است. دکتر ادزهد در این سخنرانیها این موضوع را بررسی میکند که چگونه میتوان خشونت را بهتر درک و مدیریت کرد. او عمر خود را صرف گفتوگو با زندانیانی کرده است که مرتکب خشونتهای هولناک، از جمله قتل، شدهاند. یکی از متداولترین سؤالاتی که از او پرسیده میشود این است که آیا همهی این افراد ذاتاً شرور نیستند؟
***
دکتر گوئن ادزهد: من مرتکب اعمال شرورانهای شدهام، اما آیا این بدین معنا است که من شرور هستم؟ این پرسش را از بیمارانی که به عنوان روانپزشک قانونی و رواندرمانگر با آنها کار میکنم بارها شنیدهام. معمولاً پاسخ به آنها را این طور شروع میکنم که شرارت مفهومی پیچیده است و قدیسان، جامعهشناسان، متألهان و پژوهشگران علوم اعصاب همگی در این مورد صحبت کردهاند. سپس توضیح میدهم که همهی ما ظرفیت شرور بودن را داریم. ویلیام بلیک، شاعر انگلیسی، میگوید: «قساوت، قلبی انسانی دارد». بنابراین، باید متوجه این جنبه از وجودمان باشیم و آن را به دقت بررسی کنیم زیرا ممکن است که هر یک از ما دچار حالت ذهنیای شویم که میتوان آن را شرارت نامید. افزون بر این، توضیح میدهم که برای مدیریت ظرفیت شرارت باید ظرفیت نیکی را در خود تقویت کنیم و پرورش دهیم، ظرفیتی که هم مانعی در برابر شر است و هم به خودی خود برای سلامتیمان مفید است.
من در زندگیِ حرفهای خود به این مسئله زیاد فکر کردهام زیرا به لحاظ تاریخی، بیماری روانی و شرارت با هم اشتباه گرفته میشدهاند و این تصور وجود داشته است که این دو به نحوی به یکدیگر ربط دارند. در ملاقات با افرادی که مرتکب کارهای هولناکی شدهاند اولین چیزی که همیشه مرا شگفتزده میکند معمولی بودن آنها است. وقتی داستانشان را تعریف میکنند و متوجه ترکیب وحشتناک رخدادهای تصادفی و انتخابهایی میشوم که در نهایت به جرم منتهی شده است، به این نتیجه میرسم که اگر لطف خدا نبود من هم میتوانستم جای آنها باشم. اغلب تنها تفاوت عمدهی میان ما تجربهی بلندمدت بیماری روانیِ شدید است. چنین تجربهای گاهی سبب میشود که افراد احساس کنند که روی اعمالشان کنترلی ندارند یا شبکهای از افکار و احساساتِ آشفتهی درونی بر رفتارشان حاکم است. این افکار و احساسات معمولاً بر اثر مصرف مواد مخدر، الکل و ترس و اضطرابِ شدید وخیمتر میشود و درک افراد از واقعیت را تحریف میکند.
شاید بتوان گفت که زنان و مردانی که من در محیط کاریام میبینم به واسطهی ترکیب مرگبار بیماری روانی، اعتیاد و انواع مختلف استرس به سوی حالت ذهنیِ شرارت سوق داده شدهاند. فارغ از اجزای این ترکیب، باید گفت خشونتی که بیمارانِ بستری در بیمارستانهای روانیِ امنیتی و زندانها مرتکب شدهاند به هیچ وجه معمولی نیست، بهویژه با توجه به این که اکثر قریب به اتفاق مبتلایان به بیماریهای روانی، حتی انواع شدید آن، برای دیگران خطری ایجاد نمیکنند.
