تاریخ انتشار: 
1400/09/21

چطور آفریقا از تاریخ جهان مدرن حذف شد؟

هوارد اف فرنچ

معمولاً اگر داستانی را از جای مناسبی شروع نکنیم، نتیجه‌گیری آن هم درست نخواهد بود. این امر در مورد تاریخ پیدایش جهان مدرن نیز صادق است. روایت‌های سنتی به «عصر اکتشاف» اروپا در قرن پانزدهم، و ایجاد ارتباط دریایی بین غرب و شرق، اولویت می‌دهند. و این رویداد مهم تاریخی را، به کشف سرنوشت‌ساز، هرچند تصادفیِ، آنچه به «دنیای جدید» شهرت یافت، گره می‌زنند.

دیگر توضیحات رایج درباره‌ی پیدایش دنیای مدرن به اخلاق و خلق‌وخویی اشاره می‌کنند که بعضی آن را به اعتقادات یهودی-مسیحی یا پیشرفت و گسترش روش علمی یا، حتی متعصبانه‌تر از آن، به باور اروپایی‌ها به ابتکار و خلاقیت منحصربه‌فردشان، نسبت می‌دهند. در تصور رایج، این ایده‌ها به اخلاقِ کاری، فردگرایی و میل به کارآفرینی گره خورده که ظاهراً پیامد اصلاحات پروتستانی در جاهایی نظیر هلند و انگلستان است.

البته این به معنای انکار اهمیت سفرهای دریانوردانی مثل واسکو داگاما ــ که در سال 1498 از طریق اقیانوس هند به هندوستان رسید ــ فردیناند ماژلان ــ که با عبور از کنار نوک جنوبی آمریکای جنوبی به آسیا سفر کرد، یا کریستف کلمب نیست. به بیان رسای مری آرانا، وقتی کریستف کلمب رهسپار غرب شد، «مردی قرون وسطایی بود که تصوراتی قرون وسطایی درباره‌ی سیکلوپ‌ها ]غول‌های یک‌چشمیِ اساطیر یونانی[، پیگمه‌ها ]ساکنان کوتاه‌قد آفریقا و خاور دور[، آمازونی‌ها، بومیان سگ‌چهره، اهالی استرالیا و نیوزیلند امروزی که روی سرشان راه می‌‌رفتند و با پاهایشان فکر می‌کردند، و به طور کلی همه‌ی نژادهای تیره‌پوستِ گوش‌درازی داشت که در سرزمین‌های سرشار از ذخایر طلا و دیگر جواهرات گران‌بها زندگی می‌کردند. اما وقتی قدم به خاک آمریکا گذاشت نه تنها به دنیایی جدید بلکه به عصری جدید وارد شد.»

هرچند این اکتشافات مهم بر تصورات رایج سایه افکنده است اما آغاز داستان پیدایش دنیای «مدرن» را از دیدگان پنهان می‌کند. اگر شواهد و مدارک را دقیق‌تر بررسی کنیم، درخواهیم یافت که آفریقا نقش مهمی در این تاریخ داشته است. اما با ارائه‌ی تصویری نادرست از نقش آفریقا، داستان عمیقاً گمراه‌کننده‌ای درباره‌ی خاستگاه مدرنیته را برای نسل‌های متمادی تعریف کرده‌اند.

برخلاف آنچه بسیاری از ما در مدرسه آموخته‌ایم، نخستین نیروی محرکه‌ی «عصر اکتشاف» نه اشتیاق اروپا به برقراری رابطه با آسیا بلکه میل چندصد ساله‌اش به برقراری روابط تجاری با جوامع ثروتمند سیاهان در نواحی دوردست آفریقای غربی بود. نامدارترین دریانوردان شبه‌جزیره‌ی ایبریا در ابتدا به دنبال سفر به آسیا نبودند بلکه در خط ساحلی آفریقای غربی رفت‌وآمد می‌کردند. در آنجا بود که آنها در نقشه‌سازی و جهت‌یابی مهارت یافتند، در آنجا بود که اسپانیا و پرتغال کشتی‌های جدید خود را امتحان کردند، و در آنجا بود که کریستف کلمب آن‌قدر با بادها و جریان‌های اقیانوس اطلس آشنایی یافت که بعدها توانست با اطمینانی بی‌سابقه در میان اروپایی‌ها ــ اطمینان به توانایی بازگشت به خانه ــ به کرانه‌های غربی این اقیانوس برسد.

