تاریخ انتشار: 
1401/12/18

مادران مبارز گمنام

سوما نگهداری‌نیا

داستان زندگی مادرانی که برای آزادی و به امید آینده‌ای بهتر به کمک غریزه‌ی مادری پا به میدان مبارزه گذاشتند و از مادرانگی‌های معمول بازماندند. این یادداشت روایت زندگی چهار مادر است که در سال‌های ١٣۵٧-١۴٠١ در ایران و در دوره‌های مختلف درگیر انقلاب‌ها شده‌اند، در خیابان اعتراض کرده‌اند، به زندان افتاده‌ یا تبعید شده‌اند. زندگی این مادران یادآور شخصیت مشهوری است در نمایشنامه‌ی مادر، نوشته‌ی برتولت برشت، زنی عامی که در بحبوحه‌ی انقلاب به یاری فرزند معترضش می‌شتابد، سواد می‌آموزد، زنان همسایه را بسیج می‌کند و درنهایت قهرمان داستان می‌شود و پرچم‌دار انقلاب... .

***

سال ١۴٠١، بیاموز ای زن شصت‌ساله 

محمد می‌گوید: «اوضاع شهر خیلی امنیتی شده، همه‌ی خیابان‌های اصلی پر از مأمور است، شب‌ها با موتور در کوچه‌ها دنبال معترضان می‌گردند و به هرکسی که شک کنند می‌ریزند توی خانه و بی‌سؤال‌وجواب با خودشان می‌برند. یعنی این‌طوری بگم: الان دیگه هیچ‌کجا امن نیست، نه خیابان و نه خانه... .»

محمد از نخستین روزهای اعتراضات بعد از قتل حکومتیِ ژینا (مهسا) امینی در خیابان و نبردهای کوچه‌به‌کوچه با نیروهای امنیتی حضور داشت. او ۲۳ساله و دانشجوست. من از طریق یکی از دوستانم و در جریان ثبت روایت‌های اعتراضات مردمی با محمد آشنا شدم. توجه و دقت محمد به جزئیات، قدرت روایتگری و حافظه‌ی خوبش در ثبت لحظه‌به‌لحظه‌ی آنچه در خیابان‌ها می‌گذشت به من کمک می‌کرد تا تصویر روشن‌تری را از آنچه هزاران کیلومتر آن‌سوتر و در شهر محل تولدم می‌گذشت ثبت کنم. در روزهایی که اعتراضات خیابانی در اوج خود بود من و محمد هر شب رأس یک ساعتِ مشخص آنلاین می‌شدیم و درباره‌ی آنچه آن روز در دانشگاه یا خیابان گذشته بود صحبت می‌کردیم. برنامه اما همیشه منظم پیش نمی‌رفت و محمد هم یادآوری می‌کرد که بعضی از شب‌ها اگر سرِ ساعت مقرر آنلاین نشد حتماً مشکلی پیش آمده. مشکلات طیف گسترده‌ای را شامل می‌شد، از مرگ و دستگیری تا سرعت پایین اینترنت و حتی قطع برق شهری توسط دولت برای اِعمال فشار به معترضان و ممانعت از ارتباط آن‌ها. به همین دلیل، هر شب در بازه‌ی زمانیِ یک‌ساعته‌ای که به انتظار تماس محمد می‌گذشت با اضطرابِ تمام این احتمالات را مرور می‌کردم. روایت‌هایی که محمد در پیام‌ها و گاه همراه با عکس‌هایی برایم می‌فرستاد بیشتر مربوط به درگیری‌های خیابانی، محل درگیری، ساعات و نحوه‌ی شکل‌گیری‌ و حال‌وهوای خیابان بود، اما پیش آمده بود که لابه‌لای این پیام‌ها از آدم‌هایی بگوید که کنارش بودند و توصیف این شخصیت‌ها را به ماجرای آن شب اضافه می‌کرد. برای مثال، یک شب بعد از توصیف دقیق لحظه‌ی اصابت گلوله به شکم یکی از معترضان ناگهان حرفش را قطع کرد و از زندگی شخصیِ آن مجروح برایم گفت، از وضعیت اقتصادی خانواده‌اش تا چند خاطره‌ی مشترک مربوط به دوران کودکی‌شان در مدرسه. بعد دوباره با کمی درنگ گفت: «ما نمی‌تونستیم کاری براش بکنیم، مأمورها پشت‌سرمون با موتور توی کوچه‌ها می‌گشتن. مجبور شدیم تنها و زخمی توی خیابان رهاش کنیم... .»

