حسن، کارشناس قهوه
Photo by Sabri Tuzcu on Unsplash
حسن در مسابقهی کارشناسی قهوه در ترکیه نفر سوم شده، او کسی را روی تشک کشتی زمین نزده، کسی را با مشتهای خود از رینگ بوکس بیرون نینداخته است، برایش در مقام سوم کارشناسیِ قهوه سرود ملی هیچ کشوری پخش نشده اما در عوض صاحب کافهای در محلهی فاتح استانبول به او تلفن کرده و استخدامش کرده است. حسن یک سال و نیم پیش از تهران آمده، آذری است و ترکی استانبولی را هم به روانی صحبت میکند. چون این کافه بر سر راه کسانی است که با مترو سفر میکنند عدهی بسیاری با او سلام و علیک دارند و اغلب نشانی جاهایی را که در پیشان آمدهاند از او میگیرند. میگوید یک بار با اشتیاق به مدت ده روز به تبریز برگشته اما به قول خودش از در جا زدن در گذشته بدش میآید، فکر میکند که تصویر دوستانش در تبریز ثابت مانده، تکان نخورده حتی یک ذره، پسرعمویش همانطور روی انبوهی از فرشهای پدرش نشسته و عابران را تماشا میکند و هر از گاهی که گردشگری خارجی وارد میشود چند کلمه انگلیسی که میداند صرفش میکند.
یک بار استادی روسی از راه میرسد با او به فارسی صحبت میکند. از او میخواهد در کتابخانهی دانشگاه روزنامههای زمان رضا شاه را برایش ترجمه کند و میرود. میگوید میبینی فارسی را چقدر خوب صحبت میکند، میپرسم چه درس میدهد، میگوید تاریخ ایران.
دو شب پیش وقتی داشته برای خودش غذا درست میکرده خواهرش از تبریز زنگ زده، تصویری! گفت بغضش گرفته بود اما جلوی اشکهایش را گرفت. گفت میدانم فکر کرده خیلی تنها هستم، برای همین غمگین شده بود.
گفت باید میرفتم آمریکا! آنجا در مسابقه شرکت میکردم، هر سال مسابقه را از تلویزیون نگاه میکنم. بهتر از همه قهوهها را تشخیص میدهم! باید در جهان اول شوم، میدانم که میتوانم. به شوخی میگویم اگر با حریف اسرائیلی روبرو شوی چی؟ میخندد، میگوید ما باید قهوهها را بچشیم و بگوییم چه اسانسی دارند، به اینکه از کجا میآییم چه ربطی دارد؟ میگویم حسن کاش همه مثل تو فکر میکردند. باز میخندد. میگوید اگر همه مثل من فکر میکردند که ما اینجا نبودیم. خانمی سراغ یک لوازمالتحریرفروشی را از او میگیرد و او با علاقه نشانی مغازه را میدهد. میگوید اگر این تحریمها نبود با همین گذرنامهی ایرانی به آمریکا میرفت تا در مسابقه شرکت کند. میگوید آرزویش این است که باغی از درختهای قهوه داشته باشد. میدانم اگر بگویم شوهر یکی از دوستانم در گوادولوپ مزرعهی درخت قهوه دارد، میپرسد گوادولوپ کجاست؟ میدانم که فوراً میخواهد هر طور شده به آنجا برود و زندگی در آن باغ را تجربه کند. میترسم! راهش بسیار دورتر از کافهای در استانبول است، خواهرش هم مطمئناً نمیداند که گوادولوپ کجاست و چه جور جایی است. اما مگر کریستف کلمب میدانست کجا میرود؟ او هم از میان هزاران هزار رانده شدهی مسلمان و یهودی که در بندرگاههای اسپانیا در انتظار سوار شدن به کشتی بودند با سه کشتی به دنبال رؤیای هند سرشار از طلا و ادویه رفت. فاصلهی دو تحریم مسلمانان و یهودیانی که زندگی در اسپانیا برایشان حرام شده بود و هزاران پناهنده در استانبول و حسن که به دنبال رؤیای باغ درختان قهوه بود فقط ۵۰۰ سال است.