دژی در اِلمینا در غنا که در قرن پانزدهم توسط تاجران اروپایی طلا و برده ساخته شد. عکس: دیوید گوتنفلدر/اسوشتیتد پرس


 

مدت‌ها پیش از آنکه کلمب ــ یک ایتالیاییِ اهل جنوا ــ سفرهای اکتشافی رسمیِ خود از جانب اسپانیا را شروع کند، رهسپار اولین پایگاه نظامی/بازرگانیِ بزرگ ماورای بحار اروپا شده بود ــ پایگاهی واقع در منطقه‌ی استوایی در المینا در غنای امروزی. در نیمه‌ی قرن پانزدهم، اروپایی‌ها در جست‌وجوی طلا به آفریقای غربی می‌رفتند. پرتغالی‌ها در سال 1471 در غنا طلا کشف کرده و در سال 1482 برای حفظ منافع خود در المینا دژی ساخته بودند؛ دادوستد همین فلز گران‌بها بود که به تأمین هزینه‌ی سفر اکتشافیِ واسکو داگاما به آسیا کمک کرد. دسترسی به طلا سبب شد که لیسبون، که تا آن زمان مقر پادشاهیِ کوچک و فقیری در اروپا بود، از همسایگان خود جلو بیفتد و تاریخ دنیا را به طور اساسی تغییر دهد.

بارتولومیو دیاس، دریانورد پرتغالیِ دیگری که المینا را به خوبی می‌شناخت، در سال 1488 دماغه‌ی امید نیکِ آفریقا را دور زد و وجود راهی دریایی به آنچه بعدها به اقیانوس هند شهرت یافت را ثابت کرد. اما نزدیک به یک دهه پس از آن، هیچ‌‌کس در پی سفر به آسیا برنیامد، تا این که سرانجام واسکو داگاما رهسپار کالیکوت (کوژیکودِ کنونی در هند) شد. کسانی که به تدریس تاریخ این دوران اکتشافات مهم اشتغال دارند به طرز شگفت‌آوری نه تنها درباره‌ی این دهه بلکه درباره‌ی نزدیک به سه دهه‌ی بین ورود پرتغالی‌ها به المینا (1471) و هند (1498) نیز ساکت‌اند.

در همین دهه‌ها بود که ارتباط عمیق پایداری بین اروپا و ناحیه‌ی جنوب صحرای آفریقا برقرار شد و پایه‌واساس عصر مدرن بنا نهاده شد.

سکوت درباره‌ی این سه دهه‌ی سرنوشت‌ساز تنها یک نمونه از فرایند چندصدساله‌ی تحقیر، کم‌اهمیت جلوه دادن و حذف آفریقایی‌ها و آفریقایی‌تباران از تاریخ دنیای مدرن است. مسئله این نیست که مورخان از واقعیت‌ها خبر ندارند؛ مسئله این است که واقعیت‌ها را پنهان کرده یا نادیده گرفته‌اند. باید بر این واقعیت‌های مهم تأکید کرد و در روایت رایج از مدرنیته جایگاه بسزایی را به آنها اختصاص داد.

در قرن پانزدهم، ارتباط میان اروپایی‌ها و آفریقایی‌ها سبب شد که بعضی از اروپایی‌ها مسیری را در پیش بگیرند که در نهایت به سبقت گرفتن اروپا از مراکز قدیمیِ تمدن در آسیا و دنیای اسلام و پیشتازیِ این قاره در ثروت و قدرت انجامید. خیزش و برتری اروپا معلول ویژگی‌های ذاتی یا دائمیِ آن نبود. این برتری تا حدی مبتنی بر روابط اقتصادی و سیاسیِ اروپا با آفریقا بود. البته اصل قضیه عبارت است از دادوستد گسترده‌ی چندصدساله‌ی بردگان در دو سوی اقیانوس اطلس و به بیگاری واداشتن آنان برای کشت نیشکر، تنباکو، پنبه و دیگر محصولات فروشی در کشتزارهای «دنیای جدید».