گاهی فکر میکنم که افرادی که با آنها سر و کار دارم نسخهی انسانیِ فجایع طبیعی هستند. یکی از بیمارانم اخیراً میگفت: «من مثل گردبادی بر سر راه فرد قربانیام قرار گرفتم.» شعر، نمایشنامه و تاریخ به ما نشان میدهد که زنان و مردانِ معمولی میتوانند دچار حالت ذهنی شرارت شوند. دابلیو. اچ. اودن، شاعر بریتانیایی، شر را «معمولی و همیشه انسانی» میداند و کریستوفر براونینگ، مورخ آمریکایی، در پژوهش خود سربازان آلمانیای را که هزاران غیرنظامیِ بیگناه را کشته بودند «انسانهای عادی» میخواند. مطالعهی تحقیق براونینگ برای هر فردی که به حالت ذهنی شرارت علاقهمند است واجب است. یکی از جالبترین یافتههای او این بود که همهی سربازان در برابر فرمان کشتار احساس مشابهی نداشتند. تنها حدود یک سوم از سربازان، وظیفهی خود را با رغبت انجام میدادند، یک سوم صرفاً مطیع بودند و یک سوم دیگر میکوشیدند با درخواست انتقال به یک اردوگاه دیگر از این وظیفه سر باز زنند. گفته میشود که تأثیر عاطفیِ این نوع کشتار بر روحیهی نظامیان به فرماندهان عالیرتبهی نازی گزارش شده بود و یکی از عواملی بود که به توسعهی فناوری کشتار جمعی و ایجاد اردوگاههای مرگ انجامید.
آمار محکومیت قاتلان نشان میدهد که تنها تعداد کمی از افراد هنگام ارتکاب قتل از نظر روانی بیمارند؛ اکثر مجرمان افراد عادیای هستند که به دلایلی ناخوشایند اما معمولی مرتکب قتل شدهاند. این بدان معنا نیست که همهی قاتلان معمولی، انسانهایی بیاحساس و سنگدل هستند. بسیاری از این افراد احساسات دردناک و مغشوشی را تجربه میکنند و ارتکاب قتل تا حدی به آنها حس رهایی میدهد. اما پس از مدت اندکی، همین افراد، بهویژه آنهایی که اعضای خانوادهی خود را کشتهاند، دچار پشیمانی و پریشانی خاطر میشوند. احتمال خودکشیِ این افراد زیاد است. بهویژه در مورد والدینی که فرزندانشان را کشتهاند احتمال ارتکاب خودکشی تا سالها وجود دارد.
روانپریشی نمیتواند علت همهی خشونتها و جرائم باشد.
هرگز مادر جوانی را که بر اثر ابتلا به بیماری روانیِ پس از زایمان فرزندانش را کشته بود فراموش نمیکنم. او را برای درمان به بیمارستان فرستادند اما بهبودیاش با درد طاقتفرسا و پریشانیِ شدید همراه بود. زمانی که برای بازگشتِ او به جامعه برنامهریزی میکردیم میدانستیم که احتمال خودکشیاش زیاد است؛ در نهایت، او پس از آزادی، حدود ده سال بعد از ارتکاب جرم، جانِ خود را گرفت.
همچنین به همهی مردان جوانی فکر میکنم که توسط دیگر مردان جوان کشته میشوند. در سال منتهی به فوریهی ۲۰۲۴، هفتاد درصد از قربانیان قتل در انگلستان، ولز و اسکاتلند مرد بودند. در انگلستان و ولز، مردان جوانتر، بهویژه گروه سنی ۱۶ تا ۲۴ سال، بیشتر از میانگین کل کشور در معرض خطر قربانیشدن هستند. آنها در حالت برآشفتگی و مستی به دنبال بهانهای برای دعوا میگردند، میکشند و کشته میشوند، حالتی ذهنی که هم هولناک و هم معمولی است و با آن چیزی که حالت ذهنی شرارت مینامیم تفاوت دارد.
پس چه عواملی به حالت ذهنی شرارت میانجامد؟ به نظر من، هفت عنصر روانشناختی وجود دارد که متمایز و در عین حال به هم مرتبطاند. به ندرت همهی این عوامل همزمان در یک فرد وجود دارد اما در خشونتهای شدید معمولاً تعداد خاصی از این عوامل وجود دارد.
