
uwimprint.ca
09 ژوئن 2025
گرسنگیای که زبان را بند میآورد
حسام معروف
من هرگز نوشتن را در مقام یک نویسنده آغاز نکردم. هرگز قصد و نیتم این نبوده است که خود را بر اساس شغل یا هویتی ادبی تعریف کنم. فقط به این علت مینوشتم که نوشتن هوایی بود که میتوانستم در آن نفس بکشم. نوشتن شیوهای برای شکل دادن به زندگیام بود، برای سامان دادن به احساسات و عواطف شدید درونم، برای ایجاد فضایی کوچک به منظور دستیابی به سکون و آرامش در میان آشوب بیپایان. نوشتن پنجرهای به جهان نبود ــ پنجرهای به درون خودم بود. و زمانی که شاعری سخنور و زبانآور شدم، احساس کردم که گویی سرانجام در این سیارهی بیرحم دوستی یافتهام: کسی که از گوش دادن نمیگریزد، کسی که باعث میشود برای لحظاتی احساس کنم که از جهان گریختهام.
آنچه هرگز انتظار نداشتم این بود که روزی این دوست خاموشی گزیند. نه به این علت که خواستهام قلم را متوقف کنم، بلکه به این علت که دیگر توان نوشتن ندارم.
آخر چرا؟
چون گرسنهام.
از وقتی که نسلکشی در غزه آغاز شد، همهچیز برایم زیر سؤال رفته است. هر ارزشی که زمانی مرا شکل داده بود به لرزه افتاده است. قبلاً نوشتن بسیار مؤثر بود و همیشه برای مقاومت در برابر ترس، آوارگی و اندوه به کارم میآمد اما حالا به نظرم حتی از نوشتن هم کاری برنمیآید و در معرض زوال قرار گرفته است. جنگ چیز عجیب و غریبی است. فقط خانهها را ویران نمیکند؛ بساط اطمینان را از خانهی وجود آدمی برمیچیند، و حس امنیتِ ناچیزی را که زمانی در اتاقت ایجاد کرده بودی تا به تو آرامش دهد از بین میبرد.
اما آیا میدانی که چه چیزی بیش از جنگ با تو چنین میکند؟
گرسنگی.
مدام از خود میپرسیدم: آیا نوشتن هنوز مهم است؟ وقتی بدنها زیر خاک و خردهسنگ تلنبار میشوند روی هم انباشتن جملهها چه فایدهای دارد؟ در دنیایی که به تو گرسنگی میدهد و نسبت به درد و رنجت بیتفاوت است نوشتن از عشق و زیبایی چه معنایی دارد؟
با وجود این، چیزی در درونم در برابر این فروپاشی مقاومت میکرد. من حتی در بحبوحهی کوچ اجباری و آوارگی، و حتی زیر غرش بمبها مینوشتم. دربارهی کودکانِ مفقود مینوشتم، دربارهی کمبود کفن برای مردهها، و دربارهی خانههایی که به تلی از خاک بدل شده بودند. در هنگام خستگی و کوفتگی، در زمان اندوه و ماتم، و موقع ترس مینوشتم.
اما هرگز در هنگام گرسنگی چیزی ننوشته بودم.
تا ماه مارس ۲۰۲۵.
این همان وقتی بود که گرسنگی در بدنم سکنا گزید. دیگر در نَزَد. قلبم را شکافت و در آن مستقر شد.
شکم خالی
تجربهی گرسنگیِ امروز با تصورات قبلیام فرق دارد. با تصور تو خوانندهی عزیز هم فرق دارد. فقط احساس خالی بودن معده نیست. نوعی بیحسی و کرختی است که از روده تا مغز امتداد مییابد. خاطرات را مبهم و کدر میکند، بینایی را ضعیف میکند، و هر فکری را به گودالی عمیق تبدیل میکند که در ذهن نمیگنجد. گرسنگی ما را از سادهترین تواناییهای انسانی محروم میکند: تمرکز، صبر و بردباری، شور و هیجان، میل به سخن گفتن. تفکر به چیزی تجملی تبدیل میشود. کلمات به وزنههایی تبدیل میشوند که نمیتوان آنها را بلند کرد.