بنای یادبود «اکتشافات» در لیسبون، پرتغال. عکس: رناتو گرانیِری/ المی.


 

سرآغاز دنیای مدرن را باید در آن سه دهه‌ی پایانیِ قرن پانزدهم جست، وقتی که تجارت میان پرتغال و آفریقا رونق گرفت و ثروت سرشاری نصیب کشوری شد که پیش از آن چندان اهمیتی نداشت. این امر به توسعه‌ی شهری در مقیاس بی‌سابقه‌ای در پرتغال انجامید، و هویت‌های جدیدی را به وجود آورد که به تدریج بسیاری از مردم را از وابستگیِ فئودالی به زمین رهایی بخشید. یکی از این هویت‌های جدید، ملیت بود که ریشه در جست‌وجوی ثروت در سرزمین‌های دوردست، و سپس مهاجرت و استعمار در نواحی استوایی داشت.

با شروع ماجراجویی پرتغال در دنیا در قرن پانزدهم ــ که البته نزدیک به یک قرن تقریباً فقط به ماجراجویی در آفریقا محدود می‌شد ــ پرتغالی‌ها به یکی از پیشگامان جهش مفهومیِ دیگری نیز تبدیل شدند. آنها کم‌کم «اکتشاف» را نه صرفاً اتفاقی یافتن چیزهای جدید یا مات و مبهوت قدم گذاشتن به سرزمین‌های ناشناخته بلکه چیزی بدیع و انتزاعی‌تر شمردند. اکتشاف به نوعی ذهنیت تبدیل شد، و این خود به یکی از دیگر مبانی مدرنیته بدل شد. بر اساس این ذهنیت، پیچیدگی اجتماعیِ دنیا بی‌نهایت بود؛ پذیرش این امر مستلزم گسترش افقِ دید و گسستن از تنگ‌نظری و کوته‌بینی بود ــ البته نباید خشونت فوق‌العاده زیاد و هولناک همراه با «اکتشافات» را نادیده گرفت.

رابطه‌ی سرنوشت‌ساز اروپا و جنوب صحرای آفریقا به دگرگونی‌های تمدنی در هر دو منطقه، و کل دنیا، انجامید ــ دگرگونی‌هایی که «قبل» و «بعد» از خود را به طور چشمگیری از یکدیگر متمایز کرد.

در آن زمان، اروپایی‌ها از این واقعیت غافل نبودند. در دهه‌ی 1530، مدت‌ها پس از شروع دادوستد شناخته‌شده‌تر ادویه میان پرتغال و آسیا، لیسبون هنوز آفریقا را نیروی محرکه‌ی اصلیِ همه‌ی رویدادهای جدید می‌دانست. ژائو دو باروس، مشاور پادشاه پرتغال، نوشت: «در این قلمرو پادشاهی هیچ مالیات سلطنتی‌ای، خواه مالیات بر زمین، یا عوارض، عُشریه و مالیات غیرمستقیم...مطمئن‌تر از سود حاصل از تجارت در گینه نیست.»

به همان اندازه که تأکید باروس بر اهمیت آفریقا چشمگیر است، بی‌اعتنایی او به برده‌داری به عنوان یکی از پایه‌های این رابطه هم در خور توجه است. این شاید نخستین باری بوده است که در روایت مدرنیته در غرب نقش محوریِ بردگی سیاهان را نادیده گرفته‌اند. اما آخرین بار نبوده است. در زمان باروس، پرتغال بسیار بیشتر از هر کشور اروپاییِ دیگری به تجارت برده اشتغال داشت، و برده‌داری کم‌کم داشت در کنار طلا به سودآورترین منبع درآمد پرتغال در آفریقا تبدیل می‌شد. در آن زمان، برده‌داری به تدریج داشت به پایه‌واساس نظام اقتصادیِ جدیدی مبتنی بر زراعت در کشتزارها تبدیل می‌شد. سرانجام، این نظام ثروتی بسیار بیشتر از طلای آفریقایی یا ادویه و ابریشم آسیایی نصیب اروپا کرد.

