نگاهی به جدیدترین فیلم محمد رسولاف «شیطان وجود ندارد»؛ قدرت بیقدرتان
© Sepher Atefi
هفتادمین دورهی برلیناله پایان خوشی برای سینمای مستقل و دگراندیش ایران داشت. محمد رسولاف برای فیلم «شیطان وجود ندارد» برندهی خرس طلایی شد. این سومین بار در ۱۰ سال گذشته است که فیلمی از ایران خرس طلایی این جشنوارهی معتبر را به خانه میبرد. رسولاف به علت ساختن فیلمهایی بیاعتنا به تابوهای سینمای ایران بازداشت و بازجویی شده و با محدودیتهای کاری مواجه شده است. همین محدودیتها مانع خروج او از ایران شد و خرس طلایی برلین به دست دخترش، باران رسولاف بازیگر فیلم «شیطان وجود ندارد»، سپرده شد. «شیطان وجود ندارد» فیلمی چهار اپیزودی است و مضمون اصلی آن مسئولیت شخصی و پیامدهای آری یا نه گفتن به قدرت است. فیلم بدون پروانهی ساخت تهیه شده و با محدودیتهای بسیاری روبهرو بوده اما در ساختار فیلم اثری از این محدودیت دیده نمیشود و از این نظر با فیلمهای «تاکسی» و «پرده» از جعفر پناهی متفاوت است.
اپیزود اول: «شیطان وجود ندارد»، ابتذال شر
در یک پارکینگ کمنور دو نفر یک گونی سنگین را درون صندوق عقب یک خودرو میگذارند. نشانهها از همینجا شروع میشود. این صحنه یادآور صحنهی انتقال جسد در «دستنوشتهها نمیسوزند» (رسولاف ــ ۲۰۱۳) است که به قتلهای زنجیرهای میپرداخت. خودرو پیچ میخورد و از پارکینگی که به نظر میرسد چند طبقه زیر زمین است بیرون میآید. اینجا احتمالاً یک مکان امنیتی است و حشمت (با بازی احسان میرحسینی) کارمند آن.
حشمت اما آدمی معمولی است. همسایهای محترم است، موهای همسرش را رنگ میکند، با دختر کوچکش صمیمی است، و برای مادر بیمارش خرید میکند. محمد رسولاف به وبسایت برلیناله میگوید: «اپیزود اول را وقتی نوشتم که با ماشینم در خیابان حرکت میکردم و ناگهان یکی از بازجوهایی که سالها پیش مرا در زندان و بیرون از زندان بازجویی کرده بود از یک بانک بیرون آمد. من خیلی شوکه شدم. اول کمی تعجب کردم، به او نگاه کردم و نمیدانم چرا آن لحظه اینقدر تحت تأثیر قرار گرفتم. او از بانک بیرون آمد، سوار ماشینش شد و من تصمیم گرفتم که تعقیبش کنم. مدتی دنبالش کردم و در آن حالت هیجانی که داشتم فکر کردم میخواهم از ماشینش و خودش عکس بگیرم ولی بعد از مدتی که دنبالش کردم متوجه شدم چقدر معمولی است و چقدر شبیه همهی آدمها است. آنجا متوجه شدم که هیچ هیولایی در کار نیست و هیچ شیطانی روبهرویم نیست. فقط آدمی است که احتمالاً دربارهی کاری که میکند، پرسشی از خودش نپرسیده و در نهادش هر چیزی که از سوی قدرت به او گفته شده پذیرفته و انجام میدهد.» رسولاف در مصاحبهای دیگر میگوید بعد از این اتفاق به هانا آرنت و ابتذال شر فکر کرده و حاصل این تأمل اپیزود اول این فیلم شده است.
هانا آرنت، فیلسوف یهودی تبار آلمانی، در سال ۱۹۶۱ از سوی هفتهنامهی «نیویورکر» به اورشلیم فرستاده شد تا گزارشهایی دربارهی محاکمهی آدولف آیشمن بنویسد. آیشمن از افسران بلندپایهی نازی بود. او در دادگاه گفته بود باید میان رهبری که مسئولیت جنایت را بر عهده دارد و مردمی که مجبورند اوامرش را اطاعت کنند، فرق گذاشت. «من رهبری مسئول نبودم و از این جهت احساس گناه نمیکنم.» هانا آرنت دربارهی آیشمن نوشت که او هیولا نیست و فقط دربارهی کاری که میکرده، پرسشگری نکرده است. آرنت البته مسئولیت آیشمن را انکار نمیکرد و مجازات را حق او میدانست. هر چند بعدها با آشکار شدن اسناد بیشتر مشخص شد که آیشمن بر خلاف آنچه ادعا میکرد، در واقع یکی از نظریهپردازان بزرگ نازیها و مسئول بلندپایهی نابودی یهودیان بوده است. اما در نظریهی آرنت بارقههایی از حقیقت بهویژه دربارهی افراد عادیتر جامعه وجود دارد. افرادی که بدذات و خبیث و شیطانی نیستند اما مسئولیتپذیر هم نیستند و اصولاً نافرمانی را به عنوان یک گزینه نمیبینند. آنها با آری گفتن به قانونِ بد و غیرانسانی و ناپرسشگری بهتدریج به جزئی از نظام سرکوب تبدیل میشوند.
