تاریخ انتشار: 
1397/07/16

مثل پرنده‌ای بر فراز استانبول

سما روحبخشان

* این یادداشت به مناسب روز جهانیِ سلامت روان (۱۰ اکتبر) منتشر شده است.

 

با هزار امید دوباره به این شهر آمدم. اما چه کسی، چه چیزی مرا به آن نقطه رساند؟ وقتی زیاده اوج می‌گیری، ناخواسته شاید بیش از انتظار سقوط می‌کنی. من به جایی در پایین‌ترین نقطه‌ی دره‌ای افتاده بودم که بخشی از زیباترین کوهستان‌ها بود. محبوس در گودالی تاریک، که با حرکت خورشید به غرب، هر لحظه دیواره‌هایش تنگ‌تر می‌شد و تنم را در هم می‌فشرد. از کنار هر پلی که رد می‌شدم، صدای آب مرا به آغوش خود می‌خواند، چقدر به پرش در آن آغوش پذیرا محتاج بودم.

صدای ماشین‌ها کلافه‌ام می‌کرد، بوق‌های ممتد مثال عربده‌ی جانیان ستم‌پیشه بود که می‌خواستم به قصد مقابله، خودم را فریادزنان جلوشان بیندازم. سرباز خسته‌ای که در صف اول نبرد تن و جانش را بی‌مضایقه در طبق اخلاص می‌گذاشت و به امید آرمیدن در آن آغوش گرم پذیرنده‌ی مهربان، که تمامش را دربرمی‌گرفت، هر وحشتی را پس می‌زد. به سختی راه می‌رفتم، و در تناقضی دردناک، با میلِ نبرد، درمی‌آویختم و می‌جنگیدم. پنجه در پنجه‌ی خودم انداخته بودم و خنجر انگشت‌هام در سینه‌ام فرو می‌رفت.

صدای یک جیغ ممتد، یک فریاد وحشتناک، تکانم داد، به اطراف نگاه کردم، خودم را در شیشه‌ی سایه‌ی خورده‌ی ویترین یک فروشگاه دیدم. صدای جیغ از دهان خودم بیرون می‌آمد. خودم را می‌دیدم، خسته، فروپاشیده، چروکیده، متلاشی، سرگردان درمیانه‌ی ازدحام مردم شهری غریب، به حالتی مثل رکوع خم شده و ناله می‌کند. آدم‌ها نگاهم می‌کردند. رقت‌انگیز شده‌ بودم.

خودم را به اسکله رساندم، و کف‌پوش چوبی کنار سکو را تا نایی در وجود داشتم ادامه دادم تا عاقبت زمین خوردم. زانوهایم را تنگ در آغوش گرفتم، و در آن تنها دستان ممکنی که می‌توانست دربرم ‌گیرد، به آرامی گریستم. یادم نیست، چند دقیقه یا چند ساعت این حال به درازا کشید. مثل کودکی چهار پنج ساله، یا شاید نه مثل هر کودکی، مثل کودکی‌ خودم وقتی هنوز چهار یا پنج سال داشتم و در آغوش مادربزرگم زار می‌زدم و مادرم را می‌خواستم؛ هق می‌زدم و خانه‌مان را طلب می‌کردم، نه همان خانه‌ای که در همان لحظه در شهرمان به انتظار بازگشت بود از سفر، آن خانه که سال‌ها پیش هنوز هیچ‌کس در آن نمرده بود. آیا همه‌ی پیرزنان و پیرمردان دیگر هم دلتنگ خانه‌های قدیمی‌ای که روزگاری فرش و طاق و پله و باغچه‌اش جای قدم‌های کسانی بوده که دیگر راه نمی‌روند و حرف نمی‌زنند، می‌شوند؟ یا این هم بخشی از احوال انسان چروکیده‌ی رقت‌انگیز است؟

 گریه می‌کردم، و صدای آن کودک چهار ساله از دهانم بیرون می‌آمد که می‌گفت؛ اینجا را نمی‌خواهم، دیگر به این شهر نمی‌آیم، دیگر هرگز به استانبول نخواهم آمد. تلفنم را برداشتم تا ببینم آیا «او» پیامی برایم فرستاده یا نه. خبری نشده بود. چه کسی باور می‌کند انتظار برای یک تلفن، یک پیغام، و در درخشان‌ترین حالت ممکن، یک «دیدار» آدم را در چنان جهنمی بیندازد؟ اما او هنوز نه تماسی گرفته بود و نه پیامی فرستاده بود. به رودخانه‌ی زیر پل امینونو نگاه کردم و می‌دیدم، هنوز نپیوسته به آن جاری متحرک، چگونه از همان فاصله‌ی چند متری می‌خواهد مرا ‌ببلعد.