مَلاکی پوستِلتوِیت، کارشناس بریتانیاییِ نامدار تجارت در قرن هجدهم، در سخنانی که نسخه‌ی جدیدتر حرف‌های باروس بود، منافع و عواید حاصل از کارِ بردگان در کشتزارها را «تکیه‌گاه و پشتوانه‌ی اساسیِ» رونق اقتصادیِ کشور خود شمرد. او امپراتوری بریتانیا را متشکل از «روبنای باشکوه تجارت آمریکایی و نیروی دریایی و مبتنی بر پایه‌واساسی آفریقایی» خواند. در آن زمان، یک اندیشمند مهم فرانسوی به نام گیوم-توماس-فرانسوا دو رِینال کشتزارهای اروپاییان را که محل کار بردگان آفریقایی بودند «علت اصلی جنب‌وجوش و تکاپو در دنیا» می‌دانست. دانیل دفو، نویسنده‌ی بریتانیاییِ رمان رابینسون کروزوئه، که تاجر و مقاله‌نویس و جاسوس هم بود، توصیفی ارائه داد که از هر دوی آنها بهتر بود: «بدون دادوستد با آفریقا خبری از کاکاسیاه‌ها نخواهد بود؛ بدون کاکاسیاه‌ها خبری از شکر، زنجبیل، نیل و نظایر آن نخواهد بود؛ بدون شکر و نظایر آن خبری از جزیره‌ها و قاره‌‌ی اروپا نخواهد بود؛ بدون قاره‌ی اروپا خبری از دادوستد نخواهد بود.»

هرچند پوستلتویت، رینال و دفو از فهم همه‌ی علل عاجز بودند اما بی‌تردید حرفشان درست بود. آفریقا بیش از هر جای دیگری از دنیا در پیدایش مدرنیته نقش داشته است. اگر آفریقایی‌ها به قاره‌ی آمریکا قدم نمی‌گذاشتند این قاره در برتری و سلطه‌ی غرب چندان نقشی نمی‌داشت. آنچه توسعه و پیشرفت قاره‌ی آمریکا را امکان‌پذیر کرد، نیروی کار آفریقایی‌، در قالب برده‌ها، بود. بدون این نیروی کار نمی‌توان پروژه‌های استعماریِ اروپا در «دنیای جدید» را تصور کرد.

پیوندهای عمیق و اغلب ظالمانه‌ی اروپا با آفریقا از طریق توسعه‌ی زراعت کشتزارمحور و تولید محصولات تجاریِ سرنوشت‌سازی همچون تنباکو، برنج، قهوه، کاکائو، نیل، و از همه مهم‌تر، شکر، به پیدایش اقتصاد سرمایه‌داریِ واقعاً جهانی انجامید. شکر تولیدشده توسط برده‌ها فرایندهای موسوم به صنعتی‌شدن را تسریع کرد. شکر رژیم‌های غذایی را دیگرگون ساخت، و افزایش چشمگیر بهره‌وریِ کارگران را امکان‌پذیر کرد. و به این ترتیب، شکر جامعه‌ی اروپایی را از بیخ و بن تغییر داد.

پس از شکر، پنبه‌ی کشت‌شده توسط برده‌ها در جنوب آمریکا به آغاز صنعتی‌شدن رسمی، و موج دوم مصرف‌گرایی، کمک کرد. برای اولین بار در تاریخ، مردم عادی به لباس‌های فراوان و گوناگون دسترسی یافتند. میزان کِشت پنبه‌ قبل از جنگ داخلیِ آمریکا، که تولید انبوه پوشاک را امکان‌پذیر کرد، حیرت‌آور بود. ارزش تجارت و مالکیت برده‌ها در آمریکا ــ حتی فارغ از ارزش پنبه و دیگر محصولات تولیدشده توسط برده‌ها ــ از ارزش کل کارخانه‌ها، خطوط آهن و آبراه‌های این کشور بیشتر بود.

