تاریخ انتشار: 
1403/07/09

گذشته و حالِ خشونت

فیلیپ دوآیر

اندیشیدن به خشونت

خشونت واژه‌ای است که انواع گوناگونی از تعرّض را شامل می‌شود: پدر یا مادری که فرزندش را کتک می‌زند، همسری که شریکِ زندگی‌اش را می‌زند یا می‌کُشد، تبهکاری که رقیبی را حذف می‌کند، گروهی از مردانِ جوان که به زنی تجاوز می‌کنند، نظامیان یا پلیس‌هایی که مظنونی را شکنجه می‌کنند، کودک‌سربازی که از دستور آدم‌کشی اطاعت می‌کند، تروریستِ انتحاری‌ای که خود و دیگران را به قتل می‌رساند، اغتشاش‌گری که خودرویی را به آتش می‌کشد، روستانشینی که همسایه‌اش را با قَمه تکه‌تکه می‌کند. فهرستِ رفتارهای خشونت‌آمیز بی‌پایان است و تعداد جوامع و فرهنگ‌های مبتلا به آن چنان زیاد است که ما را به طرح این پرسش وامی‌دارد که آیا خشونت جزئی از طبیعتِ انسان است؟ همه‌ی جوامع خشن هستند و همه‌ی افراد استعداد خشونت دارند، اما همه‌ی جوامع و افراد به یک اندازه خشن نیستند. اگر خشونت در سراسر تاریخ وجود داشته است، در این صورت به چه چیزی درباره‌ی گونه‌ی انسان پی می‌بریم؟ آیا انسان‌ها ذاتاً به خشونت گرایش دارند یا این که ارتکاب خشونت مستلزم غلبه بر بی‌میلیِ ذاتی است؟ آیا غلبه بر این بی‌میلی برای انسان‌های مدرن دشوارتر از قرون گذشته است؟ آیا خشونت ابزار یا عملی اجتماعی است که به فرهنگ بستگی دارد؟

در این مقدمه‌ی کوتاه خشونت در دنیای مدرن، از میانه‌ی قرن هجدهم به بعد، را بررسی می‌کنم (گرچه گاهی برای فهم انواع خاصی از خشونت به ادوار تاریخیِ پیش از آن هم گریز می‌زنم). افزون بر این، به تفاوت‌های خشونت در دنیای مدرن و دنیای پیشامدرن و اهمیت این تفاوت‌ها خواهم پرداخت. به عبارت دیگر، در پی فهم ماهیتِ خشونت و جلوه‌های گوناگون آن از منطقه‌ای به منطقه‌ی دیگر خواهم بود. برای درک این تفاوت‌ها، در گذشته و حال، استدلال می‌کنم که خشونت از نظر فرهنگی نسبی است و امکان دارد که در قسمتی از دنیا اکثر اعضای یک جامعه عملی را خشونتی تحمل‌ناپذیر بدانند، در حالی که در قسمت دیگری از دنیا و در همان زمان آن عمل کاملاً موجّه و مجاز به شمار رود. یعنی خشونت چیزی است که یک جامعه خشونت می‌داند؛ خشونت عبارت است از تفاوت میان آنچه تحمل می‌شود و آنچه تحمل نمی‌شود، میان آنچه پذیرفتنی است و آنچه پذیرفتنی نیست. بنابراین، همان‌طور که فرانسیسکا لوتز، تاریخ‌نگار سوئیسی، به‌درستی گفته است، پرسش اصلی این نیست که «خشونت چیست؟» بلکه این است که «چه چیزی در هر جامعه‌ی مفروضی خشونت را خشونت می‌کند؟» این امر بدین معنا نیست که خشونت امری نسبی است بلکه اعتراف به این امر است که بهترین راه درک خشونت این است که آن را در بستر و شرایط بسیار خاص فرهنگی، اجتماعی، اقتصادی و سیاسی بفهمیم.

 

مسئله‌ی تعاریف

تقریباً با اطمینان می‌توان گفت همین حالا که سرگرم خواندن این سطور هستید، نوعی عمل خشونت‌آمیز در حال وقوع است. برای فهم خشونت ــ معانی آن، سازوکارهای آن، نقش‌های آن، کارکردهای آن ــ باید دنیایی را که در آن زندگی می‌کنیم فهمید. خشونت به درکِ ما از فرد یا گروه‌هایی که از آن استفاده می‌کنند یاری می‌رساند. اما مهم‌تر از آن، به فهمِ ما از جوامعی که این افراد در آن زندگی می‌کنند، از جمله درک حکومت و نهادهایش، کمک می‌کند. با وجود این، خشونت مفهوم مبهمی است. تعریف آن به مرور زمان، و بر حسب عرف فرهنگی و سیاسیِ هر جامعه‌ای، تغییر می‌کند. این نکته‌ی مهمی است. «خشونت» اغلب همان چیزی است که یک جامعه خشونت می‌شمارد. علاوه بر این، درباره‌ی تعریف هر یک از زیرمجموعه‌های خشونت ــ تجاوز، آدم‌کشی، نوزادکشی، قتل عام، نسل‌کشی و نظایر آن ــ پرسش‌ها و بحث‌های خاصی وجود دارد.

بحث درباره‌ی خشونت معمولاً با این پرسش آغاز می‌شود که «خشونت واقعاً چیست؟» پاسخ این است: بستگی دارد. این جواب ممکن است سطحی و توخالی به نظر برسد. بنابراین، اجازه دهید که با نگاهی به دو تعریف از خشونت، یکی نسبتاً محدود و دیگری گسترده‌تر، منظور خود را توضیح دهم.

