نامیرایی، و تکنیک نوشتن
theconversation
وقتی برتراند راسل مُرد در ایران برای گزارهای که میخواست خبر این مرگ را بدهد اتفاق عجیبی افتاد. در مورد کسی که کتاب «چرا مسیحی نیستم» را نوشته بود باید چه مینوشتند؟ او جان به جانآفرین تسلیم کرد! این یعنی او اکنون به نزد دادار بیهمتاست. اما این نظر کسانی است که به جانآفرین اعتقاد دارند و او نداشت، که مسیحی نبود. اگر این طور مینوشتند خبر مرگ او را برخلاف نظر او داده بودند. مخالفت با او بلافاصله پس از مرگ او، صورت خوشی نداشت. مرگ فقط مرگ نیست مرگ همواره بیش از هر چیز تلقی از مرگ است. آشکارا دو جور مرگ داریم، مرگی که پس از مرگ دارد و مرگی که پس از مرگ ندارد، گاو میمیرد و تمام! اما راسل این نبود، او اگر فیلسوف اعظمِ زمانهی خود نبود، که نبود، دستکم یکی از بزرگان و به قول قدما یکی از اساطین [ستونهای] فلسفهی معاصر بود. هاضمهی خِرد ایرانی نمیپذیرفت که بدون اینکه بگویند او نامیراست، مرده است. بدون اینکه حساب او را از گاو جدا کنند، بدون اینکه با اعلام خبر مرگ او همزمان گفته باشند: «مرده آن است که نامش به نکویی نبرند» و راسل نیکنام است و نمیمیرد. پس او باید به مرگی که «بعد از مرگ» دارد مرده باشد. اما اگر این را میگفتند زیرجلی و در غیاب فیلسوف نظر او را رد کرده بودند که معتقد به چنین مرگی نبود و تا نفَسِ اخیر حیات، مرگ خودش و حضرت گاو را یکی میگرفت، بیهیچ تفاوتی، و مخالفت علنی با این نظر او، چوب به مرده زدن بود که در فرهنگ ایرانی ناپسند است. به هر حال نظر فیلسوف محترم است؛ و او با آنکه دیگر نبود هنوز فیلسوف بود! پس باید چه مینوشتند تا بدن فیلسوف در گور نلرزد! آیا باید مینوشتند او جانش را به خودش تسلیم کرد نه به جانآفرین؟ چون مسلم بود که به ما تسلیم نکرده بود و جز ما هم که دیگر کسی در جهان نیست! تصمیمگیری در این باره دشوار بود. منوچهر بزرگمهر که کتابهایی فلسفی از او ترجمه کرده بود ابتکار جالبی به خرج داد و نوشت:
برتراند راسل مُرد و به عالمی رفت که به آن اعتقاد نداشت یا به عالمی که به آن اعتقاد داشت!
این بامعنیترین گزارههای ممکن در این مورد است. هیچ راهی را تحمیل نمیکند راسل مُرد و بدون اینکه از او بپرسند برخلاف عقایدش او را به عالم بعد بردند که به آن عقیده نداشت، تصور آدم در سنین پایین (او در 1970 از این عالم رفت) این است که پس او را خِرکش کردند! یا رفت به جهان خاک. این دومی خیلی دردناک است. چون جهان خاک یعنی هیچ، یعنی هیچ شد، کسی که عالم و آدم را به هم میدوخت هیچ شود، اتفاق ناگواری است!
