تاریخ انتشار: 
1397/08/04

در جستجوی جان‌های از دست رفته

رسول بابکری

Photo by: Mehri Jamshidi

من پروست را بسیار دوست داشتم. در جوانی گمان می‌کردم شبیه او هستم. بیشتر عمر معلم بودم و در جایی زندگی کردم که کسی پروست را نمی‌شناخت. اگرچه کسی برای گفتگو درباره‌ی پروست نبود، او گویی در چشم‌های من نشسته بود. تصویر یگانه‌ی من از معلمی هم به یک روز جهنمی باز می‌گردد. کمتر از یک ماه از شروع مدرسه می‌گذشت...


پروست معتقد است از بین هزار تصویر مشابه، تنها یکی در ذهن آدمی چون خاطره‌ای جاودان نقش می‌بندد. ممکن است اتفاقی دردناک یا بسیار درخشان، اندوهناک یا فرح‌بخش بارهای بار تکرار شود. اما خطی که یکی از این وقایع به روان آدمی می‌اندازد، چون یادگاری که قرار است از پس سال‌ها به تنها نماد آن دوره، آن رویدادها تبدیل شود، بسیار یگانه است.

پروست در مقطع کوتاهی از زندگی که آن را به چشم دوره‌ای سرشار از ملال می‌بیند، دلخوشی‌های کوچکی را جستجو می‌کند. هر روز وقتی در ابتدای عصر به عمارت اشرافی پدری بازمی‌گردد، زنی که تمام امید زندگی اوست، بر مبل کوچک فلزی‌ای که در وسط چمنزاری، که هیچش به حیاط نمی‌ماند، گذاشته شده در انتظار نشسته است. مارسل می‌تواند همیشه به این زن پناه ببرد. چون مادرش است؛ و نمی‌تواند، چون چارچوب‌های سنت اجدادی که باورهای عمومی اجتماعی را تشدید می‌کند، این حجم از پناه بردن به مادر را برای او که مردی شده است چندان خوشایند نمی‌انگارد. پروست به چایی که مادرش برایش آماده می‌کند پناهنده می‌شود، و از میان هزاران عصر که دیداری انتظار برای رسیدن به او را خاتمه می‌دهد، یکی را درخشان‌ترین تلقی می‌کند. نه لزوماً به خاطر تفاوتی که طعم چای یا بیسکویت‌اش دارد، او ریشه‌ را نمی‌شناسد. تنها می‌داند، خاطره‌ی یکی از آن همه عصر‌ها، و فنجانی از آن همه فنجان چای در خاطرش نقش بسته است. او در «جستجوی زمان از دست رفته» به آن روز عصر، به آن دیدار، و به نمی که بیسکویت شکری‌اش از چای به خود می‌کشید و ذره، ذره بالا می‌آمد اشاره می‌کند. همان را ثبت می‌کند و بارها درباره‌ی آن حرف می‌زند.

من پروست را بسیار دوست داشتم. در جوانی گمان می‌کردم شبیه او هستم. تا دیگر روزی فهمیدم دیگر آن‌قدرها جوان نیستم. بیشتر عمر معلم بودم و در جایی زندگی کردم که کسی پروست را نمی‌شناخت. بسیار دوست داشتم درباره‌ی «آلبرتین» با دیگران حرف بزنم، بگویم چه اندازه او را در فلانی و بهمانی دیده‌ام. درباره‌ی فرصتی که در نگریستن به معشوق در خواب دست می‌یافت گزافه بگویم. از سن‌لو بگویم، که چه اندازه دیدار او و دوری از حاشیه‌ی امنی که برای خود ساخته بودم دشوار می‌نمود و دیدار یک دوست چه اندازه می‌توانست در سرم جنگی به پا کند. یا از بارون دوشارلوس، از مظهر شرارت و تباهی در قامت انسان.

اما هیچ‌کس نبود. بیشتر عمر معلم بودم. و اگرچه کسی برای گفتگو درباره‌ی پروست نبود، او گویی در چشم‌های من نشسته بود. جهان از چشم‌های مارسل در ملالی خلاصه می‌شد که گروهی از تجربه‌های یگانه نجاتش می‌دادند.

