اسارت اروپا در دام ارزشهای اخلاقی خود
jacobinmag
اغلب از یاد میبریم که اروپای معاصر، برخلاف آمریکا، نه با شور و شوق سرآغازهای تازه که با حس هراسآلودی از تباهیِ خود پدیدار شد. جنایات نازیها کل «دنیای قدیم» را همچون سرطانی که از دیرباز در درون آن ریشه دوانده مبتلا کرده بود. و از همین رو، آن ملتهای اروپایی که بر «رایش سوم» چیره شدند خود آلوده به عفونتِ دشمنی بودند که به شکست خوردن آن کمک کرده بودند، برخلاف ملتهای آمریکا و شوروی که این نبرد را با تاج افتخاری به سر ترک کردند. از آن زمان، کل اروپا ــ ملتهای شرق و غرب آن به یکسان ــ بار گناه نازیها را به دوش کشیدهاند، در همان حال که دیگران بر آناند تا بارِ گناه بردهداری و تبعیض نژادی علیه سیاهپوستان در آمریکا را هم به پای ما بنویسند. این باری است که همچون لکهی ننگی مهر خود را بر پیشانی فرهنگ ما زده: آیا این همان موضع امه سزر، شاعر مارتینیکی، نیست که در گفتارهایی دربارهی استعمار (۱۹۵۵)، هیتلر را آلمانیزدایی کرده و او را به استعارهای از کلیت «انسان سفیدپوست» مبدل میکند؟
عجالتاً این نکته را ندیده بگیریم که سزر، با همسنجی خامی، استعمار را با نسلکشی برابر گرفته و، با سراسر نژادی دیدنِ انسانهای سفیدپوست، آنها را به نماد جهانیِ رسوایی و بدنامی تبدیل کرده ــ همان کاری که امروزه جنبش رو به رشد «مبارزه با نژادپرستی» میکند. اما نکته اینجا است که تاریخ، در طول سدهها، نمونههای بسیاری همانند هیتلر عرضه کرده، و هیتلر هم هرگز سیمای راستین و چهرهی واقعی اروپا نبوده ــ اروپایی که حتی به هنگام قبول واقعیت و کنار آمدن با قدرتگیری او، به مقابله با او برخاسته بود.
شگفتی در این نیست که چرا چنین نظریات مازوخیستیای باید پر و بال بگیرند؛ شگفتآور این است که بسیاری از نخبگان و سرآمدان به ستایش اینچنین نظریههایی میپردازند. تا چندین دهه، «جنگ سرد» فرصتِ درخودنگری را از غرب گرفته بود اما از سال ۱۹۸۹ به این سو، با الحاق «بلوک شرق» سابق به سامانهی در حال گسترش «اتحادیهی اروپا»، عذاب وجدان غربی نه فقط عمیقتر شده بلکه تقریباً، اگر نه کلاً، تفکر سیاسی را تحت سلطهی خود در آورده است. بعد از رسیدن به قلههای توحش بیسابقه، حال اروپای متمرکز در بروکسل [اتحادیهی اروپا] بر آن شده است تا، با برکشیدن ارزشهای اخلاقی و دورتر شدن از «سیاست واقعگرا»، کفاره بدهد و خود را رستگار کند.
از همین رو است که ما [اروپاییها] مشتاقانه به دین و آیینی در آمدیم که اگوست کنت و ویکتور هوگو، هریک به دلایل خاص خود، آن را «انسانپرستی» میخواندند و بنیاناش دیگردوستی و ازخودگذشتگی است. اهالی اروپای غربی از خود ناخشنود شدهاند، و نمیتوانند بر ازخودبیزاری خویش چیره شوند و به میراث خود مباهات کنند و از همان حس خشنودی از خودی برخوردار شوند که در آمریکا به شکل بسیار برجسته احساس میشود. در عوض، اروپای معاصر غرقه در باتلاق شرمساری است، شرمی که در لفاف گفتمان اخلاقگرایی پیچیده شده، اروپایی که به خود قبولانده است که تکتک شرارتهای قرن بیستمی در ستیزهجویی جنونآسای خودش ریشه داشته، و در نتیجه دیگر نباید در کفاره دادن و رستگار شدن، در کوشش برای بازیابی چیزی چون حس قداست در وجدان معذب خود، تعلل کند.
