تاریخ انتشار: 
1402/10/06

«غریبه‌ای در شهر خود»؛ تاریخ مردمیِ اشغال‌گری، جنگ و ویرانی در عراق

فرناز سیفی

 

در آوریل ۲۰۰۳، نیروهای ارتش آمریکا وارد بغداد شدند. چند عراقی در یکی از میدان‌های اصلیِ شهر سعی می‌کردند که یکی از مجسمه‌های بزرگ صدام حسین را پایین بکشند. به تدریج آدم‌های بیشتری دور آن‌ها جمع شدند و هورا سر دادند. مجسمه اما بلندتر از این حرف‌ها بود. بعد از مدتی تقلای بی‌نتیجه، جمعیتِ خسته در آستانه‌ی ناامیدی بودند که ناگهان چند سرباز آمریکایی به میدان رسیدند. یکی از سربازان آمریکایی از جرثقیلِ متصل به یک خودروی نظامیِ آمریکایی‌ها استفاده کرد، و سرانجام مجسمه‌ی صدام حسین تکان خورد و از جا کنده شد. سرباز آمریکایی از جرثقیل بالا رفت و پرچم آمریکا را به مجسمه‌ی صدام حسین آویزان کرد. این صحنه را مردمان بسیاری در سراسر جهان در پخش مستقیم اخبار دیدند. برای عده‌ای این لحظه روزهای بهتری را نوید می‌داد. اما تعداد اندکی هم بودند که می‌دانستند این تصویر، نماد اشغال‌گریِ نظامی است و بس.

آن روز در آن میدان، غیث عبدالاحد هم حاضر بود و کل ماجرا را از نزدیک دید. او در آن زمان معمار جوان بیست‌وچندساله‌ای بود که در یک اتاق گرم و کوچک نزدیک به آن میدان زندگی می‌کرد. او در یک شرکت معماری کار می‌کرد، حقوقش کفاف مخارج سنگینِ زندگی زیر بار کمرشکن تحریم‌های اقتصادی و تورمِ ناشی از آن را نمی‌داد، حقوقی که هر چند ماه یک‌بار به حسابش واریز می‌شد. عبدالاحد تا آن وقت هرگز از عراق بیرون نرفته بود، از سربازیِ اجباری گریخته بود و به همین علت گذرنامه نداشت. او هم مثل بسیاری از دیگر عراقی‌ها در اولین روزهای حمله‌ی نظامیِ آمریکا و متحدانش به عراق و سرنگونی صدام حسین، در مرز میان بیم و امید سرگردان بود. غیث با خودش فکر کرد که سرباز پیاده‌نظامِ آمریکایی نباید از جرثقیل بالا می‌رفت، «دست‌کم یک روز ادای آزادسازیِ بغداد را درمی‌آورید و می‌گذاشتید لحظه‌ی پایین کشیدن مجسمه مال عراقی‌ها باشد.» اما روزها و ماه‌ها و سال‌های هولناک بعد از آن روز در عراق، نظر غیث را تغییر داد: «شاید در میان همه‌ی آن بیانیه‌ها، اطلاعیه‌ها و توجیهات رهبران این جنگ در روزها و ماه‌های بعد که همه دم از آزادی و دموکراسی می‌زدند، کار آن تفنگدار ارتش آمریکا صادقانه‌ترین عمل آمریکا بود. آن روز و آن لحظه و آن پرچم آمریکا که از مجسمه‌ی صدام آویزان شد، نماد آغاز دوران جدیدی در عراق و خاورمیانه بود.»

