«من جایزهی نوبل ادبیات رو بردم، جُرم تو چیه؟» ــ مروری بر ماجرای دکتر ژیواگو در ایران و جهان
NYT
کتاب، مُکعبی است از وجدان داغ و پُر دود[1]
(باریس پاسترناک)
در ۱۵ ژانویهی ۲۰۱۵ توئیتی با الفبای سیریلیک ــ الفبای رایج در روسیه و کشورهای اوراسیا ــ بر صفحهی توییتر سازمان مرکزی اطلاعات آمریکا، سیآیاِی، ظاهر شد و بسیاری از کاربران آمریکایی را مات و مبهوت ساخت. آنان ترسیده بودند که مبادا حساب توئیتریِ سیآیاِی هک شده باشد. اما کسانی که روسی میدانستند بهسرعت نگرانی را رفع کردند و توضیح دادند که سیآیاِی صرفاً عبارتی از باریس پاسترناک، شاعر و داستانسرای روسی، را نقل کرده است. عبارت پاسترناک ــ که سالها قبل در مورد رمان خود، دکتر ژیواگو، گفته ــ این بود:
«من این رمان را نوشتم تا منتشر و خوانده شود. آرزوی من، تنها همین است.»
بیشک در دنیا کمتر کسی هست که اهل فیلم یا کتاب باشد و نام دکتر ژیواگو را نشنیده باشد. کتابی که وِلولهای در جهان انداخت، به صدر پرفروشترین کتابهای دنیا رسید، جایزهی نوبل را برای نویسندهاش به ارمغان آورد و برای مدتی موازنهی قدرت میان دو ابرقدرت جهان را بر هم زد.
نگارش و ویرایش نهایی کتاب در سال ۱۹۵۶ به پایان رسید. در سال ۱۹۵۷ به ایتالیایی و در سال ۱۹۵۸ به هجده زبان دیگر ترجمه و منتشر شد.[2] در دو سوی پردهی آهنین از این کتاب همچون ابزاری برای تخطئهی سیاسی و ایدئولوژیک طرف مقابل استفاده شد. شوروی انتشار کتاب را ممنوع کرد و خالقش باریس پاسترناک را واداشت تا از پذیرش جایزهی نوبل خودداری کند. در سوی دیگر، غرب، بهویژه آمریکا، ماجرای کتاب را آینهی تمامنمای سرکوب در شوروی دانست و برای چاپ و انتشار هرچه وسیعتر آن سنگ تمام گذاشت. در بحبوحهی این هیاهو، در سال ۱۹۶۵ دیوید لین، کارگردان پرآوازهی بریتانیایی، این داستان را با بازیگرانی همچون عمر شریف و جولی کریستی به روی پردهی سینما آورد و شهرت کتاب را صدچندان ساخت.
پیش از آن، آوازهی دکتر ژیواگو به ایران نیز رسیده بود. در اواخر دههی ۱۳۳۰، این کتاب در دو سال پیاپی و با دو ترجمهی متفاوت به دست خوانندگان ایرانی رسید. ابتدا در سال ۱۳۳۷، علی محیط آن را از انگلیسی به فارسی برگرداند و انتشارات دریا به چاپش رساند. سپس در سال ۱۳۳۸ علیاصغر خبرهزاده آن را از فرانسه ترجمه کرد که توسط انتشارات مؤسسهی اطلاعات چاپ شد. در اواخر سال ۱۳۴۵/۱۹۶۷، دو سال پس از اولین اکران جهانی، دکتر ژیواگو در ایران به روی پردهی سینما رفت. این فیلم نخستین بار در سینما دیاموند، که بهتازگی افتتاح شده بود، با حضور امیرعباس هویدا به نمایش در آمد و هفتههای متوالی روی پرده باقی ماند. با استقبال گرم اهالی پایتخت، اکران مجدد فیلم در خرداد ۱۳۴۶ این بار در سینما ماژستیک آغاز شد.[3] یک سال پیش از نخستین اکران فیلم در ایران، ماهنامهی نگین ضمن ترجمهی مصاحبه با دیوید لین، شرح مبسوطی از چگونگی تولید این فیلم ارائه کرده بود.[4]
با این حال، کتاب در خارج و داخل ایران منتقدانی نیز داشت. از نویسندگان قلمبهمزد شوروی که بگذریم، تندوتیزترین حملات از سوی هموطن پاسترناک، ولادیمیر نابوکوف، به کتاب وارد شد. او طی مصاحبهای دکتر ژیواگو را «کتابی تأسفبار، ناشیانه، بیاهمیت و ملودرام، با موقعیتهای مبتذل، وُکلای هوسباز، دخترهای باورنکردنی و همزمانیهای پیشپاافتاده» خواند.
