درمان درد تنهایی
زندگیهای اریش فروم: پیامبر عشق، نوشتهی لارنس جی. فریدمن، انتشارات دانشگاه کلمبیا، ۲۰۱۳.
همین که نبردهای جنگ جهانی دوم به پایان رسید، جنگ سرد آغاز شد. به نظر میرسید آمریکا دوباره گرفتار اضطرابی میشود که در جریان درگیریهای جنگ جهانی بر این کشور حاکم شده بود. جو ارعابی که کمونیسمِ بیخدا به راه انداخت، به همراه وحشتِ حتی شدیدتری که احتمال وقوع جنگ هستهای به وجود آورده بود، دههی ۱۹۵۰ را به دورانی تبدیل کرده بود که مردم عادی از آزادانه حرف زدن و استقلال عمل داشتن در هراس بودند. این فضای ناسالم به علاوه زیر سلطهی انتظار اکید برای هماهنگ شدن با پدیدهای قرار گرفته بود که به سرعت به آمریکای شرکتهای تجاری مبدل میشد. در دنیایی که تازه از یکی از خونبارترین جنگهای تاریخ به خاطر حفظ حرمت فرد فارغ شده بود، میلیونها نفر با آغوش باز به استقبال نوعی همگرایی و همرنگ جماعت شدن میرفتند که اصولاً به معنی چشم پوشیدن از حیات درونی خودشان بود.
ناگهان آثار فراوانی از جامعهشناسان، رماننویسان، و روانشناسان، در وصف این چرخش فرهنگی منتشر شد: انبوه تنها (۱۹۵۰) از دیوید رایزمن، نظریهی روانپزشکی در باب روابط بین افراد (۱۹۵۳) از هری استک سالیوان، مردی با کتوشلوار خاکستری (۱۹۵۳) از اسلون ویلسون، و کتابی که از جهاتی اثرگذارترین بود، جادهی انقلاب، از رابرت ییتس، رمانی که در سال ۱۹۶۱ منتشر شد اما داستان آن در سال ۱۹۵۵ اتفاق میافتاد. ییتس ادعا میکرد که آن دوران، تجسم «نوعی وابستگی کورکورانه و نومیدانه به امنیت و آرامش خاطر به هر قیمتی» بود.
با این حال، کتابی که کاملترین شرح از اشتیاق کمابیش بیمارگونه به داشتن امنیت به هر قیمتی در دههی پنجاه ارائه میکند، یک دهه پیشتر به دست یک روانشناس مهاجر به نام اریش فروم نوشته شده بود. گریز از آزادی (۱۹۴۱)، کتابی که در یک سنت فکری اروپایی ریشه داشت که به شدت زیر تأثیر آثار کارل مارکس و زیگموند فروید بود، روانشناسی اجتماعی را به آمریکا معرفی کرد، و در همین کشور بود که این رشته در سالهای آینده شکوفایی خیرهکنندهای یافت. این کتاب برای نویسندهاش سرآغاز یکی از پرافتخارترین کارنامههایی شد که یک روشنفکر عرصهی عمومی، در هر زمان و مکان، پدید آورده است.
اریش فروم در سال ۱۹۰۰ در فرانکفورت آلمان، در یک خانوادهی یهودی زیرمتوسط به دنیا آمد که ظاهراً مسیحی ارتدوکس بودند. فروم هیچگاه مذهبی نشد، اما در نوجوانی مفتون حکمتنامهی سترگ یهودیت، تلمود، شد و تا سالها فقط این سودا را در سر داشت که تلمودپژوه شود. در همین حال، در اوان نوجوانی زیر تأثیر یکی از کارمندان پدرش قرار گرفت که او را با آثار کارل مارکس آشنا کرد. سپس، جنگ جهانی اول درگرفت که فروم بعدها آن را «سرنوشتسازترین تجربهی زندگیام» مینامید. تازهترین زندگینامهنویس او، لارنس جی. فریدمن مورخ، در زندگیهای اریش فروم: پیامبر عشق میگوید که بعد از پایان جنگ، ذهن فرومِ هجده ساله همچنان اسیر این اشتیاق بود که پدیدهی «خردستیزی در رفتار جمعی انسانها را فهم کند.» به روایت خود فروم، این سه جریان اثرگذار – اخلاق تلمودی، سوسالیسم مارکسیستی، و نیروی روانشناختیِ بیخردی – به حیات فکری او شکل دادند.
