چند روایت از هنرستانی دخترانه در جنوب تهران
hamyaremardom.ir
من دبیر هنرستانی دخترانه در جنوب تهرانام. جایی که عموماً معروف است به پایین شهر. هر صبح، نزدیک هنرستان، کارگران کنار پیادهروها صف میکشند تا ماشین کارفرمایان ساختوساز سر برسد و آنان را «بار بزند» و سر کار ببرد. همیشه اینطور نیست. زمستانها، که کار برای کارگران فصلی کمیاب است، ماشینی برای بار زدن نمیآید، و کارگری منتظر نیست. اغلب کارگران از همان پساندازی میخورند که در تابستان ذخیره کردهاند یا بعضی به دفترهای نظافت و اجارهی کارگر در شمال شهر میروند و ثبتنام میکنند تا اگر لازم بود، بروند و خانههای اعیانی را تمیز کنند. هیچ کدام بیمه نیستند، و کارگری که در حین کار، دچار صدمه شود، کار و زندگیاش را در آن واحد از دست میدهد.
شاگردان من از همین خانوادهها میآیند. خانوادههای کارگر. بیم و امید، همزمان در جان شاگردان من مثل دو سرِ آونگ ساعت مدام جای خود را به دیگری میدهد. زنگهای تفریح، نگاهشان میکنم که تن نوجوانشان ذهنها و چشمهایی نگران را با خود حمل میکنند. از دست من به عنوان معلم کاری برنمیآید. از گوشهایم اما چرا. در ساعات کلاس، بیشترِ وقتم به حرف زدن میگذرد. حرف زدن با شاگردانم. آنها میآیند تا هنر یاد بگیرند اما هنر گاهی وسیله میخواهد. بوم و رنگ و دوربین میخواهد. تأمین اینها برای خانوادهی شاگردان من دشوار است. هرگز جایی نبوده که این بچهها بروند و وسایل مورد نیازشان تأمین شده باشد، یا با قیمتی کمتر بتوانند تأمین کنند. از سویی فکر میکنم کسی که مثل این بچهها قدر یک کوه، بار زندگی بر دوشش هست، کسی را لازم دارد که با او دردهایش را بگوید. این کاریست که گوشهای من میکنند. هیچکس هیچوقت نخواهد فهمید من از کدام هنرستان مینویسم. از کدام دختران در کدام هنرستان مینویسم. وقتی به حرفهایشان گوش میکنم و فکر میکنم این تنها کاریست که از من ساخته است، به آنها قول میدهم که بین خودمان میماند. زیر قولم نمیزنم. اسمشان را نمیآورم. اما باید بنویسم. اگر کسی از کنار دختری هنرستانی رد شد که کولهپشتیِ کهنه و رنگ باختهای بر دوش داشت و قامتش کمی خم بود، باید بداند که چرا. که چطور فقر بر دوش بچههایی سوار میشود که باید بازی کنند؛ باید بعد از مدرسه در خیابان دنبال هم کنند و بخندند، و باید غم تأمین وسایل مورد نیازشان را نداشته باشند. من از دختران هنرستان پایین شهر مینویسم. تنها کاری که از دست من ساخته است.
زهرا دختر خیلی مستعدی است. وضع اقتصادی خانوادهاش کمی از دیگران بهتر است. آسیب روحی شدیدی دیده. یک بار اتفاقی پیامهای روی گوشی پدرش را خوانده و به ارتباط او با زنی پی برده. میگوید: «وقتی دورهم جمع بودیم و تلویزیون تماشا میکردیم، میدیدم که سر پدرم سخت در گوشیاش است و میدانستم دارد با معشوقهاش چت میکند. مادرم نباید چیزی میفهمید چون بیماری روحی دارد. تحمل این خبر را نداشت. از خواندن گفتگوهای پدرم با معشوقهاش فهمیدم که روزهای تعطیل با او به باغ داییام میرود. داییام باغش را در اختیار او قرار میداد. همدستی دو مرد. با خواهرانم تصمیم گرفتیم به پدرم بگوییم که همه چیز را میدانیم. گفتیم. پدرم اول انکار میکرد. ریز مکالمات او و معشوقهاش را برایش بازگو کردیم. ترسیده بود. گفت که تمامش میکند. اطمینانی از تمام شدن ارتباط او و آن زن ندارم. دیگر از او متنفرم. این مسئله به شدت بر من اثر گذاشته و تمرکزم را گرفته. حس میکنم دیگر نمیتوانم کاری کنم. حتی برای انجام کارهای مدرسهام درماندهام.»
خدمات روانکاوی در هنرستان وجود ندارد. طبعاً برای خانوادهای با سطح اقتصادی پایین، مراجعه به روانکاو امکان ندارد. رسیدگی به روانِ خسته جایی در سبد خرید خانوار ندارد. کتاب و تفریح و سفر هم همینطور. در این نقطه از شهر، آدمها مشکلات عمیق خودشان را به دو شکل حل میکنند: صدمه زدن به خود یا صدمه زدن به دیگران.
