ما آنجا بودیم؛ روایتی از تجمع جمعه ۲۵ شهریور ۱۴۰۱ در مقابل بیمارستان کسری در تهران
«ستیز انسان با قدرت، ستیز حافظه با فراموشی است.» (میلان کوندرا)
در روزهای عجیب و دشوارِ سالی که گذشت، بارها از دوستانی که خارج از ایران زندگی میکردند، شنیده بودیم که روایتِ این روزها را ثبت کنید، چون شما چیزی را میبینید که ما فقط تصاویر و اخبارش را، آن هم کوتاه و از دریچهی تلویزیونها و گوشیهای همراه و گمشده لابهلای آن همه خبر، میبینیم. شما باید روایت کنید تا ما و آیندگان تصویر دقیق و روشنی داشته باشیم. اما علاوه بر ریتم تند اتفاقها و دردسرهایی که هر کدام با آن مواجه بودیم، مانع اصلیِ نوشتن برای من این بود که نمیتوانستیم چیزی را ثبت کنیم و در گوشیها و کامپیوترهایمان نگه داریم. اوضاع خطرناکتر از آن بود که آدم بتواند نوشتهای را که حاکی از حضورش در رخدادهای «سیاسی» است با خودش اینطرف و آنطرف ببرد.
حالا که جغرافیای زندگیام عوض شده، هرچند یادآوری آنچه گذشته برایم آسان نیست، اما فکر میکنم که وظیفه دارم همهی زورم را جمع کنم و بنویسم. باید جایی روایت شاهدان عینی ثبت شود، بهخاطر همهی آن جانهای عزیزی که در خیابانها بودند، گاز اشکآور خوردند، کتک خوردند، روی زمین کشیده شدند، بازداشت شدند و کشته شدند. بهخاطر شجاعت آنهایی که نام و تصویرشان جایی ثبت نمیشود و حضورشان نه برایشان آورندهی هیچ امتیازی بلکه ایستادن در خط مقدم جبههی آزادی بود. من تصویر همهی آنها را در خاطر دارم. آن چشمهای پشت ماسک و آن دستان گرهکرده.
آنهایی که آنجا بودند و چیزی را آغاز کردند که مهمترین، بادوامترین و مترقیترین جنبش چهل سال اخیر بوده است. این یادآوری را برای آنها مینویسم.
***
جمعه ۲۵ شهریور ۱۴۰۱؛ شایعاتی دربارهی مرگ مهسا امینی در شبکههای اجتماعی منتشر، اما هنوز تأیید نشده بود. فراخوان را حوالی ساعت ۱۴ ظهر در توئیتر دیدم، در فراخوان اول حتی هدف را حمایت از خانوادهی امینی و آرزوی بهبودی برای ژینا اعلام کرده بودند. قرار بود که دوستی به خانهام بیاید و نمیتوانستم تا پیش از رسیدنش بگویم که میخواهم در فراخوان ساعت ۱۸ عصر مقابل بیمارستان کسری شرکت کنم. نباید چنین چیزهایی را در هیچ پیامرسانِ امنی به هم اطلاع میدادیم. رسید و مثل من غمگین و خشمگین بود و گفت که او هم خواهد آمد. همان لحظات بود که خانوادهی امینی خبر خاموش شدن مهسا برای همیشه را اعلام کردند.
ماشینی برای محلی دورتر از بیمارستان گرفتیم تا در صورت پیش آمدن مشکل از سمت نیروهای امنیتی یا برخوردن به رانندهای مشکوک بگوییم که برنامهای برای شرکت در تجمع نداشتیم. هوا گرم بود و آفتاب داغ، و از سرازیریِ خیابان گیشا که پایین میرفتیم لباسهای سیاهمان و ماسکهایی که به صورت زده بودیم گرما را چند برابر میکرد.
در سرازیریِ شیبداری که به سمت بیمارستان کسری میرفت با خودم فکر میکردم که حتماً مهسا هم مثل بقیهی ما که در شهرهایی جز تهران بزرگ شده بودیم، اسم این خیابان را حفظ است و میداند که بالای میدان آرژانتین، خیابانی هست به نام الوند که در انتهای آن جایی هست که بچهها میتوانند نقاشیها و نامههایشان را به آن بفرستند. راستش حالا فکر میکنم که درستش هم همین بود که انقلاب از اینجا شروع شود. از جایی که همهی آن بچههایی که کودکیشان را پای تلویزیون ایدئولوژیزدهی حکومت گذرانده بودند، و بهدنبال لحظهای رؤیا و لبخند وسط آن زندگیهای خاکستری و غمگین بودند نشانیاش را بلد بودند. چیز نمادینی در این قضیه وجود داشت که آدم را یاد آن جملهی معروف کایل استیفنز (ژیمناست آمریکایی) خطاب به پزشک متجاوز تیمشان میاندازد: «شاید الان دیگه فهمیده باشی، دختر کوچولوها همیشه کوچولو نمیمونن، اونها روزی تبدیل به زنان قدرتمندی میشن که برمیگردن تا جهانت رو نابود کنن.»