چه چیزی کمکم کرد؟ چطور حالا هنوز آن‌قدر زنده‌ام که این‌ها را بنویسم؟ به طور خاص این‌که ماجرا همان‌جا تمام نشد. به خانه‌ی دوستم برگشتم، چه مکافات سنگینی هم بود. تنها شدم، کافی بود پلک بزنم تا در تاریکی چشمان بسته‌ام‌، خودم را در بالکن طبقه‌ی سوم ببینم، در حالی که دارم نرده‌ها را رد می‌کنم. یاد این خیال که عاقبت پرنده‌ای خواهم شد. بر فراز استانبول پرواز می‌کنم، «او» را خواهم یافت که کجای این شهر است. و بعد طوری خودم را به خانه خواهم رساند که زمان چند سالی عقب رفته باشد. آن‌قدر که پیدا کنم دوباره همه‌ی آن‌ها که رفته‌اند و دوباره پای یک میز با تک تک‌شان حرف بزنم و بگویم شما که باشید دیگر هیچ کس را نمی‌خواهم و هیچ چیز هم.

این تنها وصف بسیار کوتاهی‌ست از آن چه شاید بتوانیم یک حمله‌ی عصبی ناشی از افسردگی بمانیم. بیشتر ماجرا را به یاد ندارم. نه به خاطر گذشت زمان، بلکه صبح متصل به ظهر روز بعد از همان هم، تصاویر گنگی از آنچه در آن روز جهنمی بر من گذشته بود به یاد می‌آوردم. اما چطور از آن جان سالم به در بردم؟ یادم هست که ماجرا خیلی بیشتر از این‌ها ادامه پیدا کرد. اما صبح روز بعد، پس از سه روز عاقبت غذا خوردم. نشانه‌های حیات آهسته آهسته در من پیدا می‌شد و داشتم به این نتیجه می‌رسیدم که رود با تعبیر ویرجینیا وولف لبانی چنان ندارد که از تو بوسه‌ای بخواهد، این تو هستی که برای بوسیدن لبان آرامش، به رود و سقوط و تیغ و قرص متوسل شده‌ای.

بیمار مبتلا به افسردگی در هنگام تجربه‌ی یک فشار سنگین نامنتظر، یا یک حمله‌ی ناگهان، چنان دقتی در مرور تمام فجایع جهان دارد، که اگر سر سوزنی از آن را از سر و سینه‌ی ایشان بیرون می‌کشیدی و به وجود سیاست‌مداران دنیا تزریق می‌کردی، احتمالاً جهان می‌توانست به جای بهتری تبدیل شود. اما این مرور پی‌در‌پی بلاانقطاق توسط ایشان غالباً کمکی به جهان و به خودشان هم نمی‌کند. این البته یک گزاره‌ی علمی نیست. صرفاً نگاهی شخصی به واسطه‌ی تجربه‌ی شخصی‌ست. دقت به جزییات و بیش از اندازه واکاویدن مسائل، رویدادها و تصاویر که اگرچه آن‌هم ناشی از اختلال روانی دیگری بود که به «وسواس فکری» موسوم است، کمکم کرد. همان‌جا که از خودم پرسیدم آیا در دلتنگی برای گذشته نیز هم‌چنان باقی احوال رقت‌انگیزم را دیگرانی هم تجربه می‌کنند؟ آیا افزایش سن و عبور از ماجرا در رویدادهای دردناکی مانند مرگ، جدایی، سانحه و امثالهم، ریشه‌های دلتنگی را به کل پاره می‌کند یا دیگرانی هم هستند که باز با دلتنگی‌های شدید برای گذشته‌ای از دست رفته سوگواری می‌کنند؟

این همان نقطه‌ی روشن بود. هرقدر هم از «تنهایی» تصویری مقدس بسازیم، در نهایت برای جلب همدلی‌‌، به مثابه‌ی عنصری که مانند آب و آذوقه برای ادامه‌ی حیات بدان محتاج‌ایم، دنبال کسانی می‌گردیم یا گاهی بر حسب اتفاق با کسانی مواجه می‌شویم، که شبیه ما هستند، مجموعه‌ای از تنهایان، قاعدتاً می‌توانند هر چیزی باشند جز آدم‌های تنهایی که خودویرانگری را با تقدیس تنهایی توجیه می‌کنند.