بعد از این اتفاق تا چند روز ارتباطم با محمد قطع شد. پیش خودم فکر کردم که در بهترین حالت، حتی اگر محمد و دوستانش دستگیر نشده باشند، لابد چیزی در رابطه با آن دوستِ زخمیِ رهاشده در خیابان مانع از ادامه‌ی ارتباط و شاید حتی مبارزه است. به محمد حق می‌دادم، چیزی که او تجربه می‌کرد برای من حتی قابل تصور نبود و اغلب تنها سعی می‌کردم بی‌آنکه به عمق هراسناکِ کلامش فکر کنم پیام‌ها و آدرس‌ها را کنار پیام چند معترض دیگر، که با آن‌ها هم در ارتباط بودم، آرشیو کنم تا روزی بتوانم آن‌ها را منتشر کنم. چند روز در سکوت و انتظار گذشت تا اینکه بالاخره یک شب درست سرِ ساعت همیشگی محمد پیام داد. از آن شب به بعد، قهرمان روایت‌های محمد او یا هیچ‌یک از دوستان مبارزش نبودند؛ حالا بازیگر جدیدی به روایت‌ها پا گذاشته بود: مادر محمد.

 

سال ١٩٣١، خانم ولاسووآ سواد ندارد

«شما هنرمندان که نمایشی برپا می‌دارید در تالارهای بزرگ... گهگاه آن نمایش‌هایی را بجویید که در خیابان‌ها اتفاق می‌افتد، آن نمایش روزمره را که هزار بار تماشا می‌شود، آن نمایش بی‌نام اما سخت زنده را، آن نمایش را که از زندگی آدمیان تغذیه می‌کند... .»[1]

یک ‌سال پس از انتشار این شعر، برتولت برشت در سال ١٩٣١ نمایشنامه‌ی مادر را بر اساس رمانی به همین نام اثر ماکسیم گورکی نوشت و در سال ١٩٣٢ آن را در برلین روی صحنه‌ی نمایش برد. رمان گورکی برگرفته از زندگی زنی به نام «آناز الومووا» و پسرش «پیوتر زالوموف» است و روایت می‌کند که چطور مادری در خلال انقلاب و به‌واسطه‌ی غریزه‌ی مادرانه‌اش بی‌آنکه خواندن و نوشتن بداند سختی‌های انقلابی‌شدن را به جان می‌خرد، سواد می‌آموزد و با کسب بینش اجتماعی و انقلابی بر نادانی سیاسی‌اش غلبه می‌کند و درنهایت در مسیر مبارزه گوی سبقت را از همه‌ی مبارزان می‌رباید و قهرمان داستان می‌شود. برشت نمایشنامه‌ی مادر را اثری آموزشی می‌دانست و قصد داشت از طریق آن تماشاگران را به تفکر درباره‌ی حضور مادرانی همچون آناز در انقلاب وادارد. این نمایش، با بازی درخشان هلنه وایگل در نقش مادر، بیش از ۱۵هزار زن را در دوره‌ی اجرایش به سالن کشید و آن را یکی از درخشان‌ترین نمایش‌های اجراشده در قرن بیستم می‌دانند.

من و نوه‌ام در یک سلول انفرادی زندانی بودیم. سلولْ توالت کوچکی داشت و خیلی سرد و نمور بود. ماه رمضان بود. برای همین، روزی دو بار یک لیوان آب ‌گرم و دو حبه قند به ما می‌دادند و زمانی که اعتراض کردم که این بچه گرسنه است، زندان‌بان گفت این بچه ضدانقلاب است، همان بهتر که بمیرد... .

مادر محمد چهارده‌ساله بود که اولین فرزندش به دنیا آمد. او هرگز فرصت نداشته که به مدرسه برود. محمد تأکید می‌کند که مادرش اندک توانایی خواندن و نوشتن اعداد و برخی کلمات محدود و کاربردیِ مربوط به امور خانه و خانه‌داری را به‌واسطه‌ی تربیت شش فرزند یاد گرفته، اما هرگز قادر به مطالعه‌ی هیچ کتاب و روزنامه‌ای نبوده است. در ده سال گذشته و پس از معلول‌شدن پدر محمد در یک سانحه، مادرش تمام‌وقت در کارگاه‌های کوچک اطراف ‌شهر و گاهی در خانه‌های مردم کار کرده است. شبی که محمد دوست زخمی‌اش را در خیابان رها می‌کند از ترس اینکه مبادا محل اقامتش به هر دلیلی لو برود همراه با چند معترض دیگر برای چند روز از شهر خارج می‌شود. بعد از یک هفته وقتی به خانه بازمی‌گردد، می‌بیند که مادرش در کنار چند زن دیگر در کوچه ایستاده و سرگرم صحبت است.

