شبی را که در استقلال کُردی رقصیدیم یادت هست؟
unsplash
هواپیما از دریا میگذرد و استانبول پیدا میشود. این لحظه را، دقیقاً همین لحظه را در عکسها دیدهام. عکسهایی از کسانی مثل خودم. کسانی که برای دیدار با خانوادههایشان به استانبول میآیند. به این نقطه و این لحظه که میرسند، انگار که آیینی باشد نانوشته، عکس میگیرند. از لحظهای که استانبول پس از دریا پیدا میشود و آن ساحل آبی وسیع، میشود قرار دیدار.
هواپیما که مینشیند، مسافران کف میزنند. دم تابستان است. خیلی از مسافران ترک در کیفهای دستیشان گلدان گل ارکیده میبرند استانبول. بسیاری زنان محجبه با پیرهنهای شاد گلداری که به آبی دریا میآید از هواپیما پیاده میشوند. پلیس مدارک مسافران را به دقت و چندباره نگاه میکند و اینجاست که یادم میافتد دیگر در اتحادیهی امن اروپا نیستم. برای سفر در اروپا عموماً کنترل پاسپورت رایج نیست.
در فرودگاه صباح باید اینترنت را خرید. خواهرم قرار است بیاید دنبالم و اینترنت موبایلم وصل نمیشود که بگویم رسیدهایم. میروم به اطلاعات فرودگاه شاید مشکل حل شود و آنجا خانم انگلیسی مسنی معلوم است که از ساعاتی پیشتر، درگیر همین مشکل است. هیجانزده و بیقرار از من میپرسد چطور ممکن است در فرودگاهی به این عظمت چیزی به اسم مشکل اینترنت وجود داشته باشد؟ مأمور فرودگاه سعی دارد او را آرام کند و مشکل را شخصاً حل کند اما نمیتواند. نزدیک به یک ساعت سرگردان میمانیم و دست آخر عطر خواهرم میپیچد در فضا و او سخت در آغوشم میکشد. خواهرم را با بهت نگاه میکنم. در این چند سال هر شب و روز با او تلفنی حرفها زدهام اما عجیب است، انگار او در تمام این سالها بدل شده بوده به روحی که همیشه با من است اما جسمش را باید تلاش کنم به یاد بیاورم. این خواهر من است؟
خانوادهام در خانهای در مرکز استانبول، نزدیک گالاتا منتظر ما هستند. تاکسی میگیرم و در تمام راه خواهرم را نگاه میکنم. دستهایش را. مدل حرف زدنش را. و صدایش را گوش میکنم و فکر میکنم اینها همان چیزهایی هستند که به قیمت آزادی از دست دادهام: نزدیکترین کسانم را.
استانبول چقدر بزرگ و شلوغ است. من در جایی خلوت زندگی میکنم. این همه آدم برایم ناآشناست و تا میرسم به مرکز شهر، بوی غدای ترکی میآید. بوی آشنا. عطر نان گرم و سبزی تازه.
مادرم در بغلم جا میشود. او همیشه از من تنومندتر و بلندتر بود اما حالا در بغلم جا میشود. شانههای ظریفش در گردنم فرو میروند و دردم میآید. پدرم به چشمم دیگر ابهت جوانیاش را ندارد. اشک میریزد و یادم میآید تا حالا اشک او را ندیدهام. برادرم ایستاده و ما را نگاه میکند. دقایق طولانی هیچ نمیگوید. چقدر همه عوض شدهایم. خودم قبل از سفر موهایم را مشکی کردهام، بر خلاف عهدی که کرده بودم که تا اطلاع ثانوی، رنگمو ممنوع. فکر کردم دیدن چروک کنار چشمهایم ــ حاصل سالهای سخت و دیرگذر ــ برایشان کافیست و دیدار موهای سفیدم را به رویشان نیاورم، بهتر است.
مادرم یخچال خانه را پر کرده پیش از آمدن ما. باقالیقاتوق و ترشی تره و قرمهسبزی و سبزی تازهپاککرده و هرچه که میدانسته من دوست دارم با خودش آورده. از شمال برایم خلواش آورده و یادش بوده ساعت نقرهای را که خودش در هجده سالگیام به مناسبت نمرههای خوبم در دبیرستان برایم خریده بود و مانده بود پیشاش برایم بیاورد. میگوید در تمام این سالها یادش میآمده که من چه چیزهایی دوست دارم و در ذهناش فهرستی درست کرده بوده و تا جا میشده، آورده.