کتاب غریبه‌ای در شهرِ خود: سفرهایی در جنگ طولانی خاورمیانه، به قلم غیث عبدالاحد، نمونه‌ی کم‌نظیری از روایت مردمی از مصیبت عظیمی است که عراق در ۲۰ سال گذشته تجربه کرده است. عبدالاحد در همان روزی که تفنگدار آمریکایی مجسمه‌ی صدام را پایین کشید، بر حسب تصادف وارد دنیای خبرنگاری شد. او به تدریج به یکی از مهم‌ترین روزنامه‌نگاران در خاورمیانه تبدیل شد (گزارش‌های او از جنگ داخلیِ سوریه به‌عنوان نمونه‌ای از بهترین گزارش‌ها از این جنگ در مدارس روزنامه‌نگاری تدریس می‌شود). او از معدود روزنامه‌نگارانی است که به گوشه‌وکنار عراق رفت و پای صحبت‌های همه‌ی عراقی‌ها، فارغ از مذهب و قبیله و باور، نشست. حالا سال‌هاست که برای «گاردین» می‌نویسد و مقالات مهمی از او در «واشنگتن‌ پست»، «نیویورک‌ تایمز» و «لس‌آنجلس تایمز» منتشر شده است. عبدالاحد تاکنون جوایز مهمی همچون جایزه‌ی بهترین خبرنگار خارجی در مراسم «جوایز نشریات بریتانیا»، جایزه‌ی روزنامه‌نگاریِ «جورج اورول» و جایزه‌ی «مارتا گلهورن» را به دست آورده است. او وقتی برای گفت‌وگو با نیروهای طالبان به افغانستان رفته بود، پنج روز گروگان گرفته شد و در هنگام پوشش اخبار جنگ داخلیِ لیبی هم دو هفته در بازداشت نیروهای ارتش این کشور به سر برد.

عبدالاحد با ذکر روایت‌هایی از زندگیِ مردم عادی عراق نشان می‌دهد که چطور آمریکا به علت سیاست‌های نادرست، ناآشنایی با تاریخ و واقعیت عراق و اخراج فله‌ای سنی‌مذهبان از ارتش و مدارس و ادارات دولتی به اسم «بعثی‌زدایی»، جهنمی از فرقه‌گرایی را در عراق پدید آورد که عراق را به یکی از فاسدترین، مرگ‌بارترین و ناامن‌ترین کشورهای جهان تبدیل کرد. دو سیاست اصلی و غلط آمریکا ــ منحل کردن حزب بعث و حذف سنی‌ها به اسم بعثی‌زدایی از همه‌ی نهادها ــ نقش مهمی در آغاز روند ویران‌گری داشت که چیزی جز ویرانی و مصیبت بر جا نگذاشت. پیش از آن مردم عراق به‌رغم تبعیض‌ها، در اکثر نقاط کشور در کنار هم زندگی می‌کردند. اغلب جز در هنگام اعیاد مذهبیِ خاص، کسی به این فکر نمی‌کرد که همسایه و همکلاسی‌اش سنی است یا شیعه یا مسیحی. به عبارت دیگر، برخلاف روایت‌های نادرست و جعلی، مردم هویت مشترک «عراقی» داشتند.

روایت‌‌های دردناکِ این کتاب نشان می‌دهد که چطور آدم‌های بی‌گناه، شبانه یا در روزِ روشن جلوی چشم بقیه به «جرم» سنی یا شیعه بودن ربوده شدند. اکثر گروگان‌گیرها با خانواده‌ی گروگان‌ها تماس می‌گرفتند و برای آزاد کردن آن‌ها مبلغ هنگفتی می‌طلبیدند. اما وقتی خانواده‌ی گروگان‌ها با زحمتِ فراوان پول را فراهم می‌کردند و می‌پرداختند، چیزی جز جسد مثله‌شده‌ی عزیزشان را تحویل نمی‌گرفتند. گروگان‌ها و گروگان‌گیرها تا همین چندی قبل، همسایه و هم‌کلاسی و هم‌محله‌ای بودند. با هم بارها فوتبال بازی کرده بودند، در اعیاد مذهبی کنار هم ایستاده بودند، به یک مدرسه رفته و در یک کلاس نشسته بودند. بسیاری از شیعیانِ ساکن محله‌هایی که کنترلش به دست سنی‌ها افتاده بود، و بسیاری از سنی‌های مقیم محله‌هایی که به دست شیعیان کنترل می‌شد، مجبور شدند که خانه‌های خود را به قیمت ناچیز بفروشند و به محله‌های دیگر بروند. گاه حتی فرصتی برای فروش خانه‌ی خود نداشتند و مجبور به فرار می‌شدند و خانه به دست همسایه‌ای می‌افتاد که حالا باج‌گیرِ محل شده بود.

این کتاب به فساد و سرکوب دولت عراق به سرکردگیِ نوری مالکی هم می‌پردازد. مالکی بسیاری از سیاست‌های تفرقه‌افکن، فرقه‌گرا و سرکوب‌گرانه‌ی صدام حسین را مو به مو تکرار کرد یا از آن‌ها الهام گرفت.

