زنانی که من دیدهام
* به مناسبت روز جهانی مبارزه با بیسوادی (۸ سپتامبر)
در تعریف سنتی، سواد تواناییِ خواندن و نوشتن یا توانایی به کار بردن زبان برای خواندن، نوشتن، گوش کردن و سخن گفتن است. اما در مفهوم نوینی که سازمان آموزشی، علمی و فرهنگی ملل متحد (یونسکو) از سواد ارائه داده، سواد عبارت است از توانایی شناخت، درک، تفسیر، برقراری ارتباط و محاسبه در استفاده از مواد مکتوب در زمینههای گوناگون. یعنی باسوادی در اصل زنجیرهای آموزشی است که به افزایش دانش شخص میانجامد تا امکان دستیابی به اهداف و مشارکت کامل او در جامعهی بزرگتر را فراهم کند. با وجود این، در دنیای امروز بهرغم تغییرات سریع در تعریف سواد و شخص باسواد و سنجش میزان تواناییهای او در استفاده از فناوریهای جدید و زبانهای دیگری غیر از زبان مادری، بیش از ٧٨١ میلیون نفر از افراد بزرگسال در سراسر جهان هنوز از معیارهای قدیمی باسواد بودن محروم هستند که از این میان دو سوم آنها را زنان تشکیل میدهند.
مادربزرگ من، که در اوایل سدهی چهاردهم هجری شمسی به دنیا آمد، یکی از هزاران دختر محروم از تحصیل بود. حدود شصت-هفتاد سال بعد من به دنیا آمدم، دختری که به واسطهی همراهی مادر معلماش از سه سالگی باسواد شد و این توانایی به سرعت در او ارتقا یافت و موجبات تغییرات عظیمی را در سرنوشتاش فراهم آورد. وقتی که در شش سالگی به دلیل ابتلا به یک بیماری مسری در تنها بیمارستان کودکان شهر بستری شدم پزشک و پرستارها از دیدن بچهی ریزنقشی که میتوانست ساعتهای طولانی خودش را با کتاب و مجلهها سرگرم کند و درد را از خاطر ببرد متعجب بودند. البته آنها حق داشتند چون شاید هرگز در زندگیشان مادربزرگی نداشتند که در هنگام ترس و بیماری، در زمانی که گریه کردن آخرین سنگر آدمی است، به آنها بگوید: «آدم باسواد که گریه نمیکند، راهش را پیدا میکند.»
جملات سادهی مادربزرگ و مطالعهی پیش از موعد کتابهای خوب، حتی آنهایی که شاهکارهای جهان ادبیات محسوب میشدند، آرام آرام بر زندگیام تأثیر گذاشتند و همین باسوادی در کودکی علاوه بر گوشهگیری و انزوا و دوری از همسن و سالهایم سبب شد تا جهان و آنچه در آن میگذشت به شکل کاملاً متفاوتی از دیگران در ذهنم معنا یابد. با این حال، هیچ از آینده خبر نداشتم و علاوه بر آن هنوز مادربزرگی وجود داشت که هر هفته دور از چشم پدر و مادرم پولی کف دستم میگذاشت و من را به خرید کتاب و مجلهها ترغیب میکرد و هر بار همین جملهی ساده را تکرار میکرد که: «بخوان چون آدم بیسواد کور است.»
به هر تقدیر، به همین منوال سالها از پی هم گذشت، مادربزرگ بیسوادم که عاشقانه خواندن و نوشتن را میستود در یک صبح سرد زمستان مُرد، بیآنکه هرگز بتواند تفاوت بین حروف الفبا را از هم تمیز بدهد و من کمی بعد به همراه انبوه خاطرات و جملههایی که از او در ذهنم داشتم به واسطهی شغلی که برگزیده بودم راهی سفرهای طولانی شدم و هر بار که به شهر و مملکت غریبی میرسیدم با دقت در زندگی و آمد و شد مردم عادی آن دیار میفهمیدم که کجا، چرا و چطور به مملکت کوران تبدیل شده است. تمام اینها حاکی از درستیِ ادعای مادربزرگم بود، زن نظریهپرداز بیسوادی که هرگز کتابی نخوانده بود و حتی پایش را از مرزهای محل تولدش بیرون نگذاشته بود اما با تکیه بر ادراک شخصی خودش به من ثابت کرده بود که چطور میزان بهرهمندی مردم هر کشور از حداقل سواد خواندن و نوشتن میتواند یکی از شاخصهای رشد و تبدیل به جامعهای مدرن باشد. او همیشه در دفاع از سوادآموزی زنان و کودکان سینه سپر میکرد، انگار میدانست که مبارزه با بیسوادی نه تنها در حوزهی فرهنگ بلکه در قلمرو اجتماع و اقتصاد هم گام اول توسعه است.
سال ٢٠١٧ بود، یک ظهر داغ تابستان در شهر کوچک مرزیای که محل اسکان پناهجویان سوری بود. زمانی که سرگرم تحلیل دادههای به دست آمده از پژوهشهای میدانیام بودم، زنی باریکاندام با پوستی تیرهرنگ که کودک سه یا چهار سالهاش را با یک دست محکم در آغوش گرفته بود و با دست دیگر مراقب دختر ٧-٨ سالهاش بود، وارد دفتری شد که آن روزها در آن مشغول کار بودم. سلام کرد و بیآنکه فرصت پاسخ دهد، گفت: «من در تمام عمرم تنها یک کار برای خودم کردم و حالا میخواهم از آن برای تو حرف بزنم. فکر میکنی که داستانم به درد گزارشهایی که از زنان مینویسی، میخورد؟»
هنوز ۶٠٧ میلیون کودک در سراسر دنیا از حضور در مدرسه محروماند و بسیاری دیگر هم به طور نامنظم به مدرسه میروند و سرانجام بعد از چند سال مدرسه را رها میکنند.
