«رود»ی که میان «نی» و «چشمه» بود
«رود»ی که میان «نی» و «چشمه» بود
روزهایی دور، زیر پل کریمخان، محل جذابی برای اهل کتاب بود کتابفروشی نشر نی و چشمه کنار هم. نمیشد رد شد و سرک نکشید. بعدها نشر چشمه با گسترش کارش یک دهنه آن طرفتر رفت. نبش خیابان میرزای شیرازی و جای کوچکش را به کتابفروشی رود داد. در این کتابفروشی طبقههای مجزا برای نشرهای جدی ایران مثل مرکز، نیلوفر، و مروارید فراهم بود. اگر نمیخواستی تا انقلاب بروی کارت همینجا راه میافتاد. بعدها کتابفروشی نشر نی تعطیل شد. حالا هم کتابفروشی رود با 25 درصد تخفیف حراج زده و به دلیل مشکلات مالی در حال جمع کردن بساطش است.
کتابفروشی جذاب نشر نی حالا کافه شده و بستنی میفروشد. کتابفروشی رود هم جایش را به صنف دیگری خواهد داد. حالا از روزهای اوج زیر پل کریمخان فقط چشمه مانده است.
میشود در کافهای که از نی مانده نشست. بستنی خورد و امیدوار بود «چشمه» خشک نشود.
* * *
پرچم ایران، نشانهای که نشان نمیدهد
یکی از معدود اوقاتی که انسان به پرچم کشورش فکر میکند هنگام مسابقات فوتبال است. دنبال نشانهی کشورمان میگردیم، نشانهای که متمایز کنندهی ما از دیگرانی است که در جام جهانی فوتبال بازی میکنند. اما مسئله دقیقاً در همین نشانه است. آیا نشانهی ما نمایانگر ما است؟
برای بازی ایران-پرتغال که قرار بود گروهی تماشا کنیم برای اولین بار خواستم برای دخترم پرچم ایران بخرم. به خیابان سپه در تهران که مرکز مغازههای پرچمفروشی است رفتم. اما مشکل اینجا بود که پرچم سهرنگ ساده، بدون هیچ علامتی میخواستم و البته چنین پرچمی به صورت رسمی و به طور انبوه تولید نمیشود. از حرفهای فروشندگان اینطور به نظر میآمد که افراد زیادی دنبال چنین پرچمی هستند و ظاهراً فروشندهها هم راهحلی ساده پیدا کرده بودند. خریدن پرچم مجارستان و سر و ته استفاده کردن آن!
اما چرا افراد زیادی به دنبال پرچم سهرنگِ ساده و بدون هیچ علامتی میگردند؟ انگار هر علامتی عدهای را زخمی کرده. به جای پرچم مجارستان پرچم سهرنگ سادهای پیدا کردم که وسط آن با حروف انگلیسی نوشته شده بود ایران. نشانهای از حمایت از تیم ملی. فقط همین. نه نشانهی رسمی است، نه به کسی برمیخورد، و موقتاً کار را راه میاندازد.
* * *
نه در شبکههای مجازی و نه در مترو
توی مترو نشسته بودم و در اینستاگرام و توئیتر میچرخیدم. خبرها مربوط به رقص مائده هژبری و دستگیریاش بود. واکنشهای کاربران به این نوع اتفاقات سرگرمی خوبی برای وقتکشی توی متروست.
رقصهایی که مردم برای حمایت گذاشته بودند را بدون اینکه باز کنم پایین میآمدم و نظرات را میخواندم. همان وقت دیدم که دو پسر جوان که روبرویم نشسته بودند هم همین بحث را دنبال میکنند. همین طور که سرم توی گوشی بود به حرفهای آنها هم گوش میدادم. تا لحظهای که یکی از آنها به دیگری گفت باید اینجور آدمها را اعدام کرد تا بقیه درس بگیرند.
خشکم زد .
دوستش همان چیزی را پرسید که توی سر من هم میچرخید: اعدام؟ برای رقص؟
هیچ جواب قانع کنندهای در کار نبود. او فقط حس میکرد که باید این افراد را اعدام کرد تا بقیه درس بگیرند. هرچه ظاهرش را جستجو کردم هیچ نشانهای از مذهبی بودن پیدا نکردم.
با قشری از مردم عادی مواجه بودم که بدون فکر خاص یا جهتگیری سیاسی در مقابل عملی که برای بسیاری دیگر عادی است تحملشان را از دست میدهند.
نیم ساعت باقیمانده تا ایستگاه پایانی را با خودم کلنجار رفتم که سر صحبت را باز کنم یا نه. اما چه حرفی داشتم؟
سرم را دوباره توی گوشی کردم و هیچ نگفتم. تحمل و رواداری را نمیتوان در میان گذاشت. نه در شبکههای مجازی و نه در مترو.
چند سال پیش از این روبروی خانهی ما زمین خاکی مسطحی بود. یک روز آمدند و بساط اعدام به پا کردند. در طی چند روز چوبههای دار آماده شدند حالا مردم منتظر بودند مراسم پایانی برگزار شود. یک روز صبح زود صدای قرآن بلند شد و سر و صدای زیاد نشان میداد که زمانش رسیده است. وحشت را سر صبح آورده بودند روبروی خانهی ما و عدهی بسیاری هم از خوابِ صبح زده بودند برای دیدن جان دادن یک محکوم.
از مترو که پیاده میشدم حس وحشتی که آن روز صبح خواب از سرم پرانده بود را دوباره حس کردم.
وحشت از جذاب بودن مرگ به خصوص برای کسانی که نمیتوانیم تحملشان کنیم.