09 اکتبر 2025

ایوان کلیما، وجدان پراگ

فهیمه خضر حیدری

[گزارشی از شهرِ زادگاه ایوان کلیما]

 

این روزهایم در پاییزِ پراگ می‌گذرد. شهری که پانزده سال قبل، در یک روز سردِ فوریه پناهم داد و شد خانه‌ی دور از خانه‌ام. هر کس ماجرای خودش را با پراگ دارد؛ مثلاً همین چند روز پیش برای هزارمین بار از پرویز دوایی ــ که وجودِ نازکش آزرده‌ی گزند مباد‌ ــ پرسیدم: «پس گفتید به پراگ آمدید و عاشق این شهر شدید، نه»؟ گفت: «عاشقش نشدم؛ بدبختش شدم!»

برای ایوان کلیما اما قصه فرق می‌کرد؛ البته که فرق می‌کرد. نویسنده و روشنفکر ۹۴ ساله‌ای که همین روزها در پراگ چشم از جهان بست و خبرِ درگذشتش به دنیا رسید؛ بخشی از وجدانِ این شهر بود، تکه‌ای از زخمِ‌ هنوز خونابه‌چکانِ آن. پراگ شهر زادگاهش بود و شهری که در آن مُرد؛ تختش و تابوتش.

پراگ لنگرِ حافظه‌اش بود؛ حافظه‌ی شخصی‌اش به‌عنوان «فرزند پراگ» و حافظه‌ی گسترده‌ترِ جمعی که در آن زندگی را از سر گذرانده بود.

حالا دارم در محله‌ی Vinohrady قدم می‌زنم؛ محله‌ی دوران‌ کودکی‌ ایوان کلیما. همین طور پیاده به سمت Josefov خواهم رفت، یکی دیگر از محله‌هایی که در کتاب ارزنده‌ی قرن دیوانه‌ی من از آنها به‌عنوان محله‌های کودکی‌اش یاد کرده است. 

اگر در پراگ زندگی کنید  Vinohradyیکی از اولین محله‌هایی است که خواهید شناخت. پیش‌تر در حوالی قرن چهاردهم میلادی مجموعه‌ای از باغ‌های شراب بوده. نامِ محله هم به همین معنی است: باغ‌های شراب.

 

 

در حاشیه‌اش اگر بایستید راه‌آهن معروف پراگ را می‌بینید که در سال ۱۸۷۱ میلادی آغاز به کار کرده است. مهم‌ترین خیابانِ شرقی-غربی‌اش Vinohradská است که تا میدان تاریخ‌دیده‌‌ی شهر، Wenceslas Square ، امتداد دارد و از آنجا به محله‌ی قدیمی Žižkov راه باز می‌کند. کنج‌کاوم که بدانم ایوانِ کودک در این خیابان‌ها، روی این سنگفرش‌ها که با احترام و توجه زیر پا می‌گذارمشان از کجا به کجا رفته، چه بازی‌هایی کرده و هم‌بازی‌هایش چه کسانی بوده‌اند. نمی‌دانم که دقیقاً کجای  Vinohrady بوده؛ آیا اینجا حوالی میدانِ اصلی محله در Náměstí Míru هم رفت و آمد داشته؟ البته که داشته! میدان صلح اگر مهم‌ترین میدان شهر نباشد حتماً یکی از زیباترین و مصفاترینشان است. گوشه‌ی میدان، مجسمه‌ی زنی مجسمه‌ی پرنده‌ای را به هزار امید پرواز می‌دهد؛ بیننده اگر اندکی خیال‌ورزی کند می‌تواند «امید» و «پرواز» را هم در قالب سنگ در مجسمه ببیند.

 

 