فروم در سال ۱۹۱۹ وارد دانشگاه هایدلبرگ شد و تحصیلات خود را زیر نظر آلفرد وبر، برادر ماکس وبر، که او نیز جامعهشناس بود، پی گرفت. آلفرد وبر به این باور رسیده بود که، اگرچه اهمیت کار فروید در کشف نیروی رانههای غریزی که ریشه در میل جنسی دارند انکارناشدنی است، واقعیت اجتماعیای که زندگی فرد در بستر آن شکل میگیرد اهمیت بیشتری دارد. وبر این عقیده را به فرومِ جوان القا کرد که حل مهمترین مشکلاتی که بشر درگیر آنها شده است در گرو نیروهای اجتماعی است که بر روان فرد اثر میگذارند.
با این حال، فروم برای فهم سازوکارهای خود روان هم اهمیت حیاتی قائل بود. او در ۲۲ سالگی از مراجعان فریدا رایشمان شد (روانکاوی که ۱۰ سال از او بزرگتر بود و بعداً همسر اول او شد) و خودش هم خیلی زود به مطالعهی نظریهی روانکاوی روی آورد. فرومِ دانشجو استعداد آنچنان درخشانی داشت که در ۲۳ سالگی در برلین به حرفهی روانکاوی اشتغال یافت. در سال ۱۹۲۹، از اعضای بنیانگذار و آموزگار «انستیتوی روانکاوی دانشگاه فرانکفورت» شد. در فرانکفورت، به سرعت دریافت که فرویدِ درهمتنیده با مارکس است که آتش آمال فکری او را شعلهور میکند، و به این ترتیب به زودی از آن انستیتوی فرانکفورتی به انستیتوی دیگری پیوست: «انستیتوی پژوهشهای اجتماعی» که نهایتاً با عنوان «مکتب فرانکفورت» در عرصهی «نظریهی انتقادی» به شهرت بینالمللی رسید.
«مکتب فرانکفورت» در سال ۱۹۲۲ به دست مارکسیست متمولی پایهگذاری شد که خواهان پدید آمدن آثار پژوهشگرانه با تمرکز بر طبقهی سازمانیافتهی کارگران بود. با این حال، در پایان آن دهه، گرایش نومارکسیستیای که در میان روشنفکران چپ به وجود آمده بود آثار این انستیتو را به سمت کاوش در پیامدهای فرهنگی، و نه اقتصادی، سرمایهداری هدایت میکرد. همین گرایش – به رهبری پژوهشگرانی چون ماکس هورکهایمر، تئودور آدورنو، والتر بنیامین، هربرت مارکوزه، و لئو لوونتال – بود که وجه اصیل آثار این انستیتو را شکل میداد. حوالی سال ۱۹۲۹، گروهی از روانکاوان، از جمله فروم و ویلهلم رایش، (عمدتاً توسط هورکهایمر) به استخدام انستیتو درآمدند، و همین افراد اعضای انستیتو را با تفکر نوفرویدی آشنا کردند که – به همراه مارکسیسم فرهنگی – نشان شاخص مکتب فرانکفورت میشد.
ظهور نازیسم – سهولت باورنکردنی به قدرت رسیدن هیتلر، نخست در آلمان و سپس در اتریش – بود که فروم را به شگفت آورده و او را متقاعد کرده بود که نوع بشر عمدتاً، و تقریباً همیشه، مجذوب این آسایش کودکانه میشود: یک مرجع اقتدار بیرونی داشته باشد که تمام تصمیمات را اتخاذ کند.