شاید نابوکوف حق داشت. دکتر ژیواگو بازار «لولیتا»ی او را به هم زده و آن را از صدر کتابهای پرفروش آمریکا به زیر کشیده بود. دکتر ژیواگو از تیغ نویسندگان ایرانی نیز در امان نماند. برای نمونه، جلال آل احمد ــ در امتداد غربستیزیاش[5]ــ دربارهی آن چنین نوشت:
کار جایزهی نوبل دیگر به افتضاح کشیده. سه چهار سال پیش دادندش به «پاسترناک» تا توجیه کرده باشند معاملهای را که در خارج شدن «دکتر ژیواگو» از شوروی رخ داد. یا تا تشویق کرده باشند صبر ایوبی را که به بیغیرتی بیشتر میبرازید تا به تحمل صبر ایوب نویسندهای که من نمیدانم چطور آن همه بی عدالتی را تحمل کرد تا وجود ذیجود شریف خود را پسانداز کند برای روز مبادای خروشچفیسم![6]
البته آل احمد این حقیقت را درز گرفت که پاسترناک تحت فشار مقامات شوروی از پذیرش جایزهی نوبل خودداری کرده بود. او این واقعیت را نیز ناگفته گذاشت که پاسترناک پیشتر، و طی چند سال متوالی، نامزد دریافت نوبل ادبی شده بود، آن هم به خاطر اشعارش نه برای نگارش دکتر ژیواگو. آل احمد در دنبالهی همان نوشته، جایزهی نوبل آلبر کامو را نیز زیر سؤال برد و خود آلفرد نوبل، را «دبنگ» خواند.[7] تاریخ نگارش این مقاله، اسفند ۱۳۴۵، مقارن است با اولین دور اکران فیلم دکتر ژیواگو در ایران (بهمن ۱۳۴۵) و احتمالاً گویای واکنش او به تبی است که اکران این فیلم در کشور به راه انداخته بود.[8]
در سوی دیگر، علی شریعتی، در واکنشی کمتر سانتیمانتال و بیشتر دینباورانه نوشت:
میان نسل جدید تحصیلکرده، پس از سالها مغزشویی، دوباره احساسات مذهبی و عرفانی زنده میشود و خود را نشان میدهد و دولت را وادار میکند که هر چند وقت یک بار دست به مبارزهی جدیدی در این زمینه بزند. ماجرای پاسترناک و دکتر ژیواگو، مگر چه بود؟[9]
تب دکتر ژیواگو پس از تهران به شهرستانها نیز سرایت کرد. شیوا فرهمند راد در خاطرات خود با نام قطران در عسل تعریف میکند که چگونه عمویش پس از تماشای دکتر ژیواگو در سینمای اردبیل تحت تأثیر قرار میگیرد و یک بالالایکا (ساز زهی) برای برادر کوچکترش میسازد.[10]
کمکم دکتر ژیواگو به نوشتههای ادبی و داستانهای فارسی نیز راه مییابد و نمادی میشود از روشنفکری.[11]
پاسترناک اما از این همه توفیق پرهیاهو شادمان نبود. او در جوانی طعم تلخ توفیقات زودگذر و انقلابی را چشیده بود.
در سال ۱۹۶۴ خروشچف در ابتدای دورهی بازنشستگیاش فرصت یافت که کتاب دکتر ژیواگو را بخواند. او در خاطرات خود از ممنوعکردن این کتاب اظهار تأسف کرد.
