فکرتان را درگیر رابطهی نژاد و بهرهی هوشی نکنید
بعضی از پژوهشگران و دانشمندان ادعا کردهاند که میانگینِ بهرهی هوشی سیاهپوستان و آفریقاییتبارها به نسبت بقیهی نژادها کمتر است. صرف نظر از این که چنین فرضیهای اثبات نشده است، طرح چنین ادعایی در فضای عمومی مفید نیست، و نباید اجازه داد این فرضیه به عنوان موضوعی شایستهی بحث و تبادل نظر آزاد مطرح شود.
این اواخر، چارلز ماری قصد سخنرانی در میدلبریِ آمریکا را داشت، اما در معرض حملهی فیزیکی قرار گرفت و همین هم باعث شد بار دیگر ادعای او و ریچارد جی. هرنشتاین دربارهی پایین بودن میانگین بهرهی هوشی سیاهپوستان به نسبت بقیه و نقش ژنها در این میان در رسانههای عمومی منعکس شود، ادعایی که قبلاً در کتاب این دو با عنوان منحنی زنگی مطرح شده بود. او در پادکست مصاحبهاش با سام هریس، تا حدودی دوباره این بحث را پیش کشیده است. در همین حال، از مدتها پیش بحثهایی در این مورد در میزگردهای مختلف در گرفته است که رسانههای رسمی به ندرت آنها را پوشش میدهند و از آن طرف، مدام این گله مطرح میشود که چرا آدمهای «روشناندیش» از اظهار نظر دربارهی نژاد و بهرهی هوشی پرهیز میکنند.
به هر حال، آنهایی که ادعا میکنند سیاهپوستان از نظر ژنتیکی در معرض این هستند که بهرهی هوشی کمتری به نسبت بقیهی افراد داشته باشند، قادر نیستند به یک سؤال پاسخ دهند و آن این است: «از بحث در این مورد خاص دقیقاً چه چیزی عایدمان میشود؟»
من در طول چند سال گذشته بارها دربارهی این که آزادی بیان چه در سطح دانشگاهی و چه در جامعهی ما در معرض تهدید است نوشته و سخن گفتهام، تهدیدی که از جانب طرفداران فلسفهی جدید عدالت اجتماعی متوجه محیطهای دانشگاه و جامعهی ما میشود. رویکرد آنان همین چند وقت پیش جنجال بزرگی درست کرد: در یک فراخوان، از تمام سفیدپوستان خواسته شده بود که کالج ایالتیِ اِوِرگرین را به مدت یک روز ترک کنند تا فضایی کاملاً «امن» برای دانشجویان دیگر به وجود بیاید، اما یک استاد سفیدپوست از این کار سر باز زد و در نتیجه این کالج کلاً تعطیل شد. رودیکرد آنان مبتنی بر این باور است که دیدگاههای ناخوشایند برای چپها دیدگاههای متفاوت و بدیل نیستند بلکه تبارگراییِ رسماً تحقیرآمیزی است که در دفاع از بردهداری و نسلکشی عمل میکند.
در واقع نیز، دیدگاههایی (از جمله دیدگاههایی در دفاع از بردهداری و نسلکشی) وجود دارند که ما قاعدتاً میتوانیم آنها را از «بحث» بیرون بگذاریم – اخلاق انسانی شاید به آهستگی پیشرفت کند، اما به هر حال پیشرفت میکند. اما به همین شیوه برخورد کردن با مسائل و مقولاتی مانند «سیاستِ جبرانِ بیعدالتیهای گذشته» و «مصادرهی فرهنگی» و نظایر آنها (بیرون گذاشتن آنها از بحث) کار ناسنجیده و سهلانگارانهای است.
آیا نتیجهی این بحث که «تفاوتِ بهرهی هوشی ذاتاً نسبتی با نژاد دارد» میتواند این باشد که نسلکشی اقدام صحیحی فرض شود؟ اگر چنین نیست، دست کم این سؤال به قوت خود باقی است که آیا این بحث اصولاً در سطح بحثهایی هست که باید به آنها پرداخت؟ به نظر من رابطهی نژاد و بهرهی هوشی موضوعی استثنایی است، یعنی باید آن را مستثنا کرد و از بحث کنار گذاشت. اطلاعات در مورد آن هنوز تکمیل و نهایی نشده است، و بنابراین من آن را در سطحی نمیبینم که بتواند در زمرهی بحثهای آزاداندیشانه مطرح شود. مسلماً دانشمندان در این مورد تحقیق خواهند کرد و یافتههایشان را به اطلاع عموم خواهند رساند تا همیشه برای افراد علاقمند در همین فضای اینترنت قابل دسترسی باشد. با این حال، من به افرادی که از این بابت آزردهخاطر شدهاند که چرا به این موضوع بهطور گستردهتری در بحثهای عمومی پرداخته نشده تا استدلالهای پشتِ آن آشکار شود، میگویم که آن استدلالها کمتر از آنچه آنها تصور میکنند مجابکننده به نظر میرسد.