اولین تعریف را پیتر اسپیرِنبورگ، جرم‌شناس هلندی، با سرمشق گرفتن از دیوید ریچِز، انسان‌شناس انگلیسی، ارائه کرده است. ریچز خشونت را «تعدّیِ عمدی به تمامیتِ جسمانیِ بدن» می‌داند. این تعریف از خشونت محدود است به صدمه‌ زدن به جسم دیگران، و چیزهایی مثل ارتکاب خشونتِ روان‌‌شناختی یا آسیب روانیِ تجربه‌شده پس از خشونت را شامل نمی‌شود.

تعریف جامع‌تر را «سازمان بهداشت جهانی» ارائه کرده است که خشونت را «استفاده‌ی عمدی از قدرت یا نیروی جسمانی، به صورت تهدیدآمیز یا واقعی، علیه خود یا دیگری، یا علیه یک گروه یا جامعه» می‌داند که «به آسیب‌دیدگی، مرگ، صدمه‌ی روانی، ناهنجاریِ جسمی یا محرومیت می‌انجامد یا احتمال این رخدادها را به شدت افزایش می‌دهد.» این تعریف خشونت را چیزی بیش از تعرض جسمانی به بدن می‌داند؛ بر اساس این تعریف، خشونت عواقب زیانبارِ عاطفی و روانیِ تعرض جسمانی را هم در بر می‌گیرد.

در هر دو تعریف، صفتِ «عمدی» مهم است؛ این واژه حوادثی مثل سوانح رانندگی یا تیراندازی‌های تصادفی را از دایره‌ی شمول خشونت بیرون می‌گذارد اما اقدامات خشونت‌آمیزی نظیر جنگ، قتل، تجاوز، شکنجه، تنبیه بدنی، دعوا و مرافعه، خودکشی و همچنین خشونتِ‌ دولتی را در تعریف خشونت می‌گنجاند. با وجود این، هیچ‌یک از این تعریف‌ها تخریب اشیای بی‌جانی نظیر مستغلات یا اماکن میراث فرهنگی را که اغلب در هنگام نسل‌کشی رخ می‌دهد، یا آسیب بی‌حدوحصری را که انسان‌ها طی قرن‌ها به حیوانات و محیط زیست وارد کرده‌اند خشونت نمی‌شمارند.

دیگر پژوهشگران کوشیده‌اند تا تعریف خشونت را گسترش دهند و اعمالی را که قبلاً، اما نه امروز، خشونت‌آمیز به شمار نمی‌رفت در آن بگنجانند. برای مثال، می‌توان به این موارد اشاره کرد: نظام‌هایی که مردم را در روابط زورگویانه و استثماری نگه می‌دارند، نظیر بردگی و کار اجباری؛ قاچاق انسان و اعضای بدن انسان؛ فشار آرام و عادیِ فقر که می‌تواند به بیماری و مرگ زودرس بینجامد؛ بهره‌برداریِ بیش از حد و تخریب محیط زیست. اکنون بعضی از پژوهشگران مقولاتِ فراگیرتری مثل نژادپرستی، حبس (و خشونت جسمی و روانیِ ناشی از آن)، مرگ ناشی از حوادث یا بیماری‌های قابل‌پیشگیری، بدرفتاری، آزار و اذیت حیوانات، کشتار حیوانات برای مصرف، تهدید و ارعاب، تحقیر و ناسزا (به‌ویژه اگر به صدمه زدن به خود یا خودکشی بینجامد) را هم شکل‌هایی از خشونت می‌دانند. این مقوله‌های فراگیرتر خشونت، مفهوم قصد و نیّت را زیر سؤال می‌برند. به بیان دیگر، پژوهشگرانی که تعریف فراگیری از خشونت را ارائه می‌کنند اغلب می‌گویند که خشونت را نمی‌توان به تجربه‌ای جسمانی تقلیل داد؛ آنها پیامدهای عمل خشونت‌آمیز را هم اغلب غیرعمدی می‌دانند. عمل خشونت‌آمیز معمولاً عمدی است، اما پیامدهایش اغلب غیرمنتظره‌ است.

می‌توان دید که تلاش برای تعریف دقیق خشونت چقدر دشوار است. در این مقدمه‌ی کوتاه به بعضی از مقوله‌های فراگیرتر خشونت که به آنها اشاره کرده‌ام نخواهم پرداخت. در نتیجه، مجبورم که بعضی از اندیشمندان مهمی را که به چنین شکل‌هایی از خشونت پرداخته‌اند نادیده بگیرم: یوهان گالتونگ، جامعه‌شناس نروژی که نخستین بار ایده‌ی خشونتِ ساختاری را مطرح کرد؛ پی‌یر بوردیو، جامعه‌شناس فرانسوی که ایده‌ی خشونتِ نمادین را ارائه کرد؛ و اسلاووی ژیژک، فیلسوف اسلووینیایی که بین خشونت ذهنی (نامشهود) و عینی (کاملاً مشهود) تمایز قائل می‌شود. هر سه اندیشمند مفهوم قصد و نیّت را زیر سؤال می‌برند و می‌گویند که خشونت را نمی‌توان به تجربه‌ای جسمانی تقلیل داد. افزون بر این، به نظر آنها، پیامدهای اقدام خشونت‌آمیز اغلب غیرعمدی و غیرمنتظره است.

در این مقدمه‌ی کوتاه تعریفی از خشونت ارائه خواهم کرد که بعضی آن را تعریفی محدود خواهند دانست: «اعمالی برخاسته از میلی آگاهانه به آسیب رساندن عمدی به شخص، گروه یا جامعه‌ی دیگری، که به آسیب‌دیدگیِ جسمانی یا مرگ می‌انجامد.» بنابراین، بر خشونت جسمانی و مشهودتر ــ میان‌فردی، جنسی، جنسیتی، گروهی، مذهبی، جنایی و سیاسی ــ تمرکز خواهم کرد و فقط در فصل آخر به طور گذرا به دیگر شکل‌های خشونتِ غیرجسمانی خواهم پرداخت.