ده سال قبل از این تاریخ (در 1960) سارتر در نوشتهی خود که پس از مرگ آلبر کامو در حادثهی رانندگی، و به یاد او مینویسد میگوید «کامو در بیست سالگی بر اثر بیماری و دردی که ناگهان به او رو آورد و زندگیاش را به هم ریخت پوچی حیات را کشف کرد، و پوچی حیات یعنی نفی ابلهانهی انسان، کامو با این کشف و در این کشف ساخته شد.»[1] «نفی ابلهانهی انسان» در پوچی حیات! ناسزاگویی به مرگ تکنیک خوبی است اما کارساز نیست. میتوان به مرگ دشنام داد، خوار و خفیفش کرد اما مرگ را نمیتوان کُشت. مرگ همیشه زنده است. آن، تا جان در بدن داریم، با تمام مهابتش سر راه ماست. در اینجا این تصادف رانندگی «نفی ابلهانه» خوانده میشود، عجیب است حوادث، برخورد دو رشته علت و معلول کور است که ما از آن به تصادف یاد میکنیم؛ ابلهانه یا غیرابلهانه ندارد! سارتر خوب میداند کامو را نمیتوان نفی کرد، چه ابلهانه چه غیرابلهانه، او در حقیقت در اینجا دربارهی انسان و مرگ او به طور کلی سخن میگوید نه کامو. این ارزشگذاری تنها نشانهی به هم ریختن اعصاب و لق شدن زبان فیلسوف و عدم خویشتنداری او در برابر مرگ است، آن هم از ناحیهی کسی که مدعی معنی کردن همه چیز است. این گزاره را میتوان از جمله پوچترین گزارههای معاصر دربارهی مرگ دانست، بعداً سارتر آن را چنانکه خواهیم گفت تکمیل میکند. سارتر با مرگ و نابهنگامیِ مرگ دوستی روبرو شده است، که مدتها بود دیگر زیاد هم با هم دوست نبودند. هشت سال پیش از این که بین آنها شکرآب شده بود در نامهای به کامو نوشته بود، «دلم برای دوستیمان تنگ شده است، دوستیای که آسان به دست نیامده بود . . . چیزهای بسیاری ما را به هم پیوند میدهد و چیزهایی اندک ما را از هم جدا میکند اما همین کم نیز هنوز بسیار است. دوستی در سر هوای تمامیتخواهی دارد. یا تماماً باید توافق داشت یا یکسره از هم گسست.»[2] چه بسیار دوستانی که خود را در این عبارتها پیدا نمیکنند! راستش مرگِ بهنگام نداریم، مرگها یا نابهنگاماند یا دیرهنگام. مرگِ عزیزان و دوستان همیشه نابهنگام است. این چیزی است که مرگ را بیش از همیشه توجیهناپذیر میکند. او پس از اینکه کشف پوچی حیات یعنی نفی ابلهانهی زندگی را به پای کامو مینویسد میگوید: «…فقط نخستین آثار اوست که حقیقت زندگیاش را بازگو میکند، زیرا این بیمارِ شفایافته اکنون به دست مرگ نامنتظری که از جای دیگر آمده است نابود میشود. پوچی اینک آن سؤالی است که دیگر هیچ کس از او نمیپرسد و دیگر او از کسی نمیپرسد. این سکوت دیگر حتی سکوت نیست، اصلاً و مطلقاً دیگر هیچ چیز نیست.»[3] کامو مُرد به همین راحتی. سارتر هیچ حرفی ندارد بزند، چه حرفی مانده بزند؟ هیچ. هر حرفی عبث (ابسورد و پوچ) است. تصور ما، و حتماً سارتر نیز، این است که کامو کتاب دارد پس در کتابهایش زنده است اما بسیارند که میمیرند و کتاب ندارند یا ندرتاً کتاب دارند و کتابهایشان قبل از مرگِ خود آنها میمیرد، آنها چه؟ سارتر میداند که کامو نامیراست، در آفرینشهایش نامیراست اما انبوهِ خلق، یا، به تعبیر قدما، اَخلاطِ [جمع خِلط، با همه سویههای خوارکنندهی امروزیِ این لفظ در پزشکی] اَنام، چه؟ هیچ پاسخی ندارد جز سکوت. وقتی مرگ «پس از مرگ» نداشت انتهای جهان خواهد بود آخر خطِ همهی امکانات نه یک امکان از امکانها.
وقتی مرگ «پس از مرگ» نداشت انتهای جهان خواهد بود آخر خطِ همهی امکانات نه یک امکان از امکانها.
موریس بلانشو معتقد بود که مرگ محور همهی نوشتههای او و مرکز هر نوشتاری است. راست میگوید ما در هر نوشتهی خود از پیشِ مرگ و هیچ شدن میگریزیم حتی اگر مثل یووال نوح هراری دربارهی چگونگی چیرگی بر مرگ بنویسیم و به دانش تکیه کنیم. هر نویسندهای مینویسد تا چیزی از خود به یادگار بگذارد حتی اگر خاطراتی از دیگران را ثبت میکند میداند که دیگری از ممرّ او ماندگار میشود. اما حتی در این مورد نیز سائقهی نامیرایی مرکز اصلی نوشتار اوست چنانکه بلانشو متذکر شده است. شاید در مورد نوشتهی نویسندگان امروزیِ گریزان از پیشِ مرگ، بهتر آن است که با تعدیل این حکم بگوییم مرکز همهی نوشتهها و از جمله این دست از نوشتهها مرگ است که آشکارا نویسندگان در آنها از مرگ میگریزند تا دربارهاش سخن نگویند و به آن نیندیشند.