وقتی انقلاب اکتبر رخ داد پاسترناک جوانی ۲۷ ساله بود. عاشقپیشه و شاعر. در خانوادهای آبرومند و سرشناس متولد شد. پدرش لئونید، نقاش امپرسیونیست معروفی بود که در دانشکدهی معماری و نقاشی مسکو تدریس میکرد. تصویرسازی کتاب جنگ و صلح تولستوی یکی از مهمترین یادگارهای اوست. تولستوی با لئونید صمیمی بود و هر بار که به مسکو میآمد سری هم به خانوادهی پاسترناک میزد. بهعلاوه، فضای خانهی آنها مالامال از نوای موسیقی بود. مادرش، روزالیا در کودکی اعجوبهی موسیقی بود و پیانو را بهزیبایی مینواخت. از همین رو، باریس در نوجوانی آرزو داشت که نوازندهای صاحبنام شود، اما در جوانی، و در هنگام تحصیل در دانشگاه مسکو، با محفل شاعران آشنا شد و به شعر روی آورد.[12] چند دفتر شعر در گمنامی سرود تا آنکه عاقبت مجموعهی مختصر خواهرم زندگی (۱۹۲۲) نامش را بر سر زبانها انداخت. ادبای نامدار روس، نقدهای تحسینآمیزی بر خواهرم زندگی نوشتند و منتقدی مژده داد که غولی در حوزهی ادبیات پدیدار شده است. پاسترناک از راه رسیده بود و رهبران شوروی دیگر نمیتوانستند او را نادیده بگیرند.
در همان سال تروتسکی او را به نزد خویش فرا خواند. میخواست پاسترناک را به سمت حزب کمونیست بکشاند. در این دیدار، تروتسکی با اشاره به کتاب خواهرم زندگی از او پرسید که «در این کتاب چه چیز را میخواستید بگویید؟»
پاسترناک گفت: «این را از خواننده باید پرسید. خودتان بگویید که نویسنده چه میخواسته بگوید.»
این حاضرجوابی سبب شد که تروتسکی در کتاب ادبیات و انقلاب نامی از او نیاورد. و البته همین امر، پاسترناک را در نزد دشمن خونیِ تروتسکی، یعنی استالین، عزیز کرد. گو اینکه به قول نادژدا ماندلشتام ــ روشنفکر و همسر شاعر بزرگ روس، اوسیپ ماندلشتام ــ یکی از ویژگیهای مهم رهبران شوروی «احترام بیحدومرز و تقریباً خرافی» به شعر بود.[13]
به هر روی، پاسترناک از این عزت و احترام در مسیر کمک به دیگران بهره برد. از جمله، وقتی ماندلشتام هجویهای سرود و در آن استالین را «آدمکش» خطاب کرد و جان خود را به خطر انداخت، پاسترناک نزد بوخارین رفت و از او خواست تا برای نجات ماندلشتام پادرمیانی کند. تقاضای پاسترناک به استالین منتقل شد. «مرد پولادین» شخصاً به پاسترناک تلفن زد. میخواست ماجرای هجویهی ماندلشتام را از زیر زبان پاسترناک بیرون بکشد. اما در مکالمهای معروف، که بارها در کتابهای مختلف نقل شده است، پاسترناک باز هم حاضرجوابی کرد و هم جان خود و هم جان ماندلشتام را به طریقی نجات داد.