 

رویکردها به خشونت

نه تنها تعاریف متفاوتی از خشونت وجود دارد بلکه رویکردهای روش‌شناختی به مطالعه‌ی خشونت نیز، بسته به رشته‌ی مورد نظر، متفاوت است. روان‌شناسان تکاملی، زیست‌شناسان اجتماعی، انسان‌شناسان، باستان‌شناسان، باستان‌شناسان زیستی، روان‌شناسان و روان‌پزشکان، جرم‌شناسان، تاریخ‌نگاران، جامعه‌شناسان و دانشمندان علوم سیاسی همگی نظریه‌هایی درباره‌ی خشونت ارائه کرده‌اند. این نظریات طیف گسترده‌ای ــ از نظریه‌های مربوط به خاستگاه‌های خشونت در انسان‌سانانِ اولیه و جانوران تا نظریه‌های معاصر درباره‌ی علل خشونت، معانی و پیامدهای آن ــ را شامل می‌شود. در بسیاری از رشته‌ها هنوز بحث بر سر این است که آیا انسان‌ها ذاتاً خشن هستند، یعنی آیا خشونت جزئی از ساختار تکاملی و ژنتیکِ ما است، یا این که خشونت به بستر و شرایط فرهنگی و تاریخی وابسته است.

انسان‌ها مستعد پرخاش‌گری و رفتار خشونت‌آمیزند، اما در عین حال استعداد همکاری و همیاری نیز دارند. در واقع، جامعه فقط در صورتی می‌تواند وجود داشته باشد که اکثریت قریب به اتفاق روابط میان‌فردی عاری از خشونت باشد.

به نظر روان‌شناسانِ تکاملی، خشونت در گذشته‌ی پیشاتاریخی ریشه دارد؛ به عقیده‌ی آنها خشونت سازوکاری زیست‌شناختی است که در گذر قرون و اعصار تکامل یافته است. امیال ستیزه‌جویانه‌ی ما معلول نیاز به یافتن غذا و دیگر منابع کمیاب، جفت‌یابی، و دوری گزیدن از حیوانات شکارگر، و در نتیجه تضمین استمرار بقای گونه‌ی انسان است. به نظر روان‌شناسان تکاملی، ما سائقه‌ها (یا رانه‌های) زیست‌شناختی‌ای داریم که نقش ژن‌ها یا هورمون‌ها در خشونت را توضیح می‌دهد. برای مثال، ستیزه‌جویی وسیله‌ای است برای دستیابی به هدفی خاص نظیر غذا، سرپناه، یا رابطه‌ی جنسی. ژن‌ها ما را خشن نمی‌کنند؛ آنها فقط گرایش به خشونت را در بر دارند. به عقیده‌ی آذر گات، نظریه‌ی تکاملی به مناقشه درباره‌ی نقش «طبیعت در برابر تربیت» در خشونت پایان می‌دهد زیرا ستیزه‌جویی را مهارتی تاکتیکی ــ هم ذاتی و هم اکتسابی ــ می‌شمارد. یعنی محیط نقش مهمی در بروز محتوای ژن دارد. بر اساس این نظریه می‌توان فهمید که چرا بعضی از جوامع از دیگر جوامع خشن‌ترند ــ زیرا محیطی که انسان‌ها در آن پرورش یافته‌اند متفاوت است. بعضی از روان‌شناسانِ تکاملی تا جایی پیش می‌روند که می‌گویند برخی ویژگی‌های جسمانیِ خاص به مرور زمان برای تضمین بقای گونه‌ی انسان پرورش یافتند و انتخاب شدند. برای مثال، بنا به یک تحقیق، مشت و صورت ظاهراً طوری تکامل یافته‌اند که در هنگام دعوا میان مردها به دیگری صدمه بزنند و آسیب ناشی از ضرباتِ مشت‌ را به حداقل برسانند.

روان‌شناسانِ زیست‌شناختی‌ای مثل آنتونیو داماسیو و دیوید جِی. بولِر از روان‌شناسیِ تکاملی انتقاد کرده‌اند و می‌گویند که انتخاب طبیعی به پیدایش ویژگی‌های روان‌شناختیِ یکسانی نمی‌انجامد. به نظر بولر، مغز انسان در ۱۰۰ هزار سال گذشته دستخوش تغییرات مهمی شده است، اما بعضی از روان‌شناسانِ تکاملی چنین نظری را نمی‌پذیرند. با وجود این، بحث بر سر مهم‌تر بودن نقش زیست‌شناسی یا فرهنگ در خشونت بیش از پیش زائد به نظر می‌رسد زیرا دانشمندان نقش فرهنگ را پذیرفته‌اند، و تاریخ‌نگاران نیز به طور فزاینده‌ای می‌پذیرند که زیست‌شناسی هم می‌تواند در شکل دادن به رفتار انسان در گذشته نقش داشته باشد.

یکی از دیگر روش‌های پژوهشگران برای یافتن پیوندهایی میان ما و اولین اجدادمان این است که آنها را با جوامع شکارچی-گردآورنده‌ی «بکر و دست‌نخورده»ی متعلق به گذشته‌ی متأخر، از جمله بومیان استرالیا یا آمازون، مقایسه می‌کنند. پژوهشگران می‌گویند که میزان آدم‌کشی در این جوامع (از نظر آماری) بسیار بیشتر از جوامع صنعتی است. بعضی از انسان‌شناسان از مطالعه‌ی این گروه‌ها نتیجه می‌گیرند که شکارچی-گردآورنده‌های «بکر و دست‌نخورده» باید شبیه به شکارچی-گردآورنده‌های پیش‌ازتاریخ باشند، و میزان آدم‌کشی در میان آنها نیز باید زیاد بوده باشد.