یووال نوح هراری در مقالهی خود «آیا ویروس کرونا نگرش ما را به مرگ تغییر خواهد داد»، تز خود را به وضوح از زبان دنیای مدرن بیان میکند که، «دنیای مدرن مبتنی بر این باور است که انسانها میتوانند مرگ را بفریبند و بر آن غلبه کنند[4]» راستی چه شود اگر مرگ یعنی طبیعت را بتوان فریفت! سپس مینویسد، «برای دانشمندان، مرگ حکمی الهی نیست، صرفاً مشکلی فنی است. انسانها به فرمان خدا نمیمیرند بلکه به علت نوعی نقص فنی از دنیا میروند. قلب از جاری کردن خون باز میایستد و الخ» اینجا در صدور این احکام شتابزده و موردپسند عموم هیچ فرصتی برای عالم الهیات نیست که پاسخ دهد، «نه این و نه آن بلکه هم این و هم آن، هر دو.» بدیهی است که این دوتایی کاذب است. میتوان گفت «مرگ هم حکمی الهی است و هم مشکل فنی. فرمان الهی از راه طبیعت. اشکالش چیست؟ چه کسی گفته است که این فرمان باید معجزآسا و از راه غیرطبیعی اجرا شود. مگر آدم نمیتواند به دستش فرمان دهد که این کن یا آن کن. طبیعت مگر چیست جز دست خدا» هراری همانجا اطمینان میدهد، «دانشمندان عقیده دارند که هر مشکل فنیای راهحلی فنی دارد. برای غلبه بر مرگ لازم نیست منتظر رجعت مسیح بمانیم»! طرح دعاوی پزشکی، و پای مسیح را پیش کشیدن! در حقیقت یورش به الهیات در زخمیترین و سستترین و، به قهرِ روزگار، فراموششدهترین بخشهای آن، همه با یک چرخش نوک قلم، تکنیکی ظریف در کار نگارش، نوشتن و ننوشتن، و دائماً از نوشتهی خود چیزهایی را حذف کردن و به یک اشاره سایهی چیز دیگری را احضار کردن، در حقیقت نوشتن و کم نوشتن و پس نشستن، فن پرسیدن و بیشتر نپرسیدن و تعمق نکردن و پی نگرفتن و زود از این شاخ به آن شاخ پریدن؛ و در اینجا بیان مدعیات مشکوک و خرافیترین آنها دربارهی مسیح و به طبع بازگشت مسیح، که او کوران و کران و شلان را درمان میکرد [البته این اشارهی او مدلولهای دیگر هم دارد که جای حرف دارد] و لابد عقیده بر این است که این بار نیز خواهد کرد! او به ما دل میدهد که آزمایشگاه محل حل و فصل قضیهی مرگ است و این دیگر «حیطهی تخصص کشیشها و متألهین سیاهجامه» نیست. حال دانشمندان سپیدجامه آن را حل میکنند. سپیدی جای سیاهی را گرفته است. اشاره به تضاد علم و دین با متضادترین رنگها یعنی سیاه و سفید. او با چالاکی در چند جملهی معترضه و فرعی ــ نوع نوشتنی خاص روزنامهنگاران ــ به این تضاد اشارهای گذرا و نالازم میکند و میگذرد. حال آنکه دیری است چنین است و عموماً برای بیماریِ مرگ به سراغ پزشکان و آزمایشگاه میروند نه کشیشان و کلیسا، سالهای سال است.