محمد می‌گوید: 

زمانی که از ابتدای کوچه به سمت خانه می‌رفتم، مادرم را دیدم که داشت با شور و حرارت حرف می‌زد و حرکت دست‌هاش برای من نشان از هیجانی بود که نمی‌توانست کنترلش کند. کنجکاو شدم و برای همین به سمت‌ جمعشان رفتم و آنجا بود که متوجه شدم مادر دارد برای زنان همسایه از لزوم مبارزه برای آزادی حرف می‌زند. حرف‌ها، لغات و اسامی آشنا بود؛ باورم نمی‌شد که این‌ها چطور دارد از دهان مادرم خارج می‌شود!

محمد تازه می‌فهمد که تمام آن شب‌هایی که با دوستانش در اتاق مشغول بحث‌ و ‌گفت‌وگو درباره‌ی اعتراضات، اهداف آن، آزادی و کرامت انسانی بوده و فکر می‌کرده که مادرش مشغول آشپزی یا کارهای معمول خانه است در واقع مادرش داشته به حرف‌های پسرش و دیگران گوش می‌کرده و تبدیل به یک انقلابیِ مبارز شده است.

برشت در نمایشنامه‌ی مادر از زبان گروه موسیقی به قهرمان زن داستان که تا دیروز زنی عامی و درگیر آشپزی و دست‌و‌پنجه نرم‌کردن با فقر بوده نهیب می‌زند که: «تو باید رهبری را به دست آوری، تو ای زندانی، ای تبعیدی، تو که عمرت به باد رفت، تو باید هر آنچه لازم است را فرا بگیری، تو ای زن... .»

روند داستان نشان می‌دهد که شخصیت مادر آن‌قدر با مسائل مربوط به انقلاب درگیر می‌شود که مبارزه برای آزادی از مسائل خانوادگی و عاطفی مهم‌تر می‌شود. زمانی که پسر از زندان می‌گریزد، مادر چنان دل‌مشغول تهیه‌ی شب‌نامه است که از دیدار با فرزند باز می‌ماند تا اینکه روزی خبر کشته‌شدن پسرش را به او می‌دهند، اویی که حالا پرچم سرخ انقلاب را در دست دارد.

در سال ۱۹۳۵، وقتی نمایشنامه‌ی مادر در نیویورک روی صحنه‌ رفت، برشت در نامه‌ای به گروه بازیگران نوشت:

زمانی که نمایشنامه‌ی مادر را... می‌نوشتم، آنچه را روزی هزار بار در خانه‌های تحقیرشده اتفاق می‌افتد همچون رویدادهای بزرگ تاریخی به نمایش گذاشتم و آن‌همه را به‌هیچ‌وجه کم‌بهاتر از اقدامات فرماندهان و سیاستمداران مشهور در کتاب‌های درسی جلوه ندادم. وظیفه‌ی خود می‌دانستم که از شخصیتی تاریخی سخن بگویم، از مبارزی گمنام در جامعه‌ی بشری تا الهام بخش دیگران شود... .

 

سال ١٣۵٧، اگر می‌توانستم جای تو باشم

من در کودکی به مادربزرگم بسیار نزدیک بودم. مادربزرگم به واسطه‌ی انقلاب ۱۳۵۷ در ایران وارد عرصه‌ی سیاست شد و بعد از آنکه به صفوف مخالفان دولت نوپای جمهوری اسلامی پیوست، به زندان افتاد و پس از چند هفته، حکم اعدامش از سوی دادگاه‌ انقلاب صادر شد. شاید اگر امروز مادربزرگم زنده بود، من را نمی‌بخشید، چون مطمئنم که مایل نبود روایت مادران مبارز و گمنام را با داستان او ادامه دهم. شاید آدمی‌ که سال‌های متمادی در سلول‌های کوچک حبس باشد آرام‌آرام ساکت می‌شود. زندانی ترجیح می‌دهد که از روزها و تجربه‌هایش در زندان چیزی نگوید، شاید چون طالب فراموشی‌ است. بااین‌‌حال، می‌خواهم هم از او و هم از مادران دیگری بگویم که آشپزخانه‌ها را ترک کردند و در پی آزادی سر از سلول‌های زندان درآوردند یا اعدام شدند. در جست‌وجوی داستان مادرانی شبیه به مادربزرگم با نویسنده‌ی کتابی آشنا شدم که چند سال قبل ناگفته‌های زنان و مادران مبارز را نوشته است. از او خواستم تا از روایت‌هایی که در اختیار دارد برایم بگوید. گلرخ قبادی، که خودش مبارز و فعال سیاسی بوده، بسیاری از این زنان را از نزدیک می‌شناسد و سال‌ها در کنارشان مبارزه کرده است. او راویِ روایت‌هایی واقعی ا‌ست که در هیاهوی خیابان و بحبوحه‌ی انقلاب ۱۳۵۷ هرگز فرصت بازگویی نیافته‌اند و بعد از انقلاب هم به پستوی فراموشی سپرده شده‌اند. 