به نظر بعضی از پژوهشگران، استفاده از داده‌های شکارچی-گردآورندگانِ امروزی برای نتیجه‌گیریِ در مورد گذشته‌ی پیشاتاریخیِ ما روش سؤال‌برانگیزی است. اما این مطالعات به بحث جاری در محافل انسان‌شناسی دامن می‌زند. در یک طرف، کسانی هستند که می‌گویند انسان‌های نخستین بسیار خشن، و جوامع پیشاکشاورزی همیشه درگیر جنگ بودند. در طرف دیگر، کسانی قرار دارند که با این توصیف‌های کلی مخالف‌اند و می‌گویند خشونت در میان شکارچی-گردآورنده‌های اولیه ناچیز بود. دیدگاه اول تا سال ۱۹۹۶ در میان انسان‌شناسان و باستان‌شناسان رایج بود؛ در آن سال لارنس کیلی با انتشار کتاب مهمِ جنگ قبل از تمدن موجی از تحقیقاتِ جدید و بحثی را به راه انداخت که تا امروز ادامه دارد. کیلی با بررسیِ شواهد باستان‌شناختی به شیوه‌ای متفاوت، استدلال قانع‌کننده‌ای در اثبات وجود درگیری و منازعه‌ی میان‌گروهی در دوران پیش‌ازتاریخ ارائه داد و به‌اصطلاح «افسانه‌ها»ی انسان‌شناختی درباره‌ی شکارچی-گردآورنده‌های صلح‌جو را باطل کرد.

انسان‌شناسانِ دیگری نظیر داگلاس فرای و برایان فرگوسن مفروضات کیلی را زیر سؤال برده‌اند و می‌گویند که شکارچی-گردآورنده‌ها بیشتر به پرهیز از خشونتِ میان‌فردی و دوری گزیدن از خشونت درون‌گروهی و میان‌گروهی گرایش داشته‌ و، در کل، زندگیِ آرام و مسالمت‌آمیزی داشته‌اند. به عقیده‌ی این دانشوران، خشونت و «جنگ» ــ منازعه‌ی اجتماعاً سازمان‌یافته‌ و مرگبار جمعی میان دو گروه یا بیشتر ــ تنها پس از آن پدید آمد که انسان‌ها از مهاجرت دست برداشتند و به سکونت و استقرار در یک محل روی آوردند ــ یعنی با ابداع کشاورزی در حدود ۱۲ هزار سال قبل. اصل بحث پیرامون تعاریف جنگ و مسئله‌ی «فرهنگ» می‌چرخد ــ به این معنی که باید چیزی غیر از منابع کمیاب می‌داشتید که بر سرِ آن (یا برای آن) مبارزه کنید. از این منظر، جنگ مخلوق جوامع چندلایه‌ی پیچیده است. اکنون نظر اکثریت این است که خشونتِ میان‌گروهی (جنگ) در تقریباً همه‌ی جوامع پیشاتاریخی وجود داشت، اما بحث درباره‌ی تناوب، ماهیت، نقش و اهمیتِ آن همچنان ادامه دارد.

سپس نوبت به شواهد باستان‌شناختی می‌رسد. باستان‌شناسان و باستان‌شناسانِ زیستی برای تعیین وقوع خشونت در گذشته‌ی دور دو نوع ابژه را بررسی می‌کنند: هنر سنگ‌نگاری که خشونتِ میان‌گروهی را توصیف می‌کند؛ و شواهد مربوط به استخوان‌بندی که حاکی از ضربات خشونت‌آمیز (آسیب‌دیدگی‌های سر، شکستگی‌های استخوان) است، یا سلاحی که نزدیک به استخوان انسان پیدا شده و پژوهشگر را به این نتیجه می‌رساند که علت مرگ بوده است. با وجود این، تفسیر هنر سنگ‌نگاری، و همچنین تعیین این که آیا علت آسیب جسمانیِ به استخوان دعوا بوده یا سانحه یا شعائر و مناسکی ناشناخته بسیار دشوار است. چند «محل قتل ‌عام» در بخش‌هایی از اروپا و آفریقا پیدا شده است که به دوران «نوسنگی» و «میان‌سنگی» تعلق دارد (جالب است که هنوز چیزی مربوط به این ادوار در آسیای شرقی یا جنوب‌شرقی پیدا نشده). اما هیچ غارنگاره‌ای درباره‌ی منازعه‌ی گروهی یا بقایای استخوانی‌ای حاکی از خشونتِ آسیب‌رسان پیدا نشده است که به دوره‌ی «پارینه‌سنگی» (که بخش عمده‌ای از زندگی انسان را شامل می‌شده) تعلق داشته باشد.

بحث‌های جاری درباره‌ی شکارچی-گردآورنده‌ها از برخی جهات به بحث‌های قدیمی پیرامون آثار تامس هابز (۱۶۷۹-۱۵۸۸) و ژان-ژاک روسو (۱۷۷۸-۱۷۱۲) شباهت دارد. هابز عقیده داشت که همه‌ی روابط میان‌فردی خشونت‌آمیز است، و خشونت را جزئی طبیعی و جدایی‌ناپذیر از زندگیِ اجتماعی می‌دانست. روسو عقیده داشت که «انسان طبیعی» ذاتاً صلح‌جو بود و تمدن او را فاسد کرد. هیچ‌یک از این دو موضع قابل دفاع نیست؛ انسان‌ها صرفاً خشن یا صلح‌جو نیستند. انسان‌ها مستعد پرخاش‌گری و رفتار خشونت‌آمیزند، اما در عین حال استعداد همکاری و همیاری نیز دارند. در واقع، جامعه فقط در صورتی می‌تواند وجود داشته باشد که اکثریت قریب به اتفاق روابط میان‌فردی عاری از خشونت باشد.

