هاگوپ مینتزوری؛ دو زندگی در یک قرن
این گزارش ویدیویی از مهدی شبانی دربارهی زندگی هاگوپ مینتزوری، نویسندهی ارمنیتبار ترکیه، است که آثارش تصویر زنده و گویایی از زندگیِ ارمنیها، بهویژه روستانشینان ارمنی، در ترکیه ارائه میکند. متن زیر را مهدی شبانی با همراهی هاکان گوگرجیناغلو، نویسنده و منتقد ادبی ترک، نوشتهاند.
آینه
در خیابانهای فرعیِ تشویقیه، پیرمردی کوتاهقد و متفکر با سرعت اما با دقت آینهای بدون قاب را بر پشتش حمل میکند. وقتی از کنارم رد میشود به او خیره میشوم. در آینهاش ابرهای سرگردان، جادههای خاکیِ یک روستا، سقفهای بسته، دیوارهای سنگی، نانفروشانی الاغسوار، رژهی نیروهای نظامی، مغازهداران، گداها، کلاغها، سگها، گربهها، گاوها و الاغها را با تعجب تماشا میکنم.
به گفتهی افلاطون، هنرمند آینهای روبهروی زندگی میگیرد و جهان را در آینهی خود بازآفرینی میکند. «هاگوپ مینتزوری» این آینه را در طول سفر خود که تقریباً یک قرن طول کشید، حمل کرد. اگر هنوز، بیش از پنجاه سال پس از مرگش، میتوانیم سالهای زندگیاش، جادههایی که طی کرد، اتاقهایی که در آن اقامت داشت، و سنتها و مردم منطقهای را که روزگاری در آن به سر میبرد با ظرافت و وضوح درک کنیم، مدیون پیراهنی با دامن گلدار هستیم.
رانش زمین
در سال ۱۸۸۶ یک زن باردار در روستای آرمیدان، در جنوب غربی ترکیه، در نزدیکیِ شهر ارزنجان در تپهای گرفتار رانش زمین شد. اهالی روستا با شنیدن صدا به کمک وی شتافتند. آنها در حالی که روی گلوشل قهوهایرنگ میدویدند، پارچهی گلدار لباسی را دیدند که از خاک بیرون زده بود. خاک را کنار زدند. ابتدا فکر کردند که آن زن مرده است. اما او زنده بود. او را به خانه بردند و کمی بعد نوزاد به دنیا آمد. نام او را هاگوپ گذاشتند.
هاگوپ تحصیلاتش را در دبستان روستای خود آغاز کرد. زمانی که یازده ساله بود او را به استانبول فرستادند تا مانند پدرش نانوایی کند. او در نانواییای که توسط بزرگان خانوادهاش اداره میشد پادویی میکرد. او از دامنههای اورتاکوی، بشیکتاش و تشویقیه بالا و پایین میرفت و خانهبهخانه نان میفروخت. تحصیلات ابتدایی را در استانبول به پایان رساند و تحصیلات متوسطه را در «رابرت کالج» ادامه داد. اولین داستانش با نام «عروس و مادرشوهر» را در سال ۱۹۰۶ در یک روزنامهی ارمنیزبان منتشر کرد.
هاگوپ در سال ۱۹۰۷ به روستای خود بازگشت. او استانبول را دوست نداشت و نمیتوانست آیندهای برای خود در آنجا ببیند. او احساسات خود را چنین توصیف میکند: «میخواستم چه کار کنم؟ دوباره نانوایی میکردم! یا صنعتگر، تاجر یا کارگر میشدم. استانبول را رد کردم. نمیخواستم خانهی پدرم را ببندم و اینجا ساکن شوم. البته این تنها دلیلش نبود. واقعیتش این است: عشق من به ادبیات و آرزوی نویسندهشدن. میخواستم تمام آزادیهای روستا را تجربه کنم. هر ساعت متعلق به من خواهد بود. بنویسم، بخوانم، هر کاری که به ذهنم میرسد انجام دهم... حتی اگر در استانبول مرا پاشا میکردند، بالاخره خدمت بود، من خودم نبودم.»[1] او روستای خود را دوست داشت. در زمستان معلمی میکرد و مانند هر کشاورز دیگری در بقیهی سال شخم میزد، درو میکرد، آخور را بیل میزد و زیر آفتاب داغ پوست میانداخت. ازدواج کرد و صاحب چهار فرزند شد و در اوقات بیکاری میخواند و مینوشت.