سخت‌ترین و دشوارترین مواجهه برای من در آن وضعیت روبرو شدن با دوستانی بود که معتقد بودند «چطور ممکن است این اندازه ضعف به خرج دهی؟». خودشان را در لبه‌ی پرتگاهی که من پیش از آن اتفاقِ به زعم ایشان «ساده» بودم، نمی‌توانستند تصور کنند. بندهایی که مرا به زندگی متصل می‌کرد بسیار سست‌تر از آنی بود تا رفتاری را که «او» با من داشت و هنوز غیرمسئولانه قلمدادش می‌کنم، تاب بیاورد. صد البته که او مسئول وضعیت من نبود، هنوز هم او را چندان مقصر نمی‌دانم، او یک آدم خوب، و هنوز انسانی بسیار دوست داشتنی‌ است. خطای اصلی از جانب من بود. که همواره به جای پذیرش افسردگی، وقتی اولین تکانه‌های نامتعادل غمی را بر وجودم احساس می‌کردم، به جای مقابله یا تلاش برای شناسایی ریشه‌هایش، از آن چیزی می‌ساختم که به واقع نبود، و مفهومی چون «اصالت اندوه» برای خود تعریف می‌کردم. این تعریف با پیشروی افسردگی قوی‌تر و ملموس‌تر می‌شد. افسردگی سنگر به سنگر، یکی پس از دیگری فتح می‌کرد، زندگی‌ زشت‌ترین رویش را نشان می‌داد و من نیز با تکیه بر «اصالت اندوه» از تاریک‌ترین زاویه‌ی ممکن به آن نگاه می‌کردم.

اگر به آن روز برگردم، و آن تنها نقطه‌ی روشن که با این پرسش خود را نمایاند که آیا تنها هستم یا نه، آیا انسان تجربه‌ی مشابهی دارد یا خیر؟ تمام آن بخش از وجودم، مرا به تماس با چند نفر وادار کرد. دوستانی از گوشه‌های مختلف جهان هر کدام با چند پیام مرا حمایت کردند.

شستن جای زخم‌هایی که بر آن نقطه‌‌هایی از بدن می‌نشینند که قابل مشاهده‌اند، اولین اقدام ضروری‌ست. علم و تکنولوژی کمک می‌کنند زخم‌ها، شکستگی و توده‌های سرطانی که سال‌ها دلیل مرگ و میر و رنج‌های ناتمام فیزیکی بوده‌اند را پیدا کنیم. رنج بی‌پایان احوالات نامتعادل روحی و روانی هم رنج هستند و قطعاً در چارچوب همان علم قابل بررسی. اما شناختن آن‌ها بی حرف زدن درباره‌شان ناممکن است.

چه چیزی مرا از آن روز جهنمی دور کرد؟ گفتگو با کسانی که درباره‌ی ضعف من در آن وضعیت اشاره نمی‌کردند، اما لزوماً به معنی ناآگاهیِ ایشان از آن نبود. کسانی که می‌دانستند چطور باید با کسی که می‌خواهد رودها را ببوسد و از پنجره‌ی اتاق‌ها تا وطن از دست رفته پرواز کند، حرف بزنند و به او گوش کنند. گاهی این گفتگو نتیجه‌ی معکوس می‌دهد. هنوز کسانی هم‌چون کسانی دیگر جز آن دو دوست در آن روز، چنان تمام کلماتم را دگرگونه تفسیر می‌کنند که راه را به نفس آدمی می‌بندند.

حرف زدن درباره‌ی «غم» و «اندوه» به غایت ضروری است. تنهایی مایه‌ی هیچ افتخاری نیست. به خودم یادآوری می‌کنم که آن‌چه از رنجْ آدم‌های بعضاً بهتری می‌سازد، سازوکار و راهی‌ست که برای رهایی از آن پیدا می‌کنند. رنج تنها زمانی انسان را متعالی می‌کند که از آن رسته باشیم، حتی اگر خطوط کوچکی بر وجودمان بر جا گذاشته باشد. مسیر تنهایی خودویرانگر، هرچقدر که محترم، آن راه رهایی‌بخش نخواهد بود. جنگلی را تصور کنید که دو راه در میانه‌اش از همدیگر جدا می‌شوند. شما کدام را انتخاب می‌کنید؟ رابرت فراست می‌گوید «من آنی را برخواهم گزید که کمتر کسی از آن گذر کرده بود»، شجاعت، تمایل و میلِ شناساییِ ریشه‌های چیزی است که آزارتان می‌دهد. برای من راه بی‌بدیل در وهله‌ی اول این بود که بفهمم و با خودم تکرار کنم؛ آنچه قلبم را در مشتش فشار می‌دهد و می‌خشکاند و مثل تکه گوشت گندیده‌ای به گوشه‌ای پرتاب می‌کند، واقعیت نیست. درباره‌اش حرف بزنید، ما تنها نیستیم. شاید من هم دوباره شجاعت این را یافتم که دوباره به استانبول بازگردم.