 

رخشنده، پنج فرزند داشت

مواجهه‌ی رخشنده با نابرابری و فقر به سال‌های کودکی‌اش برمی‌گردد. اما اولین مواجهه‌‌ی او با خشونت علیه زنان زمانی ا‌ست که مادر چهار فرزند بود. شبی برای نجات زنی در همسایگی که با خطر قتل ناموسی توسط همسر مواجه بود مجبور می‌شود با تعدادی از همسایه‌ها به خانه‌ی آن زن وارد شود و پیکر نیمه‌جان او را که آغشته به بنزین بوده از دست همسرش نجات دهد. در آن لحظات، به‌گفته‌ی خودش، چیزی برای همیشه در او تغییر می‌کند. رخشنده می‌گوید: «شاهد ظلم بودن برایم سؤال‌برانگیز بود و اینکه چرا زنی حتی در این شرایط نمی‌توانست از خودش دفاع کند مرا رنج می‌داد... .»

سلول‌ زندان آن‌قدرها که می‌گویند کوچک نیست و حتی بعد از آزادیِ زندانی هم از هر طرف در زندگیِ او ادامه پیدا می‌کند.

در سال‌های منتهی به انقلاب اسلامی، برادر رخشنده عضو یکی از گروه‌های مخالف حکومت پهلوی بوده و رخشنده از طریق او با سیاست آشنا می‌شود. پاییز سال ١٣۵٧ برادرش از او می‌خواهد که با آن‌ها همکاری کند. رخشنده در آن زمان مادر پنج فرزند بود و به برادرش می‌گوید: «با مسئولیت بچه‌هایم چه‌کار کنم؟ چطور با وجود آن‌ها می‌توانم به سیاست وارد شوم؟» برادرش جواب می‌دهد: «اگر مادرِ تو پیش‌تر مبارزه کرده بود حالا تو مجبور به این کار نبودی... .»

به‌این‌ترتیب، رخشنده به‌عنوان اولین مادری که به‌‌طور علنی فعالیت‌های سیاسی‌اش را در مهاباد آغاز کرده پا به میدان مبارزه می‌گذارد. او در راهپیمایی‌ها و تحصن‌ها حضوری فعال دارد و با تعدادی از مادران مبارز در سایر شهرهای کردستان گروه‌هایی برای فعالیت مادران تشکیل می‌دهد. به‌گفته‌ی او، «هرچه اعتراضات وسعت می‌یافت، زنان بیشتری از خانه‌هایشان خارج می‌شدند و به مبارزه می‌پیوستند». رخشنده خانه‌اش را به محل تجمع زنان و دانش‌آموزان دختری که مایل به مشارکت در فعالیت‌های اجتماعی و سیاسی بودند تبدیل کرد. او تا جایی پیش ‌رفت که پنج فرزند و همسرش را در خانه می‌گذاشت و به شهرها و روستاهای مختلف سفر می‌کرد تا از طریق سخنرانی برای زنان آن‌ها را به شرکت در مبارزه تشویق کند. با آغاز جنگ در کردستان رخشنده در کنار بسیاری دیگر از زنان و مادران شروع به ارائه‌ی خدمات پزشکی به زخمی‌ها و جمع‌آوری دارو و کمک به مجروحین کرد. سرانجام، بعد از خروج نیروهای کرد و تسلط جمهوری اسلامی بر کردستان، رخشنده نیز همچون بسیاری از دیگر زنان چند سال به فعالیت‌های مخفیانه‌اش در مهاباد ادامه داد تا اینکه در بهار سال ۱۳۶۲ از سوی نیروهای امنیتی شناسایی شد. به‌گفته‌ی خودش، مجبور شد که سخت‌ترین تصمیم زندگی‌اش را بگیرد:

