من در روزهای منتهی به انقلاب، در شیراز بودم و کاملاً هم نسبت به انقلاب سمپاتی داشتم. به عنوان یک نوجوان به راهپیماییها میرفتم و خیلی دوست داشتم که شاه نباشد. خانوادهی ما کاملاً غیرسیاسی بود و پدر و مادرم هیچ کاری با سیاست نداشتند، اما من تصور میکردم که شاه یک دیکتاتور است و باید برود و یک حکومت دیگر جایش را بگیرد. هیچ تصور خاصی هم از اینکه چه چیزی پیش خواهد آمد نداشتم.
اگرچه انقلاب پیروز شد اما ما خواستههایی را که برای آنها مبارزه میکردیم، به دست نیاوردیم. ما خواهان آزادی سیاسی بودیم که آن را به دست نیاوردیم، ما خواهان آزادی بیان بودیم که به آن دست نیافتیم. ما خواهان جمهوریای بودیم که در عوضِ آن، جمهوری اسلامی درست شد. ما خواهان جامعهای بودیم که بر مبنای قوانین مدنی اداره شود، اما الان جامعه ایران با قوانین اسلام اداره میشود.
بیم من اما این بود که چون خمینی به عنوان رهبر این انقلاب، انسانی مذهبی بود، رژیم جدید هم رژیمی مذهبی باشد و آزادیها محدود شود. به خصوص نگران محدودیت آزادی زنان بودم. ولی از طرفی هم فکر میکردم با وجود اینکه خمینی یک فرد مذهبی است، حرفهایش چنان نیست که برای زنان گرفتاری درست کند.
حکومت شاه حکومت مستبدی بود و در دوران انقلاب، دو جریانِ رادیکالیزم روشنفکری و رادیکالیزم روحانیت سیاسی، ناخواسته با هم به یک ائتلاف عملی رسیدند. روشنفکران، آزادی، عدالت و استقلال میخواستند و روحانیت سیاسی، بهویژه آقای خمینی، در پسِ ذهنش اجرای فقه و فقاهت و اینها بود. آقای مطهری هم بالا دستی روحانیت را در سر میپروراند و اینها با هم این رؤیا را تبدیل به یک کابوس کردند.
از دیگر بیمهای آن روزهای من، تسلط مساجد و روحانیت بر تظاهرات بود، در شرایطی که دانشجویان و فعالان سیاسی نسبتاً مترقی و عمدتاً غیرمذهبی و مارکسیست در زندان بودند، تسلط مساجد و روحانیت بر تظاهرات اصفهان بیشتر شده بود. انقلاب «هدف» شده بود و مسیر رسیدن به هدف مورد توجه نبود.
معلوم بود آنچه در راه است به قول دکتر صدیقی استبداد نعلین است که از هر استبدادی بدتر است. چون استبداد ناسنجیده خودش را به الهیات وصل میکند و خودش را نماینده خدا میداند و مخالفت با او نه فقط مخالفت سیاسی بلکه گناه هم به شمار میرود. بیمهایم متأسفانه نه تنها درست از آب درآمد، بلکه آنچه متحقق شد به مراتب بدتر از آنی بود که من تصور میکردم.