خشونت نه عمل یا رویدادی مجزّا و منفرد بلکه پیامد فرایندی است که همیشه به بستر شخصی، اجتماعی، فرهنگی، دینی و سیاسی‌ای که در آن رخ می‌دهد وابسته است.

جامعه‌شناسان اغلب برای کمک به توضیح رفتار خشونت‌آمیزِ انسان به تاریخ نگاه می‌کنند. بانفوذترین نظریه‌پردازانِ خشونت ــ ماکس وبر (۱۹۲۰-۱۸۶۴)، نوربرت الیاس (۱۸۹۷-۱۹۹۰) و میشل فوکو (۱۹۸۴-۱۹۲۶) ــ همین کار را انجام می‌دهند. در صفحات بعد به آنها خواهم پرداخت اما به خاطر بسپارید که این نظریه‌پردازانِ خشونت، که پژوهشگران در تفاسیر خود به شدت به آنها تکیه می‌کنند، اهل اروپای غربی هستند. نقش این سه نفر در فهم خشونت در دنیای مدرن چنان مهم بوده که به رویکردی بسیار غرب‌محور انجامیده است. اکنون زمانِ آن فرا رسیده است که در فهم خود از خشونت در دنیای غیرغربی تجدیدنظر کنیم، اما، با توجه به فضای محدود این کتاب، در اینجا نمی‌توان چنین کاری کرد. در این کتاب حداکثر می‌توانم بکوشم تا در صورت امکان به تحقیقات مربوط به دیگر اعصار و فرهنگ‌ها اشاره کنم.

وبر، الیاس و فوکو هر یک رویکرد بسیار متفاوتی به فهم خشونت داشتند، به رغم اینکه همگی خشونت را در پیوند با تاریخ مجازات و دولت می‌فهمیدند. وبر عقیده داشت که سیاست دلمشغول قدرت است و قدرت هم در نهایت مبتنی بر خشونتِ سرکوب‌گرانه است. به نظر او، دولت نهادی زورگو است و موفق شده که در گذر قرون و اعصار «انحصار خشونت» را در دست بگیرد. الیاس می‌گفت که به مرور زمان، و به موازات ایجاد نظام‌های قضائی و انتظامیِ پیچیده‌تر، تصور نخبگان از رفتار مردانه به بیزاری از خشونتِ میان‌فردی به‌عنوان چیزی ناسازگار با رفتار «متمدن» انجامید. تنها از طریق «درونی‌ ساختن» غرایز، و به‌ویژه خشونت، بود که تمدن امکان‌پذیر شد. بنابراین، الیاس پیدایش دولت را به پرورش خویشتن‌داری ــ مهار امیال آنی ــ پیوند می‌داد. فوکو می‌گفت که دولت‌های پیشامدرن بدنِ انسان را عرصه‌ای برای اجرای خشونت، مثلاً اعدام‌‌های هولناک در ملاء عام، می‌دانستند تا بر مقاومت در برابر تمرکز قوا غلبه کنند و مشروعیتِ دولت را افزایش دهند. مجازات‌ها باید نمایش‌هایی خیره‌کننده می‌بود زیرا هیچ راه دیگری برای تضمین اجرای قانون وجود نداشت. این خشونت، به عقیده‌ی فوکو، سرانجام جای خود را به نوع دیگری از قدرت تنبیهی ــ زندان‌ها، پادگان‌ها، مدرسه‌ها و کارخانه‌ها ــ داد.

بنابراین خشونت در سنتِ غربی مشکلی به شمار می‌رفت که می‌شد آن را با استفاده از اندیشه‌ی معقول حل کرد. این نوع تفکر را می‌توان در امثال الیاس، یا اخیراً در آثار استیون پینکر، استاد روان‌شناسی دانشگاه هاروارد، یافت که خشونت را قطب مقابل تمدن یا عقلانیت می‌داند. اما تاریخ‌نگاران و بعضی از جامعه‌شناسانِ تاریخ عقیده دارند که خشونت تقریباً هیچ‌وقت بی‌معنی و تقریباً هرگز نامعقول نیست. به نظر آنها خشونت همیشه هدف و کارکردی دارد، حتی اگر بلافاصله برای ناظر بیرونی آشکار نباشد. این حرف به معنای آن نیست که خشونت نمی‌تواند نامعقول باشد بلکه به این معنا است که همه‌ی اعمال خشونت‌آمیز، حتی اعمال ظاهراً نامعقولی مثل خشونت رانندگان، خشونت فرد مسلّح یکّه و تنهای مبتلا به اختلالات روانی یا خشونت اوباش هوادار فوتبال را می‌توان توضیح داد.