مکان تقریباً تمام داستانهای او روستاهای ارزنجان و عمدتاً آرمیدان است. او در یکی از مقالات خود مینویسد: «داستانهای من منطقهگرا است.» به عبارت دیگر، ادبیاتی است در محدودهی یک منطقه، که به ساختار فرهنگیِ آن منطقه میپردازد. شخصیتهای داستانهایش نیز مردمان همان منطقهاند. ظرافتهای کشاورزی، ابزار کشاورزی، لباسها، گیاهان روییده در کوهها، گویشهایی زبانی و باورها و اعتقادات مردم این منطقه در داستانهای او با چنان ظرافتی توصیف شدهاند که میتواند موضوع تحقیقات قومنگاری باشد. در این داستانها هیچ سرزمین دوردست و افسانهای یا هیچ قهرمان ایدئالی وجود ندارد و از رومانتیسیسم بهشدت پرهیز میشود. هاگوپ در یکی از نوشتههایش میگوید: «یکی از کمبودهای آثار پیشینیان فقدانِ انسان واقعی در اکثرشان است. ما تقریباً هیچ چیز در مورد زندگیِ گذشتگان نمیدانیم.»[2]
نویسندهی محبوبش گوستاو فلوبر است. خودش میگوید: «این فلوبر بود که از من، چیزی که هستم را ساخت.»[3] وقتی به اصول جنبش رئالیست، که فلوبر نمایندهاش بود، نگاه میکنیم، به وضوح میتوانیم ببینیم که او چگونه به داستانهای مینتزوری جهت داده است. بر اساس این اصول، نویسنده باید به زندگیِ روزمرهی جامعه بپردازد و واقعیت را بدون سانسور و در همهی ابعادش توصیف کند. او نباید دربارهی شخصیتها، رویدادها و واقعیت قضاوت کند، بلکه باید مانند یک دانشمند در آزمایشگاه، خونسرد باشد.
مینتزوری در مقالهای با عنوان «ما»، طبقهی اجتماعیای را که در مرکز داستانهایش قرار داده است اینگونه توصیف میکند: «ما یک لباس را چهار، پنج، شش سال میپوشیم… ما هم مثل بقیه در ازدحام پیادهروها راه میرویم، هیچکس ما را نمیشناسد. آنها حتی به ما نگاه هم نمیکنند… ما در کشتی یا قطار در قسمت درجهی دو مینشینیم. اگر درجهی سهای هم بود حتماً سوار آن میشدیم… خیابانهای ما باریک و تپهای است. کفِ زمین خاکی است و پیادهروها آسفالت نیست… اکثر ما دهقان و شهرستاننشین هستیم. ما فرزند یک کارگر، یک صنعتگر یا یک خدمتکاریم. ما با پیشغذا بزرگ نشدیم. آنچه میخوریم غلات و سبزی است. ما برای نانِ روزانه کار میکنیم، آن هم با دستمزد کم.»[4] این جستار شعر «انسانیتِ بزرگ» ناظم حکمت را به یاد میآورد: «انسانیتِ بزرگ در کشتی، مسافرِ عرشه است/ در قطار مسافر درجهی سه/ در جاده پیاده/… انسانیتِ بزرگ خاکش سایه ندارد / کوچهاش چراغ/ پنجرهاش شیشه...»