حالا مدیر سربه‌زیرِ مدرسه‌ به رهبر یک گروه شبه‌نظامی تبدیل شده بود، یک پزشکِ پیش از این محترم رهبر یک گروه تروریستی شده بود، مغازه‌داری که پیش از این کاری به کارِ کسی نداشت و سرش گرم زندگیِ جمع‌وجورِ خود بود به یکی از رهبران اصلیِ یکی از دارودسته‌های تروریستیِ نزدیک به القاعده تبدیل شده بود و… عبدالاحد با دقت علت روی آوردنِ تک‌تک این افراد به تندروی و تروریسم را بیان می‌کند: از نفرت از اشغال‌گری آمریکا گرفته تا خشم از اینکه تبعیض علیه یک شاخه‌ی مذهبی با تبعیض علیه شاخه‌ی دیگری جایگزین شده، از تکه‌پاره شدن پیکر عزیزانشان با بمب و گلوله گرفته تا نفرت از سلطه‌گری و نفوذ ایران در عراق و… جزئیات فسادی که گریبان‌گیر عراق شد حیرت‌انگیز است:‌ برای مثال، دلال سنی‌مذهبِ اسلحه با پولی که از کشورهای عرب حوزه‌ی خلیج‌فارس گرفته بود از سرباز آمریکایی سلاح می‌خرید: «مسئله تجارت است؛ کشورهای عربِ خلیج به ما پول می‌دهند تا شیعیان را بکشیم. آن‌ها را می‌کشیم و خانه و ماشینشان را میگیریم و می‌فروشیم و پولش را به جیب می‌زنیم. شیعیان هم همین کار را با ما می‌کنند، از ایران پول می‌گیرند تا ما را بکشند و خانه و ماشینمان را تصاحب کنند.» فساد که در دوران صدام حسین نیز فراگیر بود، حالا صرفاً منحصر به «طبقه‌ی خاص نزدیک به قدرت» نبود و در سراسر کشور در هر کوی و برزن به یگانه سیاست و قانونِ موجود بدل شده بود.

یک جنبه‌ی مهم برای مخاطب فارسی‌زبان، روایت نویسنده از سال‌های جنگ ایران و عراق و تأثیر عمیقِ این جنگ بر زندگی عبدالاحد و اطرافیانش است. او تعریف می‌کند که چطور آن هشت سال، سال‌های سازندگی در عراق هم بود. در حالی که جنگ خونین با ایران ادامه داشت، هر روز در گوشه‌ای اتوبان تازه‌ای کشیده می‌شد، پل تازه‌ای افتتاح می‌شد، مدرسه‌ها و بیمارستان‌های تازه احداث می‌شد، و درآمد مردم افزایش می‌یافت. اما ناگهان اتفاقی رخ می‌داد که واقعیتی تلخ را به صورتِ شما می‌کوبید. مثل روزی که عراق در نبردی پیروز شده و تعداد زیادی از سربازان ایرانی را اسیر کرده بود. به مناسبت پیروزی در نبرد، رژه‌ای در بغداد ترتیب داده شد. تعدادی از اسرای ایرانی را نیز دست‌بسته آورده بودند و در رژه می‌گرداندند. عبدالاحد می‌نویسد چیزی که توجه او را جلب کرد صرفاً نگاه اسرای ایرانی نبود که خاموش، تاریک و بسان آدمی مریض‌احوال بودند بلکه نگاه سربازان عراقی هم درست همان‌طور خاموش و تهی و بیمارگون بود. بازنده و برنده هر دو تکیده و رنجور بودند؛ انگار جسمشان آن‌جا بود و روانشان جایی بسیار دور از آن‌جا. تصویری که در ذهنِ او حک شد حاکی از ابتذال، پوچی و ویرانیِ جنگ بود، جنگی که در نهایت همه در آن بازنده‌اند.

