توماس مان، نویسندهی بلندآوازهی آلمان، در فاصلهی دو جنگ جهانی، دگردیسیِ سیاسیِ تمامعیاری را از سر گذراند. او جامهی «محافظهکاری» و «سیاستپرهیزی» را یکباره از تن به در آورد و علیه نازیها داد سخن داد.
میتوان شهرهای بزرگِ با خاک یکسانشده (از جنگ) را از نو برپا کرد؛ اما هیچ قدرتی در جهان نمیتواند مژگانِ ظریفِ چشمِ کودکی جانباخته را بلند کند.
ژنرال دوگل گفت: «اما او دیوانه است.» پاییز سال ۱۹۴۲ بود و رهبر «جنبش فرانسهی آزاد» در لندن تازه پیشنهادی از طرف زنِ بهشدت ضعیف و نحیفی دریافت کرده بود که بدون عینک عملاً نابینا بود.
شناختهشدهترین شکست زمستانیِ اروپا در روسیه در سال ۱۸۱۲ رخ داد ــ درست بیش از یک قرن پس از جنگ پُلتاوا ــ وقتی ارتش بزرگ ناپلئون از مسکو عقبنشینی کرد. تاکتیکِ زمین سوختهی روسیه، که فرانسویها را بیغذا و سرپناه هنگام عقبنشینی به حال خود رها کرد، نتیجه را از اینهم مرگبارتر کرد.
اگر گفتگو دربارهی نیچه در دنیای انگلیسیزبانِ امروز جزئی از ادب و فرهیختگی به شمار میرود، همه به لطف یک نفر است: والتر کافمن. مهاجر یهودی آلمانی که در سال ۱۹۳۹ وارد ایالات متحده شد، پس از فارغالتحصیلی از کالج ویلیامز دورهی دکترای خود را در هاروارد متوقف کرد تا در نیروی هوایی ارتش آمریکا ثبت نام و در طی جنگ به عنوان بازجو برای اطلاعات ارتش خدمت کند.
در چند سال گذشته به این تصور دامن زده شده است که، برخلاف عقیدهی رایج، هیتلر در سال 1945 نمُرد بلکه تا مدتها پس از آن به زندگی ادامه داد و در کهنسالی در آرامش از دنیا رفت. چرا بهرغم وجود شواهد و مدارک مسلّم و بیچونوچرا دربارهی مرگ هیتلر، به نظر میرسد که این همه آدم عقیده دارند که او زنده مانده است؟ این پرسش تنها یک پاسخ ندارد.