بسیاری فرض را بر این میگذارند که ما دربارهی رابطهی نژاد و بهرهی هوشی بحث میکنیم. اما این بحثِ خاص بیشتر از سوی شبکهای منحصر به یک فرهنگ مطرح میشود و شامل نکات و مشاهداتی است که برخی از آنها سراسر غلط است، و بنابراین بیش از آن که بخواهد دعوت به تبادل نظر باشد، طفرهروزی از تبادل نظر است. بگذارید پیش از آن که جلوتر برویم، این نکات را روشن کنم.
آنهایی که ادعا میکنند سیاهپوستان از نظر ژنتیکی در معرض این هستند که بهرهی هوشی کمتری به نسبت بقیهی افراد داشته باشند، قادر نیستند به یک سؤال پاسخ دهند و آن این است: «از بحث در این مورد خاص دقیقاً چه چیزی عایدمان میشود؟»
ابتدا میخواهم به این فرضیه بپردازم که میگوید واقعاً یک بهرهی هوشی عمومی وجود دارد که فرد به فرد فرق میکند – و محققان معمولاً از آن به عنوان «ضریب جی» یاد میکنند. اغلبِ متخصصان در این مورد خاص با هم اتفاق نظر دارند. همچنین، میخواهم به این فرضیه بپردازم که نژاد را به لحاظ زیستشناختی (بیولوژیک) مفهومِ معتبری میداند. با در نظر گرفتنِ پیچیدگیهای کروموزومی و روابط پیچیدهی انسانها، مسلماً به این نتیجه میرسیم که مرزهای مبهمی بین نژادها وجود دارد. با این حال، مبهم بودنِ این مرزها مانع از این نمیشود که برای شناسایی نژادها آنها را دستهبندی کنیم. اگر بر چیزی جز این پافشاری کنیم، مخالف تجربهگرایی و علم عمل کردهایم. متخصصان ژنتیک دربارهی این موضوع اتفاق نظر دارند که انسانها را میتوان بر اساس ژنتیکشان و تاریخ مهاجرتِ گونههایشان به گروههای مشخصی دستهبندی کرد.
نکتهی مهمتری که باید در نظر بگیریم دیدگاه مخالف اما بسیار رایجی است که میگوید حتی اگر نژاد را یک مفهوم واقعی فرض کنیم، تفاوتهای ژنتیکی «درون» خود نژادها نسبت به تفاوتهای ژنتیکی که «بین» نژادهای مختلف وجود دارد بیشتر است. این عقیده حاصلِ نتیجهگیری اشتباه از اطلاعاتِ موجود و تعمیم دادنِ ویژگیهایی مشخص به تفاوتهای دروننژادی است. مثالِ مشابه آن مبهم بودنِ تفاوت میانِ صورتِ خفاشها است. با این حال، این موضوع از اعتبار دیدگاهی که میگوید مجموعهای از ویژگیهای کلی باعث میشود که دستهی «خفاشها» از «گربهها» قابل تشخیص باشد، کم نمیکند. (برای شفاف شدنِ بحث، مقالهی «در باب واقعیتِ نژاد و انزجار از نژادپرستی» نوشتهی بو و بن وینگارد و برایان بوتوِل، و برای علاقهمندان به مباحث تخصصیتر، مقالهی دیگری از همین نویسندگان با عنوان «تفاوتهای زیستشناختی و روانشناختی بین انسانها» را توصیه میکنم.)