اولین عاملی که به ایجاد حالت ذهنی شرارت کمک میکند «تحریفهای شناختی» است. تحریف شناختی یعنی اختلال در تواناییِ معمول برای تفکر منعطف و همهجانبه بهویژه در بستر اجتماعی، خواه در مقیاس کوچک یا بزرگ. یکی از ویژگیهای مهم تحریف شناختی، جزماندیشی و انعطافناپذیری و اطمینان مطلق فرد به باورهایش دربارهی دیگران و جهان است.
به یاد مردانی میافتم که تصور میکنند دقیقاً میدانند که یک زن چه فکری در سر دارد یا عقیده دارند که دنیا به دو گروه برنده و بازنده تقسیم شده است. در چنین وضعیتی، ذهن تحمل هیچگونه ابهام یا عدماطمینانی را ندارد و فرد نمیتواند بگوید «نمیدانم اینجا چه خبر است». آنچه این تحریفها را تشدید میکند نحوهی سنجش اطلاعات و نادیده گرفتن اطلاعاتی است که با عقاید فرد تناقض دارد.
عدم انعطاف روانی و حذف ابهام به فردگرایی افراطی و خودمحوری میانجامد که دومین عامل مؤثر در حالت ذهنی شرارت است. در این وضعیت روانی، ذهن و افکار دیگران نه واقعی و نه از نظر اخلاقی مهم شمرده میشود. این اطمینان جزماندیشانه و خودمحوری، عامل سوم یعنی احساس حق کنترل دیگران و اِعمال قدرت مطلق بر آنها را تشدید میکند. اخیراً مطلبی دربارهی محاکمهی مردی حدوداً بیست ساله خواندم که در مسیر بازگشت از میخانه به خانهاش، به زنی بسیار مسنتر حمله کرده بود. زن به او التماس کرده بود که رهایش کند اما پاسخ مرد این بود: «حالا من رئیس هستم و هر چه بگویم باید انجام دهی.» بر اساس این گزارش، مرد جوان هنگامی که به جرم تجاوز و ضرب و جرح محکوم شد به شدت گریه میکرد. او پیش از آن مردی عادی بود که از سالها قبل دوستدختری داشت که حالا فرزندشان را باردار بود، فرزندی که احتمالاً هرگز او را نخواهد دید. جزئیات بیشتری از استنباطهای ذهنی و احساس او نسبت به قربانیاش در دست نیست، اما نکتهی اصلی این است که این مرد از نظر تواناییِ برقراری ارتباط و کار کردن فردی عادی بود. جرم او یکی از نمونههایی است که نشان میدهد حالت ذهنیِ شرارت لزوماً ویژگیِ دائمیِ فرد نیست و ممکن است در کنار ظرفیت نیکی به دیگران وجود داشته باشد.
چهارمین عنصر حالت ذهنی شرارت، تعیین قوانین اخلاقی شخصی توسط فرد است. در چنین وضعیتی فرد نوعی قدرت مطلق خداگونه برای خود قائل میشود، سنتهای اجتماعی را نادیده میگیرد و مفهوم خیر عمومی را زیر پا میگذارد. در خاطرات پریمو لوی از دوران حضورش در آشویتس میخوانیم که روزی دید که یکی از نگهبانان بدون دلیل زندانیای را به شدت کتک میزند. زندانی اعتراض کرد: «چرا این کار را میکنی؟» او خواهان درک منطقی و اجتماعیِ آن رفتار بود، حداقل برای این که بتواند در آینده از تکرار آن جلوگیری کند. اما پاسخ نگهبان این بود: «اینجا چرایی وجود ندارد.» پاسخی حاکی از این که او و زندانی اکنون در دنیایی با چارچوب اخلاقی و ارزشهایی کاملاً متفاوت و دلبخواهی زندگی میکردند.
