کسی که میتواند با چشم جان و نه صرفاً چشم ظاهر ببیند در شرف دست یافتن به حکمت است. احتمالاً وقتی ما مُردهایم به این قابلیت دست پیدا میکنیم، چه، تا زندهایم چشمِ ظاهر و بدن نمیگذارد جز با آن ببینیم. سعدی یک گام پیشتر میگذارد و این احتمال را در زندگی مطرح میکند و با این شعر وضعیت پارادوکسیِ بغرنجی را پیش میکشد.
فیلسوف فرانسوی نظریهاش را چنین خلاصه کرده است: «هیچگاه ما آزادتر از وقتی نبودهایم که تحت اشغال حکومت آلمان بودیم.» بینش اصلی سارتر این بود که ما زمانی کاملاً به حدود آزادی خود و سرشت حقیقی آن واقف میشویم که از حیث فیزیکی و جسمانی از عمل و فعالیت کردن بازمیمانیم. اگر او برحق باشد، آنگاه این بیماریِ همهگیر فرصتی است برای آنکه بار دیگر دریابیم که منظور از آزاد بودن چیست.
فیلسوف فرانسوی نظریهاش را چنین خلاصه کرده است: «هیچگاه ما آزادتر از وقتی نبودهایم که تحت اشغال حکومت آلمان بودیم.» بینش اصلی سارتر این بود که ما زمانی کاملاً به حدود آزادی خود و سرشت حقیقی آن واقف میشویم که از حیث فیزیکی و جسمانی از عمل و فعالیت کردن بازمیمانیم. اگر او برحق باشد، آنگاه این بیماریِ همهگیر فرصتی است برای آنکه بار دیگر دریابیم که منظور از آزاد بودن چیست.
واکنش ما به بیرون کشیدنِ یک فرد سالمند از زیر دستگاه تنفس مصنوعی چه باید باشد زمانیکه فرد جوانتری وارد بیمارستان میشود که به آن دستگاه بیشتر «نیاز دارد» چرا که احتمال زنده ماندنش بیشتر است و اگر زنده بماند، احتمال اینکه زندگی طولانیتری به نسبت آن فرد سالمند در پیش داشته باشد نیز بیشتر است؟
کدام یک از داستانهای تولستوی «مهم» است؟ بوریس درالیوک دو معیار دارد: این که مضمون داستان باید برای تولستوی متقدم و متأخر به یک اندازه مهم بوده باشد، و این که باید به ویژگیهای مرگِ خوب بپردازد.
گوته یک وقت گفت که هرچند او تردیدی دربارهی نامیرایی ما (انسانها) ندارد، اما همهی ما نیز یک جور نامیرا نیستیم ــ حتی جلالت زندگی پسین ما بسته به آن است که چه اندازه بزرگ باشیم. به اعتباری این اندیشه پرتویی بر مفهومهای به راستی متضادی که به ذهن میرسد میافکند که، چیرگیِ روح بر مرگ به اندازهی قدرت روح است، یا آنکه هرچه روح مهمتر و جایگزینناپذیرتر باشد نیستیاش تصورناپذیرتر است. «همهی ما یک جور نامیرا نیستیم.»