دو دیدگاه دیگر نیز در مورد رابطهی نژاد و بهرهی هوشی وجود دارد که ما را بیشتر از موضوع منحرف میکند تا این که آن را درست بررسی کند. یکی از دیدگاهها این است که اگر تفاوتهای نژادی واقعاً باعث تفاوت بهرهی هوشی شده باشد، این امر به استعداد افراد بستگی داشته است و بنابراین قطعی نیست. دیدگاه صریحی است اما دوپهلو نیز هست. باز این سؤال به قوتِ خود باقی است که اساساً آیا میانگینِ بهرهی هوشی سیاهپوستان به نسبت سفیدپوستان کمتر است؟ در عین حال، هیچکس اعتقاد ندارد که بهرهی هوشی را فقط میتوان بر اساس ژنتیکِ افراد تعیین کرد. محیط نیز بر آن تاثیر دارد. البته، باز هم این سؤال مطرح است که آیا وراثت باعث کاهش میانگینِ بهرهی هوشی سیاهپوستان به نسبت بقیهی نژادها میشود؟
این نگرش، ما را به قلب موضوع هدایت میکند. اغلب آموزههای روشناندیشانه و حتی علمی به ما میگویند که امروزه سیاهپوستان و سفیدپوستان در محیطهای کاملاً متفاوتی سکونت دارند و این تفاوتها است که میتواند به عنوان دلیل تفاوت بهرهی هوشی سیاهپوستان و سفیدپوستان مطرح شود. با این تحلیل نیز ممکن است بپذیریم که بخشی از بهرهی هوشی که به وراثت بستگی دارد از نژادی به نژاد دیگر متفاوت است، اما در عین حال دو نکته را باید در نظر گرفت: نخست این که، این بخش کوچکی از بهرهی هوشی است، و نکتهی دوم که نکتهی مهمتری است این است که اثرگذاری عواملِ محیطی بسیار فراتر از اثرات عامل وراثت است. این مهمترین نتیجهگیریِ مقالهای است که اخیراً نشریهی وکس از اریک تورکیمر، کاترین پیج هاردن، و ریچارد نیسبت (که هر سه از پژوهشگران بهرهی هوشی اند) منتشر کرده است. آنها به خصوص به شواهدی اشاره میکنند که نشان میدهد تغییرات محیطی (نظیرِ این که کودک در خانوادهای مرفهتر به فرزندی پذیرفته شود) میتواند باعث از بین رفتنِ تفاوتِ میانگین بهرهی هوشی میان سیاهپوستان و سفیدپوستان شود. این موضوع برای همهی ما قابل درک است که عدم آموزشِ صحیح، در کنارِ فشارهایی که به طور کلی به دلیل شرایط دشوار زیستی به فرد تحمیل میشود، بهرهی هوشی را به انواع مختلف کاهش میدهد. با در نظر گرفتنِ این تحلیل، ماری و همکارانش، در بهترین حالت، شارلاتانهایی بیش نیستند و، در بدترین حالت، در دستهی نژادپرستان قرار میگیرند، و در واقع شاید چیزی بین این دو باشند.
در حال حاضر، میتوانیم مقالهی نشریهی وکس را مرجع و معیاری طلایی در این زمینه به شمار بیاوریم، اما نتیجهگیریِ متینِ این مقاله (مبنی بر این که تفاوت بهرهی هوشی سیاهپوستان و سفیدپوستان فقط عللِ محیطی دارد) به هیچ وجه همپای استدلالهای نویسندگانش نیست. نقدِ تند و تیزِ جیمز لی بر کتابِ نیسبت در این زمینه شباهتی به نوشتهها و عقاید دیگران در مورد تعصب و نژادپرستی ندارد. لی از روانشناسان دانشگاه هاروارد است. یکی از کاربران سایت مدیوم به نام «اِلان» چکیدهی سادهتری از این بحث را در متنی تحت عنوان «علمِ دستچینشده در مقالهی چارلز ماری در وکس» ارائه داده است. خواندن مقالهی «میزان و مؤلفههای تغییرِ به وجود آمده در تفاوتِ بهرهی هوشی سیاهپوستان و سفیدپوستان از سال ۱۹۲۰ تا سال ۱۹۹۱» از خود ماری نیز مفید است. هیچیک از این منابع را نمیتوان صرفاً «علمِ بیاساس» و مردود دانست، چنان که بسیاری سعی دارند آنها را اینچنین معرفی کنند. هر سه منبع ما را به پژوهشگرانی بزرگ، بسیار مورد احترام، و معتبر ارجاع میدهند و در کنار پژوهشی جدی و علمی، استدلالی ملموس ارائه میکنند.
البته جوابیههای فراوانی هم داشتهایم: به خصوص، «علم و اخلاقِ تفاوتِ هوش در گروههای مختلف» نوشتهی هاردن، مطلب مستدل و مفیدی است. اما هیچ ناظر بیطرفی نمیتواند تبادل نظرهای پرشوری را که در مورد این موضوع وجود دارد بخواند و فکر کند که مخالفان فقط تندروی میکنند. واضح است که حتی متخصصانِ بیحاشیهترِ حوزهی هوش نیز به آن اندازه که مثلاً متخصصانِ تغییرات اقلیمی با هم اتفاق نظر دارند، در مورد رابطهی نژاد و بهرهی هوشی همنظر نیستند.