با این حال، ماندلشتام بار دیگر به مهلکه افتاد و این بار جان به در نبرد. اما تنها کسی که بلافاصله پس از مرگ ماندلشتام، به دیدار بیوهاش نادژدا شتافت، پاسترناک بود.[14]پاسترناک در سراسر عمر به بسیاری از محکومان سیاسی و خانوادههای تهیدستشدهی آنان کمک مالی میکرد. بخش عمدهای از اسناد بهجامانده از پاسترناک حوالههای پولی است که به سرتاسر روسیه، از جمله به اردوگاههای کار اجباری، فرستاده است.[15] او در «دوران وحشت» بارها از امضای طومارهایی که علیه مخالفان رژیم تهیه میشد سرباز زد. از جمله یک بار بر سر مأموری که برای گرفتن امضا آمده بود فریاد بر آورد که «... من به آنها زندگی ندادهام که اکنون حقِ ستاندنِ زندگیشان را داشته باشم!»[16]
***
و خدا در باد به طغیان سر بر داشت. (پاسترناک)[17]
در سال ۱۹۴۴ پاسترناک مصمم شد که به سوی یک دستاورد سترگ هنری خیز بردارد. سه دههی قبل در یکی از اشعارش گفته بود:
باید وداع کنم با شعر، با این شیداییِ خویش،
(اما) ترتیبی دادهام تا (دوباره) در (قالب) یک رمان همدیگر را ببینیم.[18]
نگارش این رمان ده سال به طول انجامید و در سال ۱۹۵۶ ویرایش نهایی شد. پاسترناک اینک در پرِدِلکینو (Peredelkino) میزیست، شهرکی در جنوب غربی مسکو که به دستور استالین برای آسایش «شاخصترین چهرههای ادبی» شوروی ساخته شده بود. پردلکینو حال و هوایی روستایی داشت اما به شهر ارواح نیز میمانست. در اواخر دههی ۱۹۳۰ چند نویسنده از ساکنان آنجا دستگیر و اعدام شده بودند و شبح مرگ همچنان گرداگرد خانهی نویسنده پرواز میکرد. از نظر حکومتِ شوروی، رمان، نمایشنامه و شعر ابزاری برای تبلیغات سیاسیِ فراگیر و ذهنشویی مردم به منظور هدایت آنان به راه راست، به سوسیالیسم، بود. بنابراین، راحتی و آسایش نویسنده مقدمهای برای مزدوری او بود. و پاسترناک تن به این کار نمیداد.
در سپتامبر همان سال نشریهی حکومتی نوویمیر با درج نقدی طولانی رسماً رمان دکتر ژیواگو را رد کرد. انتقاد اصلی نشریه این بود که کتاب پاسترناک انقلاب اکتبر را طوری وصف میکند که گویی جز رنج، آزردگی و نابودی روشنفکران روسی چیزی به بار نیاورده است.[19] اما چنان که کریستوفر بارنز مینویسد منتقدان نشریهی حکومتی، از دیدن بدعتآمیزترین ویژگی رمان غفلت کرده بودند:
پاسترناک، با تلفیق هنرمندانهی دورهی استالین با سالهای نخست انقلاب اکتبر ــ سالها پیش از آن که سولژنیتسین در مجمعالجزایر گولاگ بگوید ــ نشان داد که خودکامگیِ دوران اخیر استالین محصول مستقیم بلشویسم است.[20]
به هر روی، مقامات شوروی، به هیچ وجه با انتشار کتاب موافق نبودند، نه در شوروی، نه در هیچ جای دیگر.
در سال ۱۹۵۶ و در همین حال و هوا بود که دانجلو، کارمند ایتالیایی رادیو مسکو، که به نحوی به پایان نگارش دکتر ژیواگو پی برده بود، به دیدار پاسترناک رفت و او را ترغیب کرد تا شاهکارش را در ایتالیا، به چاپ رسانَد. پاسترناک که اینک میدانست رمانش در شوروی قابل انتشار نیست تسلیم پیشنهاد دانجلو شد.
کمی بعد، پاسترناک با یک بغل دستنوشته ــ تقریباً هشتصد صفحه ــ از ویلایش بیرون آمد و آن را به دست مرد ایتالیایی سپرد و گفت «این دکتر ژیواگو است. شاید راهش را به گوشه و کنار جهان باز کند.»
دو مرد چند دقیقهای با هم گپ زدند؛ آنگاه پاسترناک با لحنی طنزآلود به دانجلو گفت: «شما به این ترتیب باعث اعدام من میشوید!»
پاسترناک اعدام نشد؛ سر از تبعید هم در نیاورد. اما انتشار کتابش در غرب، و انتخاب او برای دریافت نوبل ادبیات، یکی از بزرگترین توفانهای فرهنگیِ «جنگ سرد» را به راه انداخت.[21]
پاسترناک آتشبازی را شروع کرده بود. کمی بعد مقامات شوروی به ماجرا پی بردند و از ناشر ایتالیایی خواستند تا اوراق دستنویس رمان را به شوروی بازگرداند.
از آن سو، پاسترناک به یکی از دوستانش در ایتالیا نوشت: «از تمام ناشران غربی خواستهام که بیتوجه به هر بلایی که ممکن است سرم بیاید کار ترجمه و چاپ رمان را جلو برند.»