نجات از ملال لزوماً به واسطه‌ی اتفاقی فرح‌بخش رخ نمی‌دهد. هر آن‌چه نظم آهنین ملال را به هم بریزد، آدمی را از آن رهانده است. راهی که انسان پس از رهایی برمی‌گزیند می‌تواند رهایی‌بخش یا ای‌بسا به مراتب خطرناک‌تر از ملال باشد. آیا تصویری که در چمن‌زار مقابل عمارت به تجربه‌ی یگانه‌ی او برای رهایی از ملال تبدیل شد، نتیجه‌ی گزینش او بود؟ تصویری که من از معلمی داشتم چطور؟ آیا خود آن را برگزیدم؟

تصویر یگانه‌ی من از معلمی هم به یک روز جهنمی باز می‌گردد. کمتر از یک ماه از شروع مدرسه می‌گذشت. سه سال بود با همکاری دیگر در روستای «نشکاش» معلم بودیم. نشکاش روستایی کوچک و کم جمعیت است. شاید امروز کم جمعیت‌تر هم شده باشد. ۲۶ مهرماه ۱۳۹۲، بارندگی کمی پیش‌تر از زمان معمول آغاز شده بود. و ترس خشکسالی، هراس سیل را هم شسته بود. نگران ساختمان قدیمی مدرسه بودیم که سقفش چکه می‌کرد. یک بار، همان سال و چند بار سال قبل از ترس این که مبادا در پی یک تکان بزرگ که ناشی از انفجاری در پایگاه نظامی نزدیک روستا بود و بار دیگر به خاطر برفی که روی سقف تلنبار شده بود، کلاس را دو هفته در سرمای محوطه‌ی اطراف مدرسه برگزار کردیم.

از مزایا و عوارض توأمان تدریس در روستای کوچک این است که همه چیز دست توست. هر وقت خواستی تعطیل می‌کنی. عزت و احترام معلمی که حالا در روستا «آقای مدیر» خطاب می‌شود یک سر و گردن با معلم و دبیری که در شهر آقا و خانم مستضعفِ آسیب‌پذیر خطاب می‌شود بالاتر است. البته کاری نداریم که در متن زندگی همان معلمی ممکن است تو را چه مقدار آسیب‌پذیر کرده باشد و ضعف را در وجودت بالا آورده باشد و تو چقدر و چگونه پنهانش کرده باشی.

«آقای مدیر» با کاک مسعود که یک کلمه‌ی مشترک با هم نداشتیم جز سقف را امسال چکار کنیم، قرار بود عصر یک‌شنبه‌ی ۲۶ مهر از نشکاش راهی مریوان بشویم. کاک مسعود قرار بود دو روزی بر نگردد. یکی از مادران بچه‌ها برای‌مان پنیر و ماست محلی آورده بود که جمع و جور کردن و جا دادنش توی یخچال ما را چند دقیقه به تأخیر انداخت. صدای بچه‌ها را از محوطه‌ی پشت مدرسه می‌شنیدیم. زمین گل‌آلود بود از بارانی که تا اوایل ظهر باریده بود. حوالی ساعت چهار توپ از دیوار نیم‌قد پشت مدرسه خورد به پنجره‌ی آشپزخانه‌ی کنار دو اتاق سنگ و کاهگلی که محل اقامت من و کاک مسعود بود در صورت نیاز. «پدرسوخته»ها... تا شیشه را نشکنند کوتاه نمی‌آیند. پنجره را باز کردم و دادی زدم «چه خبرتان است؟» گشین دو قدم برگشت به عقب. ایستاد. خندید، دوباره پیش آمد و توپ را برداشت و دیوار نیم‌قد را با دست‌های کوچکش بالا رفت و آن طرف ما باز صدا شنیدیم و توپی که بالا می‌رفت تا کمر درختی که پشت مدرسه بالا رفته بود.