او سپس این رشته را پی میگیرد که میانگین سن آدمی بر اثر پیشرفتهای پزشکی بیشتر شده است. چه کسی منکر است؟ هیچ کس! و باز مرگ سر جای خود است اما کمی دیرتر. بعد میرود سراغ ایدئولوژیهای گوناگون سوسیالیسم و لیبرالیسم و فمینیسم، که کاری به زندگی پس از مرگ ندارند و گشتن آثار مارکس برای آن بیفایده است. البته دلیلش روشن است، موضوع آنها اصلاً چنین چیزی نیست. اما در این میان ناگهان اعلان میکند که تنها ایدئولوژی مدرنی که مرگ برایش اهمیت دارد ناسیونالیسم است. «ناسیونالیسم در هنگام درماندگی و غلبهی احساسات، وعده میدهد که هر که در راه کشور جانش را فدا کند تا ابد در یاد ملت زنده خواهد ماند. اما این وعده آن قدر مبهم است که حتی اکثر ناسیونالیستها هم واقعاً از آن سردرنمیآورند. چطور میتوان واقعاً در یاد ملت "زنده" ماند؟ پس از مرگ چطور میتوان فهمید که آیا مردم ما را به یاد میآورند یا نه؟» پرسشهای سنگینی را جلوی روی ناسیونالیسم میگذارد. اما مثل اینکه ناسیونالیسم یک گرایش سیاسی است، و نه ماوراء فیزیکی یا دینی؛ و مرگ و زندگی پس از مرگ مثل هر گرایش سیاسی دیگر در آن موضوعیت ندارد! از این گذشته ناسیونالیسم معادل دولت و کشور نیست اما هر کشور و دولتی در جهان چه افرادش ناسیونالیست (بد یا خوب) باشند چه ناسیونالیست نباشند، در مواقع خطر به این حربه و ریتوریک و بلاغت زبانی متوسل میشود این اختصاص به ایدئولوژی خاصی ندارد، مارکسیستها همین طورند.
در اینجا، هراری برای اینکه ایدهی ماندگاری در «یاد ملت» را مخدوش کند به طنز روی میکند. روزی «از وودی آلن پرسیدند که آیا امیدوار است که تا ابد در یاد سینمادوستان زنده بماند، و او پاسخ گفت "ترجیح میدهم که در آپارتمانم زنده بمانم."» به عبارت دیگر، از وودی آلن میپرسند دوست داری تا «ابد» در یادها زنده بمانی و او که گویا سؤال را نفهمیده میگوید دوست دارم در آپارتمانم زنده بمانم، غافل از اینکه کسی جلوی این نوع زندهماندنِ طبیعی او را نگرفته است! از او دربارهی خلود و ماندگاری میپرسند و او چنانکه عادت معاصران است به روی خود نمیآورد که هنر را انتخاب کرده و کوشش تمام عمرش خلق کارهای ماندگار بوده و خوب میداند که چند سال دیگر در آپارتمانش خواهد مرد ولی مادام که فیلمهایش را ببینند او میماند. تکنیک وودی آلن در برخورد با مرگ همان تکنیک هراری است. او اتفاقاً خیلی هم به فکر مرگ است، چون به فکر نامیرایی است. این از سر خود واکردن روزنامهنگارهاست تا باز با همین شوخچشمیها و دقیقاً به سبب آنها در ذهن آنها بماند چنانکه مانده است در این جواب نغز خود، که هراری از آن یاد میکند. در حقیقت وودی آلن یادمان میسازد، یادمان زبانی، تا هراری و هر کس دیگری از آن استفاده کند، یادمانی با خود در ستیز که فقط او را و نه کس دیگری را یاد میکند، و این تکنیک زبانی و سرعت انتقال همانا نامیرایی را اختیار کردن است. چه پاسخی بهتر از این او را در یاد سینمادوستان ماندگار میکرد، آیا جملاتی پیچیده و نامفهوم دربارهی هنر هفتم یا آفرینش یا نظریهی هنر؟ حتماً نه. فقط همین جملهی هنری و خلاقانه. جملهای از هر لحاظ انکارگر و شگفت آنکه بیش از هر چیز انکارگرِ معنایی که میخواهد برساند. جملهای که در حالی که انکار میکند اثبات میکند، آن قدر ظریف که کمتر کسی متوجه ضدیت آن با معنایی است که میخواهد افاده کند. زیرا خود این جمله و نمایش ظاهریِ گزینش دیگر به بهترین نحو ممکن از وودی آلن در یاد سینمادوستان محافظت میکند. اینها همه تکنیکهایی است برای نامیرایی و بقا.
