ای کاش عدالتی؛ دو یادداشت دربارهی مهوش ثابت و فریبا کمالآبادی
CNN
یادداشتی از شیوا نظرآهاری
اولینباری که نام مهوش و فریبا را در جایی غیر از اخبار شنیدم، راهروهای بند ۲۰۹ زندان اوین بود. پیش از آن، آنها زندانیانی بودند که ما در «کمیتهی گزارشگران حقوق بشر»، اخبار بازداشت و زندانی بودنِ آنها را پوشش میدادیم. اما در خرداد سال ۸۸ در سلولی بسیار نزدیک به آنها در همان بند بودم. آن موقع تازه چند ماه از دستگیریشان میگذشت. یکی دو ماهی گذشته بود که سرانجام برای اولینبار همدیگر را دیدیم. ماشینهایی که ما را از بند ۲۰۹ سوار میکرد و میبرد به سالن ملاقات، محل دیدارهای هفتگیمان بود. معمولاً ملاقاتهایمان همزمان بود و توی ماشین که صحبتکردن قدغن بود و هر صدای پچپچهای با تهدید و فحاشی و عتاب مأموران مواجه میشد، ما با چشمهایمان با هم حرف میزدیم. گاهی پچپچه میکردیم و تندتند اخبار را رد و بدل میکردیم و توهین مأموران را به جان میخریدیم. آن چند دقیقهی توی ماشین تنها فرصتی بود که میتوانستیم از دیگران خبر بگیریم. بعدتر باز طی ماهها سکونت در بند ۲۰۹، به شکلهای گوناگون به هم برمیخوردیم. در راهِ رفتن به دکتر یا برای تلفن زدن. همیشه اما قانون سکوتِ بند امنیتی میانمان جاری بود. همسایهی دیواربهدیوارِ هم بودیم و حق حرف زدن با هم نداشتیم. مکالماتمان چشمی بود، آن لبخندی که توی صورت هم میزدیم، آنطور که توی ماشین دستِ هم را فشار میدادیم، آنطور که خواهر و مادر و رفیقِ هم بودیم، بیآنکه اجازه داشته باشیم با هم حرفی بزنیم.
بعدتر در شهریور سال ۹۱ در بند سیاسیِ زنان زندان اوین، سرانجام مهوش و فریبا را از نزدیکتر دیدم. بدون ترس از مأمور و توهین و تهدید. انگار سالها بود که یکدیگر را میشناختیم. دخترک جوان سلول کناری، حالا شده بود همبندِ آنها. در سال ۹۱ مهوش و فریبا حکمهای محکومیتشان را دریافت کرده بودند. آنها دو سال در بند امنیتیِ ۲۰۹ نگهداری شدند و در دادگاه به ده سال حبس محکوم شده بودند. وقتی به بند سیاسی رفتم آنها مشغول گذراندن چهارمین سالِ محکومیتشان بودند، بدون حتی یک روز مرخصی.
اینبار شدم همسایهی فریبا، تختهایمان در گوشهی دنج سالن دو، عمود بر هم بود. بهاره (هدایت) و فریبا تخت یک بودند و من روی تخت طبقهی دو، بالای سر بهار که رفیق قدیمیام بود ساکن شدم. از آن بالا ناظر روزها و روزمرگیهای فریبا. روزها مشغول بافتن و کتابخوانی با گروه سه نفرهشان. یک نوبت در روز با شبنم (مددزاده) و مریم (اکبری منفرد) کتابخوانی میکردند و یک نوبت عصرانه هم با بهاره (هدایت) و فاران (حسامی). همهی این اتفاقات در همان یک متر و نیم فضای تخت رخ میداد. همان یک متر و نیمی که اتاق خواب بود، اتاق کار بود، خانه بود، کل داراییِ یک زندانی بود. گاهی از آن بالا میدیدمش، عکسهای بچهها و نوههایش را کنارش روی دیوار چسبانده بود. میدیدم که گاهی انگار برای دقایقی یادش میرفت که در زندان است. خیره میشد به عکسها. به آنها دست میکشید. از این یکی به آن دیگری. زمان میگذشت و او همچنان در خلوتش به عکسها خیره بود.
بعد همینطور که از آن تختِ بالا به زندگیِ او در چهارمین سال زندانش نگاه میکردم، مهوش با آن موهای نقرهای از سالن دو میگذشت. لبخندی حوالهام میکرد به یاد آن روزهای بند ۲۰۹ و میرفت توی تختش در سالن سه مینشست. همان تختی که برای دهسال خانهاش بود. اتاقش بود. شعر میخواند. شعر میسرود. جلسات کتابخوانی یا شعرخوانیاش را با نسرین و دیگران داشت. آرام و صبور و زیبا.