وسایل‌مان را جمع کردیم. یک کیف مشکی بزرگ داشتم که وزنش گردنم را اذیت می‌کرد. انداختمش بر دوش و راهی شدیم. برای برگشت به شهر باید خودمان را می‌رساندیم به مینی‌بوس سیدلقمان که قرار بود نیم ساعتی قبل‌تر راهی می‌شد، اما عزت و احترام «آقای مدیر» و کاک مسعود باعث می‌شد خیلی بیش‌تر از این‌ها هم منتظر بماند. کسی هم اعتراضی نمی‌کرد. کافی بود هر کدام بخواهیم برگردیم به شهر. دو صندلی ردیف اول را خالی می‌گذاشتند یا اگر یک‌نفر بودیم، تک صندلی جایگاه اختصاصی کنار راننده را. در مسیر هم تنها کسی بودیم که با سید شوفر اجازه داشتیم سیگار بکشیم و اگر بخت با ما یار بود و سیدلقمان فلاسک رنگ و رو رفته‌اش آب داغ داشت، در راه نیم ساعته یک چای هم مهمان می‌شدیم. معلم بودیم، شاگرد شوفر هم می‌شدیم. صبح هم اگر از مریوان برمی‌گشتیم این دیگر اسمش ماشین مسیر نشکاش نبود. سرویس اختصاصی آقای مدیر و معلم بود. می‌آمد دم در دنبال‌مان و فرقی نمی‌کرد چقدر طول بکشد که بیرون بیاییم یا مثلاً خواب مانده باشیم و با چه تأخیری بیرون بیاییم از خانه. سید‌لقمان پیاده می‌شد، سیگار پشت سیگار روشن می‌کرد و دستمال کهنه‌اش را می‌کشید روی یادگار جنگ جهانی دوم‌اش که بوی خستگی ارتش سرخ را می‌داد پس از فتح لهستان.

ملتی که در ترمینال سواری‌ و مینی‌بوس‌های سقز هم بودند شاکی نمی‌شدند. دست‌کم ما که شکایتی ندیدیم. می‌گفتند حتماً منتظر آقای مدیرند.

آن روز هم در مسیر برگشت نیم‌ساعتی معطل کردیم سیدلقمان شوفر و اهالی روستا را. هرچند آن ساعت کمتر کسی می‌رفت به شهر و مینی‌بوس شش نفر بیشتر مسافر نداشت. شاید ۵۰ قدم از مدرسه فاصله گرفته بودیم و از پیچ آخر که گذشتیم دیدیم اهالی با دیدن ما یکی یکی سوار سرویس شهر شدند. صدای انفجار آمد. از پشت سر صدای انفجار آمد و صدای فریاد. خشک‌مان زد...

یک آن هراس پروست وقتی نامه‌ای از بستگانش دریافت کرد که در دیدار سن لو به دستش رسیده بود به وجودم افتاد. چرا خانه را ترک کردم؟ چرا مدرسه را ول کردم. صدا از کجا بود؟ چرا این اندازه نزدیک؟ دویدیم. پنجاه قدم نبود. پنج‌هزار قدم دویدیم. مسعود زمین خورد، من سکندری خوردم در همان پیچ اول و خودمان را رساندیم پشت مدرسه. گرد و خاک از گل و خاکِ باران‌خورده بلند نمی‌شود. دود بود که از پشت دیوار نیمه مخروبه‌ی مدرسه بلند شده بود. کاک مسعود پرید از روی دیوار و من با قلبی در مشت با دست و پا از گوشه‌ی مرتفع‌تری خودم را بالا کشیدم. بچه‌ها جیغ می‌کشیدند.

گشین، آلا، متین، خبات، بهنوش، سینا و زانا هفت نفر بودند اما صدای دو نفر را می‌شنیدم، تنها صدای جیغ دو نفر را. بچه‌ها توپ‌بازی می‌کردند. رفته بودند روی مین. همان‌جا پشت مدرسه.

گشین هشت سال داشت. لباس قرمز بلندی می‌پوشید و یک عروسک زشت داشت که از خودش جدا نمی‌کرد. همیشه می‌خندید. از فوتبال مسی را می‌شناخت و عاشق شروع بازی بود. دلش می‌خواست توپ را اول بازی شوت کند بعد بالا و پایین بپرد و جیغ بزند و داد بزند؛ من هم! من هم! که یعنی توپ را دوباره برایم بفرستید. اما از بقیه ریز جثه‌تر بود و بقیه بچه‌ها محلش نمی‌گذاشتند. اما شروع بازی، شوت اول، فقط گشین. کوتاه هم نمی‌آمد.