در نتیجه، ناشر ایتالیایی زیر بار بازگرداندن نسخهی دستنویس رمان نرفت و مقامات شوروی در مسکو لحظهبهلحظه بیشتر مستأصل و عصبی میشدند. سرانجام، تحت فشار مقامات، پاسترناک نامهای به ناشر ایتالیایی نوشت و به این بهانه که «کارِ کتاب ناتمام است و نیاز به بازنویسی دارد» خواستار توقف فرایند انتشار کتاب شد. نامه به ایتالیایی نوشته شده بود و البته بیفایده بود. پیشتر پاسترناک طی یادداشتی محرمانه به اطلاع ناشر ایتالیایی رسانده بود که هر نامهای، حتی به خط او، که به فرانسوی ننوشته باشد تحت فشار نوشته شده و فاقد اعتبار است. پاسترناک بازی را بر هم نزد. خودِ بازی را در دست گرفت. حالا درشکه باید اسب را میکشید.
ناشر ایتالیایی نکته را گرفت و نوشت: «به نظر من رمان کامل است و نیاز به هیچ بازنویسیای ندارد ...»
ادامهی پاسخ ناشر ایتالیایی آشکارا نشان داد که بازی وارونه شده است. او خطاب به پاسترناک ــ در حالی که در واقع روی سخنش با مقامات شوروی بود ــ نوشت:
به شما توصیه میکنم که برای احتراز از تنشهای بیشتر در محافل ادبی غربی ــ تنشهایی که از این تلگرام تأسفبار شما برخاسته ــ دیگر هیچ تلاش برای جلوگیری از انتشار کتاب خود نکنید... در غیر این صورت، کل قضیه در حال و هوایی از جنجال سیاسی فرو خواهد رفت که ما هرگز خواهانش نبودهایم.
با وجود این، جنجال سیاسی به راه افتاده بود. از همان ابتدا، در آن سوی پردهی آهنین، سیآیاِی انتشار دکتر ژیواگو را فرصتی یافت برای استفادهی تبلیغاتی علیه خفقان سیاسی حاکم بر شوروی. در سالهای اخیر، دو کتاب با نامهای اندر توفان ژیواگو: ماجراهای انتشار شاهکار پاسترناک و قضیهی ژیواگو: نبرد کرملین و سیآیاِی بر سر کتابی ممنوعه پرده از این ماجرا برداشته است. هر دو کتاب با جزئیاتی فراوان روش موفقیتآمیز و برقآسای سیآیاِی در چاپ و انتشار نسخهی روسی دکتر ژیواگو در اروپا را شرح میدهند. اما کتاب دوم، که در ایران با عنوان ادبیات علیه استبداد به فارسی برگردانده شده، امتیازی نسبت به کتاب نخست دارد: نویسندگان کتاب دوم، پیتر فین و پترا کووی، مجموعهای از حدود ۱۳۵ سند از اسنادِ غیرمحرمانهی اعلامشدهی سیآیاِی را وارسی کردهاند که بسیاری از واقعیتهای پشت پرده را دربارهی انتشار دکتر ژیواگو آشکار میسازد.