وقتی سرانجام بعد از ده سال آزاد شدند، انگار بارِ سنگینی از دوش همهی ما برداشته شد. همهی مایی که مدتی در کنارشان زندگی کرده بودیم و تلخیِ رفتنمان و ماندنِشان، رهایمان نمیکرد. همهی مایی که با صورت خندان و پرامیدِ آنها، یک بار در زندان مورد استقبال قرار گرفته و بار دیگر بدرقه شده بودیم. سرانجام میتوانستیم بارِ سنگینِ ناتوانی را بر زمین بگذاریم. مهوش و فریبا بعد از ده سال در خانه بودند.
***
شبی که خبر محکومیت مجددشان به دهسال زندان را شنیدم، خوب یادم است. انگار پاهایم توان راه رفتن را از دست داده بود. آن بارِ سنگینِ ناتوانی دوباره برگشته بود روی شانههایم و راهِ نفسم را گرفته بود.
به مهوش فکر میکنم. به مهوش عزیز که حالا هفتادساله است. با بیماریهایی که برایش دردهای مداوم به همراه دارد. بچههایی که از زندان آزاد میشوند، میگویند درد زانو امانش را بریده است. آنانی که در بند ۲۰۹ در جریان این بازداشت جدید با مهوش همسلول بودهاند، میگویند فشارهای دورهی بازجوییاش نفسگیر بوده است. او که تازه شروع کرده بود به زندگی کردن و سفر رفتن و گذراندن وقت با خانوادهاش.
به فریبا فکر میکنم. صدای فریادش در بند ۲۰۹ در میانهی روزهای جنبش «زن، زندگی، آزادی» میپیچد توی سرم، وقتی به مأموران میگوید «وقتی نمیتوانید از پسِ اینهمه زندانی بربیایید، چرا اینقدر دستگیر میکنید. الان سه ماه است که یک دست لباس ندارید تا بهمان بدهید. لباسمان پوسیده است!» فریبا که حالا ۶۰ ساله است و دوباره یک حکم سنگین دهساله در مقابلش دارد.
میگویند پروندهشان در مرحلهی تجدیدنظر است. حکمشان قطعی نشده و هنوز در انتظارند تا ببینند اینبار چقدر باید در زندان بمانند. آنها در یکسالگی بازداشت دوبارهشان هستند. سعی میکنم امیدوار بمانم. هرچند میدانم عدالتی در کار نیست، اما صدایی توی گوشم مرتب میخواند... ای کاش عدالتی، عدالتی ، عدالتی.
یادداشتی از مریم شفیعپور
بیستویک ساله بودم که وصال اخراج شد. وصال کوچکترین دانشجوی دورهی ما بود. بسیار باهوش، سختکوش و درسخوان. سال آخر، ترم آخر، قبل از امتحانات پایانی از دانشگاه اخراج شد، چون بهائی بود. من تا پیش از آن چیزی از بهائیها در ایران نمیدانستم. اولینبار بود که از سبعیت و ظلم علیه آنها میشنیدم. هر چه بیشتر میشنیدم، قلبم سنگینتر میشد. اما حقیقت وقتی مثل پتک توی سرم خورد که تلاشهایم برای راضی کردن همکلاسیها و اساتید برای اعتراض به این ظلم با سکوت و بیتفاوتی بینتیجه ماند.
چهار سال بعد بابت فعالیتهایم بازداشت شدم. ۶۵ روز سخت و سیاه را در انفرادی گذراندم. وقتی به بند عمومی رسیدم که فک تازهجراحیشدهام پر از عفونت بود، تمام بدنم از بیماری پوستی که بدان دچار شده بودم پر از زخم و چرک بود و بابت ورم غدد لنفاوی توان راست ایستادن نداشتم. من روحم را توی سلولم کشته و دفن کرده بودم تا عواطفم به خانواده و درد جسمانی بازیچهی دست پلیدان نشود. کتکخورده و رنجور، باقامتی خم وارد سالن بند شدم. فریبا با لبخند پهن و چشمان براقش از جا پرید و بغلم کرد. کلمات برای توصیف آغوش پرمهر او صغیرند. انگار از عالم جهنمیان رسته بودم و روح زندگی دوباره در من حلول کرده بود. انگار دوباره زنده شدم. مهوش با موهای سپید ابریشمی و صورت و لبخند شیرینش، آغوش بعدی بود! بعدتر شناختمشان. چقدر این سالهای شکنجه رنجورشان کرده بود، ولی تسلیم نه! چقدر زود به دلم نشستند. واقعاً دخترشان شدم و عشق من به آنها کم از مادر نبود. دیوارهای سیمانی زندان روح آدمها را میبلعد، اما قلب و روح مهوش و فریبا آنقدر بزرگ بود که سیاهی را در خود حل میکرد. من خیلی چیزها