دکتر شاپور راسخ، استاد جامعهشناسی و از پیشگامان مطالعات و پیمایشهای کمّی در ایران، چندی پیش در ۹۷سالگی درگذشت. در متن پیشِ رو به اثر مشترک شاپور راسخ و جمشید بهنام، مقدمه بر جامعهشناسی ایران، آسیبشناسیِ جامعهی ایران در این کتاب، و همچنین نقد برخی از روشنفکرانِ آن دوره، مانند جلال آلاحمد، به این اثر پرداخته شده است.
«از جمهوری اسلامی فرار میکنم، به جرم خوانندهی زن بودن. من فقط یک خوانندهی عروسی هستم، توی محافل و جمعهای فامیلی میخونم، خواننده که نیستم!» مأمورهای زن امنیتی که به در خانهی پدرم آمده بودند، در جواب گفتند: زن باید بشینه خونه بچهداری کنه! خجالت نمیکشی صدات به گوش نامحرم میرسه؟ امام جماعت مسجد محل، از من شکایت کرد، توی یکی از محلههای شهر نجفآباد، پاسدارهای پایگاه بسیج، به من گفتند: دلت اسید میخواد؟ دیگه صدات به گوشمون نرسه!»
غربستیزی از اساسیترین مسائلی است که بسیاری از ناسیونالیستها، چپها و اسلامگرایانِ ایرانی در ۱۵۰ سال اخیر روی آن تأکید داشتهاند. اما وقتی از غربستیزی سخن میگوییم، دقیقاً از چه سخن میگوییم؟ از چه زمانی غربستیزی در ایران ــ و بهطورکلی در جهانسوم ــ رواج پیدا کرد؟ چه تفاوتهایی بین غربستیزی، استعمارستیزی و انتقاد به غرب وجود دارد؟ با محمدرضا نیکفر، پژوهشگر فلسفه و نویسنده، دربارهی این موضوع گفتوگو کردهایم.
چالش غرب و غربستیزی از چه زمانی در ایران آغاز شده، و چه تحولی داشته است؟ آیا ما درایران فرهنگ و اندیشه غربی را درست می شناسیم؟ آیا ما برای ساختن آیندهی ایران نیاز به جستجو در سنتِهای خودمان و یافتن راههایی خاصِ جغرافیای فرهنگی ایران داریم؟ یا باید بر دستاوردهای جهانی، و اندیشهها و ارزشهایی که در غرب روییده تکیه کنیم؟ در وضعیتی که امروز داریم چگونه رویکرد و تعاملی با غرب به مصلحت ایران است؟ این سؤالها را در گفتگو با محمدرضا نیکفر مطرح کردهایم.
فیلم دنیای مریم دربارهی زنی است که در حاشیهی تهران با شوهری بیکار و معتاد زندگی میکند. مریم تنها امیدش برای رهایی از این زندگی، پسرش سعید است. سعید تحت تأثیر مادرش و خشونتی که پیشِ چشمانش اتفاق میافتد رؤیای کشتن پدرش را برای آزادی مادرش در سر میپروراند.
قاعده در رفتار با بچهها هنوز این است که «چوب معلم گل است». این قاعده آنقدر جاافتاده که در تصویر ارائهشده از مدارس در سینما و صداوسیمای جمهوری اسلامی نیز نمایان است؛ «مدیر»، «آقای ناظم»، «معاون» و «معلم» دلسوزی که خطکش در دست به این سو و آن سو میرود. پیشفرض رایج این است که چندصد دانشآموز را صرفاً با زبان خوش نمیتوان اداره کرد.
هوشنگ گلشیری در زمستان ۱۳۷۷، پس از قتلهای سیاسی آن سال، نخست اینها را مینوشته تا بعد مصالح کارش کند، چنانکه خود نوشته «این که مینویسم واقعاً کار نیست. این تنها یادداشتی است، مادهٔ خامی که باید با همۀ آن اعماق ترکیب شود، یا تصاویری از آن اعماق را تزیین کند، واقعنما کند.» اما بعد تصمیم میگیرد که آن را مقالهای کنَد و به نشریۀ The New York Review of Books برای انتشار بسپارد.