با در نظر گرفتنِ پیچیدگیهای کروموزومی و روابط پیچیدهی انسانها، مسلماً به این نتیجه میرسیم که مرزهای مبهمی بین نژادها وجود دارد. با این حال، مبهم بودنِ این مرزها مانع از این نمیشود که برای شناسایی نژادها آنها را دستهبندی کنیم.
به هر حال، هدف من از نوشتن این متن نیز رقابت با اشخاصی نبوده است که بحث تفاوت بهرهی هوشی بر اساس ژنتیکِ نژادها را مطرح میکنند. امید من همیشه این بوده است که تفاوت بهرهی هوشی سیاهپوستان و سفیدپوستان به دلایل محیطی ایجاد شده باشد. تأویل من (حال هر ارزشی که میخواهد داشته باشد، چرا که من در این زمینه تخصصی ندارم) این است که، کم بودن رتبهای که آفریقاییتبارها در آزمونهای هوش کسب میکنند ریشهی فرهنگی دارد. هماکنون بیست سالی میشود که دارم این بحث را مطرح میکنم که خصوصیات افراد نه تنها با شرایط محیطی بلکه همچنین با معیارهایی که در گذشته در فرهنگشان وجود داشته است شکل میگیرد. بسیاری از دانشگاهیان اصرار دارند که خود فرهنگ را نیز شرایط محیطی شکل میدهد، اما به نظر من این دیگر سادهسازیِ بیش از حد موضوع است. معیارها و فرهنگها زمانی که به صورت عادت در بیایند، حتی میتوانند به مدتی طولانیتر از عوامل محیطی که در ابتدا آنها را شکل داده بوده دوام بیاورند.
برای مثال، فرهنگ سیاهپوستان آمریکا از ابتدای دوران بردهداری که رنج تسکینناپذیری را برایشان به بار آورده شکل گرفته است، دورانی که دوران سلطهی قوانین تبعیض نژادی موسوم به جیم کرو را (که ماهیتاً همان ظهور دوبارهی بردهداری بود) در پی داشت. سیاهپوستان انسانهایی بودند که (بر اساس آموزههای زبانشناسی باید بگوییم) زندگیشان بیشتر شفاهی بوده است تا این که سواد کتبی کسب کنند. این نوع زندگی که به جای کسب مهارت نوشتن، به گپ زدنهای بینظم و بیقاعده محدود میشده است، از نظر روانشناختی آنها را برای کسب رتبههای بالا در آزمون ناهمگونی که «تست هوش» نامیده میشود نامستعد کرده است. صحبت کردن بیشتر بر تجربهی بیواسطه اتکا دارد تا فهم کردن مطالب بر اساس فرضیههایی که در ذهن شکل میگیرد. فرد در هنگام صحبت کردن بر ترتیب رویدادها تمرکز میکند – سیر پرشتاب اتفاقهایی که باید یکی پس از دیگری شرحشان بدهد – نه بر خصوصیات چندلایهی عبارات، نظیر این که «اگر این طور بود ... آن وقت فلان کار را میکرد.» تمرکز بر این خصوصیات همان چیزی است که در تست روانشناسی از افراد خواسته میشود که به نمایش بگذارند، و این در حالی است که در فرهنگ شفاهی چنین چیزی نامربوط به نظر میرسد، مگر آن که واقعاً نیاز به آن حس شود – که با در نظر گرفتن کلیاتی که برای رشدِ اولیهی انسان کافی است، چنین نیازی به ندرت حس میشود.
داشتنِ فرهنگ شفاهی به هیچ وجه مختصِ آفریقاییتبارها نیست. مردمشناسان در دههی ۱۹۳۰ چنین ویژگیای را میان دهقانان اُزبک نیز کشف کرده بودند؛ و چنان که جی. دی. ونس در کتاب سوگنامهی روستایی با فصاحتِ تمام شهادت میدهد، انبوهی از سفیدپوستان آمریکا نیز در محیطهای مشابهی پرورش یافتهاند. با این حال، این نکته در ذهن من باقی مانده است که زمانی که کودک دستوپا چلفتی و مأیوسی بودم، بستگانِ سیاهپوستِ بزرگسالِ جنوبیام به مهربانی و در عین حال قاطعانه به من میگفتند که باید از فکرِ این که زندگی چیزی است شبیه آنچه در کتابها توصیف شده دست بردارم؛ کتابهایی که به من یاد میدادند که از تجربههای آنیام و درکهای سطحی فراتر بروم. با توجه به این که این بزرگسالان در آمریکایی بزرگ شده بودند که آنها را به طور گسترده از آموزشِ مناسب بازداشته بود و تنها اجازه پیدا کرده بودند کارگری کنند، دیگر جای شگفتی نیست که دانشِ من به نظر آنها امری مفید یا حتی خوشایند نبود.