کلیما بخشی از کودکی‌اش را هم در محله‌ی یهودی‌نشینِ پراگ گذرانده؛ Josefov، همان محله‌‌‌ی احترام‌برانگیزی که کافکا در آن به دنیا آمده است و یکی از قدیمی‌ترین گورستان‌های یهودیانِ شهر در آن قرار دارد. آیا «یوزفووْ» با تناسب و زیبایی‌اش و سفال رُسی‌رنگِ شیروانی‌ها که زیرِ باران ماه اکتبر، تازه و فرح‌ناک‌اند روزی را که ایوان کلیما و خانواده‌اش به جرم یهودی‌بودن به اردوگاه کار اجباری نازی‌ها تبعید ‌شدند به خاطر دارد؟ چنین پرسشی البته پرسش نیست بلکه نوعی «استفهام انکاری» است، هم‌زمان می‌پرسی و جواب می‌دهی. یعنی پاسخ ضمیمه‌ی پرسش است؛ یعنی «یوزفووْ» همه چیز را به یاد دارد. پراگ زیبا در طول تاریخ غارت شده، ویران شده، به آتش کشیده شده، به زانو افتاده و دوباره برپا شده است. یکی از روایت‌های معروف مادربزرگ‌ها و پدربزرگ‌های چکی این است که روس‌ها حتی سنگفرش‌های خیابان‌های پراگ را می‌دزدیدند و می‌بردند. شهر جنگ جهانی اول و دوم را پشت سر گذاشت و در دام نظام سلطه‌گر کمونیسم افتاد و این هنوز در هر آجر شهر هویداست.

واتسلاو هاول، روشنفکر و سیاستمدار چک که بعدها به ریاست‌جمهوری رسید و در تمام عمر دوست نزدیک ایوان کلیما باقی ماند، در یادداشتی می‌نویسد: «در این شهر، حتی آجرها شاهدند که دروغ، ماندگارتر از حقیقت نیست». هاول رفیقش کلیما را ــ به‌رغم اینکه راهشان در نقطه‌ای از هم جدا شد و کلیما هیچ سمَتی را در دولت او نپذیرفت ــ این‌گونه یاد می‌کرد: «صدای وجدان ادبیات چک.»

کلیما این را مدیون پراگ بود. خودش می‌گوید: «تاریخِ پراگ وجدان تو را بیدار نگه می‌دارد» و من گمان می‌کنم که کلیما تمام عمرش را زیر سایه‌ی گسترده و سنگینِ این وجدان به بیداری گذرانده است. جایی در رمان عشق تابستانی می‌نویسد: «در پراگ، حتی وقتی تنها هستی احساس می‌کنی که کسی تو را می‌بیند؛ شاید تاریخ، شاید وجدان». شخصیت اصلی داستان دانشمند زیست‌شناسی است که عمرش را وقف کشف فرمول جاودانگی انسان کرده اما در آن تابستان ناگهان عاشق می‌شود و حالا که در پراگ قدم می‌زند تازه درمی‌یابد که اینجا شهری است که هر کوچه‌اش یادآور انتخابی است اخلاقی یا ممنوع، یادآورِ تضاد بنیادین میان آزادی فردی و قیدوبندهای اخلاقِ عمومی.

پراگی که ایوانِ کوچک را به اردوگاه کار اجباری نازی‌ها می‌فرستد چنین شهری است، شهری که خود کلیما درباره‌اش می‌گوید: «اینجا حتی کافه‌ها حامل وجدان‌اند.»

 

ایوانِ کوچک در اردوگاه کار اجباری

کودکیِ ایوان کلیما در پراگِ زیبا با انتقال به اردوگاه کار اجباری نازی‌ها خیلی زود به پایان رسید؛ به معنای واقعی کلمه، یک‌شبه! خودش در قرن دیوانه‌ی من می‌نویسد: «وقتی از اردوگاه برگشتم، شهرم همان‌طور زیبا بود، اما دیگر خانه‌ی من نبود. خیابان‌هایم عوض نشده بودند، فقط من دیگر همان پسر نبودم.»

خبر درگذشتِ او را در کافه اسلاویا Café Slavia می‌خوانم، جایی که زمانی پاتوق او و دوستانِ روشنفکرش بود؛ محل تلاقی افکار، محل ملاقات مخالفان سیاسی و اهل ادبیات در دهه‌های ۱۹۷۰ و ۱۹۸۰. واتسلاو هاول آنجا «میز ثابت» داشت و نویسندگان حلقه‌ی کلیما نیز همیشه آنجا در رفت‌و‌‌‌آمد بودند؛ از قضا کم‌پیداتر از همه ایوان کلیمای گوشه‌گیر بود که خودش می‌گفت میل به تنهایی را از مادرش به ارث برده و نوشتن را انتخاب کرده است چون برای نوشتن باید تنها بود. به هر حال، هم کلیما، هم هاول، هم هاشک، هم کافکا و ریلکه، هم میلان کوندرا و هم آلبرت انیشتین روی صندلی‌های این کافه نشسته‌اند، آبجو و «بخروفکا» نوشیده‌اند، سوپ سیب‌زمینی و گولاش سفارش داده‌اند و شاید در میانه‌ی بحث‌های آتشین و جدال‌های فکری سیگاری هم روشن کرده باشند.