فصلی از کتاب که درباره‌ی محاکمه‌ی کسل‌کننده‌ی صدام حسین است، بار دیگر به این اشاره می‌کند که چطور در تمام طول محاکمه کسی از صدام نپرسید اصلاً برای چه به جنگ هشت‌ساله با ایران رفتیم؟ چرا به کویت حمله کردیم؟ چرا کشور را در دو جنگ ویران‌گر به مرز فروپاشی رساندیم؟ ــ سؤال‌های مهمی که فکر بسیاری از عراقی‌ها را به خود مشغول کرده بود و بی‌پاسخ ماند.

مخاطب ایرانی در فصل‌هایی از کتاب می‌بیند که مردم عراق چه خشم و نفرتی از گروهی از سیاستمدارانِ عراقی دارند که سال‌ها در ایران و تحت حمایت جمهوری اسلامی زندگی کردند و سپس به عراق برگشتند و به‌رغم آنکه در دوران تحریم‌های کمرشکن و ویرانیِ پس از جنگ‌های متعدد در کنار هم‌وطنانِ خود نبودند، به سرعت به مناصبِ مهمِ دولتی دست یافتند و حزب و دارودسته‌ی خود را به راه انداختند. آن‌ها اغلب تصویر و تحلیلِ درستی از واقعیتِ کنونیِ عراق نداشتند و مردم عراق آن‌ها را «عراقی‌هایی با لهجه‌ی ایرانی» می‌خوانند.

روایت عبدالاحد از هتلی که اکثر روزنامه‌نگاران غربی در آن‌ اقامت می‌کردند، تلخ و مهم است. این همان هتلی بود که غیث در دوران کودکی همراه با بچه‌های خویشاوندانش بارها در استخرش شنا کرده بود. اکثر روزنامه‌نگارانِ غربی شناختی واقعی از عراق نداشتند و راوی همان روایت نادرست و مخدوشی شدند که در سال‌های بعد به روایتی غالب در رسانه‌های غرب تبدیل شد: «عراق کشوری مصنوعی است. میراث مرزهای مصنوعیِ دست‌ساخته‌ی استعمارگرانِ پیشین است، مردمش هویت ملی و وابستگی‌های واقعی به یکدیگر ندارند و همه‌ی این‌ها آتش زیر خاکستری بود که به‌محض سقوط دیکتاتور شعله‌ور شد.» روایتی یک‌خطی، ساده‌انگارانه و نادقیق که مقصر اصلیِ این وضعیت یعنی آمریکا و سیاست‌های تفرقه‌افکن و تبعیض‌آمیز و ناآشناییِ عمیقش با عراق را کم‌اهمیت جلوه می‌داد. عبدالاحد می‌نویسد که این روزنامه‌نگاران کنار استخر کودکی‌های او می‌نشستند و نوشیدنی‌های خود را سر می‌کشیدند و درباره‌ی «جنگ‌های قبلی»ای که دیده‌ بودند و در مورد «جنگ‌های بعدی» حرف می‌زدند. این روزنامه‌نگاران اغلب نگاهی سیاه‌وسفید و دوقطبی به این وقایع تاریخی داشتند و به پیشینه‌ی تاریخی و عوامل داخلی و خارجیِ جنگ‌ها توجه نمی‌کردند: «دوگانه‌های مسلمانان و صرب‌ها، هوتوها و توتسی‌ها و… و حالا در عراق نیز از همان روزهای اول دوگانه‌ی خود را ساخته بودند و بر مبنای آن پیش می‌رفتند: سنی‌ها و شیعیان.»

این کتاب به فساد و سرکوب دولت عراق به سرکردگیِ نوری مالکی هم می‌پردازد. مالکی بسیاری از سیاست‌های تفرقه‌افکن، فرقه‌گرا و سرکوبگرانه‌ی صدام حسین را مو به مو تکرار کرد یا از آن‌ها الهام گرفت.