کتاب فوق، که به شکلی رمانوار و در عین حال مستند و با ارجاعات فراوان نوشته شده است، نشان میدهد که در سال ۱۹۵۸ ــ پس از انتشار نسخهی ایتالیایی دکتر ژیواگو ــ نسخهی روسی کتاب، تحت مدیریت و نظارت پنهانی سیآیاِی، برای نخستین بار در هلند به زیر چاپ رفت و با جلد پارچهای آبی از چاپ بیرون آمد و در سراسر اروپا توزیع شد. حتی، بهطور قاچاق، نسخههای فراوانی از آن به شوروی راه یافت. طُرفه آنکه تعدادی از کتابها را در ایران به رانندهکامیونهای روس دادند تا به شوروی ببرند. به هر تقدیر، آمریکا، بخش فرهنگیِ جنگ سرد را برده بود. در مسکو نسخههای کتاب ممنوعهی دکتر ژیواگو مثل کاغذ زر دست به دست میشد.[22]
سرانجام چشم پاسترناک به دیدن نسخهی چاپیِ روسی و قاچاق کتابش روشن شد. اما او با ورقزدن کتاب یکه خورد. کتاب پر از اشتباهات تایپی بود. با این همه، نسخههای کتاب در بازار سیاه ۲۰۰ تا ۳۰۰ روبل فروخته میشد. تقریباً برابر دستمزد هفتگی یک کارگر در مسکو.[23]
با هیاهوی پیشآمده پیشبینی میشد که جایزهی نوبل ادبیات آن سال به پاسترناک برسد. پیشتر در سالهای ۱۹۴۶ و ۱۹۴۷ پاسترناک به خاطر اشعارش نامزد دریافت این جایزه شده بود. او در سال ۱۹۵۷ بار دیگر در فهرست نهایی قرار گرفت اما جایزهی آن سال نصیب آلبر کامو شد. کامو چند روز پس از دریافت جایزه از «پاسترناک کبیر» یاد کرد و اذهان را بیش از پیش متوجه او ساخت.
سرانجام در ۲۳ اکتبر ۱۹۵۸ اعضای آکادمی نوبل، به اتفاق آرا، برندهی نوبل ادبیات را اعلان کردند: باریس پاسترناک!
با توجه به حساسیتهای سیاسی در مسکو، در تقدیرنامهی رسمی هیچ اشارهای به کتاب دکتر ژیواگو نشد.[24] با این حال، حساسیتها بالا گرفت. هیچ ترحمی در کار نبود. روزنامهی مجلهی ادبی در شوروی، پاسترناک را «یهودایی» خواند که زادگاهش را در ازای «سی پاره نقره» فروخته است. مؤسسهی ادبیِ گورکی دانشجویانش را موظف ساخت تا در تظاهراتی علیه پاسترناک شرکت کنند و طوماری را در محکومیت او امضاء کنند. از حدود ۳۰۰ دانشجوی مؤسسه فقط حدود سی نفر در «تظاهرات خودجوش» شرکت جستند. در دست یکی از آنها پلاکاردی دیده میشد. کاریکاتوری از پاسترناک که دستش را برای گرفتن کیسهای پر از دلار دراز کرده بود! نویسندهی مقالهی روزنامهی پراودا او را «علف هرز» خواند. دوستانش یکییکی از او فاصله گرفتند و نویسندگان برای حمله به او سرودست میشکستند. سرانجام به اتفاق آرا از اتحادیهی نویسندگان شوروی اخراج شد.
حالا کاگب سایهبهسایه تعقیبش میکرد.
سرانجام او تسلیم شد و طی تلگرامی پوزشخواهانه به آکادمی نوبل، اعلام کرد که به طور «داوطلبانه» جایزه را نمیپذیرد. اما غائله پایان نیافت. امتناع او از پذیرش جایزه را خیانتی دیگر برای جلب توجه اذهان نامیدند. در یکی سخنرانی رسمی، با حضور خروشچف، سخنران او را «بُزِ گر» و «خوک» نامید. پاسترناک نگونبخت تا سر حد خودکشی پیش رانده شد.[25]
در سوی دیگر، گروهی از شخصیتها و نویسندگان نامداری مثل ارنست همینگوی، جواهر لعل نهرو، سامرست موام، برتراند راسل، تیاس. الیوت و آلدوس هاکسلی به دفاع از پاسترناک برخاستند. [26]بیل مولدینِ کاریکاتوریست تصویری از یک زندانی گولاگ کشید که غلوزنجیر شده و در برف مشغول شکستن هیزم است و همزمان از همبندش میپرسد:
من جایزهی نوبل ادبیات رو بردهام، جُرم تو چیه؟[27]
این کاریکاتور جایزهی پولیتزر را برای بیل مولدین به ارمغان آورد.
سرانجام واکنشهای بینالمللی، مقامات شوروی را به عقبنشینی واداشت. خروشچف به مسئولین زیردست خود گفت: «کاری به کارش نداشته باشید.»
در این میان، حدود سی هزار نامهی احترامآمیز از سراسر جهان به سوی خانهی پاسترناک سرازیر شد. این نامهها انزوای پاسترناک را در هم شکست و او را به دوستان نویسندهاش پیوند داد.