صدیقه لکنت زبان شدید دارد و به جویدن ناخنهایش معتاد است، تا جایی که به استخوان برسد. خیلی به او اصرار کرده بودم که با هم حرف بزنیم، اما راضی نمیشد. از این که پدر و مادرش بدانند که با من حرف زده، هراسان بود. پدرش را یک بار دیده بودم و به نظرم کمی عصبی میآمد. پدری گرفتار در فقر که مستمری بازنشستگیاش کفاف خانوادهی چهار نفرهشان را نمیدهد. یک روز بچهها گفتند صدیقه آن قدر ناخنش را جویده که خون افتاده. خواهش کردم با من حرف بزند. پرسیدم چرا یک هفتهی گذشته را به هنرستان نیامده. چرا در خانه مانده؟ چرا حالا به این شدت مضطرب است؟ برایم تعریف کرد: «پدرم بازنشسته است. مستمریِ کمی میگیرد. ما فقیرتر شدهایم. پدرم عصرها تلویزیون تماشا میکند. از شنیدن اخبار عصبیتر میشود. خیلی عصبی میشود. گاهی بلند میشود و به هر بهانهای من و خواهرم را به کتک میگیرد. بدطور میزند. من التماسش میکنم که نزند. این بار مهرههای کمرم ترک خوردند. برای همین نیامدم مدرسه. خواهرم از من مغرورتر است. التماس نمیکند. دقیقهها کتک میخورد. چیزی نمیگوید. التماس نمیکند. پدرم خشمش را بر تن او خالی میکند. مادرم نمیتواند کاری کند. برای نجات ما کاری از او ساخته نیست. در حالی که ما کتک میخوریم او شاید دارد به غذای فردای ما فکر میکند. نمیدانم به چه فکر میکند.»
گاهی فکر میکنم در مسیر خانه تا هنرستان، در همین مسیر، در این خانهها، در این کوچهها و خیابانها، لابهلای شمشادهای بلند و پشت فوارههای بی آب، آیا دخترانی هستند که در شرایطی به مراتب سختتر از شاگردان من زندگی میکنند؟ چند روز پیش ماشینم را کنار مدرسه پارک میکردم که متوجه دختری شدم که داشت در حوالی مدرسه پرسه میزد. وقتی اتفاقی برگشت، متوجه شدم کبودی هولناکی روی صورتش دارد. صدایش کردم و او فرار کرد. بعد از تعطیلی هنرستان باز همانجا دیدمش. این بار رفتم جلو و خواستم چند دقیقه بیاید در ماشینم بنشیند با هم حرف بزنیم. آمد. چهارده ساله بود. مدرسه نمیرفت. پدرش در کودکی او و مادرش را رها کرده بود. مادرش ازدواج کرده بود و دیگر او را نمیخواست. او پیش خالهاش زندگی میکرد و خالهاش روسپی است. حالا دیگر در خانهی او هم جایی نداشت چون چند شبی دیر به خانه برگشته بود و خالهاش بیرونش کرده بود. تا حالا، تا همین امروز این ور و آن ور خوابیده و امشب دیگر جایی برای خواب نداشت. صورتش کبود بود چون دیشب از مستی زیاد بیهوش شده بود و برای هوشیار کردنش مشت کوبیده بودند به صورت شکستهاش. دوستانش، همانها که پیششان میخوابید.
به آشنایی در خانهی امن زنان زنگ زدم. گفت راهی برای پناه دادن به دختر نیست چون خانهی امن برای زیر سیزده سالههاست. آشنایم گفت بهزیستی قبولش میکند. از دخترک پرسیدم میروی بهزیستی؟ گفت قبلاً خواستهام بروم اما چون خانواده دارم، باید پول بدهم و من چیزی ندارم. فقط همین لباسها که تنم است و نه چیز دیگر. چارهای نبود. برایش اسنپ گرفتم که بتوانم مطمئن شوم به بهزیستی میرود. خودم نرفتم چون اگر مرا میدیدند فکر میکردند سرپرست او هستم، و او را نمیپذیرفتند. باید تنها میرفت و خودش را معرفی میکرد. تا برسد، با رانندهی اسنپ در تماس بودم. رسید. رانندهی اسنپ پیغام داد که رسیده و رفته بهزیستی. بعدش چی؟ از او بیخبرم. نمیدانم کجاست. نمیدانم در بهزیستی ماند یا فرار کرد؟ وقتی که در ماشینم بود با او دوری زدم در خیابانهای همان اطراف. تمام پسرهای محل میشناختندش. فحشاش میدادند و تحقیرش میکردند. او فقط چهارده سال دارد. نمیدانم حالا کجاست.
برای کسی مثل من، معلمی جانفرساست. آن هم در جنوب تهران، در پایین شهر. که فقر، نفس آدمها را گرفته، و به حال خود رها شدهاند، و کسی نیست به دردشان برسد. ذره ذره آب میشوم اما ماندهام. برای خاطر دل خودم و شاگردانم ماندهام.