نمونهای که لوی به آن اشاره میکند به پنجمین مؤلفهی حالت ذهنی شرارت مرتبط است، یعنی تحقیر قربانیان و آسیبپذیری آنها و کوچک شمردن درد و رنجشان. این تحقیر دقیقاً همان قساوتی است که در شرارت بیش از هرچیز از آن میترسیم، ترسی کاملاً موجه. حالت ذهنی شرارت نیاز به قربانی دارد، کسی که تحقیر شود، آماج بدرفتاری قرار گیرد و درد و رنجش به فرد خاطی این احساس را القاء کند که قدرت محض دارد و کسی نمیتواند در برابر او نافرمانی کند. در این ذهنیت، فرد خاطی، آسیبپذیریِ قربانی را نشانهی نفرتانگیز یا بیحرمت بودن او میداند، چیزی که بیرحمی را توجیه میکند و حتی ممکن است که جایگاه فرد خاطی را ارتقا دهد. معمولاً روایتهای موجود دربارهی قربانیان به این قساوت مشروعیت میبخشد، روایتهایی که هم سرسختانه حفظ میشوند و هم دائماً شاخ و برگ پیدا میکنند. چنین روایتهایی در سطح فردی و اجتماعی شکل میگیرد، روایتهایی که بارها تکرار شدهاند و حاوی خاطرات تحقیر و بیآبروییهای گذشتهاند که حال باید جبران شود. همانطور که کارشناسان ملی و بینالمللیِ خشونت گفتهاند، وقتی چنین روایتهایی از انتقام با انتظاراتِ جنسیتی دربارهی مفهوم مردانگی تلفیق شود جامعه به خطر میافتد.
خشم احساسی پیچیده است. اگر درست مدیریت شود ممکن است که احساسی سالم باشد. در غیر این صورت، ممکن است که احساسی بیمارگونه باشد.
عنصر ششم نیز شامل خلق روایت است، اما روایتهایی که از قربانیان انسانیتزدایی کرده و آنها را ناانسان معرفی میکند. البته این روند ساده و آنقدرها سفید و سیاه نیست. قبلاً تصور میشد که انسانیتزدایی از افراد برای بیرحمی ضروری است زیرا در فرد خاطی نوعی بیحسیِ اخلاقی ایجاد میکند. اما مطالعات جدید دربارهی بیرحمیهای روزمره نشان داده است که افراد در وضعیت ذهنیِ شرارت گاهی عمداً انسانیتِ قربانیان را به یاد میسپارند تا بتوانند رنج بیشتری را به آنان تحمیل کنند. یادم هست که مردی در برابر چشم همسرش فرزندشان را کشت تا زن را به خاطر اینکه ترکش کرده بود مجازات کند. در آن لحظه، مرد انسانیتِ همسرش را به یاد سپرده بود زیرا میخواست عمداً چنان رنجی را به او تحمیل کند.
آخرین عنصر حالت ذهنیِ شرارت، خودفریبی و نپذیرفتن این است که چیزی به اسم حقیقت هست که به قول جان لاک، «ارزش جستوجو دارد». همهی عناصر ذهنیت شرورانه با یکدیگر ارتباط دارند، اما احتمالاً این عنصر آخر است که دیگر عناصر را ممکن میسازد و آنها را تقویت میکند. اطلاعات غلط و خودفریبی پدیدههای جدیدی نیستند اما مشابهتهایی در سطح سیاسی و فردی دارند. در اینجا دو نمونهی متفاوت به ذهنم میرسد که اطلاعاتم دربارهی هر دو صرفاً مبتنی بر گزارشهایی است که دربارهی آنها منتشر شده. سالها پیش تاجری به جرم کلاهبرداری زندانی شد، جرمی که ظاهراً خشونتآمیز نیست و شاید در نگاه اول مصداق بارزی از حالت ذهنی شرارت نباشد. او ادعا میکرد که وسایلی که تولید میکند و میفروشد دستگاه مینیاب است، در حالی که بهخوبی میدانست که چنین نیست. کسی نمیداند که بر اثر کلاهبرداریِ او چند نفر جانشان را از دست دادند، و ظاهراً این مسئله برای خودش هم مهم نبود.