پاسترناک به آرزوی خود رسیده بود. کتابش به گوشه و کنار دنیا راه یافت. در اوایل ماه مه ۱۹۶۰ بیماری مزمن قلبیاش عود کرد و در یکی از آخرین روزهای همان ماه (۳۰ مه) او را از پا درآورد. اتحادیهی نویسندگان شوروی پیشتر به اطلاع اعضای خود رسانده بود که نباید در مراسم خاکسپاری او شرکت کنند. با این حال، برخی از نویسندگان، به قیمت جان خود، در این مراسم شرکت کردند. مأموران پلیس مخفی در میان مشایعتکنندگان حرکت میکردند و عکس میگرفتند. یکی از اساتید دانشگاه مسکو بر مزار او سخنرانی کرد. سپس فریادهای خودجوش «زنده باد پاسترناک!» از میان جمعیت به هوا خاست.
در سال ۱۹۶۴ خروشچف در ابتدای دورهی بازنشستگیاش فرصت یافت که کتاب دکتر ژیواگو را بخواند. او در خاطرات خود از ممنوعکردن این کتاب اظهار تأسف کرد.[28] بسیاری از نویسندگانی نیز که او را تقبیح کرده بودند بعدها پشیمان شدند و اظهار شرمساری کردند.
عاقبت در سال ۱۹۸۸ نسخهی روسی دکتر ژیواگو، به صورت قانونی، زیر چاپ رفت. در یک شب بهاری، اولگا کارلیزل، که پیش از مرگ پاسترناک با او مصاحبه کرده بود، در خیابان گورکیِ مسکو متوجه صفی چندصد نفره از مردم شد. سر صف به یک کتابفروشی ختم میشد و مردم در انتظار محمولهای از نسخههای کتاب دکتر ژیواگو بودند که قرار بود صبح روز بعد فروخته شود.
در سال ۱۹۸۹ آکادمی نوبل از یوگنی پاسترناک، فرزند نویسنده، دعوت کرد و طی مراسمی مختصر، یوگنی، در حالی که بهشدت احساساتی شده بود به روی صحنه آمد و از جانب پدرش جایزهی نوبل ادبیات ۱۹۵۸ را دریافت کرد.[29]
***
پاسترناک بیتردید قدیس نبود. از خوشیهای دنیا، به قدر آدمهای دیگر، کامیاب و متنعم شد. اما در ناخوشی و پریشانحالی دیگران نیز دستگیر و سهیم آنان بود. آیزایا برلین، که دو بار پاسترناک را در ویلایش ملاقات کرده بود، مینویسد:
پاسترناک نیز مانند گورکی از انقلاب استقبال کرد اما بر خلاف گورکی و دیگر نویسندگان انقلاب...هیچگاه مهاجرت نکرد. در کشورش ماند و تا آخر در مصائب ملتش سهیم شد.[30]
به سختی میتوان به این پرسش پاسخ داد که اگر پروپاگاندای غرب از انتشار دکتر ژیواگو حمایت نمیکرد باز هم جایزهی نوبل به او میرسید یا نه. اما بیتردید استقامت او در اتحاد شوروی سزاوار ستایشی درخور نام اوست. به قول جورج استاینر:
«صِرفِ این واقعیت که پاسترناک توانست با باقی ماندن در اتحاد جماهیر شوروی چنین عشق پرشور و سرکشی را به تصویر کشد خود ثابت میکند که حتی در زیر قشر یخِ انضباطیِ حزبی، باز هم روح روسیه زنده است.»[31]
[1] Marina Tsvetayeva & 3more, Letters: Summer 1926, NYRB Classics, 2001, p. 116.
[2] عصر طلایی و عصر نقرهای شعر روس، گردآوری و ترجمهی حمیدرضا آتشبرآب، نشر نی، ۱۳۹۹، ص.۴۱۲
[3] روزنامهی دنیای اقتصاد، شمارهی ۳۷۸۲، ۱۷/۳/۱۳۹۵
[4] نگین، شمارهی ۶، آبان ۱۳۴۴، ۵۷ تا ۶۰.