گرسنگیای که اکنون در درونم احساس میکنم، و تمام وجودم را میبلعد، تهی شدن از آسایش و آرامش درونی است. بازتعریفی از «خود»ی است که در آستانهی مرگ و فنا به سر میبرد.
چند روز قبل به ناشرم گفتم که از هرگونه فکر و اندیشه تهی شدهام، هیچ طرح جدیدی ندارم و بر خلاف گذشته حتی نمیتوانم متن منسجمی بنویسم.
به توصیهی او تصمیم گرفتم که دربارهی همین موضوع بنویسم: ضعف ذهنیام، شکنندگی و بیثباتیام، فروپاشیام. انگیزهی جدیدم، یعنی درد، چیزی بود که پیش از این هرگز آن را نمیشناختم.
اکنون، یک جمله مینویسم و توقف میکنم. نه برای بازنگری آن، بلکه چون نیروی ذهنیِ لازم برای جملهی بعدی را ندارم. گرسنگی بهتدریج آدمی را از پا درمیآورد. مثل این است که یکه و تنها در بیابانی که پای بشر هرگز به آنجا نرسیده در حال مرگ باشی. نمیتوانم درست بخوابم یا برای مطالعه به اندازهی کافی بنشینم. احساس میکنم که دارم تکهپاره میشوم. و نوشتن، که زمانی انسجام مرا حفظ میکرد، دیگر نمیتواند از فروپاشی تدریجیام جلوگیری کند.
گرسنگی جمعی
تو در گرسنگی تنها میمیری. از نظر روحی فرو میپاشی. حضور دیگر آدمهای گرسنه مایهی تسلی خاطر نیست: برعکس، وقتی گرسنگی عمومی میشود، میدانی که هیچکس دستت را نمیگیرد. هیچ کسی نمیتواند به تو کمک کند.
چطور میتوانم درینباره بنویسم؟
در شمال غزه، جایی که من زندگی میکنم، از ماه مارس تا کنون رنگ گندم را هم ندیدهایم. فروشگاهها خالیاند. کالاهای باقیمانده دویست برابر قیمت معمول فروخته میشوند، بدون ذرهای شرم. گویی ما انسان نیستیم.
وقتی بدنها زیر خاک و خردهسنگ تلنبار میشوند روی هم انباشتن جملهها چه فایدهای دارد؟ در دنیایی که به تو گرسنگی میدهد و نسبت به درد و رنجت بیتفاوت است نوشتن از عشق و زیبایی چه معنایی دارد؟
ما فقط عدس، برنج و کنسرو لوبیا میخوریم. هیچیک از اینها مرا راضی نمیکند. عدس، تنها چیزی که در دسترس است، دشمن من شده است. مزهاش حالم را به هم میزند. هیچ نیرویی، هیچ امیدی به من نمیدهد.
با یک وعده غذا در روز زندهام. و بقیهی اهل غزه هم همینطور. یک وعده غذای بدون پروتئین، بدون کلسیم، بدون نان، بدمزه. یک وعده غذای عاری از مواد مغذی و معنا. با وجود این، هر روز باید کارهایی طاقتفرسا انجام دهم: حمل هیزم، آوردن آب از راه دور، بالا رفتن از پنج طبقه پله، ساعتها گشتن برای یک کیلو آرد که ۲۰ دلار آمریکا قیمت دارد، یا یک قوطی ساردین که روح را ناتوان میکند.
انجام اینهمه کار با کمترین انرژی و نیرو.
در چنین شرایطی، نوشتن دیگر نوعی مقاومت نیست بلکه به عملی ناممکن بدل میشود. تنم نمیتواند مرا بر دوش کشد. سرم به چرخش میافتد. به زحمت میکوشم تا نوشتن متنی را آغاز کنم اما مغزم مثل قفسههای فروشگاههای شهر خالی است. نه ایدهای، نه کششی، نه ندایی درونی، هیچچیزی وجود ندارد که مرا به پیش براند. چیزی در درونم باقی نمانده است. گرسنگی، زمینی را که کلامم زمانی از آن روئیده بود نابود کرده است.