همهی ما میدانیم که بعضی از افراد از حسابهای خود در شبکههای اجتماعی برای انتشار اطلاعات نادرست دربارهی خلافکاران و جنایتکاران استفاده میکنند. باز هم در نگاه اول چنین کاری با برداشت معمول از شرارت همخوانی ندارد و شاید گمان کنیم که این افراد به کسانی که در زندانها یا مراکز روانپزشکیِ امنیتی میبینیم هیچ شباهتی ندارند. با این حال، معرفی کردن فرد یا افرادی به عنوان قاتل کودکان، بدون ارائهی هیچگونه شاهد و مدرکی، اقدامی بیرحمانه است زیرا نشانمیدهد که برای چنین کسی مهم نیست که پس از مطرح کردن نام این افراد چه بر سرشان میآید، یا شاید حتی امیدوار است که این افراد آسیب ببینند. مطمئن نیستم اما به نظرم این افراد به خودشان میگویند که آدمهای خوبی هستند و دارند کار خوبی انجام میدهند. آنها یا پیامدهای کارشان را نادیده میگیرند یا تصور میکنند که حق دارند به کسانی که از آنها خوششان نمیآید آسیب برسانند.
افرادی که هیچ اهمیتی برای غریبهها قائل نیستند احتمالاً برای کسانی که میشناسند خطری آنی ایجاد نمیکنند؛ اما آیا ممکن است که این وضعیت تغییر کند؟ آیا دوست دارید که چنین شخصی از فرزندتان مراقبت کند؟ یا پزشک خودتان باشد؟ این پرسشی بود که روانپزشکی به نام هِروی کلکلی (Hervey Cleckley) در دههی ۱۹۴۰ مطرح کرد. او در بیمارستانش با بیمارانی مواجه بود که به درد و رنجی که برای دیگران ایجاد میکردند اهمیت نمیدادند، و وقتی با نظراتشان مخالفت میشد از موضع تکبر و خودبزرگبینی برخورد میکردند. کلکلی این را نمونهای از روانپریشی میدانست زیرا افراد مبتلا به آن نمیتوانستند دیگران را به چشم انسان ببینند.
کلکلی از این واقعیت شگفتزده بود که بسیاری از بیمارانِ روانپریش در ظاهر سلامت عقل داشتند. آنها عموماً افرادی عادی و حتی گاهی ممتاز به نظر میرسیدند که در عین حال به دروغگویی، کلاهبرداری و سوءاستفاده از دیگران ادامه میدادند. نکتهی مهم این است که کلکلی در پژوهش خود روانپریش را لزوماً شرور یا خشن نمیدانست. بعدها، پروفسور رابرت هِیر (Robert Hare) با استفاده از تحقیقات کلکلی، فهرستی از ویژگیهای روانپریشی تهیه کرد و آن را در مورد مردانی که به علت ارتکاب جرائم خشونتآمیز در زندان بودند به کار گرفت. هِیر امیدوار بود که بتواند ارزیابی خطر را بهبود بخشد. بیتردید پژوهشهای او بسیار تأثیرگذار بوده اما به نظر من نکتهی بسیار مهم این است که معیارهای روانپریشیِ موردنظر هِیر دربارهی همهی عاملان خشونت صدق نمیکرد. این امر نشان میدهد که روانپریشی نمیتواند علت همهی خشونتها و جرائم باشد.
در بحث دربارهی شرارت اغلب از آلمان نازی یاد میشود زیرا نشان میدهد که در وضعیتِ خاصی اکثر اعضای جامعه، از جمله افرادی که در جایگاه رهبری بودند، دچار حالت ذهنی شرارت شدند و در سطح ملی و فرهنگی به آن مشروعیت بخشیدند.