اشتباه نکنید: بستگانِ من نمیخواستند که من یا دیگر فرزندان خانواده ترک تحصیل کنیم یا نمرات بدی بگیریم. دقیقاً همینها با دیدن این که فرزندانشان، از جمله من، از دبیرستان یا حتی کالج مدرک میگیرند، با غرور باد به غبغب میانداختند. با این حال، به دشواری میتوانم تصور کنم که لحن و طرز برخوردِ روزانهی آنها، که حاکی از انزجارشان از چیزی بود که یهودیان از آن به «کتاب (مقدس)» یاد میکنند، بر عملکردِ فرزندانشان در آزمون هوش تأثیری نگذاشته باشد. و فرهنگ پابهپای درآمد پیشرفت نمیکند، دست کم بیدرنگ چنین نمیشود. این نوع جهتگیریهای ظریف حتی میتواند در ذهن سیاهپوستانِ طبقهی متوسطی که نیاکانشان از طبقهی کارگر بودهاند و این مسائل را به آنها القا کردهاند باقی بماند.
بنابراین، امید من این است که به موضوعِ نژاد و بهرهی هوشی اینگونه نگاه کنیم. اما نمیتوانم به خودم اجازه دهم که در دام بازی رایج و غمانگیزی بیافتم که در آن اصرارِ مردم بر این که موضوعی واقعیت دارد بیش از آن که بر پایهی مدرکی واقعی باشد بر این اساس است که آنها میخواهند آن موضوع واقعیت داشته باشد. حدسها و همچنین تمایلات ذاتیِ من نمیتواند برای رسیدن به حقیقت مورد استناد قرار بگیرد. اگر آدم مسئولی باشم نه میتوانم به خاطر خواست خودم و نه بر اساس آنچه در یک پژوهش مشاهده کردهام، ادعا کنم که ثابت شده است تفاوتهای ژنتیکیِ نژادها تفاوتی در بهرهی هوشی ایجاد نمیکند.
با این حال، این سؤال را مطرح میکنم که چرا سعی در جلبِ توجه مردم به مدارک احتمالیِ وجود چنین تفاوتی، باعث شده است که احساس کنیم این موضوع اهمیتِ آن را دارد که در موردش بحث شود؟ یعنی بگوییم: بیایید فرض کنیم که میانگینِ بهرهی هوشی عمومی در سیاهپوستان واقعاً کمتر از نژادهای دیگر است. واقعاً فوریت دارد که این موضوع اعلامِ عمومی شود؟ به نظر من، دقیقاً سه دلیل در این باره مطرح میشود که چرا ما باید در مورد این تفاوت بهرهی هوشی، اگر واقعاً وجود داشته باشد، صادقانه و با صراحت برخورد کنیم. اما هیچیک از این دلایل مترقی یا سازنده نبوده است.
اغلب آموزههای روشناندیشانه و حتی علمی به ما میگویند که امروزه سیاهپوستان و سفیدپوستان در محیطهای کاملاً متفاوتی سکونت دارند و این تفاوتها است که میتواند به عنوان دلیل تفاوت بهرهی هوشی سیاهپوستان و سفیدپوستان مطرح شود.
نخستین دلیلِ در اثبات ضرورت این که در این مورد صداقت و صراحت به خرج دهیم، این است که بحثِ تفاوت بهرهی هوشی از اعتبار قانونیِ سیاستی که برای جبران بیعدالتیهایی که سیاهپوستان متحمل شدهاند در نظر گرفته شده، خواهد کاست. چرا که ممکن است این بحث مطرح شود که چون سیاهپوستان به طور میانگین، نسبت به بقیهی مردم کمهوشتر اند، تلاشهای ما در زمینهی آموزشِ کودکان سیاهپوست و فراهم آوردن فرصتهای شغلی برای سیاهپوستانِ فقیر نیز اشتباه بوده است. در عوض، جامعه باید بپذیرد که تعداد زیادی از سیاهپوستان در پایینترین سطح از نظر استانداردهای شغلی، کار کنند و به طور کلی نمایندگان کمتری در طبقات بالاتر جامعه داشته باشند.