به نظر بسیاری از جرم‌شناسان و جامعه‌شناسان، خشونت به قدرت ربط دارد ــ قدرت آسیب رساندن، قدرت تحمیل اراده‌ی خود بر دیگری و سلطه بر او، و قدرت مقاومت کردن (ضعفا می‌توانند علیه قدرتمندان به خشونت متوسل شوند). به نظر تاریخ‌نگاران، تمایز میان شکل‌های «مجاز» و «غیرمجاز» خشونت ممکن است چنان مبهم باشد که بی‌معنا شود. برای مثال، در دهه‌ی ۱۹۳۰ وقتی که قهوه‌ای‌جامگان ]شبه‌نظامیان نازی[ در خیابان‌ها با تحقیر علنی و بی‌آبرو کردن یهودیان یا زنانی که با مردانِ یهودی رابطه داشتند «عدالت مردمی» را اجرا می‌کردند بعضی از نازی‌های عضو دولت لزوماً موافق رفتار آنها نبودند اما آن را تحمل می‌کردند زیرا نوعی خشونتِ حذف‌کننده بود که به ایجاد کشوری نژادگرا کمک می‌کرد. مثال دیگر عبارت است از سربازان آمریکایی در زندان ابو غریب که با اطلاع و موافقت مقام‌های سیاسی و نظامیِ بالادستِ خود به بدرفتاری با زندانیان و شکنجه‌ی آنها پرداختند. سابقه‌ی برخی از روش‌هایی که آنها به کار گرفتند به دوران جنگ سرد برمی‌گشت. از نظر هنجاری و تجویزی به سختی می‌شد که این نمونه‌های خشونت را «مجاز» خواند.

در هر دو مثال، افراد ممکن است «بدانند» که دارند مرتکب عملی خشونت‌آمیز می‌شوند اما فکر می‌کنند که چنین کاری کاملاً پذیرفتنی است، و حتی تصور می‌کنند که در آن شرایط چنین رفتاری ضروری است. بنابراین، تمایز میان خشونت «مجاز» و «غیرمجاز» بسیار بیش از آن که به فهم ماهیتِ خشونت کمک کند، به درک ماهیتِ قانون یا قدرتِ حکومت یاری می‌رساند، زیرا اغلب این پرسش بدیهی را نادیده می‌گیرد: چه کسی تعیین می‌کند که چه چیزی مجاز است و چه چیزی غیرمجاز؟ مشکل وقتی غامض‌تر می‌شود که مفهوم «مجاز» را بسط می‌دهند تا خشونت ابزار مفیدی برای دستیابی به «اهداف معقول» ــ سرنگون کردن حکومتی ستمگر، برانداختن نظامی استعماری، یا برچیدن ساختارها و نهادهای استثمارگر ــ شمرده شود. در چنین مواردی، خشونت احتمالاً می‌تواند به وظیفه‌ای اخلاقی بدل شود و رهایی‌بخش به شمار رود.

در دهه‌های ۱۹۷۰ و ۱۹۸۰ دو رویکرد بسیار متفاوت به تاریخمند کردن خشونت پدید آمد. اولین رویکرد، که در حوزه‌ی تاریخ فرهنگی شکل گرفت، نمایندگانی مثل ناتالی زِمون-دیویس داشت که در سال ۱۹۷۳ تحقیق بدیعی درباره‌ی «مناسک خشونت» در فرانسه‌ی قرن شانزدهم را منتشر کرد. دیویس توانست به فهم رفتارهایی کمک کند که تا پیش از آن تاریخ‌نگاران آنها را اعمال وحشیانه‌ی نامعقولی شمرده بودند. او با ارائه‌ی تفاسیری درباره‌ی معنای اجتماعی-نمادینِ این رفتارها چارچوب مهمی را برای تحلیل فرهنگیِ خشونت ایجاد کرد. دومین رویکرد در حوزه‌ی تاریخ اجتماعیِ جرم پدید آمد، و نمایندگانی مثل جیمز شارپ داشت که اگر نگوییم اولین، دستکم یکی از نخستین کسانی بود که اصطلاح «تاریخ خشونت» را در زبان انگلیسی به کار برد. شارپ، و چند تاریخ‌نگار انگلیسیِ دیگر در دهه‌ی 1۹۸۰، بر دادگاه‌های کیفری در اوایل دوران مدرن تمرکز کردند و کوشیدند تا با بررسیِ تعداد قتل‌ها کاهش خشونت را از نظر آماری ردیابی کنند. بهترین نمونه‌ی این رویکرد را می‌توان در آثار مانوئل آیزنر، استاد جرم‌شناسی در دانشگاه کیمبریج، یافت.

این دو رویکرد ــ یکی مبتنی بر فهم معنای خشونت و نمادگراییِ همراه با آن، و دیگری متکی بر روش‌شناسیِ کمّی ــ تا امروز ادامه یافته‌اند. باید اذعان کرد که همیشه تمایز آشکاری میان رویکرد فرهنگی و رویکرد جرم‌شناختی وجود ندارد ــ گاهی این دو با یکدیگر همپوشانی دارند ــ اما در کل آنها نماینده‌ی دو جریانِ روش‌شناختیِ غالب در تاریخ خشونت هستند و دو مسیر بسیار متفاوت و دو هدف بسیار متفاوت دارند. پژوهشگرانِ دلمشغول به میزان وقوع انواع گوناگون خشونت ــ به‌ویژه آدم‌کشی، اما همچنین مرگ در جنگ، تجاوز، خشونت خانگی و نظایر آن ــ می‌گویند که میزان خشونت در مجموع کاهش یافته است.

بر اساس سوابق باستان‌شناختیِ موجود نمی‌توان درباره‌ی گستردگیِ خشونت در گذشته‌ی دور هیچ حکم کلی‌ای صادر کرد. برای مثال، تحقیق جدیدی درباره‌ی ژاپن در دوران پیش‌ازتاریخ نشان داد که در آن زمان خشونت، از جمله جنگ، رایج نبوده است.