کلیما بخشی از دوران کودکی‌اش را در «ترزینشتات» (Theresienstadtگذراند، یکی از بزرگ‌ترین اردوگاه‌های کار اجباری آلمان نازی که در سال ۱۹۴۱ در شهر ترزین، در منطقه‌ی اشغالیِ بوهم و موراویا، ساخته شد و با انتقال و اسکانِ یهودیانِ چک، از جمله خانواده‌ی ایوان کلیما، آغاز به کار کرد. در این اردوگاه بیش از ۳۵ هزار نفر جان باختند.

طُرفه آنکه خانواده‌ی ایوان کلیما به‌ جرم پایبندی به دینی به اردوگاه فرستاده ‌شدند که هیچ باوری به‌ آن نداشتند. کلیما در روح پراگ تعریف می‌کند که پدر و مادرش هر دو یهودیانی بودند منکر دین! او حتی پدربزرگش را مردی «مارکسیست و آزاداندیش» توصیف می‌کند که با این حال هر جمعه به زبانی که او از آن سر در نمی‌آورْد دعا می‌کرد.

عددی که ایوان کلیما هرگز فراموش نکرد ۱۵۴ بود. عددی که با ورود به اردوگاه ترزینشتات به آن تغییر هویت داد و اولین مواجهه‌‌اش با دستگاه انسانیت‌زدایی نازی‌ها این‌گونه رقم خورد. آدم‌ها با ورود به اردوگاه‌ دیگر آدم نبودند، عدد بودند!

پدر ایوان کلیما، ویلِم کلیما، جهان‌وطن بود و به تکنولوژی بیش از مذهب باور داشت. مهندس و متخصصی ممتاز در تولید ماشین‌‌های الکتریکی بود، پیانو می‌نواخت و شش زبان می‌دانست. مادرش هم از آن دسته یهودیانی بود که بیشتر به اجداد آنجلیکایی‌شان مفتخرند.

به‌گفته‌ی خودش، اسم هیتلر را اولین بار در هفت‌سالگی شنید، وقتی که مادر و پدرش در رادیو سخنرانی‌های او را می‌شنیدند و تحلیل می‌کردند: «پدر و مادرم آلمانی را تمام و کمال می‌دانستند اما من نمی‌دانستم و به گوشم آن صدای عربده‌وار هولناک می‌آمد.»

از قضا ایوانِ کوچک و خانواده‌اش درست زمانی به اردوگاه نازی‌ها تبعید شدند که در آستانه‌ی مهاجرت به انگلستان بودند. مهندس کلیما که سرش توی خبر بود، به‌درستی پیش‌بینی کرده بود که به‌زودی پراگ برایشان ناامن خواهد شد اما قبل از آن که بتوانند از کشور خارج شوند ارتش هیتلر از راه رسید و مرزها بسته شد. تابستان ۱۹۳۹، آخرین تعطیلات تابستانیِ ایوان کوچک بود و وه که چه تابستانی بود! از آن تابستان‌های قصه‌های گلی ترقی در ادبیاتِ ما.

ایوان کوچک و خانواده‌اش آن تابستان را در باغ و عمارت کلاه‌فرنگی زیبای عمه‌اش در پراگ گذراندند. ایوان کلیما در بزرگسالی درباره‌ی عمه‌ترزا نوشت: «ثروتمندترین آدمی بود که در زندگی از نزدیک دیده‌ام». چه تابستان خوشی بود! بی‌خبری کودکانه، تفریح در بعدازظهرهای کش‌دارِ گرم، خوردن میوه‌های فصل و بازی کردن با مهم‌ترین همبازی دوران کودکی‌، کیتیِ کوچولو، بی هیچ تصویری از آنچه در کشور می‌گذشت و بی‌اعتنا به بیانیه‌هایی که گشتاپو هر هفته صادر می‌کرد. ایوان و کیتی میوه می‌چیدند و در باغ دنبال هم می‌دویدند. می‌توانم تصور کنم که دامن پلیسه‌ی‌ کیتی در باد ملایم عصر تابستان چرخ می‌زد. سه سال بعد، کیتی کوچک را به اتاق گاز فرستادند. همبازی‌های کودکی‌ ایوان کلیما همگی یا به اتاق گاز فرستاده یا تبعید شدند و دیگر معلوم نشد که چه بر سرشان آمد. کودکی‌اش سراسر در احاطه‌ی مرگ بود؛ هولناک و زخم‌زننده.