بدترین چیز در مورد گرسنگی این است که تو را از خودت بیگانه میکند. تواناییِ همدلی با دیگران را از دست میدهی. بیحس و کرخت میشوی. خرد میشوی. طوری به زندگیِ خودت نگاه میکنی که گویی با آن بیگانهای. از خودت میترسی و نگران خودت هستی. غذا به مفهومی هستیشناختی، و به شبحی افسانهای تبدیل میشود. مزههایی را به یاد میآوری که فراموش کرده بودی. غذای موردعلاقهات تغییر میکند. به دست آوردن یک قوطی تُن ماهی به اوج آرزوهایت تبدیل میشود. و وقتی که آن را با تکهای سیبزمینی و مقداری ارده میپزی طوری جشن میگیری که گویی بهترین غذای جهان را میخوری.
خالی شدنِ خود
این نمایش فقط نوعی تراژدی نیست. نمایشی دربارهی برهنگی است. وقتی گرسنگی تو را فقط با خودِ شکننده و متزلزلت، تن و بدن ضعیفشدهات، و زبان غایبت بر جای میگذارد. وقتی که احساس میکنی جهانیان تو را نمیبینند و صدایت را نمیشنوند ــ و حتی مطمئن نیستی که آیا زندگی و مرگت برای کسی اهمیتی دارد یا نه.
گرسنگی در نسلکشی چیزی بیش از محرومیت جسمانی است. تهی شدن خود است. محو شدنِ آهستهی ارادهی تو به زیستن.
از خودت میپرسی:
هدف از نوشتن چیست اگر نتوانم احساس غنا کنم؟
هدف از حافظه چیست اگر نتوانم به آن دسترسی داشته باشم؟
هدف از زیستن چیست اگر هر روز فقط تلاشی بیهوده برای تأمین یک وعده غذایی باشد که شباهتی با غذا ندارد؟
امروز، وقتی مینشینم که بنویسم، مثل این است که دارم از بیرون مینویسم، از بیرون از بدن خود. کلمات از من نیستند، بلکه بازماندهی کسی هستند که من عادتاً بودم.
مینویسم، چون باید کاری کنم تا از یاد ببرم که دارم از گرسنگی میمیرم.
مینویسم تا از پا درآیم ــ کاری که کوشش جسمانی و عاطفی زیادی میطلبد که از عهدهام ساخته نیست.
گرسنگی زبان را بند میآورد، درست همانطور که خواب، آرامش، و امید را نیز بر تو حرام میکند.
و بدتر از همه:
جهان ساکت است.
کاملاً ساکت.
تو گویی گرسنگیای که مرا میکُشد دیدنی و شنیدنی نیست و برای هیچکس معنایی ندارد.
من نویسندهام.
یا بودم.
اما اکنون، دیگر نمیتوانم بنویسم.
گرسنهام. و گرسنگی قویتر از کلمات است. قویتر از حافظه. قویتر از شناخت. قویتر از نیازم به ثبت کردن رویدادها.
این نوعی عقبنشینی از نوشتن نیست. فلج کامل است.
دیگر ابزار بیان و اظهار وجود ندارم.
دیگر بدنی برای نشستن ندارم.
دیگر ذهنی برای ساختن یک جملهی کامل ندارم.
میترسم که پیش از آنکه بتوانم مرگ خود را ثبت کنم از دنیا بروم.
میترسم که زبانم در اندرونم بسته بماند، و هرگز راهی به بیرون نیابد.
من از گرسنگی بیشتر میترسم تا از مرگ، زیرا گرسنگی مثل امواج دریا تو را آرام آرام در کام خود فرومیبرد تا وقتی که به ظلّ زائل تبدیل شوی و دیگر حتی نتوانی فریاد بزنی.
آیا کسی این را خواهد خواند؟
آیا کسی باور میکند که نویسندهای دیگر نتواند بنویسد، فقط به این علت که چیزی برای خوردن ندارد؟
آیا برای کسی مهم است که در گوشهای از دنیا مردمی چنان گرسنگی میکشند که نفسشان درنمیآید؟
شاید نه.
اما من ــ بهرغم همهی اینها ــ مینویسم.
تا بگویم که نوشتن ممکن است.
تنها اگر جان به در برم.
برگردان: افسانه دادگر
حسام معروف شاعر اهل غزه و از بنیانگذاران «انتشارات غزه» است. آنچه خواندید برگردان نوشتهی زیر است:
Husam Marouf, ‘Hunger that defeats language’, Arablit, 30 May 2025.