اگر این منظور کسانی باشد که از ما میخواهند در مورد اطلاعاتی که توجه مردم را به آن جلب کردهاند، «صادقانه» برخورد کنیم، من هم میخواهم که آنها نسخهشان را علنیتر برایمان بپیچند. اما نسخهشان ضعیف عمل میکند. شانسِ این که زمانی طبقهی حاکم و طبقهی تحصیلکرده در آمریکا کاملاً علنی به چنین اتفاق نظری برسند و مبنای شایستهسالاری را نژادِ افراد قرار بدهند تقریباً صفر است. کسانی مثل من که از طرح عقیدهای که چنان پیامدی دارد بیزار اند، میتوانند با خاطر آسوده اطمینان داشته باشند که پیشرفت اخلاقی غرب هرچند که هنوز نقایصی دارد، سپرِ محافظی را در مقابل پذیرشِ خودخواهانهی دستهبندیهای نژادی فراهم آورده است. چنان که اغلب گفتهام، امروز به ویژه آمریکاییهای تحصیلکرده مسلکی جز مخالفت با نژادپرستی ندارند، و هیچگاه طرز فکری این قدر ارتجاعی و از منظر اخلاقی منفور را نمیپذیرند.
دلیل دومِ برای دعوت کردن ما به «صداقت» داشتن در مورد تفاوت بهرهی هوشیِ نژادها میتواند در تضاد با اولی باشد: شاید باید این تفاوت را دلیل محکمی برای توجه بیشتر به جبران کردنِ نابرابریهایی بدانیم که بر اساس نژاد افراد اتفاق میافتد. به بیان دیگر، آیا میتوانیم آمریکایی را تصور کنیم که در آن پذیرفته شده باشد که سیاهپوستانی که – به طور میانگین – از هوش کمتری برخوردار اند، با همراهیِ جامعهی دلسوز روشنفکر و به شیوهی متعهدانهی یک جامعهی بزرگ، مورد توجه بیشتر قرار گیرند و برای بهبود وضع آنها بیشتر تلاش شود؟
من نشنیدهام که پژوهشگر یا متفکری به این بحث پرداخته باشد، شاید چون این بحث نیز آشکارا خیالپردازانه است. اما اگر بخواهیم سیاهپوستان را رسماً در زمرهی نژادی با «نیازهای ویژه» به شمار آوریم که به خاطر کمهوشیشان همیشه نیازمند کمکهایی هستند، این درست نقطهی مقابل همان دیدگاه سرسختی خواهد بود که به دلیل همین کمهوشی، آنها را تنها شایستهی نوکری میداند. و موج اعتراضی که علیه همین عقیدهی تفاوتهای بهرهی هوشی میان نژادها به وجود آمده است، به رغم تمام نیتهای خیرخواهانهای که پشت باور به چنین تفاوتهایی قرار دارد، همچنان پیش خواهد رفت.
در نهایت، برخی از هوادارانِ بحث «صداقت» در مورد رابطهی نژاد و بهرهی هوشی، این بحث را مطرح میکنند که ما باید اعتراف کنیم که سیاهپوستان از بهرهی هوشی کمتری برخوردار اند اما در عین حال باید قادر باشیم که به سمتی برویم که تمام افراد را به خاطر استعدادهایی که فارغ از هوششان دارند، گرامی بداریم. من کسانی را که این بحث را مطرح میکنند افرادی صادق و آرمانگرا میدانم.
«باهوشها»، از آنجا که تمدن را پیش میبرند، همیشه در ارزیابیهای ما از انسانها جایگاه ممتازی کسب میکنند. دوک الینگتونها و مایکل جوردنها حکم پادشاه را برای ما دارند، اما آلبرت اینشتینها و استیون هاوکینگها حکم خدا را. من به عنوان یک زبانشناس، زبانی را نمیشناسم که در آن واژهی معادل «باهوش» در مورد کسانی جز «باهوشها» به کار برده شود. هیچ جامعهای در جهان این واژه را در مورد کسانی که در ماهیگیری با نیزه، فلوت زدن، یا کسب محبوبیت میان مردم موفق عمل میکنند، به کار نمیبرد. مهمترین دلیل توجه ما به موضوع رابطهی نژاد و بهرهی هوشی این است که هوش و درخششِ خدادادیاش در تمام افتخارات پرطمطراقی که کسب میکند، چیزی است که ما هیچوقت ارزش آن را زیر سؤال نمیبریم.