گواه این گرایش؟ چه نمونهای بهتر از آنگلا مرکل که در سال ۲۰۱۵ با آغوش باز به استقبال یک میلیون پناهجوی در حال فرار از سوریهی جنگزده رفت! این ژست و نمایش، که در ادامه به بازافزاییِ نیروی کارِ در حال کاهش کمک میکند، البته اکیداً غیرانتفاعی و بیغرض هم نبود؛ با این حال، برای این کشیشزاده چنین رویکردی به معنی شیوهای تماشایی برای نفی نازیسم و گریختن از سایهی سنگین آن هم به شمار میرفت. در پی فاجعهی جنگ جهانی دوم، این جمهوری فدرالی اکنون مملکت خود را به عنوان سرمشقی جلوهفروشانه به جهان عرضه میکند. آلمان سیاستِ «آغوش باز» در یک کشور را به اجرا میگذارد، آنچنان که استالین زمانی سیاست سوسیالیستی در یک کشور را در شوروی به اجرا گذاشته بود. آلمان، که پیشاپیش جایگاهی از همه برتر و برجستهتر در اروپا پیدا کرده، کشوری است که روال کار را مقرر میکند، چه قرار به سختگیری و بیانعطافی باشد چه قرار به عطوفت و مهرورزی ــ آلمانی که در ژوئیه با یونانیها برخوردی آنچنان بیرحمانه کرد و صدر اعظماش خواهان اخراج آنها از حوزهی پولی اتحادیهی اروپا (منطقهی یورو) شده بود، و در سپتامبر با سوریهایها مهربان و نیکوکار مینمود: کشوری که میتواند سختگیر و بیعطوفت باشد و یا این که نیکوکاریِ بس باشکوه به نمایش بگذارد.
بسیاری از این در شگفتاند که چرا تنها اروپا است که، نه تنها به دلیل جنایات گذشتهی خود که همچنین به دلیل جرایم دیگران، احساس گناه میکند؟ پاسخ ساده است: ما اروپاییها چهار سده دنیا را زیر سلطهی خود داشتیم. امپراتوریها فرو پاشیده و از بین رفتهاند، اما خاطرهی آنها باقی مانده، و همین است که پیدایش رشتهای هرچه گسترندهتر تحت عنوان «مطالعات پسااستعماری» را در پی آورده: ما قارهی وجدانِ معذب شدهایم و میخواهیم که پاکترین چهرهی اخلاقمداری را به باقی دنیا نشان بدهیم. اروپا خود را به عنوان پیشکشی برای قربانی عرضه میکند، و کل دنیا میتواند به این وسیله کفارهی گناهان خود را بدهد. اروپا پا پیش میگذارد تا ننگ هر مصیبتی را که دنیا به آن دچار میشود به جان بخرد ــ قحطیزدگی در آفریقا، غرق شدنها در دریای مدیترانه، تروریسم، بلایای طبیعی: اینها همه، مستقیم یا غیرمستقیم، حاصل کار ما اروپاییها است. و هنگامی که خود ما مورد حمله قرار میگیریم (مثلاً از جانب تروریستها)، باز هم تقصیر و گناه ما است: مستحقاش بودیم و شایستهی دلسوزی دیگران به شمار نمیرویم.
ما اروپاییها چهار سده دنیا را زیر سلطهی خود داشتیم. امپراتوریها فرو پاشیده و از بین رفتهاند، اما خاطرهی آنها باقی مانده، و همین است که پیدایش رشتهای هرچه گسترندهتر تحت عنوان «مطالعات پسااستعماری» را در پی آورده است.
در چنین گردابی از گناه گرفتار شدهایم، و همهی کاری که از دست ما بر میآید این است که تاب بیاوریم و جبران مافات کنیم و تاوان آن همه گناه را، یک به یک، پس بدهیم. حرافی و چربزبانی برای تهذیب و اصلاح نفس در حال پر کردن جای آن چیزی است که زمانی تحلیل تاریخی و سیاسی انگاشته میشد: جامعهای آرمانی باید جانشین این جامعهی موجودِ متشکل از آدمهای عادی شود، و آن جامعه باید از همهی ناپاکیهای این جامعه پیراسته باشد. این پندارِ قداست به ویژه در دو عرصه به نمایش در میآید: مهاجرپذیری و محیط زیست.