رقابت‌ها و منازعات اروپایی‌ها بر سر تصاحب منابع آفریقا یکی از عوامل پیدایش دنیای مدرن بود زیرا وفاداری‌ و تعلق‌خاطرِ ملی را تقویت کرد. جنگ‌های دریاییِ شدیدی بین پرتغال و اسپانیا بر سر دستیابی به طلای آفریقای غربی درگرفت. در قرن هفدهم، هلند و پرتغال ــ که در آن زمان با اسپانیا متحد شده بود ــ در آنگولا و کنگوی امروزی بر سرِ کنترل تجارت برده‌ها درگیر نبردی شبیه به جنگ جهانی شدند. در آن سوی اقیانوس اطلس، پای برزیل ــ بزرگ‌ترین تولیدکننده‌ی نیشکر در اوایل قرن هفدهم ــ نیز به این منازعه باز شد و بارها بین این دو کشور دست به دست شد. مدتی بعد در همان قرن، انگلستان بر سرِ سلطه بر کارائیب با اسپانیا جنگید.

چرا کشورهای دوردست با این شدت بر سر چنین چیزهایی می‌جنگیدند؟ با نگاهی به جزیره‌ی کوچک باربادوس می‌توان به این پرسش پاسخ داد. در میانه‌ی دهه‌ی 1660، تنها حدود سه دهه بعد از شروع به بیگاری واداشتن بردگان آفریقایی در کشتزارهای باربادوس توسط انگلستان ـ یعنی کمی بیش از یک قرن پس از آنکه پرتغال الگوی مشابهی را در مستعمره‌ی سائو تومه اجرا کرد ـ ارزش شکر باربادوس از صادرات فلزیِ کل مستعمرات اسپانیا در قاره‌ی آمریکا بیشتر بود.

علاوه بر کشمکش‌های نظامی بر سرِ کنترل اراضی و برده‌ها، و معجزات اقتصادیِ حاصل از سلطه بر زمین‌ها و برده‌ها، منازعه‌ی دیگری نیز وجود داشت: جنگ با خودِ آفریقایی‌ها. این جنگ عبارت بود از تعقیب دائمیِ استراتژی‌هایی برای سلطه بر آفریقایی‌ها، واداشتن آنها به بردگی گرفتن یکدیگر، و جذب تعدادی از سیاهان به عنوان نماینده و دستیار خود، خواه برای چنگ انداختن بر اراضی اهالیِ بومیِ «دنیای جدید» یا برای مقابله با رقبای اروپایی در قاره‌ی آمریکا.

البته این به معنای نادیده گرفتن عاملیت آفریقایی‌ها نیست. اما تأثیر این جنگ بر تحولات بعدی آفریقا بی‌حد و اندازه بوده است. اکنون تخمین می‌زنند که حدود 12 میلیون آفریقایی را به قاره‌ی آمریکا بردند و به بردگی واداشتند. اما نباید از یاد برد که 6 میلیون آفریقاییِ دیگر هم در آفریقا به دست برده‌داران به قتل رسیدند. تخمین‌ها متفاوت است اما بین 5 تا 40 درصد از این افراد در سفرهای دورودراز با پای پیاده به ساحل یا در دوران اسارت چندماهه در پایگاه‌های نظامی پیش از انتقال به کشتی‌های برده‌داران از بین رفتند. 10 درصد دیگر نیز بر اثر شرایط فوق‌العاده دشوار جسمانی و روان‌شناختی طی سفر در اقیانوس اطلس جان باختند. اگر به این نکته توجه کنیم که احتمالاً کل جمعیت آفریقا در میانه‌ی قرن نوزدهم حدود 100 میلیون نفر بود، به ابعاد عظیم تلفات انسانیِ ناشی از دادوستد برده‌ها پی می‌بریم.