[5] آل احمد در انتهای همین نوشته، جایزهی نوبل را نمایندهی «اشرافیت سرمایهداری» و دکانی برای «تبلیغ غرب» میشمارد. بنگرید به: فصلنامهی آرش، اسفند ۱۳۴۶، دورهی سوم، شمارهی ۲، ۱۰۳.
[6] همان ۱۰۲.
[7] او در همین یادداشت، جایزهی شولوخوف را نیز زیر سؤال برد، اما از اقدام سارتر در عدم پذیرش نوبل ادبیات حمایت کرد. گرچه این یکی را نیز بینصیب نگذاشت و او را با وارد کردن این شبهه تخطئه کرد: «شاید بهش ]سارتر[ برخورده بود که چرا او را گذاشتهاند پس از کامو.»
[8] آل احمد پیشتر در سال ۱۳۴۱، در سفرش به آلمان، فروش چشمگیر کتاب دکتر ژیواگو در غرب را نیز به چشم دیده بود. بنگرید به: نامههای سیمین دانشور و جلال آل احمد، کتاب سوم، نشر نیلوفر، ۱۳۹۹، ج۳، ۱۰۷.
[9] علی شریعتی، اسلامشناسی، مشهد، بیتا، ۸۰.
[10] شیوا فرهمند راد، قطران در عسل، ۲۰۱۸، ۲۳۶.
[11]سهراب سپهری در دو مجموعه یادداشتهای هنوز در سفرم و برهنه با زمین از آن یاد میکند. و نیز بنگرید به فرخنده آقائی، از شیطان آموخت و سوزاند، ققنوس، ۱۳۸۶، ۲۷۵؛ مهناز انصاریان، لیلا، نشر فرزان روز، ۱۳۸۷، ۲۰؛ علیاصغر شیرزادی، طبل آتش، نشر علم، ۱۳۸۲، ۱۱۳ و ۱۳۴.
اشعار پاسترناک نیز در ایران با استقبال مواجه شد و برخی از نویسندگان و شاعران نامدار ــ مانند ناتل خانلری، شاملو، مسعودی خراسانی و حمیدرضا آتشبرآب ــ اشعار او را به فارسی برگرداندند.
[12]پیتر فین و پترا کووی، ادبیات علیه استبداد، ترجمهی بیژن اشتری، نشر ثالث، ۱۳۹۸، ۴۲ تا ۴۷.
[13] همان، ص۶۲ تا ۶۸.
[14]نادژدا ماندلشتام، امید علیه امید، ترجمهی بیژن اشتری، نشر ثالث، ۱۳۹۷، ۲۲۵.
[15] فین و کووی، ادبیات علیه استبداد، ۹۲.
[16] همان، ص ۸۷.
[17] ترجمهی احمد شاملو. بنگرید به: مجموعه آثار احمد شاملو، دفتر دوم، نشر نگاه، ۱۳۹۹، ج۲، ۲۷۸.
[18] همان، ص ۹۴.
[19] همان، صص ۱۲، ۱۳ و ۱۸۹.
[20] Christopher Barnes, Boris Pasternak: A Literary Biography, 1890–1928, Cambridge University Press, 1989, V2, p.316.
[21] فین و کووی، ادبیات علیه استبداد، ۲۹ و ۳۰.
[22] فین و کووی، ادبیات علیه استبداد، صص ۲۴۶، ۲۵۴ و ۴۵۷.
[23] همان، صص ۲۵۵ و ۲۵۶.
[24] همان، صص ۲۶۰، ۲۷۹ و ۲۸۰.
[25] همان، صص ۳۱۶-۲۹۱.
[26] همان، ص ۳۱.
[27] همان، ص ۳۲۹.
[28] همان، صص ۳۶۸، ۴۰۸، ۴۱۲، ۴۱۸ و ۴۴۴.
[29] همان، صص ۴۵۵ و ۴۵۶.
[30] آیزایا برلین، ذهن روسی در نظام شوروی، ترجمهی رضا رضایی، نشر ماهی، ۱۳۹۸، ۱۷۱
[31]یورگن روله، ادبیات و انقلاب (نویسندگان روس)، ترجمهی علیاصغر حداد، نشر نیلوفر، ۱۳۹۵، ۷