از گرد و غبار هوا کمی کاسته شده. فرصت خوبی در یکی از روزهای تعطیل پیدا کردهام برای بازدید و گردشی کوتاه در شهرستان و بازار جوانرود.
قاعده در رفتار با بچهها هنوز این است که «چوب معلم گل است». این قاعده آنقدر جاافتاده که در تصویر ارائهشده از مدارس در سینما و صداوسیمای جمهوری اسلامی نیز نمایان است؛ «مدیر»، «آقای ناظم»، «معاون» و «معلم» دلسوزی که خطکش در دست به این سو و آن سو میرود. پیشفرض رایج این است که چندصد دانشآموز را صرفاً با زبان خوش نمیتوان اداره کرد.
بین همهی کشورهایی که میشناسم و برایشان قصههایی قابل فهم میسازم و عطرهای مخصوص به خودشان را حس میکنم و موسیقی انحصاریشان را در جان میشنوم، ماجرای افغانستان برایم بسیار متفاوت است. اگر هندوستان سرزمین هفتاد و دو ملت است، اگر مصر، سرزمین اهرام و جادو و تاریخ است. اگر ایران، کتاب قطور پادشاهی و شعر است؛ افغانستان، موزائیک رنجها و دردها و گلولههاست.
میگفت تو نمیدانی ۵۸ کردستان چه شکلی بود. همه جا بهار آزادی، اینجا جهنمِ مجسم. جهنم مجسم هم اگر نبود، اعدام صدیق در همان روزهای اولِ حضور ارتش در مرداد، آن روزها را برای او دست کم به جهنم تبدیل کرده بود. برگشته بود از دانشگاه تا هوای خانواده را داشته باشد و دوستانش را.
من پروست را بسیار دوست داشتم. در جوانی گمان میکردم شبیه او هستم. بیشتر عمر معلم بودم و در جایی زندگی کردم که کسی پروست را نمیشناخت. اگرچه کسی برای گفتگو دربارهی پروست نبود، او گویی در چشمهای من نشسته بود. تصویر یگانهی من از معلمی هم به یک روز جهنمی باز میگردد. کمتر از یک ماه از شروع مدرسه میگذشت...
بنا به آمار رسمی در سال 1391، 74 کولبر کشته و 70 تن دیگر مجروح شدهاند. در میان کشتهشدگان 70 تن با تیراندازی نیروهای مرزبانی نیروی انتظامی و چهار تن دیگر بر اثر انفجار مین و سرما جان باختهاند. بسیاری از جراحتهای منجر به قطع نخاع و معلولیت دائمی هم ناشی از تیراندازی مستقیم به آنها بوده است.