مردم هیچ یک از کشورهای دموکراتیک هرگز چنین ثروتمند، سالم، و بهرهمند از آرامشی نسبی نبودهاند. این مردم همچنان مغموم هستند و اینک برای ما قبول این که فرزندانمان بهتر از ما خواهند زیست کار آسانی نیست.
به محض این که رویدادی شورش نامیده شد، روایت رسانهای آن را میتوان به آسانی طرحریزی کرد: «این مردم» اقدامات غیرقانونی میکنند، خارج از کنترل و غیرمنطقیاند؛ کاش مینشستند و گفتگو میکردند. اما آنچه عادتاً شورش مینامیم، به گفتهی دارسی، «فرصتی برای پای فشردن بر چیزی است که سیاست رسمی غالباً آن را نادیده میگیرد: شأن و منزلت هر فرد انسانی، و رفاه همگان».
چند دهه سیاست حکومت در سترون کردن مردم و ایجاد شکافهای عمیق بین آنها موفق عمل کرده، شکاف طبقاتی، شکاف قومیتی، شکاف مذهبی و فرهنگی. سالهای متمادی رسانههای حکومتی به این شکاف دامن زدهاند و در برنامهها و فیلمها و سریالها گروهی مقابل گروهی دیگر قرار گرفتهاند و مرزبندی کردهاند. این مرز حالا بیشتر از همیشه هویداست، از تجمعی به تجمعی دیگر، از خشمی به خشمی دیگر.
مردم در ایران هم اپوزیسیون سیاسی و هم حکومت را همیشه غافلگیر میکنند. شاید اعتراضات قابل پیشبینی بود، اما نه به این وسعت. البته حکومت قبلاً هم سبعیتاش را حداقل در مورد زندانیان سیاسی نشان داده بود. نمونهاش هم اعدامهای سال ۱۳۶۷ است. ولی این که به جان مردم عادی در کوچه و خیابان بیفتد، حمام خون راه بیندازد و بیرحمانه به سر و قلب و مغز مردم معترض شلیک کند، همه را بهتزده کرد.
فدریکو گارسیا لورکای در حال مرگ، به یکباره همچون یک عروسک خیمهشببازیِ بیتاروپود، به گودالی در یکی از بلوارهای اصلی مادرید فرو میافتد؛ یک ویولونیست پناهنده به دوربین رابرت کاپا خیره میشود؛ و چشمان زن جوانی که پابلو پیکاسو ۷۱ سال قبل آنها را ترسیم میکند، برای اولینبار در معرض نگاه خیرهی عموم گذاشته شدهاند.
تعیین مذهب رسمی در قانون اساسی، درهای «برابری» را که یک اصل بنیادی و حقوق بشری است میبندد و رفتار حکومت با گروههای گوناگون مردم که پیرو مذاهب دیگری هستند یا اساساً بیخدایی و لامذهبی را انتخاب کردهاند، میتواند نه تنها تبعیضآمیز بلکه خشونتبار نیز باشد.