این متن برگردانِ گزیدهای از سخنرانیِ ماریو بارگاس یوسا است بههنگام دریافت جایزهی نوبل ادبیات در سال ۲۰۱۰.
پرسش این است: آیا تاریخ را باید در مدارس بهشیوهای تدریس کرد که در آن قهرمانان ملی بر تارک تاریخ بدرخشند و همچون پهلوانانی ترسیم شوند که لکهی تاریکی ندارند؟ یا اینکه باید تاریخ را بهشیوهای بیطرفانه و فارغ از قهرمانپروری شخصیتها آموزش داد؟
سخت میتوان به یاد آورد که یک نسل قبل، صاحبنظران، بانکداران و پژوهشگران همصدا با هم ملیت را منقضی خواندند. جریان سرمایه، ایدهها و کالاها عصری جهانی را آغاز کرده بود که تمثیلهای نو و روایتی تازه دربارهی جهانیشدن و نقل و انتقال و گردش منابع را در بر داشت. اکنون وعدهی جهانیشدن و داستان مرتبط با آن نخنما به نظر میرسند. ملیت دوباره بازگشته است.
نویسندگان تفاسیر گوناگونی از معایب لیبرالیسم ارائه کردهاند؛ با وجود این، مسئلهی اصلی تغییر دادن لیبرالیسم است. خودانتقادی یکی از نقاط قوت لیبرالیسم است. همین واقعیت که کتابهای فراوانی دربارهی مرگ لیبرالیسم منتشر شده، گواه صدق آن است که لیبرالیسم هنوز زنده است. اما اکنون باید تجویز را جایگزین تحلیل کرد.
دیوژن کلبیمسلک نخستین جهانوطن بود. وقتی از او میپرسیدند اهل کجاست، نه از طبقهی اجتماعیِ خود حرف میزد، نه از جنسیت یا تبار یا موقعیت اجتماعیاش به عنوان یک انسان آزاد. فقط میگفت که «جهانوطن» است. مارتا نوسبام، فیلسوف ۷۳ سالهی آمریکایی، در کتاب سنت جهانوطنی: آرمانی شرافتمندانه اما معیوب، با بازگویی این داستان اعتبار این ایده را میسنجد.
این تصور وجود دارد که مخالفان هیتلر به طرز اسفباری کمتعداد بودند، و اکثر آنها هم ملیگرایان متعصبی بودند که هرگز نمیتوانستیم با آنها معامله کنیم. این تصور نادرست و نامنصفانه است. همهی کسانی که در برابر هیتلر به پا خاستند نظامی، اشراف پروسی و سیاستمداران غیرنظامی نبودند. مردم «عادی» هم شهامت زیادی از خود نشان دادند.