هنوز تا بیمارستان صد متری فاصله مانده بود که میتوانستیم موتورها و حدود ۵۰-۶۰ زن چادرپوش را که روبهروی بیمارستان ایستاده بودند، ببینیم. بالاتر، زنان و مردانی در دستههای دو سه نفری با فاصله و در سکوت ایستاده بودند (کمتر از ۵۰ نفر). این چیزی است که با آن میتوانم ساعتهای اول تجمع بیمارستان کسری را توصیف کنم: سکوتی عجیب و خشمگینانه.
چهرهی آدمها سرشار از خشم و اندوه بود. نیامده بودند که از موقعیت استفاده کنند تا شعار بدهند یا جمعیتی را هدایت کنند. همه در سکوت و خشمگینانه به بیمارستان و سرکوبگران چشم دوخته بودند. درست مانند کسی که قاتلی دخترش را کشته باشد. آن سکوت خشمگینانه در ساعات بعد برای همیشه منفجر شد و وصل شد به مزار و شهر آن دخترِ بهقتلرسیده. تبدیل شد به فریاد رسایی به شکل «زن، زندگی، آزادی».
موتورسوارهای درشتاندام و هولناک تنها کسانی بودند که در آن خیابان باریک شیبدار بالا میرفتند و آلودگیِ صوتی ایجاد میکردند. دختر و پسری که ترک موتور نشسته بودند و از میدان آرژانتین میآمدند از وسط جمعیت رد شدند، دختر روسریاش را روی هوا چرخاند و فریاد زد «مرگ بر خامنهای». سرکوبگران برافروخته شدند و یکیشان دستور داد که بگیریدش. مردم شروع به سر دادن شعار «بیشرف» کردند و مأموران به جمعیت حملهور شدند.
به روال تمام تجمعات سالهای گذشته میتوانستی بهراحتی ببینی که بخش چشمگیری از جمعیت را زنان میانسال تشکیل میدادند، احتمالاً چون آنها مهمترین قربانیان چهل سال زنستیزی بودند و هنوز تصویری از آزادیِ پیشین در ذهن داشتند. چند نفر از آنها غمگین و عصبانی کنار هم ایستاده بودند. یکیشان گفت «این بچه اصلاً زنده نبود وقتی آورده بودنش اینجا. الانم از درِ پشتی بردنش بیرون. دیگه توی بیمارستان نیست.» اما کسی محل را ترک نکرد. مدام مأموران وحشی جمعیت را عقب میراندند و ما در طول خیابان جابهجا میشدیم.
جسد دیگری در راهروهای بیمارستان جا ماند، جسدی که دیگر بیرون نیامد ــ جسد ترس و تسلیم.
در این جابهجاییها ناگهان کسی را دیدم که چهرهاش به نظرم آشنا میآمد، از جایی میشناختمش. از حضورش تعجب کردم چون طبق مواضع سیاسیِ خود و خانوادهاش نباید آنجا میبود. اما یادم هست که مشکی پوشیده، با دخترش و چند نفر دیگر درست مثل بقیه در خیابان ایستاده بود و همان حالی را داشت که همه. بعد از تلاش مأموران برای پراکنده کردن و شعارهایی که گاهی جمعیت در پاسخ به نیروها میداد، او یکی از کسانی بود که جلو رفت و با دست به جمعیت اشاره کرد که بیایند.
این یکی از مهمترین لحظات بود که باعث شد گاز اشکآور شلیک شود و صدای داد و فریادهایی که برای رعب و وحشت از دهان سربازان درمیآمد بالا برود. تعداد مأموران چند برابر جمعیت بود. دیدم که آن مرد را گرفتهاند و سعی کردیم جلو برویم که مانعشان شویم. چهرهی فرزندش در حالی که تلاش میکرد پدرش را نجات دهد، اما اسیر دست آن زنان چادری شده بود هیچوقت یادم نمیرود. شاید ده نفر او را گرفته بودند و حتی با دست دهانش را بسته بودند. شروع کردیم به فریاد زدن تا رهایشان کنند.
اما به سراغ ما هم آمدند. شانس آوردم و خودم را زمین انداختم و با دوستم شروع به داد و بیداد کردیم. این را همیشه توی ذهنم داشتم که وقتی تنهایی خودت را زمین بینداز، فریاد بزن، تا جای ممکن توجه جلب کن، و زمان بخر. سرباز وظیفهای که لابهلای زنان چادری بود، به کمک آمد و دست از سرم برداشتند، بعد دستش را دراز کرد که بلند شوم، دستش را پس زدم و خشمگینانه چیزی گفتم.