قداستبخشی به بیگانه
بحث مهاجرپذیریِ انبوه که میشود، به نظر نمیرسد هیچکس از این نکته در شگفت شود که «مهاجران» (تعبیری مبهم و همهکاره) منحصراً راهی اروپای غربی میشوند، نه مغرب، مشرق، کشورهای حوزهی خیلج فارس، یا روسیه. چنین انتخابی از آن رو است که آنها هم، مثل هرکس دیگر، میدانند که فقط در اروپا میتوانند شاهد این احساس عمیق گناهکاری شوند؛ تقریباً تضمینشده است که میتوانند خودشان را به سواحل اروپا برسانند، ترجیحاً در برابر دوربینهای رسانهها، و مطمئن باشند که راه ورودی پیدا میکنند، یا این که دست کم مورد توجه و اعتنا قرار میگیرند. پاپ فرانسیس، در بازدید از جزیرهی لامپدوسا در ۸ ژوئیهی ۲۰۱۳، با انتقاد شدید از «جهانی شدن بیتفاوتی»، دستور کار را ترسیم کرد. برای پیشوای کاتولیکهای جهان، تنها سیاست قابل قبول در زمینهی مهاجرت پذیراییِ بیقیدوشرط بود: در دسامبر ۲۰۱۷، پاپ اعلام کرد که «خوشامد گفتن به دیگری خوشامد گفتن به خود خدا است.» پاپ فرانسیس بود که از باز کردن مسیرهای مخصوص مهاجران حمایت کرده و، در ژانویهی ۲۰۱۸، درخواست کرد که با هم نگه داشتن خانوادهها در اولویت قرار گیرد، «از طریق مساعدت به گردهمآییِ دوبارهی خانوادهها، از جمله پدربزرگها و مادربزرگها، خواهرها و برادرها و نوهها، بدون این که اصلاً ملزم به اثبات توانایی خود برای امرار معاش باشند.»
شگفتآور به نظر نمیرسد که رهبر کلیسای کاتولیک حتماً سیمای مسیح را در چهرهی تکتک پناهجویان میبیند. پاپ صرفاً دوباره بر اصول انجیلها صحه میگذاشت، هرچند به نظر میرسد که متعاقباً بذل عنایتی هم به وضع امور در کشورهای میزبان کرده است. اما در این جدال بین وجدان و واقعیت، تنها راه حلِ ممکن مصالحه است، و این کاری است که در اختیار و بر عهدهی سیاستمداران خواهد بود. در سطح عملی البته پذیرایی را نمیتوان، به عنوان پیشکشی ساده، به زیان حاکمیت ملی عرضه کرد. هراس، نه هراس از حضور بیگانه در کشور که هراس از حضور غریبه در خانه، هراسِ از دست دادن حمایتهای دولتی، هراس از ناامنی و سلب مالکیت فرهنگی: اینها افکار واپسگرا و اوهام ارتجاعی نیستند.
دولت رفاهی، که پیشاپیش وظایفی بیش از اندازه بر عهده گرفته، چگونه میتواند از پس هزینههای حقوق و مزایای بازنشستگی و خدمات بهداشت و درمان بر آید، اگر به علاوه موظف به رسیدگی به نیازهای نوآمدگان و افراد تازهوارد باشد؟ در گذشته، چنین موج مهاجرتی را تهاجم، اشغال، و یا استعمار میخواندند. امروزه، چنین تعابیر تحقیرآمیزی قدغن شدهاند. از این پس، دوره دورهی عشق و اعتنا و برونگراییِ پرفروغ است، نه درونگراییِ ناگوار. در همین حال، ما در حال از یاد بردن یک اصل مسلمایم: اگر ماجرا فقط به چند هزار نفر محدود میشد، تکلیف ما برای یاریرسانی روشن بود. اما وقتی که صحبت از دهها و صدها هزار و چه بسا میلیونها نفر باشد، آنوقت اولویتها لزوماً عوض میشوند ــ اعداد که کلان شود، روحیه خرد خواهد شد.
ژوئن ۲۰۱۹، عمر شاتس و خوان برانکو، دو وکیل مدافع حقوق بشر، با تسلیم شکایتی به «دیوان کیفری بینالمللی» اتحادیهی اروپا را، به دلیل سیاستهای این اتحادیه در راستای «کند نگه داشتن روند مهاجرت به اروپا به هر قیمتی، از جمله قتل هزاران غیرنظامی که از مناطق متأثر از منازعات مسلحانه میگریزند»، به ارتکاب «جنایت علیه بشریت» متهم کردند. ژان ماری لوکلزیو، برندهی جایزهی نوبل ادبیات، رئیس جمهور فرانسه را به دلیل تلاش برای تفاوتگذاری بین مهاجران اقتصادی و پناهجویان سیاسی، به «فقدان غیرقابلتوجیه شرافت انسانی» متهم و محکوم کرد. اما اگر این نکته را مد نظر بگیریم که بخش بزرگی از پناهجویان از کشورهایی مانند گرجستان و آلبانی میآیند، آن تمایزگذاری آنقدرها هم سخیف به نظر نخواهد رسید. در هر حال، مهاجران اقتصادی الزاماً باید بنا به نیازهای کشور میزبان پذیرفته شوند.