هاگوپ مینتزوری، هم بخشی از این «انسانیت بزرگ» است و هم راویِ واقعگرای آن. با این حال، اگر آن دکتر کمی سریعتر کارش را راه میانداخت یا اگر کشتی «گیِرسون»[5] کمی، فقط کمی، تأخیر میکرد، آثار هاگوپ هرگز به دستِ ما نمیرسید.
کشتیِ گیِرسون
داستانهای او کارکردهایی فراتر از زیباییشناسیِ ادبی دارد. منشأ این کارکردها یکی از تکاندهندهترین فجایع تاریخ بشر است.
در سال ۱۹۱۴ لوزههای هاگوپ ملتهب شد. تصمیم گرفت که برای جراحی به استانبول برود. او خداحافظی از همسر و چهار فرزندش، برای این «جدایی کوتاه» را چنین توصیف کرده است: «رفت و برگشت ۲۲ روز طول میکشید و من برای معالجه چند روزی میماندم. به اهالی خانه گفتم: پانزدهم سپتامبر اینجا خواهم بود.» او از روستایش به گیرسون رفت، از آنجا سوار کشتی شد و به استانبول رسید. روز بعد با همشهریهایش دیدار کرد. فهمید که آنها یک روز بعد بر خواهند گشت. او سعی کرد که آنها را متقاعد کند که دو روز بیشتر صبر کنند تا با هم برگردند، اما موفق نشد. روز بعد لوزههایش را جراحی کردند. دکتر گفت که دیگر مشکلی ندارد و میتواند به زادگاهش برگردد. هاگوپ هیجانش را اینگونه توصیف میکند: «داد زدم: زنده باد دکتر! عجب جانِ تازهای گرفتم! چه تصادفی! پس میتوانم همین الان بروم. ساعت حدود یازده بود. فکر کردم که نمیتوانم به کشتی برسم. داروهایم را گرفتم و از داروخانهی اتوچیان جهیدم بیرون. آیا میتوان در عرض چند دقیقه از کوچهی پشتی تیمچهی ساناساریان، به اسکلهی گالاتا رسید؟ چه ده دقیقهای! حتی آن قدر هم طول نکشید. در شلوغیِ روی پل حتی بدون معذرتخواهی هر که را جلو میآمد کنار میزدم و نفسم بند آمده بود. کسانی که برای بدرقهی مسافران آمده بودند تازه متفرق شده بودند.
- اسکلهبان گفت: کشتی رفت! تقریباً ۲۵ دقیقه پیش. (رسیده بودی) تو را هم سوار میکردیم و میرفتی.
- ناامید گفتم: ای! ..نتوانستم بهش برسم. دیگر چیزی نگفتم. سکوت کردم.
با شدت گرفتن جنگ جهانی اول هاگوپ قبل از اینکه بتواند به زادگاهش بازگردد، به سربازی فراخوانده شد. او شبانهروز کار میکرد و نانِ هنگهای نظامی را تهیه میکرد. او روزهای اقامت خود در استانبول را این گونه توصیف میکند: «من چه کاری در این شهر داشتم؟ حوادث مرا به اینجا کشاند. اگر دستِ من بود، ارتفاعات و رودخانههای غزلخوانِ خود را رها نمیکردم. من گروگان هستم و محکومم که در اینجا بهعنوان گروگان زندگی کنم.»[6]
منطقهی نامعلوم
ارتباط او با روستا در سال ۱۹۱۵ قطع شد: «در ماه مه هیچ نامهای از زادگاهم نیامد. دو بار تلگراف با جواب ارسال کردم پاسخی نیامد. به تلگراف سومم پاسخ داده شد: «اینجا نیستند، به منطقهی نامعلوم فرستاده شدهاند».
پدربزرگم ملکون ۸۸ سال داشت. مادرم نانیک ۵۵ سال، فرزندانم نورهان شش ساله، مارانیک چهار ساله، آناهیت دو ساله، هاچو نه ماهه و همسرم وگیدا ۲۹ ساله هستند. چطور رفتهاند؟ پدربزرگم تا چشمهی زاوزگ هم نمیتوانست برود.