با این حال، ایوان کلیما از اردوگاه زنده بیرون آمد و بعدها به یکی از متشخص‌ترین و برجسته‌ترین بازماندگانِ هولوکاست تبدیل شد،‌ یکی از اعضای نسل شگفت‌آوری که گویی با همه‌ی رموز تبدیلِ رنج بزرگ به کار بزرگ آشنا بودند.

 

دیواری در درون!

عددی که ایوان کلیما هرگز فراموش نکرد ۱۵۴ بود. عددی که با ورود به اردوگاه ترزینشتات به آن تغییر هویت داد و اولین مواجهه‌‌اش با دستگاه انسانیت‌زدایی نازی‌ها این‌گونه رقم خورد. آدم‌ها با ورود به اردوگاه‌ دیگر آدم نبودند، عدد بودند!

با وجود این، ایوان کوچک در این اردوگاه دلخوشی‌هایی هم داشت: یادداشت‌های پیک‌ ویکِ چالرز دیکنز، کتابی از ژول ورن و حتی کتاب مقدس. می‌‌گفت کتاب‌ها از دیوارها نیرومندترند. آنها در اسارت به سر می‌بردند اما او در جهانِ کتاب‌ها و در ذهنِ جوانش آزاد بود. کلیمای نویسنده بعدها درباره‌ی آن سال‌ها نوشت: «برای نویسنده هر تجربه‌ای، حتی هولناک‌ترین تجربه‌ها مفید است؛ تنها اگر بتواند از آن جان به در بَرد.»

پراگ هم کافکا را پرورده، هم هاشک را و چه چیز از این پارادوکسیکال‌تر؟ کافکای گیاه‌خوار و ضد مشروب‌خواری و سخت‌گیر با خویشتن و هاشکِ خوش‌گذران و میخواره و سرزنده که همه چیز را به سخره می‌گرفت.»

در ترزینشتات عاشق نمایش‌‌های عروسکی شد؛ سبک نمایشی اصیل و زیبایی که در جمهوری چک رایج است. دوستدارانِ این هنرِ روبه‌فراموشی سال‌ها از سراسر جهان به پراگ رفته‌اند تا آنجا خلق عروسکی نخی را بیاموزند. پراگ، به‌ویژه در حوالی زیباترین پل شهر، پر از کارگاه‌های ماریونت‌سازی است؛ استادانِ بازنشسته همگی در شمایلِ شیرینِ «پدر ژپتو» در کار دمیدن روح در جان چوب‌اند و ماریونت‌هایی که هر مفصلشان حرکت می‌کند چیزی جز حیرت برنمی‌انگیزند. با این حال، ایوانِ کوچک نمایش‌های عروسکی‌اش را با ماریونت‌ها اجرا نمی‌کرد. مادرش یک ملافه‌ی بزرگ کهنه را به پرده‌ای برای نمایش تبدیل کرده بود. چند خرس روی پرده‌ نقاشی شده بود و با چند عروسک پوشالی نمایشنامه‌ها را در اردوگاه کار اجباری اجرا می‌کردند.

اولین عشق‌ و اولین شکست عشقی‌ را هم در همان اردوگاه شناخت. او در کتاب عشق‌ اول من درباره‌ی این تجربه نوشته است. میریام، دختری که دو سه سالی از او بزرگ‌تر بود، جیره‌ی‌ شیر بسیار اندکِ بچه‌های اردوگاه را توزیع می‌کرد و هر بار که به ایوان می‌رسید اندکی و ای بسا خیلی بیشتر به او شیر می‌داد!

ایوان این سخاوتِ نطلبیده را پای عشق گذاشت. چند ماه بعد که نازی‌ها تقریباً تمام زندانیان اردوگاه ترزینشتات را به آشوویتس منتقل کردند عمه‌ی‌ ایوان هم که مسئول نظارت بر توزیع غذا بود از آنجا رفت و ناگهان آن سخاوتمندی در شیر جیره‌‌بندی هم پایان یافت. عشقی که آن‌قدر شیرین و رهایی‌بخش بود و اهمیتی استثنائی داشت ناگهان سرد و خاموش شد.