در آن دوره مادران زیادی دستگیر شده بودند و من هم چاره‌ای برای خودم نمی‌دیدم: یا باید از شهر خارج می‌شدم یا به زندان می‌رفتم. به‌‌هرحال، جدایی از فرزندانم برایم بسیار مشکل بود؛ می‌دانستم دلتنگشان می‌شوم. پیش خودم فکر می‌کردم بدون من سرنوشت آن‌ها چه می‌شود! اگر می‌ماندم و به زندان می‌رفتم، تضمینی برای آزادی‌ام نبود و شاید اعدام می‌شدم. آینده نامعلوم بود و من ترجیح دادم مبارزه را ادامه دهم. برای همین، بچه‌هایم را در خانه جا گذاشتم، صبح زود خانه را به مقصد کوهستان ترک کردم... .[2]

 

فرخنده‌خانم و نوه‌اش در سلول انفرادی

بعد از پیوستن دو پسر و دخترش به صفوف مبارزان با جمهوری نوپای اسلامی در ایران، فرخنده‌خانم مثل بسیاری دیگر از مادران ناخواسته وارد میدان سیاست می‌شود. در همان زمان‌، یکی از پسرها و برادرش بدون محاکمه اعدام می‌شوند و کمی بعد پسر کوچک‌ترش هم در درگیری نظامی با مأموران سپاه پاسداران کشته می‌شود. تنها دخترش همراه با نیروهای کرد مجبور به خروج از شهر می‌شود و، به همین دلیل، کودک چندماهه‌اش را به فرخنده‌خانم می‌سپارد. تابستان سال ١٣۶۵ فرخنده‌خانم تصمیم می‌گیرد که نوه‌اش را برای دیدار با مادر به کردستان عراق ببرد، اما در راه بازگشت همراه با تعداد دیگری از مادرانی که به دیدار فرزندانشان رفته بودند در اولین پاسگاه مرزی ایران در حوالیِ سردشت دستگیر می‌شود. بعد از بازجویی، او را به زندان ارومیه منتقل می‌کنند. فرخنده خانم می‌گوید:

من و نوه‌ام در یک سلول انفرادی زندانی بودیم. سلولْ توالت کوچکی داشت و خیلی سرد و نمور بود. ماه رمضان بود. برای همین، روزی دو بار یک لیوان آب ‌گرم و دو حبه قند به ما می‌دادند و زمانی که اعتراض کردم که این بچه گرسنه است، زندانبان گفت این بچه ضدانقلاب است، همان بهتر که بمیرد... .

فرخنده‌خانم از بازجویی‌های طولانیِ روزانه در زندان و مشقت بچه‌داری در سلول انفرادی می‌گوید:

وضعیت نوه‌ام در زندان خیلی بد بود، بسیار ضعیف شده بود و شکمش باد کرده بود. اجازه نمی‌دادند که در زمان هواخوری او را از سلول بیرون بیاورم. حتی زمانی که بیمار شد و تب کرد، اجازهی دسترسی به دکتر و دارو را به من ندادند. حسابِ روز و ساعت از دستم در رفته بود. بازجویی‌های طولانی خسته‌ام کرده بود و تنها چیزی که به ذهنم می‌رسید این بود که مدام هرچیزی را انکار کنم. هرچه می‌پرسیدند می‌گفتم منِ پیرزن که سواد ندارم. تا اینکه یک روز چشم‌هایم را بستند، من و نوه‌ام را سوار ماشین کردند و بعد از مدت طولانی که در راه بودیم، در یک بیابان خارج از شهر چشم‌هایم را باز کردند و بدون هیچ پول و لباس مناسبی ما را رها کردند و گفتند تو آزادی، اما حق نداری به کسی بگویی که در زندان بوده‌ای... .[3]

 

من و مادربزرگم

همان‌طور که گفتم، من به مادربزرگم خیلی نزدیک بودم. او زندانی سیاسی بود، زنی که حکم اعدامش در دادگاه تجدیدنظر به شش سال زندان تغییر کرد و بعد از تحمل سال‌ها شکنجه، بازجویی و انفرادی‌های طولانی به خانه برگشت تا مادربزرگِ من باشد. تصویری که از یک مادرِ زندانی در ذهن داریم شاید خیلی به چیزی که نزدیکانش تجربه می‌کنند شبیه نباشد. مادران مبارزِ زندانی هم مثل همه‌ی مادرهای دیگر مهربان‌اند، احتمال دارد که آشپزهای قابلی باشند و حتی خوب بدانند که چطور درز لباس‌ها را در هنگام نیاز کوک بزنند و... .