گشین چپ‌دست بود. سال‌ها پدربزرگش که پیر و بزرگ و ریش‌سفید فامیل بود و دختربچه را می‌پرستید سعی کرد قلم و قاشق و عروسک را به دست راستش بدهد. اما به نتیجه‌ای نمی‌رسید. وقتی هم که می‌خواست به توپ ضربه بزند، اگرچه فقط مسی را می‌شناخت، توپ را مثل روزهای اوج تیبو کورتوای بلژیکی می‌کاشت. چند قدم عقب می‌کشید، عروسکش را با دست چپ می‌گرفت به کمر، پیش می‌آمد، در قدم آخر پای راست را بر زمین ستون می‌کرد و فارغ از این که محدوده‌ی زمین بازی کجاست شوت می‌کرد، با هرچه توان داشت، به دور‌ترین نقطه‌ی دنیا.

اهالی جمع شدند. داد می‌زدند که آرام بروید جلو شاید باز هم مین باشد. پای راست گشین که ستون شده بود، باعث انفجار مینی بود که احتمالاً قریب سی سال پیش آن حوالی کاشته شده بود تا دشمنان وطن را ناکار کند یا جلوی پیش‌روی متجاوزین به میهن را بگیرد. اما مین پای گشین را گرفت، و چشم خبات را و ترکشش رفت به سر و دست و صورت و تن نازک آلا و متین و بهنوش و سینا و زانا.

تصویر یگانه‌ی من از معلمی، دست‌های کوچک گشین بود، وقتی توپ را از حیاط مدرسه برداشت و پیش از آن از صدای داد من ترسید و عقب کشید و بازبرگشت برای توپ. تصویر یگانه‌ی من انگشتان کوچک او بود که از دیوار سنگ و کاهگل پشت مدرسه بالا می‌کشید. انگشتان نازک گشین در آن لحظه، تصویر یگانه‌ی من است.

صبح روز بعد خبر انفجار مین در رسانه‌ها منتشر شد. حالِ دو تا از بچه‌ها خوب نبود. خبات یکی از چشمانش را از دست داده بود و گشین پای راستش را. خط دوم خبر این بود: «انفجار مین در روستای نشکاش تلفات جانی نداشت».

سه ماه بعد از نشکاش رفتم. تقاضایم برای تدریس در مدارسِ به اصطلاح استخوان‌دارتر پذیرفته شد. اما آن‌جا هم دوام نیاوردم. به پشت میزهای اداره نقل مکان کردم. آنجا هم دوام نیاوردم.

بچه‌های ما در نشکاش اولین‌ و آخرین قربانیان مین نبودند. هرساله در کردستان و سایر استان‌های مرزی کودکان، دانش‌آموزان و کولبران قربانی انفجار مین‌هایی می‌شوند که بعضاً بیش از سی سال از کاشته شدن آن‌ها برای مهار «دشمن» گذشته است.

بنا بر آمار رسمی منتشر شده بیش از ۱۶۴ هزار دانش‌آموز در مناطق روستایی در خطر انفجار مین هستند. کودکانی که هیچ کدام در زمان کارگذاری مین‌ها به دنیا نیامده بودند و درکی از دوست و دشمنی که حاکمیت و مسئولان بدان معتقدند، ندارند. پاکسازی مناطق آلوده به مین اگرچه هرگز در قیاس با سایر بودجه‌های نظامی در داخل و خارج از جمهوری اسلامی هزینه‌ی سنگینی نیست اما هرگز به طور جدی در دستور کار قرار نمی‌گیرد. برخی از مسئولین نظامی وجود نیروهای نظامی مسلح مخالف در کردستان را هنوز ضرورتی برای وجود مناطق مین‌گذاری شده قلمداد می‌کنند. اگرچه در سال‌های اخیر حتی یک چریک کرد نیز با انفجار مین کشته نشده است.

خروج از ملال به واسطه‌ی رخدادی این‌چنین بیش از آن‌که رهایی‌بخش باشد، می‌تواند محرک تاریک‌ترین گوشه‌های وجود انسان باشد. چیزی که پروست هم از آن خبری ندارد. جایی که رنج فقط ریشه در وجود آدمی ندارد. فاجعه از بیرون به رگان او تزریق می‌شود. جایی که می‌شود، درباره‌ی «در جستجوی جان‌های از دست رفته» ده جلد دیگر رمان نوشت و از پروست هم پروست‌تر شد.