تا اینجا گفتم که حالتهای ذهنیِ شرارت با حالتهای ذهنیِ افراد مبتلا به بیماریهای روانی که خشونت میورزند تفاوت دارد. همچنین اشاره کردم که زنان و مردانِ عادی نیز میتوانند دچار این حالتهای ذهنی شوند. در نتیجه، این پرسش مطرح میشود که چه چیزی افراد را به چنین حالتهایی سوق میدهد؟ یکی از رویکردها، که از منظر احساسات فردی به موضوع میپردازد، ابتدا در اندیشهی پیشاکلاسیک مطرح شد اما احتمالاً تعبیر مسیحی آن با عنوان «هفت گناه کبیره» شناختهشدهتر است. غرور را شاید بتوان بزرگترین گناه دانست زیرا احساسی است که بیواسطه به خودبزرگبینی و تحقیر دیگران میانجامد. دو گناه شکمپرستی و شهوت نیز هر دو بیانگر امیال و احساسات افسارگسیختهاند. طمع و حسادت با گفتمانهای عمومی دربارهی وجود منابع کافی برای همه و همچنین نابرابریِ شدیدی که میتواند محرک خشونت باشد ارتباط دارند. کاهلی را میتوان بیتفاوتی شدید و کنارهگیری از دنیا دانست، حالتی که ممکن است به ناامیدی بینجامد که خود یکی از عوامل افزایشدهندهی احتمال خودکشی و همین طور قتل به شمار میرود.
خشم احساسی پیچیده است. اگر درست مدیریت شود ممکن است که احساسی سالم باشد. در غیر این صورت، ممکن است که احساسی بیمارگونه باشد. خشم همچنین واکنشی به درد و تهدید است. به عقیدهی بسیاری از نظریهپردازان، خشمی که به خشونت میانجامد، نوعی واکنش به ترس است. اما خشم در عین حال یکی از عوامل مؤثر در ابراز خشونت است زیرا میتواند به شکل بیمارگونهای تبدیل شود و به حس نفرت بینجامد، احساسی که بهنوبهی خود پیوندهای ویرانگری میان مجرمانِ بالقوه و قربانیانِ آنها ایجاد میکند.
همهی ما ناگزیریم که با چنین احساساتی زندگی کنیم و از آنها بیاموزیم؛ و این یکی از دلایلی است که میگویم ظرفیت شرارت در همهی ما وجود دارد. همانطور که توماس آکوئیناسِ قدیس میگوید: «شر حالتی در انسان است که شاید هرگز تحقق نیابد، اما در شرایط مناسب ممکن است که فعال شود». با وجود این، شرایط مناسب ممکن است همیشه صرفاً به شخصیت و باورهای فردی ما وابسته نباشد. ما موجوداتی اجتماعی هستیم که تحت تأثیر افکار و احساسات دیگران قرار میگیریم و همانطور که دیدهایم، داستانهایی که میشنویم و رسانههایی که دنبال میکنیم بر نحوهی تفکر و احساسمان دربارهی جایگاهمان در جامعه، روابطمان با دیگران و اینکه اجازه داریم از چه کسانی نفرت داشته باشیم تأثیر میگذارد. در بحث دربارهی شرارت اغلب از آلمان نازی یاد میشود زیرا نشان میدهد که در وضعیتِ خاصی اکثر اعضای جامعه، از جمله افرادی که در جایگاه رهبری بودند، دچار حالت ذهنی شرارت شدند و در سطح ملی و فرهنگی به آن مشروعیت بخشیدند. این ساختارها و باورهای اجتماعی میتواند جنبههایی از شخصیت فردی ما را تقویت کند و سبب شود که حالتهای ذهنیِ شرورانه را منطقی و حتی مطلوب بپنداریم.