جسارتش در بیان، طرز نگاه و طوری که کودکانش را محکم در سایهی امنیت قامتش گرفته بود، از همان نگاه اول نظرم را به خود جلب کرد. از جایم بلند شدم و روبهرویش ایستادم و همین آغاز همکاری سه ماه و نیمهی من با این زن پناهجوی سوری بود که بعد از کشته شدن همسر و دیگر اعضای خانوادهاش با چهار فرزند از جنگ گریخته بود. تمام آن تابستان را با هم به پاییز رساندیم، حرف زدیم، خندیدیم و حتی بعضی روزها گریه کردیم اما در تمام آن لحظهها چیزی که من را بیش از پیش به روایت سرگذشت او ترغیب میکرد، این بود که این زن بیسواد عاشقانه خواندن و نوشتن را میستود.
او هیچوقت شانس رفتن به مدرسه را نیافته بود، در سیزده سالگی ازدواج کرده و کمی بعد پسری را به دنیا آورده بود که اگر امروز زنده بود ١٧ سال داشت. تعریف میکرد که چگونه همیشه مشتاقانه در هر جا و فرصتی صفحات روزنامهها و مجلاتی را که این طرف و آن طرف پیدا میکرد با اشتیاق ورق میزد و برای هر عکسی که میدید متن خبر را در ذهن خود مینوشت. قدرت خیالپردازی او و منطقی که از تصاویر به داستانها میرسید برایم آنقدر عجیب بود که بعضی از شبها بعد از پایان کار و بازگشت به محل اقامتم تا زمانی که به خواب میرفتم به آن زن فکر میکردم، به او و ۵٠٠ میلیون زن بیسواد دیگر در دنیا.
همکار پناهجوی سوریِ بیسوادم بعد از آواره شدن از وطن، سرانجام یک شب زمانی که در چادری در اردوگاه پناهجویان با چهار فرزند یتیم و غم از دست دادن همسر و پسر روزگار میگذراند تصمیم گرفته بود تا از روی صفحهی کلید تلفنی همراه کوچکی که بعد از مرگ همسرش برای او به ارث مانده بود شروع به سوادآموزی کند و در کمال تعجب همگان تنها بعد از ١١ ماه بدون هیچ کتاب و دفتری آرزوی دیرینهاش را برآورده کرد. حالا قادر به خواندن و نوشتن بود، به گونهای که ماه رمضان همان سال و بعد از اینکه ٨ جز از قران را ختم کرد در دفتر کار کوچکام همکار و مترجم من شد و چهار ماه تمام در کنار من پرونده و آمار زنان و دختران را مرتب میکرد و از نام و مشخصات آنها یادداشت برداشت. وقتی امروز بعد از گذشت چند سال به این یادداشتها نگاه میکنم هنوز از رد محکم قلمی که بر کاغذ مانده، اراده و قدرتاش نمایان است.
سرانجام روز موعد فرا رسید و باید از هم خداحافظی میکردیم اما برخلاف چهار ماه گذشته، هیچیک کلامی بر زبان نیاوردیم و صبح تا عصر به مرتب کردن کاغذها در سکوت گذشت و سرانجام وقتی که روبهروی هم ایستادیم، توانستم از نگاه نافذش ردیف کلمات را ببینم. از هم خداحافظی کردیم بیآنکه کلامی بر زبان بیاوریم چون هردو میدانستیم که داستان ما پیش از اینها آغاز شده، شاید زمانی که اولین زن برای نخستین بار قلمش را روی کاغذ گذاشته بود.
این یادداشت را به مناسبت هشتم سپتامبر، روز جهانی مبارزه با بیسوادی، مینویسم. هر سال در جشنی که به مناسبت این روز برپا میشود، شعار خاصی از طرف یونسکو اعلام میشود. برای مثال، در سال ٢٠١٨ این شعار بر سواد و توسعهی مهارتها و در سال ٢٠١٩ بر رابطهی بنیادین میان سوادآموزی و صلح تمرکز داشت. با این حال، هنوز ۶٠٧ میلیون کودک در سراسر دنیا از حضور در مدرسه محروماند و بسیاری دیگر هم به طور نامنظم به مدرسه میروند و سرانجام بعد از چند سال مدرسه را رها میکنند.
در تمام سالهایی که از نزدیک با زنان و کودکان آسیبدیده از جنگ سروکار داشتم شاهد بودهام که چطور سواد یا همان توانایی سحرانگیز چیدمان کلمات بر روی کاغذ توانسته سرنوشت انسانها را به یکباره تغییر دهد. همیشه درست وقتی که در بحبوحهی کار و اندوه با خود گفتهام که این جهان حقیقتاً آن جهانی نیست که آرزوی زندگی در آن را داشته باشم به ناگاه زنی یا کودکی از در وارد شده که قدرت و نیروی عظیم درونیاش در عشق به کلمات به من ثابت کرده است که زندگی در این دنیا چیزی فراتر از سیاهیهایی است که به چشم میآیند.
این شاید تنها دلیل محکمی باشد که در تمام این سالها من را به نوشتن واداشته است. نوشتن به واسطهی سوادی که از سه سالگی در همراهیِ مادر معلمم به مدرسه آموختم، سوادی که بعدها با امید و آرزوهای مادربزرگ بیسوادم پر و بال گرفت تا در نهایت راهی باشد برای سخن گفتن. سخنگفتن از زندگیِ زنانی که جنگ، مرگ و نیستی نتوانسته آنها را از شورِ دانستن تهی کند. زنانی که شما نمیشناسید. زنانی که من دیدهام.