ایوان کلیمای بزرگسال بعدها با خیلی‌ها دوست شد اما دوست صمیمی کمتر داشت. خودش این را به دوران کودکی‌اش در اردوگاه کار اجباری نازی‌ها نسبت می‌دهد: «این آگاهی که شخصی که هم‌اکنون بسیار دوستش داری ممکن است همین فردا کشته شود، باعث می‌شود که همیشه از دوست شدن با آدم‌‌ها هراس داشته باشی. آدم در این شرایط، درون خودش نوعی دیوار درست می‌کند. اگر چنین دیواری را در کودکی درون خودت بنا کرده باشی آن‌گاه باید بقیه‌ی عمرت را صرف کوبیدن و فرو ریختن این دیوار کنی و پرسش اینجاست که آیا هرگز می‌توان این دیوار را کاملاً تخریب کرد»؟

 

کلیمای روشنفکر-رفتگر

در سال ۱۹۵۲ ایوان کلیما در دانشگاه چارلز پذیرفته شد. دانشجوی ادبیات چک در دپارتمان زبان‌شناسیِ یکی از قدیمی‌ترین دانشگاه‌های اروپا. اما خیلی زود فهمید که تنها شیوه‌ی مجاز در مطالعات ادبی در دانشگاه، رئالیسم سوسیالیستی است و کارهای استالین در حوزه‌ی زبان‌شناسی در دانشگاه حکم کتاب مقدس را دارد!

آن وقت بود که نوشت: «نویسندگانی که استادان ما بیش از همه به آنها حمله و محکومشان می‌کنند بهترین‌های ادبیات جهان‌اند»!

پس از بازگشت از اردوگاه‌ نازی‌ها، کلیما تردیدی نداشت که می‌‌خواهد نویسنده شود. می‌گفت: «من که سرباز نیستم. سربازها می‌جنگند، نویسنده‌ها می‌نویسند». می‌خواست علیه فراموشی و خاموشی بنویسد.

میلان کوندرا در کتاب خنده و فراموشی می‌گوید: «ملت‌ها این گونه نابود می‌شوند؛ حافظه‌شان را می‌دزدند، کتاب‌ها و تاریخشان را تباه می‌کنند و بعد کسانی می‌آیند و کتاب‌های دیگری می‌نویسند و تاریخ را جعل می‌کنند». او از عبارت «رئیس‌جمهور فراموشی» برای رئیس‌جمهور حکومت کمونیستی استفاده می‌کند، عبارتی که برای دوستش ایوان کلیما هم الهام‌بخش شد و او را بر آن داشت که به‌رغم سرکوب و سانسور در کشور و دانشکده، علیه بیداد بنویسد. او در مصاحبه‌ای در همان سال‌ها گفت: «دشوارترین کار حفظ اصول بدیهی است!»

اما نوشتن برایش دردسرساز شد، نوشتن اگر اصیل باشد همواره چنین می‌کند. ایوان کلیما هم مثل دیگر دگراندیشانِ چکی پس از دوره‌ی موسوم به «بهار پراگ» سال‌ها ممنوع‌القلم بود و چاپ و انتشار آثارش غیرقانونی. این دوره‌ در تاریخ ادبیات اروپای شرقی به دوره‌ی «کارگر-روشنفکران» شهرت دارد.

برای نویسندگان ممنوع‌القلم فقط پست‌ترین مشاغل مجاز بود؛ حمالی، شبگردی، شیشه‌شویی، رفتگری و، اگر خوش‌شانس بودند، انبارداری. اما همین نویسندگان در آن دوران بهترین کتاب‌ها را نوشتند. کلیما می‌نویسد: «بعضی از این آثار از بهترین آثار ادبی کشور ما هستند و این گواهی است بر قدرت اخلاقیِ نویسندگان چک. آنها دل‌سپرده‌‌ی کارشان هستند نه مأمور به انجام آن.»