اینطور چیزها از آنهایی است که در لحظه نمیتوانی تحلیل کنی. او هم احتمالاً همینطور. حالا دیگر جمعیت داشت بیشتر میشد و نیروها هر لحظه خشنتر. با موتورهایشان در آن خیابانِ عجیب ویراژ میدادند و سعی میکردند که با باتون آدمها را کتک بزنند. پسری را بهخاطر دارم که مستأصل در پیادهرو ایستاده بود، میگفت وقتی میآمده پدرش ترکِ موتورش نشسته بوده و حالا نیست. در گیر و دار پدر را عقب کشیده و برده بودند.
حالم بههم خورده بود و خیلی نمیتوانستم راه بروم. یادم هست که کنار مغازهای ایستادیم تا دوستم برایم آب بگیرد و آنجا کسی کنارمان نشست و از پشت ماسک برای هم آزادی را آرزو کردیم. فرهنگ عجیبی که در تجمعات وجود دارد همین است، آدمها یکدیگر را نمیشناسند اما برای قدردانی از هم، برای گرم کردن دلِ شخص دیگری که آنجا در آن موقعیت خطیر ایستاده، برای آن تجربهی مشترک، امیدوارانهترین کلمات را نثار هم میکنند. میگویند به امید پیروزی، به امید آزادی، به امید آن روز.
در آن خیابان، مثل همهی خیابانهای دیگری که در این سالها آدمهایی در آنها جمع شده بودند تا رنج و ستم را فریاد بزنند، چیزی شکل میگیرد، نوعی نیروی جمعی که برآمده از شجاعترین و مهربانترین روی آدمها است.
ما آن روز بیش از آن در خیابان نماندیم. حدس زدیم که ممکن است شناسایی شده باشیم، هنوز جمعیت کم بود، نمیتوانستیم ریسک کنیم و برای ماشین گرفتن به جای خلوتی برویم. به مغازهای رفتیم که ظاهراً تعطیل بود و خواستیم کمک کند که به اینترنت وصل شویم تا تاکسی بگیریم. (سیمکارتهایمان را خاموش کرده بودیم). تا تاکسی برسد، تعداد موتوریهای ویراژبده بیشتر شده بود و تمام خیابان را گرفته بودند. به سختی سوار شدیم. مرد راننده بهنظر پرت از اوضاع میرسید و نظرات عجیبی را مطرح میکرد. خشممان را خوردیم و سکوت کردیم.
بعدتر که به خانه رسیدیم و حالمان بهتر شد و لباسها را عوض کردیم، فیلمهایی را دیدیم از تجمع گستردهتری که در میدان آرژانتین شکل گرفته بود و مردم با صدای بلند شعار میدادند. دلمان گرم شد.
راستش اگر از من بپرسید که آیا فکر میکنی همهچیز از بیمارستان کسری شروع شد، پاسخم منفی است. نمیشود برای چنین جنایت دلخراشی که ادامهی جنایتها و سرکوبهای ماههای گذشته و سالیان طولانی است و برای جنبشی که جدا نیست از جنبشهای قبلی، نقطهی آغازی تعریف کرد. اما بیتردید فکر میکنم که آنجا چیزی در هوا در جریان بود که با همیشه فرق داشت. آنجا خشمی بود که سرانجام تبعیض علیه زنان را در سیاهترین شکلش ــ آپارتاید ــ دیده بود. چه دخترانی که در آن خیابان بودند، چه پسران جوان، چه آن زنان و مردان میانسال و حتی آن مرد اصلاحطلبی که لابهلای جمعیت بود، همه به نقطهای رسیده بودند که دیگر نمیتوانستند خشمشان را در درون نگه دارند.
دیگر بس بود، اسم رمزی ما را به یکدیگر وصل کرده، پرچم شده و همه را متحد کرده بود؛ آنانی که جلوی بیمارستان بودند این را حس کرده بودند ــ همان اسم را که فردایش در آن خاکسپاریِ باشکوه با قلممو بر سنگی نوشته شد. در آن بیمارستان ما جسدی را جا گذاشتیم که بدنِ بیگناه مهسا نبود، او را به خانهاش بردند و به شکلی باشکوه و انقلابی به خاک سپردند. اما جسد دیگری در راهروهای بیمارستان جا ماند، جسدی که دیگر بیرون نیامد ــ جسد ترس و تسلیم. به قول نینا سیمون: «به تو خواهم گفت آزادی برای من چیست: نترسیدن».