فروم در سالهای ابتدایی حضورش در مکتب فرانکفورت، انبوهی مقاله نوشت که اصول اساسی روانکاوی را به اصول اساسی ماتریالیسم تاریخی پیوند میزدند و به تحلیل رانهها و نیازهای غریزی در رابطه با احساس غالب ازخودبیگانگی میپرداختند- احساسی که سرمایهداری مدرن به وجود آورده بود. این مقالهها بنیان شکلگیری گریز از آزادی شدند، کتابی که بحران وجودی اصلی در وضعیت بشری را شناسایی و معرفی میکرد: تمایل همزمان به گسستن از بندهای اقتدار اجتماع و تسلیم شدن به آنها. ظهور نازیسم – سهولت باورنکردنی به قدرت رسیدن هیتلر، نخست در آلمان و سپس در اتریش – بود که فروم را به شگفت آورده و او را متقاعد کرده بود که نوع بشر عمدتاً، و تقریباً همیشه، مجذوب این آسایش کودکانه میشود: یک مرجع اقتدار بیرونی داشته باشد که تمام تصمیمات را اتخاذ کند.
به نظر میرسید که یکشبه میلیونها نفر، بیاعتنا به از دست رفتن دموکراسی، از سر سپردن به حکم یک مرد مقتدر مسرور شدند، و وقتی به آنها گفته میشد که اجازه دارند چه کار بکنند و چه کار نکنند، فارغ از بهای انسانی آن، احساس آسودگی میکردند که نظم و امنیت دوباره برقرار شده است. به عقیدهی فروم، این بحرانی بود که «بزرگترین دستاورد فرهنگ مدرن، یعنی فردیت و یکتاییِ شخصیت» را به خطر انداخته بود.
چرا چنین اتفاقی در حال وقوع بود؟ چه چیزی در روان انسان بود که از آنچه فروم آن را صرفاً بازگشت به قبیلهگرایی میدید استقبال میکرد؟ فروم هرچه بیشتر میاندیشید، روشنتر به این نتیجه میرسید که در وجود تمامی انسانها کشاکشی بین تمنای آزادی و تمنای شانه خالی کردن از بار مسئولیتهای آزادی برقرار میماند. فروم این تمنای اخیر را «مسئولیتگریزی دنبالهروانه» مینامید.
فروم بود که انستیتو را از گزند نازیها حفظ کرد. در سفر سال ۱۹۳۳ اش به آمریکا، مسئولان دانشگاه کلمبیا را متقاعد کرد که به اعضای انستیتو پناهندگی بدهند، و یک سال بعد بخش بزرگی از اعضا – از جمله هورکهایمر، آدورنو، و مارکوزه – در آستانهی دستگیریشان به نیویورک مهاجرت کردند؛ اعضای انستیتو نه فقط اکثراً یهودی بودند، بلکه افکارشان به شدت در تخاصم با ناسیونال سوسیالیسم بود. در آن زمان بود که چرخش تعیینکننده در زندگی فروم شکل گرفت. در حالی که اکثر اعضای انستیتو همچنان به آلمانی و برای گزیدهای از خوانندگان مینوشتند، فروم آناً مفتون آمریکا و زبان انگلیسی شد و این تمایل روزافزون در او شکل گرفت که منتقدی اجتماعی شود که قادر به دسترسی به انبوه گستردهای از خوانندگان باشد.
در چهل سال آینده، فروم ۲۵ کتاب نوشت، هزاران سخنرانی کرد، به جنبش «فرهنگ و شخصیت» پیوست که مارگرت مید و روث بندیکتِ انسانشناس به راه انداختند، در کنار سالیوان و کلارا تامپسونِ نوفرویدی از اعضای بنیانگذار «انستیوی روانپزشکی ویلیام آلنسون وایت» در نیویورک شد، و دانشکدهی روانکاوی را در دانشگاه مهمی در مکزیک پایهگذاری کرد، و در تمام این مدت حرفهی درمانگری خود در نیویورک را حفظ کرد و، سالهای پیاپی، به انتشار کتابها و مقالاتی دربارهی اقتدار و هویت فردی ادامه داد و به ثروت و شهرت هنگفتی هم رسید. به هنگام مرگاش در سال ۱۹۸۰، چند روزی پیش از آن که ۸۰ ساله شود، یکی از اثرگذارترین شخصیتهای سرشناس در دنیای غرب بود.