در حقیقت وودی آلن یادمان میسازد، یادمان زبانی، تا هراری و هر کس دیگری از آن استفاده کند، یادمانی با خود در ستیز که فقط او را و نه کس دیگری را یاد میکند، و این تکنیک زبانی و سرعت انتقال همانا نامیرایی را اختیار کردن است.
اما این تکنیکی است که در اینجا در مورد هراری بد کار میکند زیرا نقضِ غرضِ خود نویسنده را میکند که میخواهد سپاه دانش را به میدان جنگ با ویروس بفرستد و کوشش او در این مقاله این است، بدون اینکه حساب این را بکند که با کشتگان متخصص این جنگ این معامله نتوان! راستی اگر پزشکان و پرستاران همان پاسخ وودی آلن را به ما بدهند که ترجیح میدهند در آپارتمان خود زنده بمانند تا کاری بکنند که در یادها زنده بمانند، و نیز بگویند این ناسیونالیسم است که آنها را به سوی مرگ سوق میدهد و آنها این ناسیونالیسم خبیث را قبول ندارند ما چه کنیم، در برابر این منطق استوار، که بنایش را این دو نویسنده گذاشتهاند و بسیاری هم با آنها موافقاند؟ در این صورت چه پاداشی میتوان به آنها و خانوادهی آنها داد؟ چرا باید راضی شوند برای کسی که همنوع آنهاست و درست به همین دلیل با آنها برابر است جان خود را کف دست بگیرند، به جای آنکه آن را حفظ کنند تا برای عرصههایی که خونین نیست اما در عوض همیشگی است زنده باشند، هم زندگیشان را بکنند و هم خدمت، چرا باید از آنها هم خدمت خواست و هم آمادگی برای جان باختن؟ آیا میتوان اصل اخلاقی کانتی را پیش کشید و گفت که انسان خود غایت است و «به خاطر چیز دیگری» نباید در بین باشد، همین که در راه انسان به مثابه غایت فدا شدهاید به هدف خود [کدام هدف!] رسیدهاید و دیگر به زنده بودن در «یاد ملت»، مبهمترین و مشکوکترین چیزها، دل خوش نباشید چون «نمیتوان فهمید که مردم آنها را به یاد میآورند یا نه»! تازه به یاد بیاورند «یاد» کجا، زنده ماندن در آپارتمانِ خود کجا! تردید هراری درست است اما تردید جدیتر آن است که این «یاد» به من نمیرسد اما زنده بودن در آپارتمانِ خودم به من میرسد و من اکنون در سایه آن آرمیدهام! مگر یادکردِ این مردم چه ارزشی دارد؟ آنها بارها و بارها از ستمگران هم به حرمت یاد کردهاند، مجسمهی استالین خونریز را مگر همین مردم برپا نداشتند و سالهای سال یادش را گرامی نداشتند! سکهی «یاد» سکهی ناسرهی بیارزشی است مگر اینکه به خودِ من برسد چه در این جهان یا جهانی که راسل به آن اعتقادی نداشت اما بردندش و از اعتقادش نپرسیدند!
به هر روی، من اگر جای آن پزشکان و پرستاران بودم قدم از قدم برنمیداشتم. هیچ دلیل عقلیای وجود ندارد که جان من کمبهاتر از بیماران است. حساب و کتابهای قدیمی مثل این که، جان یک پزشک در مقابل جان صدها بیمار است اینجا کار نمیکند و بیشتر نیرنگی ریاضی است، گونهای محاسبهی کِیْف و چگونگی با کمّ و عدد است. متخصصی که بعد از این هم همیشه میتواند جان صدها نفر را نجات دهد بدون اینکه خود تلف شود، بمیرد تا عامی زنده بماند، آیا این دو از این حیث همارزند؟ ارزش کیفی را با عدد اندازهگیری کردن! در اینجا جمع عددی بستن برای ناچیز کردن جان یک نفر در مقابل جان صدها نفر نیرنگی است که اجتماع میزند تا متخصصان را خوار و جانشان را ناقابل کند تا به هدف خود برسد. اما باید این را خاطرنشان کرد که این همه وقتی درست است که فقط یک نوع مرگ وجود داشته باشد، مرگی که «پس از مرگ» نداشته باشد، و همه بمیریم و چون راسل به جهانی برویم که به آن اعتقاد داریم یعنی جهان خاک. در این حال ناگزیر به چنین ترفندهایی مبادرت میکنیم تا در عین انکار عالمِ «پس از مرگ» کسانی را به سوی مرگ بفرستیم. به دلیل وجود پرسشهایی از این دست شاید بهتر باشد فعلاً دست نگه داریم، و برخلاف نظر هراری، از دولتها نخواهیم بیش از این از بودجهی دپارتمانهای فلسفه بکاهند و بر بودجهی دانشکدههای پزشکی بیفزایند، به جای این کار آنها میتوانند از بودجههای نظامی خود بکاهند.