اپیزود دوم: «به من گفت میتونی انجامش بدی»، لحظهی عصیان
اما در نظریهی آرنت بارقههایی از حقیقت بهویژه دربارهی افراد عادیتر جامعه وجود دارد. افرادی که بدذات و خبیث و شیطانی نیستند اما مسئولیتپذیر هم نیستند و اصولاً نافرمانی را به عنوان یک گزینه نمیبینند. آنها با آری گفتن به قانونِ بد و غیرانسانی و ناپرسشگری بهتدریج به جزئی از نظام سرکوب تبدیل میشوند.
پویا (کاوه آهنگر) مستأصل و پریشان است. در راهروهای خوابگاه زندان راه میرود. چند ساعت دیگر باید به عنوان سرباز وظیفه در دایرهی اجرای احکام جان یک زندانی را بگیرد. برای کاوه مهم نیست که او بیگناه است یا گناهکار. همسلولیهای او که ظاهراً طیفهای مختلف فکری را نمایندگی میکنند، سعی میکنند توجیه خود را به او بقبولانند. یکی از آنها فکر میکند که پویا میخواهد برتری اخلاقی خود را به رخ دیگران بکشد. «یعنی ما قاتل بالفطرهایم که تو میگی نمیتونی آدم بکشی؟» دیگری جرم و جنایت محکومان را دستآویز وجدان احتمالاً آزردهی خود قرار داده است. «خداروشکر تا حالا زیر پای هیچ بیگناهی رو نکشیدم.» دیگری که اهل مطالعه است و رمان «محاکمه»ی کافکا گوشهی تختش پیداست از راه قانونیِ تغییر قانون حرف میزند. «این که بگی نمیکنم که راهش نیست. سربازیت رو تموم کن برو واسه خودت کسی بشو و قانون رو عوض کن.»
اینها اما راه حل مشکل پویا نیستند. بلکه بیشتر به دروغهایی شبیهاند که عافیتطلبانه، نفع شخصی را از نفع جمعی جدا کردهاند. «سربازیت رو تموم کن و برو دنبال زندگیت.»
واتسلاو هاول در کتاب «قدرت بیقدرتان» مینویسد: «بحران عمیق هویت انسانی که ناشی از "زندگی در دروغ" است و در عین حال این نوع زندگی را ممکن میسازد، بیتردید بُعد اخلاقی خود را دارد؛ یعنی افزون بر دیگر پیامدها، به صورت بحران عمیق اخلاقی جامعه خودنمایی میکند. فردی که به سطح ارزشهای مصرفی سقوط کرده، و در ملغمهای از فرهنگ رمهوار "حل شده" و پیوند او با نظام هستی، از احساس مسئولیت نسبت به گذران زندگی روزمرهاش فراتر نمیرود...»
پویا نمیخواهد در دروغ زندگی کند. انتخاب او اما انتخابی «انقلابی» است. او در یک آن عصیان میکند و معادله را بر هم میزند. صحنهی سرود خواندن سرخوشانهی او و معشوقش بیشتر از آنکه سیر منطقی اتفاقات باشد، جشن بزرگ پیروزی «انقلاب» است.
رسولاف نشان میدهد که در جامعهای که همه نوعی دروغ/توجیه را زندگی میکنند، مسئولیتپذیری تا چه اندازه خطرناک و همزمان رهاییبخش است. هاول مینویسد:««زندگی در راستی» به عنوان طغیان فرد علیه موقعیتی که به او تحمیل شده، اقدامی برای بازیافتن مسئولیت خویش است. بنابراین، اقدامی است به راستی اخلاقی. نه فقط به سبب بهایی که در ازای آن پرداخته میشود، بلکه بهویژه از این رو که حاصل حسابگری نیست.»
صبح، اتومبیل پویا و تهمینه در خارج شهر متوقف میشود و پویا اسلحه را به بیابان پرت میکند که نشانگر نفی خشونت است. اما اگر پویای دیگری پس از پیروزی اسلحهاش را به بیابان پرت نکرد چه؟
اپیزود سوم: «روز تولد»، آنکه گفت آری
جواد (محمد ولیزادگان) در دریاچهای میان جنگلهای شمال خودش را میشوید. لباسهای آراستهای بر تن میکند و راهی میشود. او سرباز است، داوطلب اجرای حکم اعدام شده تا سه روز مرخصیِ تشویقی بگیرد و روز تولد معشوقش نعنا، در کنار او و خانوادهاش باشد و با یک حلقهی طلایی از او خواستگاری کند. اما خانوادهی نعنا این روزها شرایط جشن گرفتن ندارند. دوست عزیزی را از دست دادهاند. کیوان، یک فعال سیاسی و دوست خانوادگی آنها اعدام شده است. جواد کیوان را نمیشناخته و پیش از شروع مراسم وقتی عکس کیوان را روی میز میگذارند، برای اولین بار نه با او بلکه با پیامدهای ناپرسشگری خود مواجه میشود. رسولاف در این اپیزود به صورت نمادین نشان میدهد چطور در یک جامعه منافع همهی ما به یکدیگر گره خورده و نفع شخصی و «آری گفتن» بدون در نظر گرفتن رستگاری جمعی و پرسشگری از عواقب آن معنا ندارد.