این را هم به خاطر بیاوریم که، از سال ۲۰۱۵ تا به حال، اروپا ۷۳۰ هزار مهاجر را در دریای مدیترانه نجات داده، هرچند که بلافاصله این واقعیت از این جهت مورد انتقاد قرار میگیرد که هزاران نفر دیگر هم در آن دریا غرق شدهاند. اینگونه است که سخاوت ما اروپاییها به سلاحی علیه خودمان مبدل میشود: ما که چالش مهاجرپذیری را پذیرفتهایم، مسبب و مسئول مرگ هرکسی اعلام میشویم که در آبها جان باخته است. با چرخشی عجیب، همانها که انسانها را از امواج دریا نجات میدهند به عنوان قاتلان آنها قلمداد میشوند. اروپاییِ اهل فضیلت از این جهت به دامی که خود افکنده گرفتار شده است: او کسی است که «توجه و اعتنا به وجود یک مشکل» را با «موظف بودن به برطرف کردن آن» اشتباه میگیرد.
اروپاییِ اهل فضیلت از این جهت به دامی که خود افکنده گرفتار شده است: او کسی است که «توجه و اعتنا به وجود یک مشکل» را با «موظف بودن به برطرف کردن آن» اشتباه میگیرد.
امروزه، «مهاجر» جانشینِ پرولتر و چریک شده است: قهرمان جدید قربانیشناسی معاصر. مهاجر هم عصارهی ستم است و هم سرچشمهی رستگاری ما. هر ملاحظهی دیگری را در مورد او باید کنار گذاشت. اجازه نداریم که نظرات خودمان را دربارهی او داشته باشیم یا تردیدی در خصوص خود او به ذهنمان خطور کند: با وضعیت اسفناک او فقط باید با سخاوت برخورد کرد. بنا به همان منطقی که میگوید کسی که «هویت نژادی» پیدا کرده (racialized) هرگز نمیتواند نژادپرست باشد، این ایده که کسی که میخواهد کشورش را ترک کند و به اروپا بیاید احتمال دارد که دورو باشد و یا دربارهی هویت یا نیت خودش دروغ بگوید از «جرایم ذهنی» به حساب میآید. خوارداری انسان اروپایی به موازات آرمانسازی از انسانِ بیگانه پیش میرود: کسی که تجسم تمام فضلیتها است. او، در آنِ واحد، هم ستم دیده و سرکوب شده است و هم رهاییبخش و نجاتدهندهای است که آمده است تا ما را به ناگاه از امن و آسایش و خودخشنودی خویش بیرون بکشد. تنها وظیفهی ما در قبال پناهجو این است که نقش میزبان مهربان و مستخدم مشتاق را بر عهده بگیریم، تا او بتواند که ما را از بند خودمان و جمعیت رو به کاهشمان برهاند و نجاتمان دهد.
این به معنی «دیگربودگی» در شکل غایی و افراطی است. از این رو است که نوآمدگان میتوانند منش اروپایی را رقم بزنند. بحث مهاجرت که میشود، ما اروپاییها هم باید به فکر آبروی خود باشیم و هم باید این فرض را قبول کنیم که نجات و رستگاری ما تماماً در کف دیگران است. جالب این که در اروپا، برخلاف آمریکا، اینگونه مسیحیتِ احساساتی به موازات از دست رفتن دین و ایمان پیش میرود. هرچه عمل به آداب دینی بیشتر کاهش مییابد، ما اروپاییها هرچه بیشتر خودمان را به دست آنگونه حسن نیت و شفقتی میسپاریم که به همان اندازه که مخلصانه و مشتاقانه بوده کژاندیشانه و گمراهانه هم هست. حق با چسترتون بود که «این دنیای نو پر از ایدههای مسیحی کهنه است که عنان از کف دادهاند.» این حال و روز ما است که، از سال ۲۰۱۳ به این سو، به انگارهی «مهاجر بهسان سیمای مسیح» دل دادیم. این آمیزهی عجیب تسلیممنشی و پارسایی را شاید بشود «تقدیرگرایی دیگریدوستانه» نام نهاد. سیل ورود مهاجران را نمیشود متوقف کرد: پس باید که با آغوش باز از آنها استقبال کنیم. «دیگری» مثل من نیست: دیگری، دقیقاً به دلیل فقر و فلاکتاش، شعلهی باشکوه کاستیناپذیری است که در دوردست میدرخشد ــ سیمای انسان بیگناهی که خود را به تجدد و سرمایهداری نیالوده است. از او به عنوان نقطهی مقابل خودمان تجلیل میکنیم، در تقابل کامل با تمام قصورها و معصیتهای دنیایی که ما در آن ساکنایم.