اما شاید تنها چیزی که آن‌ها را از دیگر مادرها متمایز می‌کند قصه‌هایی ا‌ست که هنگام انجام کارهای معمولیِ خانه از ذهنشان می‌گذرد و ممکن است برای اطرافیان بازگو کنند. سلول‌ زندان آنقدرها که می‌گویند کوچک نیست و حتی بعد از آزادیِ زندانی هم از هر طرف در زندگیِ او ادامه پیدا می‌کند. خاطرات من و مادربزرگم هم معمولاً به یکی از این سلول‌ها و قصه‌های آن برمی‌گردد. مثلاً روزی را به یاد دارم که زیر آفتاب کم‌رمقِ پاییز گوشه‌ی اتاق در حال نوشتن مشق‌های مدرسه بودم و مادربزرگم داشت بساط شام را آماده می‌کرد. همین‌طور که سیب‌زمینی‌های سرخ‌شده را در تابه زیرورو می‌کرد، آرام و بی‌مقدمه از اتاق بازجویی‌اش گفت، از بازجوها و از چشمی که در آن اتاق بینایی‌اش از دست رفت. اگر فرزند یک زندانیِ سیاسی باشید، خیلی زودتر از دیگران با مفاهیم ترسناکی مثل شکنجه یا اتاق بازجویی آشنا می‌شوید، چون در جایی از بدنِ عزیزتان آثاری هست که مدام به شما یادآوری می‌کند که چیزی خارج از چرخه‌ی طبیعیِ مجازات اتفاق افتاده است. البته زندگی با مادری که تجربه‌ی زندان و فعالیت سیاسی دارد همیشه آن‌قدرها تلخ نیست. برای مثال، من نام و روایت بسیاری از مبارزان زن کُرد را از مادربزرگم شنیدم. قصه‌ی زنان شجاعی که مثلاً برای حق تحصیل دختران یا مبارزه با کودک‌همسری پا به میدان سیاست گذاشته بودند و در زندان هم از هر وسیله‌ای استفاده می‌کردند تا به زنان زندانی سواد بیاموزند. مادربزرگم در زندان زنان زیادی را ملاقات کرده بود و با خودش قصه‌های زیادی از پشت دیوارهای بلند بیرون آورده بود، هرچند اغلب ترجیح می‌داد که سکوت کند و از آن‌ها چیزی نگوید. اما گاهی لابه‌لای کارهای معمول مادری خاطره‌ی هم‌رزمان و هم‌سلولی‌ها کنار سیب‌زمینی و پلو و نخ و سوزن ردیف می‌شد و من به‌عنوان نوه‌ای که پدر و مادرِ کارمندم در طول روز به دست او سپرده ‌بودند شنونده‌ی روایت‌های زندان و مادران زندانی بودم. اکنون تعداد زیادی از مادران در زندان به سر می‌برند. به همین علت، فکر کردم که باید قصه‌ی مادربزرگم، فرخنده‌‌خانم و دیگر مادران مبارز گمنام را روایت کنم. بعضی از مادرانی که در اعتراضات اخیر بچه‌هایشان را در خانه جا گذاشتند و به خیابان رفتند بعد از برگزاری دادگاه‌ احکام سنگینی گرفتند؛ بعضی دیگر هنوز بلاتکلیف‌اند و تا دوران محکومیتشان به پایان برسد بچه‌هایشان از آب و گِل درآمده‌اند، بی‌آنکه بتوانند مثل هر مادر و فرزند دیگری در جریان زندگیِ معمولی حرکت کنند و خاطره بسازند. بااین‌‌حال، به نظرم، چیزی در روایت مادران مبارز و گمنام وجود دارد که نسبتی موازی می‌سازد با راه‌هایی که احتمالاً در آینده فرزندانشان در زندگی برمی‌گزینند.


[1] ترجمه‌ی شعری از برتولت برشت به قلم احمد کریمی حکاک، منتشرشده در کتاب جمعه، شمارهی ۶ ، ص٣٨.

[2] گلرخ قبادی (بی‌تا) گلزار شقایق‌ها، ناگفته‌های زنان مبارز کردستان ایران،، فصل سوم «مادران مبارز». گلرخ قبادی، نشر نقطه، فصل سوم «مادران مبارز».

[3] همان منبع.