فرضیهی فروم در گریز از آزادی فرضیهی سادهای بود و او هم، مانند پیشگامِ خودش فروید، ابایی از این نداشت که به منظور روشن کردن بحث برای خوانندگان تحصیلکردهی غیرمتخصص از قواعد قصهگویی در روایتهای اسطورهای بهره بگیرد. در مورد فروید، داستانها به متون کلاسیک مربوط میشدند؛ در مورد فروم، داستانها از «سفر پیدایش» کتاب مقدس اقتباس شده بودند (تلمودپژوهی او را از خاطر نبرید). فروم استدلال میکرد که در آغاز، انسانها با طبیعت یگانه بودند، تا این که از میوهی «درخت دانش» خوردند و به این وسیله به جانورانی برخوردار از قوهی تعقلِ آگاهانه و درک احساسات تبدیل شدند. از آن پس، انسانها مخلوقات متمایزی شدند، دیگر با جهانی یگانه نبودند که مدتها و همتراز با سایر جانورانِ بیزبان در آن اقامت داشتند. مواهب اندیشه و احساس هم افتخار استقلال را برای نوع بشر به ارمغان آورد و هم انسانها را به عقوبت تنهایی دچار کرد؛ این دوگانه از یک سو در انسان احساس فخر به وجود میآورد و از سوی دیگر او را به احساس انزوا مبتلا میکرد. تنهایی اسباب تباهی ما میشد، و غرایزِ ما را چنان به انحراف میکشاند که با خودمان بیگانه میشدیم و احساس خویشاوندی خود با دیگران را هم از دست میدادیم.
درست همینجا است که راه فروید و فروم از هم جدا میشود، و این جدایی گویای تفاوت حیاتی بین روانشناسی اجتماعی و روانکاویِ پرکوشش است. از دید فروید، تنهاییِ به غایت بااهمیت نوع بشر امری ذاتی بود؛ از دید فروم، این تنهایی امری بود که به شکل فرهنگی پدید آمده بود. به گفتهی فروید، تنازع رانههای غریزی به معنی آن بود که انسانها با نوعی حس فقدان و وانهادگی به دنیا میآیند که فقط از طریق روانکاوی میتواند بهبود پیدا کند. اما به گفتهی فروم، کافی است متوجه این نکته باشیم که نوع بشر با نوعی حس همبستگی به دنیا میآید و جو اجتماعی است که این احساس را از بین میبرد.
جالب آن که، از دید هردوی این متفکران، تنها با بهرهگیری از همان نیروهایی که هبوط ما را رقم زده بودند میشد انسانها را از بند آنگونه جداافتادگی رهایی بخشید. اگر زنان و مردان میآموختند که خویشتنِ آگاهِ خود را، به تمامی و آزادانه، در اختیار بگیرند، آنگاه متوجه میشدند که دیگر تنها نیستند: میتوانند همراهی برای خودشان داشته باشند. هنگامی یک نفر همراه داشته باشد، میتواند نسبت به دیگران احساس شفقت کند.
به گفتهی فروم، این تنها راه برای حل مشکل فرد ازخودبیگانه در رابطه با دنیای مدرن بود. تنها چیزی که میتوانست بشریت را از تنهایی جانگزای خود نجات دهد توانایی فرد برای دست یافتن به چیزی بود که خویشتنِ «اصیل» نام میگرفت. اگر به اصالت دست مییافتید، از آرامش درونی برخوردار میشدید، آرامشی ضروری برای بدل شدن به یک انسان آزاد و مشتاقِ آن که با دیگران چنان رفتار کند که انتظار دارد دیگران با او رفتار کنند.