اما برای استقبال از بیگانگان، خود ما باید در وطن و خانهی خودمان بیگانه شویم؟ چنان که روزنامهی لوموند در سال ۲۰۱۳ نوشته بود «مردمان آینده نخودیرنگ و با موهای قهوهای خواهند بود. فرانسه و دنیا مختلطتر خواهد شد»؟ پیشگویی به کنار، بیایید اصل مطلب را مد نظر بگیریم: وطن دیگر وجود ندارد، وطن من وطن تو است. درست همانطور که در دوران استعمار دیده میشد، این «فرد جدید جهانی» به هیچ سرزمین مشخصی تعلق ندارد. ما باید جامعهی خودمان را، انگار که مجموعهای از قطعات لگو بوده، واسازی کنیم و از نو بسازیم. استیلای انسان اروپایی سفیدپوست قدیمی باید در برابر غنای تنوع و گونهگونی تسلیم شود. هویت مهاجران و اقلیتها همیشه مثبت و پیشرو است، و هویت ملتهای قدیمی همیشه ارتجاعی و واپسگرا است.
شگفتی ندارد که مردم اروپا چندان هم از برنامهها و افسانههای مصلحان به شوق نمیآیند: مصلحان این واقعیت اساسی را از خاطر بردهاند که عرضه تقاضا ایجاد میکند. بله، ما باید انسانها را از امواج دریاها بیرون بکشیم، اما این هم فکر بدی نیست که آنها را در وهلهی اول از ترک کردن کشورهای خودشان منصرف کنیم. نجات دادن آدمهای در حال غرق شدن در آبهای ساحلی یک بحث است، و تلاش کردن برای خاتمه دادن به کل «ژئوپولیتیک مرزها» (به تعبیر میشل فوشه) کلاً بحث دیگری است. اینجا هم، مثل همهجا، به ایجاد موازنهی مناسبی بین پلها و دیوارها نیاز داریم ــ به سطح مناسبی از پذیرشگری که امکان مبادله و مراوده را بدون تسلیم شدن به انتخاب اشتباه بین ملتهای «تماماً باز» یا «تماماً بسته» را فراهم آورد. سخاوت نامسئولانه یا مسئولیت غیرانسانی: آیا چارهای جز انتخاب کردن یکی از این دو نداریم؟
تغییر دادن بیدرنگ اقلیم و آبوهوا
هر مسئلهای که پیش روی ما قرار میگیرد، احساس میکنیم باید راسخترین و بیانعطافترین راه حل را عرضه کنیم و بعد، هنگامی که موفق به حل مسئله نشدیم، به جان خود میافتیم و خودمان را مجازات میکنیم. نمونهی دیگری از این «بیشینهخواهیِ اخلاقی» آن چیزی است که حال اسم «وضعیت اضطراری اقلیمی» بر آن گذاشتهایم. استقبالی که از سخنان کنشگر نوجوان سوئدی، گرتا تونبرگ، در ۲۳ ژوئیهی ۲۰۱۹ در مجلس ملی فرانسه شد نمونهی گویایی است. گرتا، که از ورود او مثل یک الاههی پیشگو استقبال شد، نمایندگان را چنان سرزنش و توبیخ کرد که انگار اینها یک عده بچهی بزهکارند. آن ماجرا به عنوان یکی از خندهدارترین صحنهها در تاریخ جمهوری پنجم فرانسه به خاطر خواهد ماند.
گرمایشِ جهانی اروپاییها را بر سر یک دوراهه سرگردان گذاشته است: یا شیوهی زندگی خودمان را تغییر میدهیم و یا ظرف یکی دو دهه در معرض انقراض عاجل قرار میگیریم. زیستبومگرایی، به معنی دغدغههای مشروع داشتن در خصوص رنجهای جانداران و پسماندهای توسعهی انسانی، به یک آیین آخرزمانی تبدیل شده است. به بیان عینی و انضمامی، این یعنی که نسلهای آینده فقط دو گزینه پیش رو دارند: یا نابودی گسترده در آیندهی نزدیک یا متوقف کردن رشد اقتصادی از طریق نوعی رواج شدید کممصرفگرایی در ابعاد بیسابقه. اما این گفتمانِ فاجعهنشان اساسِ ناسازهواری دارد: این ادعا که کارآفرینیِ اقتصادی بیفایده است فقط به بیانگیزه شدن دستاندرکاران کمک میکند. اگر همه محکوم به فاجعهایم، چه فایده که بخواهیم بسیج شویم، رودها و دریاها و دریاچهها را پاکسازی کنیم، و درخت بکاریم، و اقتصاد را کربنزدایی کنیم؟ این آیینِ نومیدی بیش از آن که شعور ما را شعلهور کند، ما را سراسر دلسرد میکند.
خطری که ما را تهدید میکند، برخلاف تصور متفکران کاهل، بازگشت به فاشیسم نیست بلکه انحطاطِ دموکراسی است.