در کرانه‌های غربی اقیانوس اطلس جنگ علیه سیاهان با مقاومتی شدید روبه‌رو شد. بردگان فراری که خواهان آزادی بودند در نقاط گوناگونی، از برزیل و جامائیکا تا فلوریدا، دور هم جمع شدند و اجتماعاتی را تشکیل دادند. اغلب شنیده‌ایم که آفریقایی‌ها خودشان هم برده‌ها را به اروپایی‌ها می‌فروختند. آنچه کمتر شنیده‌ایم این است که در بسیاری از نقاط آفریقا، از جمله پادشاهی کنگو و بنین، آفریقایی‌ها به محض اینکه به تأثیر تمام‌عیار برده‌داری بر جوامع خود پی‌بردند برای پایان دادن به آن مبارزه کردند. علاوه بر این، باید به شورش‌های فراوان بردگان در کشتی‌ها اشاره کرد؛ بعضی از آنها نیز خودکشی در دریا را به تن دادن به بردگی ترجیح دادند.

در اکثر جوامعی که حول محور کشتزارهای «دنیای جدید» تشکیل شده بود، برده‌های آفریقاییِ تازه‌وارد به طور میانگین بیش از هفت سال زنده نمی‌ماندند. در سال 1751، یک مزرعه‌دار انگلیسی در آنتیگوا نظرات رایج برده‌داران را چنین خلاصه کرد: «مقرون به صرفه‌تر آن است که پیش از آنکه برده‌ها به‌دردنخور شوند و از پا بیفتند، تا حد امکان از آنها کار بکشیم و آنها را به بیگاری واداریم؛ و بعد برده‌های جدیدی بخریم تا جای آنها را پر کنند.»

خوش‌اقبال بودم که در دوران دانشجویی با آفریقا آشنا شدم؛ ابتدا در سفر به آفریقا مجذوب و مسحور شدم، و بعد از فارغ‌التحصیلی شش سال در آنجا زندگی کردم. کارم را با سفر به گوشه و کنار آفریقا و روزنامه‌نگاری درباره‌ی آن شروع کردم، و با زنی ازدواج کردم که در ساحل عاج بزرگ شده بود اما خانواده‌اش اهل ناحیه‌ی نزدیکی در غنا بودند. در آن زمان به هیچ وجه نمی‌دانستم که در چند کیلومتریِ روستای آباواجدادی همسرم بود که اروپایی‌ها برای اولین بار با منابع غنیِ طلای آفریقای غربی مواجه شده بودند، همان منابعی که دهه‌ها در قرن پانزدهم مشتاقانه در جست‌وجویش بودند. این کشفی بود که دنیا را تغییر داد.

در سال 1986 آفریقا را ترک کردم تا به روزنامه‌ی «نیویورک تایمز» بپیوندم. سه سال بعد، نخستین مأموریت‌ام به‌عنوان خبرنگار خارجی، پوشش دادن اخبار حوزه‌ی کارائیب بود. از نظر تاریخی، بعضی از نواحی کارائیب مهم‌ترین نقش را در تحولات بعدی دنیا داشته است. غیر از متخصصان، کمتر کسی می‌داند که جزیره‌هایی مثل باربادوس و جامائیکا در زمانِ خود از بخشی از مستعمرات انگلستان که بعدها به ایالات متحده تبدیل شد، بسیار مهم‌تر بوده‌اند. هائیتی حتی از باربادوس و جامائیکا نیز مهم‌تر بود. در قرن هجدهم، هائیتی به ثروتمندترین مستعمره در تاریخ بدل شد، و در قرن نوزدهم، به لطف انقلاب موفقیت‌آمیز برده‌ها، هائیتی از نظر تأثیر بر دنیا با ایالات متحده رقابت می‌کرد، به‌ویژه به علت نقشی که در کمک به تحقق اساسی‌ترین ارزش «عصر روشنگری» ــ پایان دادن به برده‌داری ــ داشت.

