۱۳ آبان و پشتی خمیده که خم نمیشود
جرثقیل راه حرکت ماشینها به جنوب میدان هفتمتیر را بسته است و اتوبوسها از جاهای مختلف دانشآموز و دانشجو در میدان خالی میکنند. از شمال میدان دستههای چند ده نفری پشت وانتهایی که به بلندگو مجهز شدهاند به سمت جنوب در حال حرکتاند. صبح روز ۱۳ آبان است و میدان هفتمتیر اصلاً مثل روزهای دیگر نیست. رانندههای تاکسی و کارمندانی که به سمت محل کارشان حرکت میکنند به ازدحام و دستههای جمعیت نگاه میکنند. انواع و اقسام پلاکارد، کاریکاتور و عروسک علیه آمریکا و اسرائیل در دست مردم رو به سوی سفارت سابق آمریکا در حال حرکت است. دخترانی در لباسهای سفید نقابدار رفتهاند و مثل جادوگرها در نقش آمریکا کرهی زمین را در دست گرفتهاند. عکس حیوانات را جای سران کشورهای آمریکا، اسرائیل و عربستان مونتاژ کردهاند. دخترهای چادری با خنده و شوخی به سر و شکل هم نگاه میکنند و همه به نظر سرگرم میرسند.
بنر آگهی ترحیم ترامپ و نتانیاهو بین دو چوب آویزان است. چند سال پیش در آگهی ترحیم اوباما نوشته بودند: «با نهایت شادی و مسرت به درک واصل شدن مزدور دوزخمکان، باراک اوباما، را به اطلاع کلیهی ظالمین و مستکبرین جهان میرسانیم. علت مرگ آن مستکبر، هراس از گسترش انقلاب اسلامی بود.»
روبروی سفارت سابق آمریکا مراسم با تراکم جمعیت بیشتر در حال برگذاری است. پوسترهایی یزیدِ زمان و شمرِ زمان را به افراد مختلف نسبت دادهاند. سرداری مشغول سخنرانی است و بلندگوها صدای سخنران را تا چندصد متر پخش میکنند. کاغذهای روی دست را میخوانم «آمریکا را زیر پا میگذاریم»، «مرگ بر عوامل داخلی آمریکا».
نوجوانان چفیه به دوش با عروسک ترامپ سلفی میگیرند. بنر بسیار بزرگی با نقش دلارهای کنار هم چاپ شده، تا زیر پای راهپیمایان لگدکوب شود. آفتابِ کمجان پائیز سایههای مردم تماشاچی را روی زمین پخش کرده. در میان سایهی مردان و زنان، دختر خردسالی با موهای طلایی و بادکنکی سبز در دست، بیاعتنا به هرچیزی قدم میزند. بچههای دیگری در عالم خودشان بین جمعیت به چشم میخورند. پسربچهی کوچکی مشغول اسباببازیهای کوچک خود است. یکی از اسباببازیهایش هواپیمای کوچکی است که در دست گرفته. لوگوی بوئینگ روی هواپیما در میان این شلوغی و سر و صدا توجه کسی را قطعاً جلب نخواهد کرد. مادرش با چادری سیاه حواسش فقط به پسر کوچکش است. انگار آمده تا فقط بازی پسرش را با عشق تماشا کند.
از جمعیت دور میشوم. سوار تاکسی که میشوم رانندهی تاکسی با خنده و طنز میپرسد «آقا ما هم رفتیم راهپیمایی ثواب کردیم. شما هم ثواب کردی؟» میخندم. به مسافر پشتی میگوید «میخواستم از دیوار سفارت بالا برم شاید بچههام چند سال دیگه بتونن برن آمریکا» و میخندد. دوباره میپرسد آقا میدونی چاپ این همه بنر و پارچه و پلاکارد چقدر هزینه ور میداره؟ کسی جوابش را نمیدهد. همه مسافرها به گوشیِ خود مشغولاند.
همینطور که به گوشیِ همراه خود نگاه میکنم، به بچههایی که امروز دیدهام فکر میکنم. یادم میافتد که 13 آبان در ضمن روزی است که ستار بهشتی به جرم وبلاگنویسی کشته شد. چهار روز بعد از دستگیریاش. تصویر مادرش گوهر عشقی سیاهپوش، با قامتی خم و دهانی به فریاد باز و عکس پسرش در دست در شبکههای مجازی بارها به اشتراک گذاشته شده. چند نفر نوشتهاند این قاب عکس قسمتی از بدن این زن شده. عضوی از اعضایش. مثل قلب. به چین و چروک و جدیت این صورت پیر که هم خسته است و هم خسته نیست نگاه میکنم. به پشتش که هم خمیده است و هم خم نمیشود. انگار زنده است تا با قاب عکس پسرش زندگی کند.
از تاکسی پیاده میشوم صدای گوشی را زیاد میکنم و به ویدئو نگاه میکنم. گوهر عشقی طی پیامی تصویری اعلام کرده که هزینهی مراسم ششمین سالروز جان باختن فرزندش را به بچههای بیبضاعت اختصاص داده است.