عبدالاحد همچین جنبش موسوم به «جنبش اکتبر» را با دقت از زبانِ فعالان این جنبش و همچنین بر اساس مشاهدات خود روایت می‌‌کند، جنبشی که در سال ۲۰۱۸ از بصره و محله‌های فقیر شیعه‌نشین آغاز شد و به تدریج به سراسر عراق گسترش یافت. مهم‌ترین خواسته‌ی این جنبش پایان دادن به سیاست‌های فرقه‌گرایانه‌ای بود که کمرِ مردم را شکسته و سرنوشت آدم‌ها را به مذهب وصل کرده بود. دولت عراق «جنبش اکتبر» را هم از نظر «قومی و قبیله‌ای» و هم از لحاظ طبقاتی سرکوب کرد، اکثر کشته‌شدگان شیعیان ساکن محله‌های فقیرنشین بودند، همان شیعیانی که دولت تبعیض‌زدایی و خدمت به آن‌ها را سرلوحه‌ی شعارهای خود قرار داده بود: «اگر تخریب مجسمه‌ی صدام حسین نماد پایان دوران سلطه‌ی بعثی‌ها بود، جنبش اکتبر نشان‌دهنده‌ی از دست رفتن کامل مشروعیت دولت‌های پس از سال ۲۰۰۳ بود. مردمِ خسته از فساد، فرقه‌گرایی و قبیله‌بازی، زن و مرد و پیر و جوان، به خیابان‌ها ریختند. در تظاهرات‌ِ آن‌ها شکل جدید و متفاوتی از وطن‌دوستی دیده می‌شد، و این تفاوت را می‌شد در شعارها، پرچم‌ها و پلاکاردها، سرودها و احساس مشارکت مدنی دید.» این جنبشْ اعتراض به شرایطی بود که در آن «هویت جمعی» و در نتیجه‌ زندگیِ جمعی از بین رفته بود، وضعیتی که در آن عملاً نه دولتی وجود دارد و نه توافقی بر سر موازین حداقلیِ شهروندی، و هر شهر و محله‌ای جولانگه تاخت و تاز یک دارودسته است. هرچند دولت عراق این جنبش را سرکوب کرد، اما آن جنبشِ خونین و سرکوب‌شده در حکم‌ «آغازِ پایانِ وضعیت فرقه‌گرای فعلی بود».

غریبه‌ای در شهر خود فقط روایتی انسانی درباره‌ی جنگ و «غریبه شدن در شهر خود» نیست؛ افزون بر این، روایتِ آنانی است که «رهایی» را در حمله‌ی نظامی و اشغال‌گری می‌جستند، همان چیزی که نویسنده از آن با عنوان «حماقت یک نسل» یاد می‌کند. این کتاب روایتِ بر باد رفتن رؤیای آزادی و دموکراسی در منطقه است و به تغییرات عظیمِ ناشی از بیست سال اشغال‌ و جنگ و فرقه‌گرایی و افراط‌گرایی دینی در عراق و سراسر خاورمیانه می‌پردازد: «جنگی که بر اساس دروغ‌گویی درباره‌ی سلاح‌های کشتار جمعیِ رژیم صدام حسین به راه افتاد، نه تنها عراق را ویران کرد و به مرگ صدها هزار عراقی و چند هزار آمریکایی انجامید بلکه جنگی فرقه‌ای را به راه انداخت که خاورمیانه هنوز درگیرِ آن است. مصیبتی که می‌تواند دموکراسی‌خواهی در خاورمیانه را تا مدت‌ها ناکام گزارد. "دموکراسی" یکی از مهم‌ترین قربانیانِ این جنگ بود. "دموکراسی می‌خواهید؟ مگه ندیدید دموکراسی با عراق چه کرد؟"»

در همان روزی که نیروهای آمریکایی مجسمه‌ی صدام حسین را پایین کشیدند و پرچم آمریکا را به آن آویختند، در حالی که خودروهای نظامیِ آمریکایی و شمار زیادی از مردم به سوی مجسمه می‌رفتند، از ساختمان کوچک سفارت واتیکان در گوشه‌ای از آن میدان یک دیپلمات واتیکانی با ردای کشیش‌های کاتولیک بیرون آمد: «با ناباوری و ناامیدی سرش را تکان می‌داد و به هر کس که رد می‌شد می‌گفت این نشانه‌ی بدی است، این اشغال‌گری است، نوعی اشغال‌گری غیرقانونی که از دلِ آن هیچ چیز خوبی بیرون نخواهد آمد. آن سوی خیابان، یک مرد فربه‌‌ میان‌سالِ عراقی در آستانه‌ی درِ مغازه‌اش ایستاده بود و با صدای بلند به ارتش آمریکا فحش می‌داد اما اکثر جمعیت شادمان و هیجان‌زده در پی خودروهای نظامیِ ارتش آمریکا روان بودند.»