در دوران اقامت در کارائیب، گاهی بارقه‌هایی از نقش خارق‌العاده‌ی این منطقه در روایت جهانی‌مان را می‌دیدم. یک بار، در جمهوری دومینیکن، در حالی که آب دریا تا زانویم می‌رسید شاهد حفاریِ باستان‌شناختی‌ای بودم که هدفش یافتن بقایای کشتی غرق‌شده‌ی اولین سفر کریستف کلمب بود. بارِ دیگر، به قله‌ی کوه سرسبزی در شمال هائیتی صعود کردم تا قلعه‌ی باشکوه «سیتادِل لافِقیِق» را ببینم که آنری کریستف، نخستین رهبر سیاه‌پوست این کشور، ساخته و آن را به توپ 365 میلی‌متری مجهز کرده بود تا از استقلالِ سخت به‌دست‌آمده‌ی این کشور در برابر فرانسه دفاع کند. نشانه‌های دیگری را در هنگام پرسه‌زدن در کوه‌ها و جنگل‌های استواییِ جامائیکا و سورینام دیدم ــ می‌دانیم که گروهی از بردگان فراری‌ جوامع سربلندی موسوم به «مارون» را بنا نهادند؛ وقتی با نوادگان آنها حرف می‌زدم، از خوشحالی در پوست خود نمی‌گنجیدم زیرا می‌توانستم منظورم را به زبان «تِوی» (زبان میانجیِ غنا که در دوران اولیه‌ی آشنایی با همسرم آموخته بودم) به آنها بفهمانم. اما در آن زمان، هنوز تصویر کاملی در ذهن نداشتم؛ مثل اکثر خبرنگاران، آن‌قدر سرگرم تعقیب اخبار بودم که وقت نداشتم ارتباطات گسترده‌ی تاریخی را دنبال کنم.

«سیتادِل لافِقیِق» در هائیتی که توسط آنری کریستف، برده‌ی سابق و رهبر انقلابی، بنا نهاده شد. عکس: نشنال جیوگرافیک/ گتی ایمجز


 

هرچند از سکوت و نادانیِ تحمیلی درباره‌ی نقش حیاتیِ آفریقا و آفریقایی‌ها در ایجاد دنیای مدرن خبر دارم اما بارها از دشواریِ دسترسی به بقایای مادی این تاریخ، یا یافتن یادبودهای محلیِ نقش حیاتیِ آفریقا شگفت‌زده شده‌ام. این امر در مورد بسیاری از جاهایی که تاریخ مشترک ما را شکل داده‌اند، مصداق دارد؛ برای مثال، می‌توان به نیجریه و جمهوری دموکراتیک کنگو اشاره کرد که در آنها بناهای دولتیِ اندکی برای گرامی‌داشت یاد و خاطره‌ی آفریقایی‌ها برپا شده است. سائو تومه نیز از این امر مستثنا نیست ــ جزیره‌ای که در آن برای اولین بار الگوی بیگاری کشیدن از برده‌ها در کشتزارها را به طور کامل اجرا کردند، الگویی که از آن پس به مدت چهار قرن برای تولید ثروت در آتلانتیک شمالی به کار رفت. در این جزیره حتی یک لوحه یا بنای یادبود برای گرامی‌داشت این واقعیت وجود ندارد.

در هیچ‌جایی به اندازه‌ی باربادوس شگفت‌زده نشدم؛ شکر تولیدشده توسط برده‌ها در این جزیره از هر جای دیگری در دنیا بیشتر بود و برتری انگلستان در قرن هفدهم را تضمین کرد. مدتی قبل به باربادوس رفتم تا بقایای این میراث را پیدا کنم، اما فهمیدم که همه‌ی نشانه‌ها را پنهان کرده یا از بین برده‌اند. یکی از اولویت‌هایم دیدار از یکی از بزرگ‌ترین قبرستان‌های بردگان در این نیم‌کره بود، و می‌دانستم که پس از گودبرداری بقایای حدود 600 نفر را از زیرِ خاک بیرون آورده‌اند. در هیچ جاده‌ای تابلوی راهنمایی وجود نداشت که محل قبرستان را نشان دهد؛ در نتیجه، تنها پس از چند بار تلاش نافرجام، سرانجام موفق شدم که آن را پیدا کنم. فقط تعداد اندکی از اهالیِ محل از اهمیت این قبرستان، یا حتی از وجودش، خبر داشتند.