با وجود این، همان‌طور که خواهیم دید، اندازه‌گیریِ بعضی از این نوع خشونت‌ها ممکن است مسئله‌ساز باشد. نه تنها بر سر تعاریف اختلاف نظر وجود دارد (تعریف تجاوز می‌تواند از یک دوره‌ی تاریخی به دوره‌ای دیگر و از یک حوزه‌ی قضائی به حوزه‌ی دیگر به شدت متفاوت باشد) بلکه اعتبار بعضی از این داده‌ها هم قابل بحث است و از آمار نیز همیشه می‌توان تفسیرهای متفاوتی ارائه داد. تلاش برای فهم الگوها، روندها و نوساناتِ خشونت در زمان‌ها و مکان‌های گوناگون مهم است اما نباید از یاد برد که اکثر شکل‌های خشونت در روابط نزدیک از دیده پنهان است و به مراجع قضائی گزارش داده نمی‌شود. افزون بر این، کمّی‌سازیِ خشونت لزوماً تصویر درستی از میزان کلّیِ خشونت در یک جامعه در یک زمانِ مشخص ترسیم نمی‌کند. از طرف دیگر، پژوهشگرانِ علاقه‌مند به تفاسیر فرهنگیِ خشونت در پی فهم معانی و شکل‌های خشونت‌اند. خشونت اغلب به تصورات رایج از مردانگی گره خورده است و در بسیاری از موارد به وسیله‌ای برای ارتباط و نمایش چیزی، خواه مجاز یا غیرمجاز، تبدیل می‌شود.

در صفحاتِ بعدی عمدتاً شکل‌های خاصی از خشونت را در بستر فرهنگیِ بزرگ‌تری بررسی خواهم کرد. توجه به بستر خشونت نمی‌تواند توضیحی علّی برای خشونت ارائه کند اما به فهم شرایطی که خشونت در آن رخ می‌دهد کمک می‌کند. فرض اصلیِ من این است که برای فهم خشونت باید ایده‌ها، ارزش‌ها و عادات و رسوم فرهنگیِ لانه‌گرفته در عملِ خشونت‌آمیز را تحلیل کرد. بنابراین، در این کتاب خشونت نه عمل یا رویدادی مجزّا و منفرد بلکه پیامد فرایندی است که همیشه به بستر شخصی، اجتماعی، فرهنگی، دینی و سیاسی‌ای که در آن رخ می‌دهد وابسته است.

 

گذشته چقدر خشونت‌آمیز بود؟

درک (نادرستِ) رایج این است که مردم در دوران باستان، قرون وسطی و اوایل دوران مدرن بی‌رحم، خشن، تندخو و به مرگ بی‌اعتنا بودند و برای حل اختلاف بی‌درنگ به خشونت متوسل می‌شدند. بر اساس این سوءتعبیر، هرچه در زمان عقب‌تر برویم، با خشونتِ بیشتری مواجه می‌شویم.

این طرز فکر را می‌توان در آثار اخیر بعضی از دانشمندان علوم سیاسی نظیر جان مولر، آذر گات و جوشوا گولدستاین، و همچنین استیون پینکر، روان‌شناس تکاملی، دید. همه‌ی آنها با اشاره به کاهش جنگ‌های متعارف و مرگ در جنگ، و همچنین کاهش میزان آدم‌کشی در کشورهای اروپای غربی، از نقطه‌ی اوج آن در قرن سیزدهم تا سطوح نسبتاً پایینِ کنونی، کاهش خشونت در گذر قرون و اعصار را بدیهی فرض می‌کنند. آنها معمولاً به میزان مرگ‌ومیر در جنگ و میزان آدم‌کشی در اروپای غربی، که نگهداریِ سوابق در آن کم و بیش درست بود، استناد می‌کنند تا نتیجه بگیرند که میزان خشونت در مجموع در همه‌ی جوامع کاهش یافته است.

این دیدگاه مخالفانی دارد، که در ادامه به آن خواهم پرداخت، اما ذکر این نکته ضروری است که به استثنای پیتر اسپیرنبورگ که با توجه به تاریخ، جرم‌شناسی و جامعه‌شناسی به تحقیقاتِ میان‌رشته‌ای پرداخته است، تقریباً هیچ‌یک از نویسندگانی که درباره‌ی کاهش خشونت فرضیه‌پردازی می‌کنند تاریخ‌نگار نیستند. اختلاف نظر معمولاً مبتنی است بر تفاسیر تاریخی از گذشته و استفاده از آمار برای نشان دادن گستردگیِ خشونت. برای مثال، پینکر و آیزنر با استناد به آمار می‌گویند که دنیای پیشامدرن خونین و بی‌رحم بود، دنیایی که از نیمه‌ی قرن هفدهم به بعد به جهانی تبدیل شد که در آن خشونتِ میان‌فردی به طور فزاینده ناپذیرفتنی بود. از آن پس نمایش خشونت دولتی، از جمله اعدام در ملاء عام، دیگر وسیله‌ای در خدمت هدفی تربیتی به شمار نمی‌رفت و سرانجام بساط آن برچیده شد. به نظر حامیان این دیدگاه، فرایند «تمدن»، که از جمله مدیون «عصر روشنگری» بود، طرز فکر و واکنش مردم به خشونت را دیگرگون کرد. تصادفی نیست که این اتفاق در قرن هجدهم رخ داد، یعنی در همان زمانی که مفهوم «حقوق طبیعی» و ایده‌های مربوط به حقوق بشر و کرامت انسانی در حال پیدایش بود.