این مرگگریزی در جهان ما منحصر به کار اهل نظر نیست، عمومیتر از آن است و در عمل سازو کاری پیچیده دارد. از دوستی ساکن یکی از شهرهای بندری کوچک جنوب ایران در ایام «کرونایی» پرسیدم با دستکش و ماسک بیرون میرود گفت، نه! ماسک بزنم خفه میشوم دستکش هم به درد نمیخورد! در یک کلام: او این چیزها را قبول نداشت. دوستی که خدا را خیلی قبول دارد و توکل را. پرسیدم چند نفر در آنجا مبتلا شدهاند. آمار دقیق داشت: «سی نفر»! چند نفر مردهاند؟ باز آمار دقیق داشت. «سه نفر»! خب آیا آنها را دیده بود؟ حتماً، نه. از متوفیات کسی را میشناخت؟ قطعاً نه. مثل همهی ما. مرگ نادیدنی است فقط به ما بنا به آمار، و نه مشاهداتِ میدانی برای همهی ما، میگویند که مرگ در راه است! ما فقط شنیدهایم کسانی که ندیدهایم مردهاند و کسانی که باز نمیشناسیم و ندیدهایم و به طور معمول در بین آشنایان ما نیستند مبتلا شدهاند. آمار این را میگوید آمار انتزاعی، اعداد اعتباری!
ما اجساد مردهها و گورها را ندیدهایم این چیزها را رسانههای جهان نشان نمیدهند رسانهها از گورستان میترسند خبرنگاران و دوربینهای خود را به آنجا نمیفرستند. سی چهل هزار نفر از کرونا در انگلستان، در جایی دور، و بیشتر از آن در جاهای دورتر [صد هزار نفر در آمریکا] مردهاند در محلهی ما که نمردهاند، ما که به چشم ندیدهایم! مرگ محسوس نیست، آمار بدون گورستان بدون موکبِ هراسانگیزِ مرگ انتزاعی بیش نیست. خبرگزاریها از نشان دادن مناظر ترسناک صحنههای تدفین مردههای بدون تشیعکنندگان بسیار اِبا دارند همان طور که فیلمهای نشنال ژئوگرافی صحنهی دریدن حیوانات به دست درندگان را سانسور میکند ما دیگر مثل سابق نمیبینیم که پلنگ سر آهوی دشت را به دهان بَرَد و او را بدَرد و خام خام بخورد. آشکارا صحنهی مرگ حیوان و خوردن او هر چه کوتاهتر میشود، چون بیرحمی است صحنههایی دلآشوب است حتی بدآموزی دارد. زندگی را بر ما بیش از اندازه ناگوار میکند. آمار قدرت این را ندارد که هم تذکر بدهد و هم بترساند این قدرت فقط در گورستان است. مرگِ در غربت در انتظار قربانیان کرونا است. در شهر خود بی سر و صدا حتی یک جوری مخفیانه دفن میشوند تصویری هم در دست نیست. بنا به گواهیِ آمار مرگ در ناکجاآباد است نه در دور و بر ما. ما نبودنِ کسی را نمیتوانیم نشان دهیم. از «نبودن» مستندسازی نمیتوان کرد. دوربین فقط میتواند نشان دهد، آن هم «بودن» را. چگونه میتوان غیاب را نشان داد. آمار هر چه میخواهد بگوید. دوربین حتی اگر بخواهد غیاب را نشان دهد باز چارهای ندارد که «بودن» و «حضور» را نشان دهد. چون مرگ نادیدنی است، و «مرده» که یگانه حاملِ چهرهی مرگ است فوراً دفن میشود. روی زمین تنها محل زندگی و زیستِ حاضران است. کسی که دیگر دیده نمیشود و حضور ندارد در آن جایی ندارد جایش در اعماق زمین است تا چشم ما فقط زندهها و کسانی را ببیند که حضور دارند. حقیقتش این است که ما از مرگ و مرده فرار میکنیم. همان طور که نویسندگان دنیای سکولار ما. به هر روی، نیستی ابژه و موضوع نمایش نیست. هر نمایشی نمایش دادنِ هستی است، نه نیستی. از زمان باستان یک تقسیمبندی کهن و اساطیری جهانی وجود داشته است، جهان زبرین و جهان زیرین، که جهان مردگان بوده است. در جهان پیش از مدرن ما خیام، که غربیان به خوبی با رباعیات او آشنایند، با تکنیک خاص هنری خود به آن تقسیمبندی و در اصل به مرگ اشاره میکند، بدون اینکه از مرگ نام برده باشد.