میخواهم به استدلال اولیهام بازگردم: حالت ذهنی شرارت، وضعیتی است که هر یک از ما میتوانیم به آن دچار شویم. حتی معمولیترین انسانها هم میتوانند مرتکب هولناکترین قساوتها شوند و در عین حال به خود بگویند که کار خوبی را انجام دادهاند. اما باید به این بیندیشیم که شر چگونه در ذهن شکل میگیرد و رشد میکند، کجا و چگونه احتمال گسترش آن بیشتر است، و کجا و چطور میتوان از آن پیشگیری کرد. برای مثال، پر و بال دادن به طمع، شهوت، خشم، حسادت و غرور، خواه در خلوت یا در شبکههای اجتماعی، میتواند بهتدریج ما را به حالت ذهنی شرارت سوق دهد. شاید اکنون این حالت بسیار دور از ذهن به نظر برسد، اما اگر دچار روانگزیدگی و اضطراب شوید، چیزی که حتی در شادترین زندگیها نیز محتمل است، بعید نیست که خود را در حالت ذهنیای بیابید که در آن بیرحمی نسبت به دیگران چیز چندان بدی به نظر نمیرسد. در این حالت، ما در واقع همان شرارتی را بازتاب میدهیم که در دیگران آن را تقبیح میکنیم، از آن میترسیم و بیزاریم. من برای توصیف ذهن انسان استعارههای طبیعی را به استعارههای مکانیکی ترجیح میدهم. بنابراین، اجازه دهید بگویم که ذهن فردی و اجتماعیِ ما مثل باغهایی است که نیاز به رسیدگیِ مداوم دارند. در غیر این صورت، مرزبندیهایشان از بین میرود و علفهای هرز، گیاهان مطلوب را نابود میکند.
مایلم که سخنانم را با بسط این استعاره در مورد اهمیت پرورش نیکی در ذهن افراد و در جامعه به پایان ببرم. اگر شر را فقدان نیکی بدانیم، که به باور من چنین است، باید با استفاده از ویژگیهایی پویا در زندگی انسانی نیکی را گسترش دهیم. تمرین حالتهای ذهنیِ شفقت و قدرشناسی میتواند به رشد فضایل بینجامد، فضایلی که همچون سپری در برابر حالتهای ذهنی شرارت هستند. شواهد نشان میدهد که انسانها نیز مانند گیاهان در خاک غنی و سرشار از مواد مغذی و آب، که بخشی از زیستبوم پیچیدهای شامل دیگر گیاهان، حشرات و پرندگان است، به بهترین نحو رشد میکنند. بیتوجهی به پیچیدگیهای ذهن فردی و اجتماعی سبب میشود که این باغ اجتماعی توسط ایدئولوژیهایی تسخیر شود که مانند علفهای هرز مهاجم آسیبزنندهاند و ریشهکن کردنشان بسیار دشوار است.
از سوی دیگر، پرورش ظرفیت نیکی مستلزم توجه به دردناکترین و آزاردهندهترین احساساتمان، از جمله خشم، حسادت، کینهجویی، اندوه و ترس است. اگر بتوانیم این احساسات را در خود تشخیص دهیم و سپس وقتمان را صرف بررسی و نامگذاری آنها کنیم، بیشتر احتمال دارد که بتوانیم با شفقت و احتیاط از آنها مراقبت کنیم. در نتیجه، فضایی ذهنی ایجاد میشود تا بتوانیم به این احساسات بیندیشیم و آنها را رویدادهایی در ذهن خود بدانیم، نه هویتهایی که ناگزیر باید در آنها سکنی گزینیم. این نوع نگاه سبب میشود بیآنکه به خود یا دیگران آسیب برسانیم گزینههای بیشتری برای مدیریت احساساتِ آزارنده داشته باشیم. به این ترتیب، میتوانیم به قول صاحبنظرانِ ذهنآگاهی ماهرتر شویم.
در پایان باید بگویم که دفاع در برابر حالتهای ذهنیِ شرارت به معنای پرورش تواناییِ جدی گرفتن احساساتِ ناخوشایندی مثل خشم و نفرت است. بهویژه باید نوعی از خشم را در خود بشناسیم که به میلِ آسیب رساندن به دیگران میانجامد. اینگونه است که برای محافظت از خود ماهرتر و تواناتر میشویم.
برگردان: آیدا حقطلب