شبها غالباً به خرابات میرویم. کافهای در خیابان استقلال، که یکی از رفقای ایرانی و همکارانش راه انداخته بودند و محل دیدار روشنفکران جوان شده بود. روزنامهنگاران و عکاسان و نویسندگان و فیلمسازان. بر دیوار خرابات، پوستر فیلمی آویخته بود به نام میخانه. در خرابات انواع اطعمه و اشربه را میشود سفارش داد و نشست به گوش کردن موزیکی که گاهی پاپ ایرانیست از هایده تا گوگوش و گاهی گروه موزیک خلاقی که جاز مینوازد. در این کافهی دلنشین چیزی بود که نظرم را جلب کرد: در توالت زنانهی میخانه برای زنان نواربهداشتی گذاشتهاند.
از رفیقمان که صاحب میخانه است میپرسم به نظرش چرا اغلب ایرانیان، استانبول را برای دیدارهای خانوادگی انتخاب میکنند؟ او سالها در استانبول زیسته و با مشتریان ترکی استانبولی روان صحبت میکند. میان کارهای فراوانش وقت میگذارد و توضیح میدهد چرا. ترکیه فرهنگی نزدیک به ایران دارد. عطرها و طعمها. گذشته از این که جاییست در میانهی اروپا و ایران. نه به کل اروپایی و نه به کل ایرانی. میگویم یا شاید استانبول شبیه تهرانی است که دلمان میخواست داشته باشیم: در خیابان استقلالش قدم زدن به آزادی، بیپروای گزمهگان، نوشیدنْ بیهراسِ جریمه و شلاق، خندیدن از سویدای جان بیهراسِ پاسبانان. میگوید تمام اینها، به اضافهی نزدیکیاش به ایران و این که ویزا نمیخواهد و این که چندان گران نیست.
برای خانوادهی متوسط من اما، استانبول چندان هم ارزان نیست. یک بار که سوار کشتی میشویم و میرویم تا بیوک آدا ناهاری بخوریم، حساب میکنم به پول آنها چهار میلیون تومان هزینه میشود. یعنی که با دلارِ حدود پانزده هزار تومان، چند ماه حقوق بازنشستگی مادر و پدرم؟ ما، بزرگشدهی خانوارهای حقوقبگیر، خوب یاد گرفتهایم قیمتها را مقایسه کنیم. از کودکی، دم سال نو، که عیدیها را دیر واریز میکردند، از بزرگ شدن با حقوق معلمی و فهرستهای خرید ماهیانه. از اقساط و اقساط و اقساط. اقساط ماهیانه، سالیانه، جاودانه.
شبی در خیابان استقلال، استانبول روی تلخ بیرحمش را نشانم میدهد. مغازهها تا دم صبح بازند، بِرندهای معروف خوب میفروشند، و درست همانجا، زنهای جوان و بچههای خیلی کوچک دارند گدایی میکنند یا التماس میکنند شاید رهگذری، مسافری، کسی، یک بسته دستمال کاغذی بخرد. بعضیهایشان در سطل آشغال عظیم مک دونالد و برگر کینگ و کیافسی، پی غذا میگردند و استخوانهای کمی گوشتدار را به دندانهای خرابشان میکشند. شب استانبول چه تاریک چه بیرحم و چه متناقض است.
فردایش میروم برای عکاسی. به جایی میرسم شبیه درگاه ورودی یک محله. محلهای که انگار از شهر جدا شده. نمیدانم هنوز کجا هستم تا زنی با خشم داد میزند عکس نگیر. هول میکنم و میفهمم کجا آمدهام. زنانِ برهنه در درگاه پنجرهها نشستهاند و خود را نمایش میدهند و مردان، انتخاب میکنند. آنسوتر، زنی سبزی خریده و میبرد خانه و آن دورتر، بچهای بستنی لیس میزند. بستنیاش را شبیه آن زنی لیس میزند که دم درگاه پنجره نشسته و چیزی شبیه هویج پلاستیکی را به دهان میبرد.
هواپیما از دریا میگذرد و ما را به خانه میبرد. خانه. استانبول چه بزرگ بود. چه روشن بود. چه تاریک بود. شبی را که در استقلال کُردی رقصیدیم یادت هست؟ از پسرم میپرسم.