تمر کرد از روستای گامیهلی رسیده بود. او کشاورز «لوسنیک»ها، خالهی پسر عموی ما، بود. از زمانی که یادم میآید در خانهی آنها کشاورزی میکرده است. او هم مثل ما ارمنی میدانست و صحبت میکرد. طبق اخباری که آورده بود، در ۴ ژوئن ارمنیها را از روستا بیرون کرده بودند. گفت درِ خانههایشان را مثل درِ کلیسا بوسیدند و جدا شدند.
هاگوپ مینتزوری در نسلکشی ارامنه، همسر، چهار فرزند، مادر، پدربزرگ، اقوام، همسایگان، روستا، و زندگیِ دلخواهش را از دست داد. او پس از دریافت این خبر نوشت: «اگر یکی از شما در خانهتان بمیرد، آیا شما هم نمیمیرید؟ آیا میتوانید کار کنید؟ آیا میتوانید کارِ خود را چه در داخل و چه در خارج ادامه دهید؟... من سرباز بودم، تحت امر بودم. اجازه میدادند یک دم بنشینم؟ تا نصفهشب مجبور بودم که در جمع باشم. مجبور بودم که برای گاریهای ارتش نان بشمارم و نان برسانم.»
او در مقالهای به یاد همسر و خانهی ازدسترفتهاش مینویسد: «از میز و صندلی خبری نبود. روی زمین مینشستیم. زمستانها سرد بود و ناچار روی تختم مینوشتم. روی صورتم دراز کشیدهام، لحافم را روی سرم میکشم. روکشِ بالش و ملافهام جوهری شده است! به سرزنشهای زن بیچارهی محکوم به فنایم آردانوش گوش میکنم که از بیابان به سوی من آمده بود و لباس بیابانی بر تن داشت. او مرده است، من او را از دست دادهام.»
زندگی دوم
او بقیهی عمر خود را در استانبول گذراند. نانوایی، منشیگری و در معادن زغالسنگ کار کرد. ازدواج کرد و صاحب سه فرزند شد. هنگامی که در سال ۱۹۷۸ درگذشت، یک رمان کوتاه، دو مجموعهی داستان، بیش از صد داستان، ۷۳ گاهشمار، ۲۶ شرحِ دهکده، دوازده داستان و یک نمایشنامه از خود به جای گذاشت.
او تقریباً تمام آثارش را در دورهی دوم زندگیاش نوشت. داستانهای او کارکردهایی فراتر از زیباییشناسیِ ادبی دارد. منشأ این کارکردها یکی از تکاندهندهترین فجایع تاریخ بشر است. او در توضیح این وضعیت میگوید: «آثار من در تاریخ ادبیات وضعیتی متفاوت دارند. من قهرمانان و زندگیای را توصیف میکنم که دیگر وجود ندارند. روایتهای من روایتهایی صرف نیستند، بلکه در عین حال فولکلورِ قهرمانانِ من و مکانهاییاند که در آن زندگی میکنند. تاریخِ مردماند، شهادتنامههایی که دربارهشان مینویسم. سینما و تئاترِشان را بازی میکنم. این پانتئونِ آنهاست که من آن را به ادبیات تبدیل میکنم.»
پیراهن گلدار
ارامنهی آناتولی، زن، مرد، کودک، پیر و جوان با شادیها و رنجهایشان زیر آوار زمینلرزهای تاریخی دفن شدند. اما آنجا، روی خاک گلآلود و سیاهِ انباشته، نوک پیراهنی گلدار بیرون ماند. هاگوپ مینتزوری، یکی از بافندگان آن پیراهنِ گلدار است. اگر آن پیراهن را بگیرید و از زیرِ خاک بیرون بکشید، فرهنگی کهن که در تاریکی باقی مانده است پیش روی شما گسترده خواهد شد.