مدت زیادی در جاده‌ی خاکیِ ناهمواری رانندگی کردم تا اینکه حسی غریزی به من گفت که پیاده شوم و در اطراف پرسه بزنم. تنها چیزی که یافتم قطعه‌زمین بی‌درخت کوچکی در کنار کشتزاری بود که نیشکرهایش هم‌قدِ من بود. تابلوی رنگ ‌و رورفته‌ای را به یک تیرآهن زنگ‌زده وصل کرده بودند. بر اساس این تابلو، این محل بخشی از چیزی موسوم به «مسیر برده‌ها» بود اما هیچ اطلاعات دیگری ارائه نشده بود. چیزی به غروب نمانده بود، و من پرسه‌زنان چند عکس گرفتم. در حالی که باد در میان نیشکرها می‌وزید، تمرکز کردم و کوشیدم اتفاقات هولناکی را که در آنجا رخ داده در نظر مجسم کنم و به مصائب جان‌باختگانی بیندیشم که دسترنج‌شان ثروت و لذت سرشاری را نصیب گروهی دیگر کرده بود.

اما اسف‌انگیزترین شکل‌های حذف تاریخی نه از بین بردن بقایای مجموعه‌ای از جوامع یا کشتزارهای اکثراً کوچکِ برده‌محور در گوشه و کنار اقیانوس اطلس بلکه زدودن یاد و خاطره‌ی آنها از ذهن مردم کشورهای ثروتمند است. اخیراً تمثال‌شکنیِ خارق‌العاده‌ای در ایالات متحده و بعضی از دیگر جوامع اقیانوس اطلس شمالی، از ریچموند در ویرجینیا تا بریستول در انگلستان، رخ داده است. ما شاهد پایین کشیدن مجسمه‌های کسانی بوده‌ایم که مدت‌ها قهرمان نظام‌های سلطنتی و اقتصادی‌ای به شمار می‌رفتند که مبتنی بر استثمار خشونت‌آمیز آفریقایی‌ها بود.

برای اینکه این کارها معنای ماندگارتری داشته باشد، وظیفه‌ی مهم‌تر و دشوارتری در پیش داریم. باید طرز فکر خود درباره‌ی تاریخ شش قرنِ گذشته، و به‌ویژه، نقش بسیار مهم آفریقا در پیدایش دنیای مدرن را به طور اساسی تغییر دهیم. این امر مستلزم بازنویسی درس‌های تاریخ در مدارس و همچنین طراحی مجدد برنامه‌های آموزشی در دانشگاه‌هاست. روزنامه‌نگاران باید اوضاع دنیا را به شیوه‌ی دیگری توصیف کنند و توضیح دهند. همه‌ی ما باید دانسته‌ها یا شبه‌دانسته‌های خود درباره‌ی عوامل پیدایش دنیای کنونی را دوباره بررسی کنیم، و این درک و فهم جدید را در گفتگوهای روزمره‌ی خود بگنجانیم.

دیگر نمی‌توانیم جهل و نادانی را بهانه کنیم. حدود یک قرن قبل، دابلیو.ای.‌بی دو بویس بخش عمده‌ای از آنچه باید درباره‌ی این موضوع بدانیم را بیان کرده بود: «این نیروی کارِ سیاهان بود که تجارت دنیای مدرن را بنا نهاد، تجارتی که ابتدا به صورت دادوستدِ اجسام خودِ برده‌ها آغاز شد.» اکنون زمان آن فرارسیده است که سرانجام این واقعیت را به طور کامل به رسمیت بشناسیم.

 

برگردان: عرفان ثابتی


هوارد اف فرنچ استاد دانشکده‌ی روزنامه‌نگاری در دانشگاه کلمبیا در نیویورک و نویسنده‌ی کتاب همه‌چیز زیرِ سقف آسمان است. آنچه خواندید برگردان این مقاله با عنوان اصلیِ زیر است:

Howard F French, ‘Built on the bodies of slaves: how Africa was erased from the history of the modern world,’ The Guardian, 12 October 2021.