آنها که به نام سیارهی ما سخن میگویند در پی در تنگنا قرار دادن ما هستند. در حالی که فاجعهای هولناک در افق آینده پدیدار میشود، بشریت باید به متخصصان و کارشناسان پناه برد و رسوم و عادات زیانآوری را ترک کند که ما انسانها را به این مصیبت دچار کردهاند. اگر میخواهیم که، بنا به «معاهدهی پاریس»، از افزایش دما به مقدار بیش از دو درجه جلوگیری کنیم، باید که هرچه زودتر و در اولین فرصت ممکن انتشار گازهای کربنی را به صفر برسانیم. هشدار میدهند که هیچکس نباید از اجرای این دستور سرپیچی کند، به ویژه اهالی اروپا که مسبب انقلاب سرمایهداری و غارت منابع دنیا بودند. از راه حلهای پیشنهادیِ پیامبران عذاب آخرزمانی هم باخبریم: خودروها و هواپیماها را کنار بگذارید و رژیم غذایی گوشتمحور را هم رها کنید چون، علاوه بر بیرحمی نسبت به حیوانات، موجب افزایش انتشار گاز متان میشود. گفتن ندارد که همهی سوختهای فسیلی (گاز، ذغالسنگ، نفت) و همچنین انرژی اتمی را باید به سود انرژیهای تجدیدپذیر کنار بگذاریم.
باید به خواست خودمان تنگدستتر شویم، سطح زندگیمان را ده برابر از آنچه هست پایینتر بیاوریم، و ریاضتکشی صرفهجویانه را بر بیشرمی راحتطلبانهی شیوههای زندگی کنونیمان مرجح بشماریم. طرفه آن که پیشگویانِ فاجعه آخرزمان، زمان پایان دنیا، را جایی در فاصلهی سالهای ۲۰۲۰ تا ۲۰۳۰ اعلام میکنند: اینقدر نزدیک که ما را به وحشت بیندازد و در عین حال آن اندازه دور که بشود از وقوع فاجعه جلوگیری کرد. رسولان فاجعه بیش از آن که به دنبال نجات دادن نوع بشر باشند، به دنبال مجازات کردن آناند: خواهان همان ویرانی که به بیم داشتن از وقوع آن وانمود میکنند ــ بشریت، و به ویژه انسان اروپایی، مجرم است و باید بهای خطای خود را بپردازد.
این ایده که کربنزدایی از اقتصادها روندی طولانی و پیچاپیچ خواهد بود، و بنابراین یک سیاست زیستبومیِ گامبهگام بهتر از بیانیههای آتشین اثرگذار خواهد شد، برای پیامبران آخرزمانِ عاجل ابداً پذیرفتنی نیست. زیستبومگرایی متضمن سیاستگذاریهایی است که عملاً کارآمد باشند، و هزینههای انسانیِ دوران گذار را مد نظر بگیرند، و کاری نکنند که به تنگدستترین همنوعان ما زیان بیشتر برسد، اما آن پیامبران تعصبورزیِ ستیزهجویانه را ترجیح میدهند. آنها که هواداران این شیوهی انجام امور هستند، هیچگونه مانع مجسم و عملی بر سر راه خود نمیبینند: آنچه میبینند فقط خصم و دشمن و شرارتِ لابیکنندگان در پشت پردهها است. اما این اخاذی از راه اعلام شمارش معکوس به شکل پر خشم و خروشی آشفته است: هیچ دستاوردی هرگز بسنده به شمار نمیرود، آنچه اهمیت دارد فقط آن چیزها است که به سرانجام نرسند و بینتیجه بمانند، چون فرصت ما دارد از دست میرود و آنک عذاب مجازات بر همهی ما نازل خواهد شد.
وجدان و قدرت
سرهنگ لویی ریوِه، فرمانده اطلاعات ارتش فرانسه، بیهوده تلاش کرده بود تا در مورد برنامهی آلمان برای حمله به آردن در فصل بهار به امرای ارتش کشور هشدار دهد. ژوئن ۱۹۴۰، در نامهای به همسرش نوشت: «ما شکست نخوردیم، ما خودکشی کردیم.» این عبارت امروزه مناسبتِ غریبی پیدا کرده: خطری که ما را تهدید میکند، برخلاف تصور متفکران کاهل، بازگشت به فاشیسم نیست بلکه انحطاطِ دموکراسی است.