محبوبیتِ نمودار «هوشهای چندگانه»ی هوارد گاردنر (که شامل هوش موسیقایی، اجتماعی، و حرکتی نیز میشود) تنها بیانگر علاقهی واقعی ما به بهرهی هوشی است. گسترشِ مفهومِ باهوش بودن، به سادگی حواس ما را از نقش گناهکارانه اما مهمی که در ممتاز ساختنِ یک نوع هوش ویژه داریم (که گاردنر از آن به عنوان «هوش منطقی-ریاضی» یاد کرده است) پرت میکند. این چیزی است که همهی ما عمیقاً فکر میکنیم که همان هوشِ «واقعی» است. در زندگی واقعی نیز همچنان و هر از چند گاهی، آدمهایی را باهوش مینامیم، به این معنی که هوش را بی هیچ تردیدی، خصیصهای فوقالعاده و عالی میدانیم که به توانایی افراد در ریاضیات، علوم، و موفقیت تحصیلی مربوط است، نه به مهارتشان در پرتاب توپ بسکتبال در حلقه، نواختن ساکسیفون، یا محبوبیتِ عام پیدا کردن.
این خصلت ما تغییر نخواهد کرد. اگر قرار باشد تاریخ به ما یا بتهوون و ری چارلز و همیلتون بدهد یا مخترع پنیسیلین، همهی ما آخری را انتخاب میکنیم. به همین دلیل است که نه سیاهپوستان و نه قشر تحصیلکرده در آمریکا هیچگاه قبول نمیکنند که سیاهپوستان باید خودشان را چیزی جز افرادی باهوش تصور کنند. ذهنی که به دنبال کشف است، شاید تصور کند یا بطلبد که سیاهپوستان اینگونه باشند، اما در نهایت تأثیری هم ندارد.
در مجموع، متفکران زیادی (و برخیشان علنیتر از بقیه) اصرار دارند که ما اشتباه میکنیم که حاضر نیستیم با واقعیت «مواجه» شویم، این واقعیت که بهرهی هوشی سیاهپوستان به خاطر ژنتیکشان با بقیهی افراد تفاوت دارد. خب، من هنوز مصلحتی در مواجه شدن با این تفاوت، البته اگر وجود داشته باشد، نمیبینیم.
پیشرفت اخلاقی غرب هرچند که هنوز نقایصی دارد، سپرِ محافظی را در مقابل پذیرشِ خودخواهانهی دستهبندیهای نژادی فراهم آورده است.
چیزی که شاید احساسِ این متفکران را در مورد این که معتقد اند این موضوع باید «اعلام» شود تقویت میکند، ناخشنودیِ عمومی از انتقادهای چپها در مورد کل مسائل مربوط به نژاد است. من خود به عنوان کسی که نظارت انتقادی چپها را در مورد مسائل نژادی به طور کامل تجربه کردهام، با گلایهی این متفکران همدلی دارم، چرا که در مورد بسیاری موضوعات دیدگاههایی مطرح میشود که تنها به این دلیل که در زمرهی دیدگاههای چپ قرار نمیگیرد، بی هیچ ملاحظهای برچسب مغایرت داشتن با اخلاق میخورد و مردود شناخته میشود (موضوعاتی مانند ارزشِ آزمونهای استانداردشده، ضرورت امتیازدهیِ نژادیِ نامحدود، تعریف «مصادرهی فرهنگی»، این مسأله که آیا جنایات سیاهپوستان در مورد سیاهپوستان دیگر مهمترین تهدیدی است که متوجه اقلیت کمدرآمد سیاهپوست بوده یا برخورد نیروی پلیس، و مسائلی از این دست). بحث شفافتر و صادقانهتری که در این موارد مطرح میشود، مستقیماً بر رفاه جامعهی سیاهپوستان آمریکا متمرکز شده است. اما بحث مربوط به بهرهی هوشی، متفاوت است. بحث در این مورد بیش از آن که روشنگرانه باشد خشم را بر میانگیزد. اصلاً هیچ روشنگریای در آن نیست و صرفاً آزاردهنده است.
ارزیابی ما از هوش، اگر با در نظر گرفتنِ تاریخ دردبار سیاهپوستان در آمریکا همراه باشد، رویکردی نامتعارف و در عین حال منطقی را به موضوع نژاد و بهرهی هوشی به دست خواهد داد: این موضوع از آنجا که موضوعی است که بحث در مورد آن آزاردهنده است و مغلطهآمیز، و عملاً برای آموزش عملکرد درست در جامعه نیز هیچ سود و کارآیی ندارد، و تنها خشم به بار میآورد، باید از بحثهای آزاد کنار گذاشته شود.