از مامان مهوش و مامان شونی (فریبا) یاد گرفتم. از آشپزی و قلاببافی تا روانشناسی، جامعهشناسی، فلسفهی غرب، تا ادبیات و شعر. مینشستم یک گوشه و با لذت گوش میدادم. کتاب میخواندیم، بحث میکردیم، فریبا برایمان کلاس برگزار میکرد. روزهای بعد از ملاقات که قلبم از نگاه مات و چشمان پر از اشک مادرم میگرفت، میخزیدم توی تخت مامان شونی و سرم را میگذاشتم روی زانوی نحیفش و در سکوت و نوازش اشک میریختم. یا خودم را به آغوش مامان مهوش میرساندم و در موهای خوشبویش غرق میشدم. اگر تباهی بر ایران حاکم نبود، شاید من باید مهوش و فریبا را در دانشگاه ملاقات میکردم. آنها نیز همچون هزاران بهائی نخبه نه تنها از حقوق بدیهی انسانی و شهروندی محروم بودهاند بلکه بابت خدمات صادقانه به جامعه توبیخ و تنبیه شدند. ماهها انفرادی زیر حکم اعدام و سالها حبس و شکنجه از «مامانها» انسانهای خالصتر و مؤمنتری ساخته بود که پناه جوانترها بودند. گفتم شکنجه و یاد عروسی ترانه (دختر فریبا) و عمل جراحی فُرود (پسر مهوش) افتادم.
وقتی مامان شونی بازداشت شد، ترانه ۱۳ ساله بود. فریبا تمام مادرانگیهایش را جمع میکرد تا سی دقیقه در هفته در وجود دخترش بریزد. تمام کلمات، نگاهها و حرکات ترانه را ثانیهبهثانیه میبلعید. حالا دخترک خانمی شده بود. داشت عروس میشد. هفتهها تمام آرزوی ما این بود که به مامان شونی بعد از هفت سال برای عروسی ترانه مرخصی بدهند. هزار بار وعده دادند، امید دادند، شرط گذاشتند، منت گذاشتند، ناامیدکردند و روان این زن را به عمد و با لذت شکنجه کردند. تا لحظهی آخر امید بود که برود، اما حتی اجازه ندادند شب عروسی دخترش به او تلفن کند. من دیدم که فریبای صبور مثل اسپند روی آتش آب شد و زخم خورد. چند ماه بعد، با مهوش هم همین کردند. پسر دردانهاش جراحی داشت و بهعمد و از روی آزار حتی نگذاشتند به خانه زنگ بزند. مامان مهوش تا روز ملاقات و گرفتن خبری، هزار بار مرد و زنده شد. اینها البته آزارهای مناسبتی بود. جدا از اذیت و آزاری که بر این دو نفر و خانوادههایشان روزانه روا میداشتند. بعد از آن بارها به این روزها فکر کردم. به این حجم از پلیدی و سیاهدلی. چرا باید کسی/کسانی از آزار انسانهای نازنین و بیآزاری مثل فریبا و مهوش لذت ببرند؟ چرا باید ژینوس، لوا، فاران، الهام و دهها بهائی دیگر سالها عمر خود را در زندان بگذرانند؟ هیچچیز به اندازهی دانستن آنچه با بهائیان میکنند، ماهیت رذیلانهی این رژیم ننگین را برملا نمیکند.
زندان برای من حادثهای تلخ اما آموزنده بود. مهوش و فریبا نه تنها در سختترین و تاریکترین روزهای جوانیام خالصانه برایم مادری کردند، بلکه آنچه از آنان آموختم هنوز قلبم را گرم و روشن میکند و حتی روی انتخابها و تصمیماتم تأثیر میگذارد. بازداشتِ دوبارهی آنها قلبم را مچاله کرده است. تصور اینکه تمام تجربیات سخت و طاقتفرسا را در این سن و سال دوباره از سر گذرانده و چشماندازشان از آینده،۱۰ سال تکرار درد است، نفسم را بند میآورد. سالها با اتهامات واهی حقوق شهروندی و انسانی بهائیان را تضییع کردند.
زندگی پیر و جوان را نابود کردند و با دروغ بین ما و دستهایمان فاصله انداختند و تخم بدبینی کاشتند. دهها بهائی سر بر دار شدند و هزاران نفر ممنوعالتحصیل. میلیاردها تومان از اموال بهائیان را سرقت کردند و آنها را نجس و جاسوس خواندند. امروز اما پس از این همه درد، دستهای ما یکدیگر را یافته و قلبهای ما برای هم میتپد. جانها و زندگیهای رفته برنمیگردد اما برای بازماندگان و نسل بعد آنچه ما از صلح، عدالت و عشق میانمان میسازیم به یادگار میماند و راه آنان را روشن میکند.