نخبگان اروپایی، سنگرگرفته در پشت رؤیاهای اوتوپیاییشان، به این نتیجه رسیدهاند که ما باید تاریخ و گذشتهی خود را رها کنیم. باید خودمان را از تراژدی مداخلهگری و آشوب احساسات رها کنیم و به عصر نوین صلح پا بگذاریم، آنجا که خوبی و نیکی و حق و راستی غلبه خواهد یافت. نخبگان اروپایی در زیباییهایی یک دنیای نظری پناه جستهاند تا از شر فجایع دورههای گذشته در امان باشند. اما «دنیای قدیم»، با آری گفتن به وجدان و نه گفتن به قدرت، در معرض این خطر قرار میگیرد که هردو را از دست بدهد. «دنیای قدیم» نه فقط محکوم و مطرود میشود که اسیرِ سستبنیادی و تزلزل خواهد شد. همچنان در عمل به آرمانهای اخلاقیِ خودش ناکام میماند، و در عین حال ناتوانتر از آن خواهد شد که بتواند به بلندپروازیهای خود بپردازد.
نخبگان در صدد بر آمدهاند تا کشورهای اروپا را از ویژگی خود تهی کنند و از این قاره یک شاکلهی صرفاً حقوقی بسازند. اما یک کشور چیزی فراتر از قراردادِ صرف است، قراردادی که شاکلههای قابل معاوضه به صورت اتفاقی گرد هم بیاورد. ملتها حافظههای پایدار و سنتهای استوار دارند، و حال در دفاع از حق حاکمیتشان که مورد تعرض قرار گرفته علیه اروپا سر به شورش بر میدارند. درست است، دموکراسی به معنی رسیدگیِ منظم و منضبط به اختلاف نظرها و محدود کردن منافع شخصی و علایق اختصاصی است، اما این نکته را هم باید در محاسبات خود لحاظ کرد که آن اشتیاقها هرچند به شکل مهارشده برقرار میمانند. تمدن به معنی تبدیل تدریجیِ خشونت و جهالت به آموزش و فرهنگ است، اما همین اشتیاق اروپایی به کنارهگیری همیشگی از خشونت، از راه از بین بردن مرزها و خوارانگاریِ حس هویت یک فرد و آگاهی تاریخی یک ملت، این خطر را به همراه دارد که بنیان تمدن را از بین ببرد. رواداری را نمیتوان به عنوان سیاست عرضه کرد. رواداری یک حفاظ است، نه یک اصلِ حکمرانی. قانون هم به خودی خود نمیتواند همبستگی اجتماعی ایجاد کند ــ به عکس، قانون جامعه را به دعویات و مطالبات متنوعی تقسیم میکند که تمام گروهها و اقلیتهای مختلفِ آن عرضه میکنند.
تمدن به معنی تبدیل تدریجیِ خشونت و جهالت به آموزش و فرهنگ است، اما همین اشتیاق اروپایی به کنارهگیری همیشگی از خشونت، از راه از بین بردن مرزها و خوارانگاریِ حس هویت یک فرد و آگاهی تاریخی یک ملت، این خطر را به همراه دارد که بنیان تمدن را از بین ببرد.
این قاعدهای نقضنشدنی است که اخلاقمداران به آنچه خود موعظه میکنند عمل نخواهند کرد. پیمانهای گشادهدستانه به محض بسته شدن شکسته خواهند شد. ریاکاران در این عرصه سروری میکنند. پرهیزکاران به ایمان خود پشت پا میزنند، و یاورانِ تهیدستان اشک تمساح میریزند، و محاکم از قوانینی که خود وضع کردهاند تخطی خواهند کرد. تاریخ مملو از موعظهگران و متعصبانی است که قسم خوردهاند تا بنا به اصول پاک و پیراستهی خود زندگی کنند، و بیدرنگ به ارتکاب خلاف آن اقدام کردهاند. در مورد سلبریتیها، آن اسوههای فضیلتی که مردم را به سفت بستن کمربندهای زیستبومیشان فرا میخوانند، همانها با هواپیماهایشان دور دنیا میگردند و هزاران بار فراتر از شهروندان میانهحال اسباب افزایش انتشار گازهای کربنی میشوند. البته، جبران مافات میکنند: با تظاهر به سادهزیستی، مثل پرنس هری که پابرهنه دربارهی تغییرات اقلیمی ایراد سخن میکند، یا گرتا تونبرگ که با قایق لوکسی از اقیانوس اطلس میگذرد، سفری که چهار برابر بیشتر از یک پرواز معمولیِ هواپیما گاز کربنی انتشار خواهد داد.