انتخاب مکان فیلمبرداری و نام شخصیتها ــ شخصیت کیوان یادآور مرتضی کیوان است که پس از کودتای ۲۸ مرداد به جرم خیانت تیرباران شد ــ نشان میدهد که مسئولیتپذیری و پرسشگری تنها مسئلهی امروز نیست. دیروز و فردای ما نیز از آن متأثر بوده و خواهد بود.
اپیزود چهارم: «مرا ببوس»، آن که گفت نه
اما نه گفتن به خودی خود باعث «خوشبختی» نمیشود. هر چند شاید «آرامش» بیاورد. بهرام (محمد صدیقیمهر) پیامدهای نافرمانی را تا سالها بعد پرداخت میکند. او به حاشیه رانده شده، گواهینامه ندارد و نمیتواند به صورت رسمی طبابت کند. نافرمانی او فقط خودش را تحت تأثیر قرار نداده بلکه همسر و فرزندش نیز از آن متأثر شدهاند. حالا دخترش او را متهم میکند که دیگران را در نظر نگرفته است. در این اپیزود نیز میتوان اشاراتی به زندگی شخصی رسولاف را دید. دختر رسولاف، باران، بازیگر نقش دریا است. رسولاف میگوید: «من و خانوادهام به واسطهی چند بار ممنوعالخروجیام، روزهای زیادی از هم دور بودهایم. رابطهی من و دخترم تا حد زیادی تحت تأثیر این دوری قرار گرفته است. موضوع پیچیده است. باید به این پرسش دخترم پاسخ بدهم که چرا این انتخاب را داشتهام. در واقع او هزینهی چیزی را داده که خودش انتخاب نکرده است. این همان چیزی است که من به آن معترضام. این دوگانهی عجیب سالهاست پرسش بزرگ و رنجآوری است که پاسخی برای آن ندارم.»
با این حال، بهرام از انتخابش دفاع میکند. «اگر باز هم به آن روز برگردم همینکار را میکنم.» رسولاف نیز با ادامهی مسیری که سالها پیش شروع کرده، نشان میدهد که پیچیدگی اخلاقی این انتخاب را درک میکند اما پشیمان نیست.
چه باید کرد؟
«شیطان وجود ندارد» به ما نشان میدهد که راه دیگری ممکن است. میتوان جزئی از نظام سرکوب نبود. این حرف از سوی این فیلم شعار نیست زیرا عوامل فیلم آن را در کشوری ساختهاند که سینمایش بیش از پیش تحت نفوذ نیروهای امنیتی است. آنها همچنین نشان میدهند که نافرمانی شکلهای مختلفی دارد و فقط در یک موقعیت شدید مثل سرپیچی از حکم اعدام بروز و ظهور نمییابد بلکه هر روز هزاران آری کوچک بیتأمل به ایجاد و تحکیم نظامی نابرابر میانجامد. واتسلاو هاول مینویسد: «...زندگی در این نظام آکنده از فریبکاری و دروغ است...تحقیر کامل فرد، آزادی واقعی قلمداد میشود، محروم کردن از اطلاعات را، دسترسی به اطلاعات مینامند، سرکوب فرهنگ را تعالی آن، نبود آزادی بیان را عالیترین شکل آزادی، مسخرهبازی انتخاباتی را بالاترین نوع دموکراسی، و اشغال کشور دیگر را کمک برادرانه مینامند. حاکمیت گرفتار دروغبافیهای خویش میشود و به همین دلیل، باید تاریخ گذشته را به طور مداوم جعل کند، او حال را جعل میکند، آینده را جعل میکند. دادههای آماری را جعل میکند. وانمود میکند که دستگاه پلیسی بسیار نیرومندی ندارد، به رعایت حقوق بشر تظاهر میکند. مدعی است که کسی را سرکوب نمیکند. وانمود میکند که از هیچکس هراسی ندارد. تظاهر به عدم تظاهر میکند. اما فرد مجبور نیست که همهی این فریبکاریها را باور کند. اما باید چنین وانمود کند که به این بازیها باور دارد یا دستکم، ساکت باشد و تحمل کند و خود را با گردانندگان بازی موافق نشان دهد. اما این کار او را به زندگی کردن در دروغ وامیدارد. او مجبور نیست که دروغ را بپذیرد. کافی است که بپذیرد با دروغ و در دروغ زندگی کند. او با این کار، نظام را تقویت میکند، نظام را تکمیل میکند، آن را میسازد، او اینک نظام است.»
«شیطان وجود ندارد» از ما میخواهد دربارهی این مسائل بیندیشیم تا شاید به تعبیر هانا آرنت «بخشی از اعتماد به نفس و حتی غرور خود را بازیابیم. یعنی چیزی که در زمانهای قدیم عزت نفس و شرف انسان نامیده میشد: شاید نه عزت نفس و شرف نوع بشر که مقام انسان بودن را.»