به عقیدهی فرومِ مارکسیست، نکتهی دردسرساز این بود که ما در دنیایی زندگی میکنیم که «شرایط اقتصادی، اجتماعی، و سیاسی آن ... بستری برای تحقق بخشیدن به فردیت فراهم نمیکند»
به عقیدهی فرومِ مارکسیست، نکتهی دردسرساز این بود که ما در دنیایی زندگی میکنیم که «شرایط اقتصادی، اجتماعی، و سیاسی آن ... بستری برای تحقق بخشیدن به فردیت فراهم نمیکند.» این به آن معنا بود که تلاش برای دستیابی به اصالت چنان پیوسته تضعیف میشد که به شکل یک «بارِ تحملناپذیر» در میآمد. اگر باری تحملناپذیر شود، انسان برای خلاص شدن از آن تقریباً به همه کار دست میزند، حتی اگر این خلاصی متضمن تسلیم شدن به یک سلسله قرارداد اجتماعی باشد که شعلهی روح انسان را خاموش میکند. اما این معاملهی فاوستی باعث اضطراب میشود. حال، به چیزی نیاز بود تا این اضطراب را به وسیلهی آن فرو بنشانیم. به گفتهی فروم و بسیاری از دیگران روشنفکران مکتب فرانکفورت، سرمایهداری آن چیز را در اختیار داشت: مصرفگرایی. در پی متاع دنیوی رفتن – دنبالهروی واقعیتگریزانه – عطش برطرفنشده برای دست یافتن به یک خویشتنِ اصیل را بیاثر میکند.
فروم حیات حرفهای خود را – به شکلی عامهپسندتر – به تبلیغ این فرضیه اختصاص داد. از بسیاری جهات، این عامهپسندی تیشه به ریشهی او زد. اول این که، روشنفکران مکتب فرانکفورت او را به خطر شیفتگیاش به تقلیل انضمامی سراسر تحقیر میکردند، و خود شیفتهی تشریح انتزاعی بودند. روانکاوان از این بابت او انتقاد میکردند که بسیاری از مبانی روانکاوی فرویدی را تحریف میکند یا ندیده میگیرد، و منتقدان اجتماعی از این بابت که خوانندگان خود را به شکلی بیپایه واساس ملزم میکند که صرفاً به دنبال منافع شخصی خود باشند. اما نگرشهای او به دل میلیونها نفری مینشست که از همان احساس «خلأ» معروف آمریکایی (به ویژه در دههی پنجاه) رنج میبردند و با رغبت به مسیر یک سیروسلوک وجودی برای ارضای عاطفی پا میگذاشتند که کتابهای او، با طنین هرچه بیشتر پیامبروارشان، پیوسته نوید آن را میداد.
فروم در هنر عشق ورزیدن از این بحث میکرد که تعبیر «به دام عشق افتادن» بیمسما است. ما به دام چیزی نمیافتیم؛ وقتی که جاذبه موجب شکلگیری یک رابطه شده باشد، کاری که ما میکنیم این است که وجود خودمان را در دیگری باز میشناسیم و بعد – با مهرورزی، احترامگذاری، و احساس مسئولیت – تلاش فراوان میکنیم تا به خودمان بیاموزیم که چگونه آن بازشناسی را ارج بگذاریم. فریدمن در واگویی بحث فروم در هنر عشق ورزیدن میگوید: «وقتی انسان پی برده باشد که چگونه به خود گوش بسپارد، خود را درک کند، و به خود عشق بورزد، آن وقت این امکان پدید میآید که به فرد دیگری هم عشق بورزد ... باطن معشوق را چنان در نظر آورد که گویی دارد به ندای باطن خود گوش میدهد.» خلاصه آن که، این روال موجد یک سخاوت عاطفی میشود که به ما مجال میدهد تا به حرمت دیگری، خودمان باشیم. فروم، در تک تک آثاری که مینوشت، تصریح میکرد که وقتی به این وضعیتِ قاعدتاً آرمانی رسیدیم، میتوانیم این عشقورزی را به تمام نوع بشر تسری دهیم.
امروزه، فرضیهی فروم چنان در فرهنگ رواندرمانی جا افتاده که انگار صفحهای از یک کتاب خودیاری است؛ چنین است که فرضیهی او به دید انسان امروزی در حد یک برنامهپردازیِ احمقانه جلوه میکند. اما در دههی ۱۹۶۰، کتاب اصلی او، گریز از آزادی، به سیاسی شدن نسلی از روانکاوان و کنشگران یاری رساند. به یاری کتاب فروم، این افراد توانستند به درک تازهای از رابطهی بین بیعدالتی تاریخی، اضطراب روانی، و بیرغبتی بورژواها برای در افتادن با اقتدار و مرجعیت قواعد کهنه دست پیدا کنند، حتی زمانی که این انبوه ناراضیان زیر پرچم فردیتِ به یغما رفتهشان گرد هم میآمدند. ورای این همه، نگرشهای فروم هراسِ دیرینه از دستیابی زنان، سیاهان، و دگرباشان جنسی به حقوق برابر را نمایان میساخت، و به مدافعان این حقوق قوت قلب میداد تا در برابر توبیخها و سرزنشهای محافظهکاران هراسناکی مقاومت کنند که به جنبش آزادیخواهی برچسب «نسل خودخواهان خودمحور» میزدند.