مخالفانِ نظریه‌ی کاهش خشونت می‌گویند که، به‌ویژه در فرهنگ عامه، گذشته اغلب خشن‌تر از آنچه بوده جلوه داده می‌شود. نظریه‌ی کاهش خشونت فقط در صورتی واقعاً معنا دارد که تاریخ دنیا را به دو مرحله تقسیم کنیم: پیش از «عصر روشنگری»، دنیا خرافی، بی‌رحم و خشن بود؛ پس از «عصر روشنگری»، دنیا معقول و صلح‌آمیزتر بود. هیچ‌کس نمی‌گوید که دنیای پیشامدرن خشن نبود. قانونِ قرون وسطی اعدام در ملاء عام، در آتش سوزاندن، کور کردن، غرق کردن، اخته کردن و داغ زدن به جنایت‌کاران را تجویز می‌کرد. از قرن پانزدهم تا قرن هجدهم، شکنجه‌ی قانونی و اعدام‌های هولناک در ملاء عام در اروپا رایج بود. اما اگر واقعیت‌های تاریخی را در نظر بگیریم، هیچ پژوهشگری نمی‌تواند با اطمینان بگوید که مردم در دنیای پیشامدرن، «بیشتر» یا «کمتر» از ما «خشن» بودند. برای مثال، وارن براون، تاریخ‌نگار قرون وسطی، نتیجه گرفته است که «انگلستانِ قرن سیزدهم در کل چندان خشن‌تر از اروپا یا آمریکا در آغاز قرن بیست‌ویکم نبود.»

مردم در قرن‌های گذشته خشن‌تر از ما نبوده‌اند ــ این اصل به تفکرِ ما درباره‌ی خشونت و گذشته جهت می‌دهد. برای مثال، دوران پیش‌ازتاریخ را در نظر بگیرید. از نظر باستان‌شناختی، شواهد مادی‌ای درباره‌ی خشونتِ جسمانی در گذشته‌ی دور وجود دارد، اما این شواهد محدود است. دو محلِ مهمِ متعلق به دوران پیش از «انقلاب کشاورزی» ــ که حدود ۱۲ هزار سال قبل در خاورمیانه رخ داد ــ وجود دارد. یکی در کرواسیِ امروزی موسوم به «شاندالیای ثانی» که به ۲۷ هزار سال قبل بازمی‌گردد و بقایای 29 نفر و جمجمه‌های خردشده‌شان در آن وجود دارد. در «جبل صحابه»، در شمال سودان، نیز قبرستانی متعلق به حدود ۱۳ هزار سال قبل وجود دارد که ۶۱ نفر در آن هستند و بعضی از آنها با تیر و کمان کشته شده‌اند. شواهد باستان‌شناختی درباره‌ی خشونت پس از «انقلاب کشاورزی» بسیار گسترده‌تر است. بعضی از بزرگ‌ترین محل‌های کشف‌شده به اروپای مرکزی تعلق دارند. برای مثال می‌توان به آسپارن-شِلِتز در اتریش اشاره کرد که بقایای بیش از ۲۰۰ نفر در آن پیدا شده است؛ در اکثر جمجمه‌ها شکستگی‌های مرگبار دیده می‌شود.

پژوهشگران بر اساس این امر و دیگر شواهد باستان‌شناختیِ مشابه بازمانده از دوران پیش‌ازتاریخ نتیجه می‌گیرند که گونه‌ی خودِ ما (Homo sapiens sapiens) در دوران «پارینه‌سنگیِ پسین» (۵۰ هزار تا ۱۰ هزار سال قبل) با یکدیگر منازعه می‌کردند و یکدیگر را می‌کشتند، و خشونت بین گروه‌ها (خشونتِ میان‌گروهی) و بین افراد داخل گروه‌ها (خشونتِ درون‌گروهی) رخ می‌داد. جنگ و خشونت تقریباً از اوایل پیدایش انسان ــ پیش از استقرار انسان‌ها در سکونت‌گاه‌های کشاورزی و قبل از پیدایش شهرها ــ وجود داشت؛ مردم می‌کشتند و قتل‌ عام می‌شدند، هرچند نمی‌توان با اطمینان علل این امر را برشمرد. با وجود این، بر اساس سوابق باستان‌شناختیِ موجود نمی‌توان درباره‌ی گستردگیِ خشونت در گذشته‌ی دور هیچ حکم کلی‌ای صادر کرد. برای مثال، تحقیق جدیدی درباره‌ی ژاپن در دوران پیش‌ازتاریخ نشان داد که در آن زمان خشونت، از جمله جنگ، رایج نبوده است.

باید اذعان کرد که خشونت جزء جدایی‌ناپذیری از زندگیِ اجتماعی در قرن‌های پیشین بوده است اما به طور مستدل می‌توان گفت که زندگی به اندازه‌ای که در فیلم‌ها و رسانه‌ها وانمود می‌کنند خشن نبوده است. شکل‌های خشونت، و همچنین میزان خشونت، از زمانی به زمانِ دیگر و از منطقه‌ای به منطقه‌ی دیگر به شدت متفاوت از یکدیگر بوده است. به عبارت دیگر، در شرایط متفاوت، بسته به آنچه پذیرفتنی و ناپذیرفتنی شمرده می‌شد، خشونت به شکل‌های متفاوتی به کار می‌رفت. در نتیجه، پرسش این نیست که «فلان دوره‌ چقدر خشن بوده است؟»، بلکه باید پرسید که «خشونت در فلان دوره به چه شکلی بوده است؟»

 

برگردان: عرفان ثابتی


فیلیپ دوآیر مدیر «مرکز تاریخ خشونت» در دانشگاه نیوکسل در استرالیا است. آنچه خواندید برگردان این فصل از کتاب زیر است:

Philip Dwyer, ‘Violence past and present’, in Philip Dwyer (2022): Violence: A Very Short Introduction, Oxford University Press.