کلیما در این دوران به رفتگری مشغول شد. رفتگرِ روشنفکرِ همین خیابان‌ها که ناگهان، یک‌شبه وارد پاییز شده‌اند. در برابر ساختمان باشکوه تئاتر ملی ایستاده‌ام؛ فصلی می‌رود و فصلی می‌‌‌آید. بلوط‌های سرخ و قهوه‌ای تق تق‌کنان بر سنگفرش‌های هرچه زیباترِ شهر می‌ریزند. از خودم می‌پرسم: «یعنی اینجاها»؟

 

 

تراموای ۲۲، زنگ‌زنان بر ریل حرکت می‌کند. آنجا در ایستگاه می‌ایستد و منظره‌ی شهر را به دو قسمتِ قبل و بعد از خود تقسیم می‌کند. خیالاتم لحظه‌ای متوقف نمی‌شود. مثلاً فکر می‌کنم که ای بسا کلیما و کوندرا و هاول هم سوار همین تراموا شده‌اند. برای لحظه‌ای، چیزی از یک تراموای قدیمی بزرگ، زیر باران پاییزی غمگین‌تر نیست. دلم می‌خواهد که بروم تراموا را نوازش و از زنگ زدن محافظت کنم. کلیما این خیابان‌ها را تمیز می‌کرده است. هم‌زمان که نوشته‌هایش در زمره‌ی «سامیزدات» منتشر می‌شده، آشغال‌ها را از روی سنگفرش‌ها و پیاده‌روها جمع می‌کرده است. یکی از مهم‌ترین آثارش یعنی عشق و زباله محصول همین دوران است. تأملاتی عمیق درباره‌ی هنر، انسان، اخلاق، قدرت و سانسور از خلالِ زباله‌های شهری!

در جایی از این کتاب می‌نویسد:« صبح زود، وقتی مه روی رود ولتاوا نشسته، احساس می‌کنی که تمام این شهر دارد از درون تبعید و هم‌زمان دوباره زاده می‌شود». پراگِ عشق و زباله شهری است که سراسر چکسلواکیِ دوران کمونیستی را به نمایش می‌گذارد ــ شهری با زیبایی محزون که اهالی‌اش در شهرشان در تبعید به سر می‌برند.

کلیما در سراسر عمر نوشت و یکسره از تلخیِ زندگی در سایه‌ی سرکوب و دیکتاتوری گفت اما شگفتا که نوشته‌هایش نه تلخ و افسرده‌کننده بلکه الهام‌‌دهنده و رهایی‌بخش است؛ شاید به خاطر زاویه‌ای که انتخاب کرده بود از آن به جهان نگاه کند. یک بار نیمه‌شوخی و نیمه‌جدی به یکی از همکاران غربی‌اش گفته بود: «نویسنده‌ی ممنوع‌القلم در چکسلواکی به جایگاهی می‌رسد که نویسندگان دنیای آزاد خوابش را هم نمی‌بینند. سخن نویسنده‌ی ممنوع‌القلم سخنی است که مردم منتظرش هستند». او گفت: «در میان زباله‌ها، چیزهایی از حقیقت پیدا کردم که در ادبیات رسمی هرگز وجود نداشت.»

 

پارادوکس پراگ

«از شگفت‌انگیزترین ویژگی‌های پراگ فقدان جاه و جلال در آن است. به نظر می‌آید که بناهای پراگ قصد دارند خودشان را کوچک‌تر از آنچه هستند بنمایانند». این پراگی است که ایوان کلیما می‌شناسد و به جهان معرفی می‌کند. راست می‌گوید؛ زیبایی پراگ زیبایی فروتن و افتاده‌ای است. حتی نمونه‌ای که از برج ایفل در پراگ ساخته شده از نظر ابعاد یک‌پنجم برج ایفل است. زندگی مردم هم از شکوه و جلال به دور است. رقص‌های ساده، بازارچه‌های محلی، جشنواره‌های فصلی، غذای بی‌تجمل و گاه حتی کمی زمخت!

وُلتاوا، رودخانه‌‌ی بزرگ و قدیمیِ شهر زیر پل‌ها جاری است، همیشه به جایی می‌رود یا از جایی می‌آید. گرم و سرد چشیده است. کلیما در روح پراگ می‌نویسد: «پراگ بنای یادبود زیاد ندارد. نمی‌خواهد تاریخ رنج‌ها را مدام وارد زندگی روزمره‌ی شهروندان کند. ساختمان‌های زیادی دارد که زخمی‌اند. افراد بی‌گناهی در این ساختمان‌ها شکنجه، به غل و زنجیر کشیده و اعدام شده‌اند و اینها اغلب بهترین و نازنین‌ترین انسان‌های کشور بوده‌اند. این بخشی از خویشتن‌داری پراگ است که نمی‌خواهد زخم‌هایش را به نمایش بگذارد. می‌خواهد هر چه زودتر فراموش‌شان کند.»

