لیزا شولمان، عصبشناسی که شوهرش را نه سال پیش بر اثر سرطان از دست داد، چنین به یاد میآورد: «غم و ناراحتی جدیای وجود داشت اما مشکل اصلی این نبود؛ گمگشتگی و بیگانهشدن با محیط بود. احساس میکردم که در جهانی کاملاً بیگانه بیدار شدهام، چراکه کل زیربنای زندگی روزمرهام از اساس محو شده بود.»
اما چگونه میتوانیم بهنحو مناسبی باعث تسلیِ افراد داغدیده و رنجدیده شویم؟ آیا بهراستی میتوانیم خودمان را «شریکِ» درد و غصهی فرد داغدیده کنیم؟ در غیر این صورت، چگونه میتوانیم در عین عدمبیاعتنایی، مایهی آرامش فرد داغدیده شویم؟ نظر فیلسوفان دراینباره چیست؟
چه میشود اگر شادی به معنای درک فراز و نشیب زندگی باشد، به معنای این باشد که حالت منفی بودن برای زندگی انسانی، و از قضای روزگار، برای شادی ضروری است؟ چه میشود اگر رفتارمان را بار دیگر شرطی کنیم: نه برای خواستن بلکه برای خرسند بودن از تمامی احساسات؟