به همین منوال، رویاروییِ نمایشی بین ماتئو سالوینی و امانوئل مکرون این را نشان داد که، شاید سوای اندک اختلافی در لحن و بیان، تفاوت چندانی بین سیاستهای این دو در زمینهی مهاجرپذیری وجود ندارد، و سازمانهای غیردولتی به همین جهت از مکرون شدیداً انتقاد کردهاند. وقتی تبعیت از یک دستور اخلاقی بر هرگونه راه حل سیاسی تفوق پیدا کند، آنوقت یک کشور و یک قاره به مراتب بیشتر از یک فرد و یک شخص برای اطاعت از آن به مشکل بر خواهد خورد. بدون مصالحه، فضیلت به سرعت به نشانِ زنندهای برای تأیید رفتار و یک جلوهفروشیِ خاکسارانه تبدیل خواهد شد. هرچه یک دموکراسی پذیراتر و روادارتر جلوه کند، دشمناناش آن را بیشتر فاشیستی و دیکتاتورمأبانه معرفی میکنند. اگر اروپا از استفاده از زور به هر شکلی از اَشکال آن (چه در قالب نیروهای مسلح و چه در قالب یک سیاست خارجی مشترک) امتناع کند، موجودیت خودش را انکار خواهد کرد: اگر نمیخواهد که بیاهمیت و بیارزش شود، باید از بسط دادن بیحدوحصر خود دست بردارد، و در مرزهای مشخص خود زندگی کند.
لازم به یادآوری است که اروپا از زمان بازسازیاش پس از پایان جنگ جهانی دوم، پیوسته محمل اوهام و آمال مدرنیته بوده است. ریمون پانیکار، کشیش فقید کلیسای کاتولیک، اروپا را به ادای سهم خود، از جمله، در غربزدایی از دنیا فرا میخواند. جورج استاینر خواهان بازیابیِ فقر و ریاضتی بود که فرهنگ اروپایی بر اساس آن به وجود آمده بود. به عقیدهی جرمی ریفکین، اروپا باید ــ برخلاف آمریکا ــ بودن را به داشتن ترجیح بدهد. اروپا باید قلمرو روح را بسازد (جانی واتیمو) و وثیقهسپارِ دنیا شود (پاپ فرانسیس). اما این تغزل پر سوز و گداز، که به همان اندازه که بلندنظرانه بوده بیخاصیت هم هست، برای ما به بهای از دست دادن کارآمدیِ سیاسی تمام خواهد شد. در جو عجایب سیر میکنیم و درک خود از امر ممکن و محتمل را از دست میدهیم. ترجیح میدهیم از ساکنان آن بهشت باشیم، جای آن که بپذیریم دموکراسی، به تعبیر ریمون آرون، متشکل از کشاکش و ناهمصدایی است. دموکراسی با نثر سر و سامان پیدا میکند، نه با شعر. اروپا نمیتواند خود را به یک بنگاه نیکوکاری تبدیل کند: اگر نخواهد برای همیشه از بین برود، نمیتواند ــ مثل کلیسای کاتولیک ــ انجیل را راهنمای سیاسی خود بسازد (امپراتوری رم هم توان پیروی از اوامر انجیل را نداشت).
اروپا نیازی به وعده و وعید دادن ندارد. اروپا، به خودی خود، ضامن بقای دموکراسی است و بهتر از همه میداند که چگونه آزادی و رفاه را در کنار هم نگه دارد. آمریکا شاید روزگاری بر اثر رذیلتهای خشونت، نابرابری، و جداسریها در جامعهی خود از پا در آید، اما عجالتاً مذهب و میهنپرستی از آن محافظت میکند و آن را، به رغم تفرقهها، برقرار نگه میدارد. اروپا یا راه و روال خود را عوض میکند، و یا بر اثر فضیلتهای خودش خواهد مرد. گفتمانِ گناهکاریاش چنان به همهجای وجودش سرایت یافته که به شکل گفتمانِ خودنابودگری در آمده: هنگامی که بخشی از حکومت مسئولیتهای خودش را رها میکند، نفس خیر و صلاح مردم به مخاطره خواهد افتاد، و کمالگرایی اخلاقی نام دیگری برای کنارهنشینی و تنزهطلبی خواهد شد. تنها تمدنهایی که زخمهای کاری خورده باشند از بین میروند. اما چگونه میشود این «دنیای قدیم» را به هوش آورد و جان تازه به آن بخشید، اگر خودش سر نابودی و ناپدید شدن داشته باشد؟ شاید باید چشمانتظار نسل تازهای باشیم که بر اشتیاق ما به خودویرانگری چیره شود و ما را از خوابگردانه لغزیدن به عرصهی نسیان و مبدل شدن به توبهکارانِ وارسته نجات دهد.
برگردان: پیام یزدانجو
پاسکال بروکنر فیلسوف و نویسندهی فرانسوی است. آنچه خواندید برگردان بخشهایی از این نوشتهی او با عنوان اصلیِ زیر است:
Pascal Bruckner, ‘Europe’s Virtues Will Be Its Undoing,’ Quillette, 14 September 2019.