این سبزه که امروز تماشاگه توست فردا همه از خاک تو برخواهد رست
دو جور بنگر هم به سبزه بنگر هم به خودت، که برآمدگاه سبزه خواهی شد، و نه دیگر نظرکننده به سبزه. پس اگر امروز مینگری بیشتر بنگر، فراتر بنگر. به هستی و نیستی هر دو بنگر. چه، زندگی نگاه کردن و آگاهی و از خود آگاهی و از پیش آگاهی است. هم ببین و هم دیده نشدنِ خودت را ببین. دو نگاه، نگاهِ فراپیشِ خودنگرِ معمول و نگاهِ فراتربین و پیشبین. نخست دیدنِ سبزه از آن رو که سبزه است و حکایت زندگی، و دیگر دیدن آن به مثابه نشانه، نشانهی نیستی و مرگِ خودِ بیننده. به عبارت دیگر، فقط سبزه را نبین این را گاو هم میبیند نشانهها را نیز ببین و بخوان. آنچه میبینی (زندگی) نشانهی آن چیزی است که باید ببینی (مرگ). گاو مرگ را نمیبیند اما تو باید ببینی. از پیش ببینی. چیزی عوض نمیشود جز تفسیر، جز مفسّر. جز معنا. سبزه را دو معناست. آن هم سبزه است و هم نشانه، نشانهی جابجایی و گذار. جهان دو جهان است جهان روی زمین و محل تماشا، و جهان غایب از نظر و زیرزمین. اکنون که به سبزهها مینگری پیشاپیش به خاک مزار خود نیز نگریستهای، به شرط از پیش آگاهی. آنکه امروز ناظر است و میتواند ببیند یا نبیند فردا تنها خاک او نظرگاه دیگران است بدون اینکه کسی بداند و حتی اهمیت بدهد که این کیست. مرگ بیارج میکند یکسان میکند، چون تمام میکند. بنگر که بر تو چه خواهد رفت. تنبه و تذکرِ به نیستی اثر پیشآگاهی است. در جهان مدرن ما همچنان آگاهی بزرگترین ارزشهاست. این سبزه غیاب را نشان نمیدهد غیاب را ما باید تصور و تخیل کنیم. غیاب نشاندادنی نیست، چون نیستی است. سخن خیام این است، به مرگ بنگر، از رهگذر زندگی، به آن بنگر، آن گاه که به سبزه مینگری به جابجایی عظیم در لایهی زیرین بنگر. واقعیت در جریان است بدون اینکه در این صحنهی تماشا آب از آب تکان بخورد و این سبزه چیز دیگری شود، سبزه همان سبزه خواهد ماند اما تو حذف میشوی، بیننده از میان میرود، موضوع تماشا میماند. خیام غیرمستقیم به مرگ اشاره میکند. اگر زندگی واقعیت است اشارتش نیز واقعیت است و گریز از نگاه مرگ خود نوعی فاصله گرفتن از جهان واقعیت و دلالتهایش است و البته که آزمایشگاهها صحنهی برخورد با دلالتها و اشارتهایی از این دست نیست اما شعر و فلسفه هست. پس همهی بودجهها را به آزمایشگاه اختصاص دادن، چنانکه تاکنون کم و بیش چنین بوده است، خود را محروم کردن از خدمات شاعران و فیلسوفان و نویسندگان یعنی کسانی است که کارشان کشف معنا و بیان خلاقانه و هنری آن در جهان بیروح مادی ماست.