این به آن معنا است که محققان حوزهی هوش همچنان به فراوانی در این زمینه در نشریات علمیِ گمنام و بدون سروصدا اطلاعاتی را نشر خواهند داد که نشان دهد نژاد و توارث تا درجاتی بر بهرهی هوشی تأثیر میگذارد، و دیگرانی نیز یافتههایشان را در مخالفت با آنها منتشر خواهند کرد. امیدوارم که در نهایت بر سر این موضوع به توافق برسند که محیط واقعاً بسیار بیشتر تأثیرگذار است تا آن بخش از تفاوت بهرهی هوشی که به خاطر وراثت به وجود میآید؛ اما احتمالاً چنین توافقی بین آنها حاصل نخواهد شد. با این حال، من هیچ دلیلی نمیبینیم که در جهانی گستردهتر از جهان آنها با این تحقیقات «مواجه» شویم و آنها را به موضوع «مناظراتِ» پیشِ رو تبدیل کنیم. برای مثال، دانشجویان مقاطع کارشناسی نباید حس کنند که به راحتی میتوانند این اطلاعات را در بحثهای کلاسشان که به تحقیقات حوزهی ژنتیک مربوط نمیشود مطرح کنند؛ اگر چنین کنند، چیزی عاید جامعه نمیشود. رسانههای جریان اصلی در رویکرد کنونیشان به این موضوع، با اصرار بر این که موضوع حل و فصل شده است، اشتباه میکنند؛ با این حال، مخالفت و بیاعتناییشان به برخی برنامهها و کنفرانسها که برای ارضای حس «کنجکاوی» به سراغ این موضوع میروند اشتباه نخواهد بود.
کسانی که همچنان این تحقیقات را دنبال میکنند و در وبلاگهایشان شروع به نکوهشِ این موضوع میکنند که چرا آمریکا حاضر نیست با این استدلالها «مواجه» شود، باید ببینند واقعاً در پی چه چیزی هستند. هیچیک از سه سناریوی علمی که من برشمردم، هدفی را در آمریکای واقعی که ما در آن زندگی میکنیم تأمین نمیکند. بنابراین، هدف از شرح و بسط دادنِ موضوع رابطهی نژاد و بهرهی هوشی در کل چه میتواند باشد؟ اگر این معترضان کاری کردند که آمریکا به طور مداوم و علنی از سیاهپوستان به عنوان کسانی نام ببرد که میانگین بهرهی هوشیشان کمتر از بقیه است، بر چه اساسی میتوانند به خودشان بابت این موفقیت تبریک بگویند؟
به حدسها و آرزوهایمان برگردیم. من گمان میکنم در آمریکای آینده اگر سیاهپوستان کمتری دچار فقر باشند و با تحولات دائمی این کشور، فرهنگ سیاهپوستان از ریشههایی که در ساختار فکری شفاهیِ بافت روستایی و بیسواد دارد فراتر برود، آنگاه نابرابریهایی که بین سیاهپوستان و بقیهی مردم وجود دارد به حدی کاهش پیدا میکند که اگر مشخص شود که واقعاً بهرهی هوشی به دلایل توارثی تفاوتهایی پیدا میکند، کمتر کسی به این موضوع علاقهای نشان خواهد داد و چنین به نظر خواهد رسید که اصلاً موضوع ربطی به سیاهپوستان ندارد. در واقع، موضوعِ تفاوت بهرهی هوشی جذابیتی بیش از موضوع استعداد ژنتیکی آفریقاییتبارها در مورد عدم تحملِ لاکتوز یا کممو بودنِ بدنشان نداشته باشد.
مسلماً این فقط یک فرضیه است اما چیزی که تنها یک فرضیه محسوب نمیشود این است که در زمانهی ما، هیچ منفعت آشکاری از بحث دربارهی تفاوتهای بهرهی هوشی عاید هیچکس نمیشود. کسانی که ادعایی جز این دارند، باید ثابت کنند که راست میگویند.
برگردان: سپیده جدیری
جان مکورتر در دانشگاه کلمبیا در آمریکا زبانشناسی، فلسفه، و تاریخ موسیقی تدریس میکند. آنچه خواندید برگردانِ این نوشتهی اوست:
John McWhorter, ‘Stop Obsessing Over Race and IQ’, National Review, 5 July 2017.