 

 

به نظر کلیما، «پراگی‌ها مدام در حال خراب کردن بناهای یادبود هستند. بناهای یادبود امپراتورها و بنای یادبود چند رئیس‌جمهور را خراب کرده‌اند». شهری خویشتن‌دار و صبور برای کشیدن بار تاریخش بر دوش.

نام خیابان‌ها در این شهر زیاد عوض شده است. در طول قرن بیستم بعضی خیابان‌ها پنج بار تغییر نام داده‌اند؛ کوششی برای تصفیه‌ی شهر از چیزی که سخت بتوان از دستش خلاص شد؛ گذشته و تاریخ. اینجا، داغ جنگ‌ها هنوز تازه است.

پل چارلز هم با آن زیبایی عمیق و وهمناکش، با مجسمه‌های دو طرفش، ترکیبی از معماری باروک و قرون وسطی برای کلیما مهم است. او این پل را نماد توانایی پراگ برای جان به در بردن از هر مصیبتی می‌داند. ولتاوا بارها و بارها خروشیده و حتی یک بار پایه‌های پل را شسته و با خود برده است. اما گردشگرانِ مشتاقی که امروز روی پل عکس یادگاری می‌گیرند از این مصیبت‌ها خبر ندارند.

کلیما حتی زبانِ مادری‌اش را با سرنوشت مردمش مربوط می‌کند. زبان چکی را زبانی بی‌جلوه و معمولی توصیف می‌کند که بر خلاف زبان روسی پر از عبارات عاطفی شدید نیست.

پراگ برایش «شهری است که می‌تواند انسان را در آغوش بکشد یا نفسش را بگیرد.»

ایوان کلیما راویِ آن چیزی است که خودش «موقعیت پارادوکسیکال انسان چکی» می‌داند. او در روح پراگ منظورش از پارادوکس را توضیح می‌دهد: «انسان چکی و بلکه کل پراگ وضعیتی پارادوکسیکال دارد. دور تا دور شهر کلیساست اما تعداد مسیحیانِ معتقد واقعاً اندک است. بیشتر مردم خداناباورند.

پراگ میزبان یکی از قدیمی‌ترین دانشگاه‌های اروپا است اما دانش در آن چندان ارج و قربی ندارد. ساختمان قلعه‌ی پراگ یکی از وسیع‌ترین حصارهای اروپای مرکزی را دارد اما محل اقامت رئیس‌جمهورهایی است که اغلب سال‌ها در زندان بوده‌اند و یکی‌شان حتی در زندان جان سپرده است. پراگ هم کافکا را پرورده، هم هاشک را و چه چیز از این پارادوکسیکال‌تر؟ کافکای گیاه‌خوار و ضد مشروب‌خواری و سخت‌گیر با خویشتن و هاشکِ خوش‌گذران و میخواره و سرزنده که همه چیز را به سخره می‌گرفت.»

شاید برایتان جالب باشد که بدانید مردمِ چک هم با پارادوکس کافکا-هاشک که ایوان کلیما ساخته و پرداخته موافق‌اند و آن را با ساختن دو واژه «کافکارنا (Kafkařina / Kafkařský)» و «شْوایْکُوینا (Švejkovina) » نشان می‌دهند. اولی در توصیف موقعیت‌های بی‌منطق، بوروکراتیک، کابوس‌وار، پوچ و بی‌پایان مثل شاهکارهای کافکا و دومی در وصف شرایطی که با طنز، مقاومتِ زیرپوستی و هوشمندانه، رندی و تظاهر به حماقت همراه است، مثل شاهکار هاشک، شوایک، سرباز ساده‌دل!

باری، پراگی که ایوان کلیما در آن به دنیا آمد، رنج کشید، مشتاقانه زیست و درگذشت، در آثار او همان قدر پارادوکسیکال، واقعی، باشخصیت و مالیخولیایی است که در واقعیتِ جغرافیایی و تاریخی‌اش؛ پراگی که نگاهش می‌کنم و صدایی در سرم، شعر آنا آخماتووای روسی را تکرار می‌کند: «اینجا آتشی برپاست/که نه فراموشی/نه وحشت/نمی‌تواند خاموش‌اش کند.»

مرگ کلیما در این چهارم اکتبر ۲۰۲۵ برایم هم «کافکارنا» است، هم «شْوایْکُوینا» زیرا پراگ ــ آن طور که خودش می‌گفت ــ هم در آغوش‌اش کشید و هم سرانجام نفس‌اش را گرفت.