اریش فروم: پیامبر عشق، دقیقاً یک زندگینامه نیست. این کتاب چکیدهی مفصلی از پیچشها و چرخشها در زندگی فروم به عنوان یک روشنفکر عرصهی عمومی است. اما بعد از خواندن این کتاب سیصد و چند صفحهای، مردی را که با رؤسای جمهور شام میخورد، در حضور هزاران نفر سخنرانی میکرد، و میلیونها نسخه از کتابهای خود را به فروش میرساند همانقدر میشناسیم که قبل از خواندن کتاب میشناختیم. کتاب به ما میگوید که به عقیدهی کارن هورنای - کسی که فروم رابطهی عاشقانهای با او داشت - فروم «ویژگی پیامبرانه، مسیحاگون، و خودپسندانهای» به نمایش میگذاشت که ظرفیت او برای «شراکت احساسی و عاطفی» را محدود میکرد. کتاب به ما میگوید که فروم معتاد به زنبارگی بود و، اگرچه هنر عشق ورزیدن حاصل ازدواج کامکارانه و دوم او بوده، هرگز از روابط فرا-زناشویی با دیگران دست برنداشت. کتاب به ما میگوید که فروم در کار روانکاویاش بیش از آن که یک روانکاو باشد یک مرشد بود، از بیماراناش میخواست «بیدار» شوند و به چیزهایی باور بیاورند که اصرار داشت «انتخابها»ی خود این افراد بوده، انتخابهایی که آنها را قادر میساخت تا «خودجوشتر، شادتر، سرزندهتر، و ثمربخشتر شوند.» همهی اینها به ما گفته میشود، اما اجباری به باور کردن یا نکردنشان نیست، همچنان که اگر کسی که اینها دربارهاش گفته میشد، زنده در برابرمان حاضر میشد، اجباری به باور کردن یا نکردن حرفهای او نداشتیم.
با این حال، کتاب فریدمن شرح تاریخیِ سراسر جذابی از بستر فرهنگی و سیاسیای ارائه میکند که فروم زندگی خود را در آن زیست. آشفتگی فکری اروپا در دههی ۱۹۲۰، بحران مهیج نازیسم در دههی ۱۹۳۰ (چیزی مهیجتر از شکوفا شدن شر در پیش چشمان ما نیست)، و تنزهطلبی کوتهبینانهی آمریکای دههی ۱۹۵۰ را در این کتاب میبینیم. همچنانکه معنای مواجههی کامل یک انسان خاص و یک دنیای خاص را در مییابیم- انسان و دنیایی که هریک مهر بهیادماندنی خود را بر دیگری زدهاند.
اکنون بیش از هفتاد سال از انتشار گریز از آزادی میگذرد، و ما در دنیایی زندگی میکنیم که زنان و مردان نه احساس آرامش و امنیت میکنند و نه، به جرأت میگویم، احساس اصالت. با این حال، ما – همهی ما – هزاران بار بیشتر از مردمان سال ۱۹۴۱ از این واقعیت آگاه ایم که وقتی از آرامش و امنیت و اصالت حرف میزنیم، از یک وضعیت وجودی حرف میزنیم که دریافتکردنی نیست، بلکه سرتاسر بهدستآوردنی است. این دگرگونی گسترده در حساسیت مشترک فرهنگی را مرهون منابع بسیاری هستیم، که آثار اریش فروم مطمئناً از آنها است.
برگردان: پیام یزدانجو
ویویان گورنیک نویسنده و مدرس در The New School است. آنچه خواندید برگردان این نوشتهی او با عنوان اصلیِ زیر است:
Vivian Gornick, 'The Cure for Loneliness', Boston Review, March 2013